eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
420 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
⊹🌘⊹ ¦ ꜱᴀʀ ʙᴇ ᴍᴏʜʀ 📿 ❜❜↲ إِلٰهِي لَئِنْ رَدَدْتَنِي عَنْ بَابِكَ فَبِمَنْ أَلُوذُ، وَإِنْ طَرَدْتَنِي عَنْ جَنَابِكَ فَبِمَنْ أَعُوذُ؟ إِلٰهِي إِنْ لَمْ تُدْنِنِي مِنْ رَحْمَتِكَ وَتُسْكِنِّي جِوَارَكَ فَبِمَنْ أَعُوذُ وَإِلَى مَنْ أَلْجَأُ؟ خدایا! اگر مرا از درگاهت برانی، پس به که پناه ببرم؟ و اگر مرا از نزد خود دور کنی، پس به که روی آورم؟ خدایا! اگر مرا به رحمتت نزدیک نکنی و در جوار خود جایم ندهی، پس به که پناه ببرم و به چه کسی روی آورم؟ ❛❛ ‹ 🕊 ›↝   ‹ 💚 ›↝ ੭੭ اُفتاده‌اَست‌عَرشِ‌خُداروۍخاک‌ها ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹🌘⊹
⊹📚⊹ ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔 ❜❜↲ يه حس غم عجيبي وجودم رو پر كرده بود ... دلم مي خواست گريه كنم ... يكي دو قدم از مرتضي فاصله گرفتم و بي اختيار نگاهم توي صحن چرخيد ... بين اون همه آدم ... اون همه چهره ... توي اون شلوغي ... چه انتظاري داشتم؟ ... شايد دوباره اون رو ببينم؟ ... نمي تونستم باور كنم اون، من رو پيچونده و سر كار گذاشته ... شايد مي تونستم اما دلم نمي خواست ... هر لحظه بغض گلوم سنگين تر مي شد ... به حدي كه كنترلش برام سخت شده بود ... مرتضي اومد سمتم ... نمي دونست چرا اونطوري بهم ريختم ... منم قدرت توضيح دادن نداشتم ... نه قدرتش رو، نه مي تونستم كلمه اي براي توضيح دادن حالم پيدا كنم ... حسي غيرقابل وصف بود ... سوال هاي بي جوابش در برابر پريشاني و آشفتگي آشكار من، بعد از سكوتي چند لحظه اي به دلداري تبديل شد ... هر چند دردي از من دوا نمي كرد ... ـ قرار گذاشتيم بعد از شام بريم مسجد جمكران ... و تا هر وقت شب كه شد بمونيم ... البته مي خواستيم زودتر بريم اما شما خواب بودي و درست نبود تنها توي هتل بزاريمت و خودمون ... كلماتش توي سرم مي پيچيد ... دلم نمي خواست هيچ كدوم شون رو بشنوم ... مي دونستم به خاطر من برنامه شون بهم ريخته اما پريشان تر از اين بودم كه تشكر يا عذرخواهي كنم ... يا هر كلمه اي رو به زبون بيارم ... رفتم و همون گوشه صحن، دوباره يه جا پيدا كردم و نشستم ... سرم رو پايين انداختم و دستم رو گرفتم توي صورتم ... نمي خواستم هيچ چيز يا هيچ كس رو ببينم ... مرتضي هم ساكت فقط به من نگاه مي كرد نيم ساعت، يا كمي بيشتر ... مرتضي از كنارم بلند شد . .. سرم رو كه بالا آوردم، از دور خانواده ساندرز رو ديدم كه كنار حوض، چشم هاشون دنبال ما مي گشت ... مي خواستم صورت خيسم رو پاك كنم ... اما كف دست هام هم مثل اونها جاي خشك نداشت ... نفس هاي عميقم، تنوره درد و آتش بود ... ايستادم و يه بار ديگه به ايوان و گنبد خيره شدم ... مرتضي سر به بسته هر چي مي دونست رو در جواب حال خراب من به دنيل گفت ... متاسف بودم كه حس خوش و زيباي اونها رو خراب كردم ... اما قادر به كنترل هيچ چيز نبودم ... نه تنها قدرتي نداشتم ... كه درونم فرياد آكنده اي از درد مي جوش ساكت و بي صدا دنبال شون مي رفتم ... اما سكوتي كه با گذر هر لحظه داشت به خشم تبديل مي شد ... حس آدمي رو داشتم كه به عشق و عاطفه عميقش خيانت شده ... به هتل كه رسيديم درد، جاي خودش رو به خشم داده بود ... توي رستوران، بيشتر از اينكه بتونم چيزي بخورم ... فقط با غذا بازي مي كردم ... دنيل از يه طرف حواسش به نورا بود و توي غذا خوردن بهش كمك مي كرد ... از طرف ديگه زير چشمي به من نگاه مي كرد ... و گاهي نگاه معنادار اون و مرتضي با هم گره مي خورد ... ـ جوجه كباب بين ايراني ها طرفدار زيادي داره ... براي همين پيشنهاد دادم ا... گه دوست نداري يه چيز ديگه سفارش بديم؟ ... سرم رو بالا آوردم و به مرتضي نگاه كردم ... مرتضي اي كه داشت زوركي لبخند مي زد، شايد بتونه راهي براي ارتباط برقرار كردن با من پيدا كنه ... ابرو بالا انداختم و نفس عميقي كشيدم ... ـ مشكل از غذا نيست ... مشكل از بي اشتهايي منه ... مكث كوتاهي كرد ... ـ شما كه نهار هم نخوردي ... براي تموم شدن حرف ها به زور يكم ديگه هم خوردم و از جا بلند شدم ... برگشتم بالا توي اتاق ... پشت همون پنجره و خيره شدم به خيابون ... بدون اينكه چراغ رو روشن كرده باشم ... هنوز همه در رفت و آمد بودن ... شبي نبود كه براي اون مردم، شب آرامي باشه ... براي منم همين طور ... غوغا ... اشتياق ... درد ... من تا مرز ايمان به خداي اون پيش رفته بودم ... توي اون لحظات، فقط چند ثانيه بيشتر لازم بود تا به زبان بيارم ... 'بله ... من به خداي اون مرد ايمان دارم' ... فقط چند ثانيه مونده بودم تا بهش بگم ... حق با توئه ... اما تمام اين اشتياق، جاش رو به درد داده بود ... درد خيانت ... درد پس زده شدن ... درد عقب ماندگي ... درد بود و درد ... و من حتي نمي دونستم بايد به چي فكر كنم ... يا چطور فكر كنم ... چند ضربه آرام به در، صداي فرياد و ضجه درونم رو آرام كرد ... مرتضي بود ... در رو باز كرد و چند قدمي رو توي اون تاريكي جلو اومد ... ـ در رو درست نبسته بودي ... نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به بيرون خيره شدم ... بدون اينكه لب از لب باز كنم ... ـ داريم ميريم جمكران ... اگه با ما مياي ده دقيقه ديگه حركت مي كنيم ❛❛ ‹ 💡 ›↝ :صدوچهارم   ‹ 📝 ›↝ کتاب:مردی درآئینه ੭੭ قاچ‌به‌قاچ،جَهان‌رابِخوان ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹📚⊹
⊹📚⊹ ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔 ❜❜↲ چشم هام رو بستم ... حتي نفس كشيدن آرام و عميق، آرامم نمي كرد ... ثانيه ها يكي پس از ديگري به دقيقه تبديل مي شد ... و من هنوز توي همون نقطه ايستاده بودم و غرق خشم به ماه و بيرون نگاه مي كردم ... حرف هايي كه توي سرم مي پيچيد لحظه اي رهام نمي كرد ... ـ چطور بهش اعتماد كردي؟ ... چطور به يه مسلمان اعتماد كردي؟ ... همه چيزشون ... بي اختيار چند قطره اشك از چشم هام فرو ريخت ... درد داشتم ... درد سنگين و سختي بود ... سخت تر از قدرت تحملم ... تمام وجود و باوري كه داشت روي ويرانه هاي زندگي من شكل مي گرفت؛ نابود شده بود ... اما در ميان اين منجلاب، باز هم دلم جاي ديگه بود ... از در هتل خارج شدم و رفتم سمت ماشين مرتضي ... هنوز پاي ماشين منتظرم بودن ... انتظاري در عين ناباوري بود ... خودم هم باور نمي كردم داشتم دوباره با اونها هم مسير مي شدم ... ماشين به راه افتاد ... در ميان سكوت عميقي كه فقط صداي نورا اون رو مي شكست ... و من، نگاهم رو از همه گرفته بودم ... حتي از مرتضي كه كنار من و پشت فرمان نشسته بود ... از پنجره به ازدحام آدم هايي خيره شده بودم كه توي خيابون مي چرخيدن ... و بين ماشين ها شربت و كيك پخش مي كردن ... يكي شون اومد سمت ما ... نهايتا بيست و سه، چهار ساله ... از طرفي كه من نشسته بودم ... مرتضي شيشه رو پايين داد و اون سيني رو گرفت سمتم ... به فارسي چند كلمه گفت و مرتضي نيم خيز شد و توي سيني ليوان هاي شربت رو برداشت ... 3 تا عقب ... يكي براي خودش ... و نگاهي به من كرد ... من درست كنار سيني شربت نشسته بودم و بهش نگاه مي كردم ... اون جوان دوباره چيزي گفت و مرتضي در جوابش چند كلمه اي ... و نگاهش برگشت روي من ... ـ برنمي داري؟من توي عيد اونها سهمي نداشتم كه از شيريني و شربت سهمي داشته باشم ... سري به جواب رد تكان دادم و باز چند كلمه اي بين اونها رد و بدل شد ... و اون جوان از ماشين ما دور شد ... مرتضي همين طور كه دوباره داشت كمربند ايمنيش رو مي بست از توي آينه وسط نگاهي به عقب كرد ... ـ اين برادري كه شربت تعارف كرد ... وقتي فهميد شما تازه مسلمان هستيد و از كشور ديگه اي زيارت تشريف آورديد ... التماس دعا داشت ... گفت امشب حتما يادش كنيد ... سكوت شكست ... دنيل و بئاتريس در جواب احساس اون جوان، واكنش نشان مي دادن ... و من هنوز ساكت بودم ... هر چه جلوتر مي رفتيم ترافيك و ازدحام جمعيت بيشتر مي شد ... مرتضي راست مي گفت ... وقتي از اون فاصله، جمعيت اينقدر عظيم بود ... اگر به جمكران مي رسيديم چقدر مي شد؟ ... ديگه ماشين رسما توي ترافيك گير كرده بود ... مرتضي با خنده نگاهي به عقب انداخت ... ـ فكر كنم ديگه از اينجا به بعد رو بايد يه گوشه ماشين رو پارك كنيم و زودتر پياده روي مون رو شروع كنيم ... فقط اين كوچولوي ما اين وقت شب اذيت نميشه؟ ... هر چند، هر وقت خسته شد مي تونيم نوبتي بغلش كنيم ... و زير چشمي به من نگاه كرد ... مي دونستم اون نگاه به خاطر قول بغل كردن نوبتي نورا نبود ... و منظور اون جمله فقط داوطلب شدن خودش بود ... اما ترجيح مي دادم مفهوم اون نگاه ها چيز ديگه اي باشه ... مثلا اينكه من اولين نفري باشم كه داوطلب بشه ... يا هر چيزي غير از مفهوم اصلي ... مفهومي كه تمام اون اتفاقات رو مي آورد جلوي چشم هام ... ماشين رو پارك كرديم و همراه اون جمعيت عظيم راه افتاديم ... جمعيتي كه هر جلوتر مي رفتيم بيشتر مي شد و من كلافه تر ... با هر قدم دوباره اون اشتياق، هيجان و كشش درون قلبم مثل فانوس دريايي در يك شب تاريك ... روشن و خاموش مي شد و به اطراف مي چرخيد ... از جايي به بعد ديگه مي تونستم سنگين شدن نفس ها و مور مور شدن انگشت هام رو هم حس كنم ... دست كردم توي جيبم و از دفترچه جيبيم يه تيكه كاغذ كندم ... گرفتم سمت مرتضي ... ـ آدرس هتل رو به فارسي روي اين كاغذ بنويس ... با حالت خاصي بهم زل زد ... ـ برمي گردي؟ ... نمي تونستم حرفي رو كه توي دلم بود بزنم ... چيزي كه بين اون همه درد، آزارم مي داد ... اميد بود ... اميدي كه داشت من رو به سمت جمكران مي كشيد ... اميدي كه به زبان آوردنش، شايد احمقانه ترين كاري بود كه در تمام عمرم ... براي تحقير بيشتر خودم مي تونستم انجام بدم ❛❛ ‹ 💡 ›↝ :صدوپنجم ‹ 📝 ›↝ کتاب:مردی درآئینه ੭੭ قاچ‌به‌قاچ،جَهان‌رابِخوان ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹📚⊹
⊹📚⊹ ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔 ❜❜↲ مرتضي منتظر شنيدن جوابي از طرف من بود ... و من با چشمان كودكي ملتمس به اون زل زده بودم ... زبانم سنگين بود و قلبم براي تك تك دقيقه ها، التهاب سختي رو تحمل مي كرد ... چشم هام رو از مرتضي گرفتم و نگاهم در امتداد مسير حركت كرد ... در اون شب تاريك، التماس ديدن ديوارها و مناره هاي مسجد رو مي كرد ... دستم بين زمين و آسمان مونده بود ... اومدم بكشمش عقب كه مرتضي برگه رو از دستم گرفت ... از توي قباش خودكاري در آورد و شروع به نوشتن كرد ... شماره خودش رو هم نوشت ... ـ ديدي كجا ماشين رو پارك كردم؟ ... اگه برگشتي اونجا بود كه هيچ، منتظرمون بمون ... اگه نه كه همون مسير رو چند متر پايين تر بري، هر ماشيني كه جا داشته باشه سوارت مي كنه ... برگه رو گرفتم و ازشون جدا شدم ... در ازدحام با قدم هاي سريع ... و هر جا فضاي بيشتري بود از زمين كنده مي شدم ... با تمام قوا مي دويدم ... تمام مسير رو ... تا جايي كه مسجد از دور ديده شد ... تمام لحظات اين فاصله در نظرم طولاني ترين شب زندگي من بود ... دوباره به ساعتم نگاه كردم ... فقط چند دقيقه تا 2 صبح باقي بود ... جلوي ورودي كه رسيدم پاهام مي لرزيد و نفس نفس مي زدم ... چند لحظه توي حالت ركوع، دست به زانو، نفس هاي عميقي كشيدم ... شايد همه اش از خستگي و ضعف نخوردن نبود ... هيجان و التهاب درونم حد و حصري نداشت ... قامت صاف كردم ... چشمم بي اختيار بين جمعيت مي چرخيد ... هر كسي كه به ورودي نزديك مي شد ... هر كسي كه حركت مي كرد ... هر كسي كه ... مردمك چشم هاي منتظر من، يك لحظه آرامش نداشت ... تا اينكه شخصي از پشت سر به من نزديك شد ... به سرعت برگشتم سمتش ... خودش بود ... بغض سنگيني دور گلوم حلقه زد و چشم هام گر گرفت و پشت پرده اشك مخفي شد ... دلم مي خواست محكم بغلش كنم اما به زحمت خودم رو كنترل كردم ... دلم از داخل مثل بچه گنجشك ها مي لرزيد ... كسي باور نمي كرد چه درد وحشتناكي در گذر اون ثانيه ها، به اندازه قرن برمن گذشت ... و حالا اون واقعا بين اون جمعيت، من رو پيدا كرده بودبه شيوه مسلمان ها به من سلام كرد ... و من براي اولين بار با كلمات عربي، جواب سلامش رو دادم ... ـ عليك السلام شايد با لهجه من، اون كلمات هر چيزي بود الا جواب سلام ... اما نهايت وسع و قدرت من بود ... ـ منتظر كه نمونديد؟ در ميان تمام اون دردها و التهاب هاي پر سوز ... لبخند آرام بخشي از درون قلبم به سمت چهره ام جاري شد ... منتظر بودم اما نه پشت ورودي مسجد ... ساعت ها قبل از حركت، شوق اين ديدار بي تابم كرده بود ... ـ نه ... دقيق راس ساعت اومدید ... لبخند زد و با دستش به سمت ورودي اشاره كرد ... ـ بفرماييد ... مثل ميخ همون جا خشكم زد ... ـ من مسلمان نيستم نمي تونم وارد مسجد بشم ... آرام دستش رو بازوي من گذاشت ... و دوباره با دست ديگه به سمت ورودي اشاره كرد ... ـ حياط ها حكم مسجد ندارن ... بفرماید داخل ... قدم هاي لرزان من به حركت در اومد ... يك قدم، عقب تر ... درست مقابل ورودي ❛❛ ‹ 💡 ›↝ :صدوششم ‹ 📝 ›↝ اسم کتاب:مردی درآئینه ੭੭ قاچ‌به‌قاچ،جَهان‌رابِخوان ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹📚⊹
⊹📚⊹ ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔 ❜❜↲ پشت سر اون، قدم هاي من باهاش همراه شد ... و تمام حواسم پيشش بود، مبادا بين جمعيت، بين ما فاصله بيوفته ... در اون فضاي بزرگ، جاي نسبتا دنجي براي نشستن پيدا شد ... بعد از اون درد بي انتها .... هوا و نسيم يك شب خنك تابستاني ... و اون، درست مقابل من ... چطور حال من كن فيكون شده بود و حرف هاي بين ما شروع شد ... ـ چرا پيدا كردن آخرين امام اينقدر براي شما مهمه؟چند لحظه سكوت كردم ... نمي دونستم بايد از كجا شروع كنم ... اين داستان بايد از خودم شروع مي شد ... خودم، زندگيم و ماجراي پدرم رو خیلی خلاصه تعريف كردم ... اما هيچ كدوم از اينها موضوعيت نداشت ... اومده بودم تا خودم رو بين گمشده ها پيدا كنم ... ـ بعد از اين مسائل سوال هاي زيادي توي ذهنم شكل گرفت ... و هر چي جلوتر مي رفتم به جاي اينكه به جواب برسم بيشتر گم مي شدم ... هيچ كس نبود به سوال هاي من جواب بده ... البته جواب مي دادن اما نه جوابي كه بتونه ذهن من رو باز كنه ... و بعد از يه مدت، ديگه نمي دونستم به كدوم جواب ميشه اعتماد كرد ... چه چيزي پشت تمام اين ماجراهاست ... ـ چي شد كه فكر كرديد مي تونيد به ايشون اعتماد كنيد؟ ... چند لحظه سرم رو پايين انداختم ... دادن اين جواب كمي سخت بود ... ـ چون به اين نتيجه رسيدم، همه چيز براساس و پايه دروغ شكل گرفته ... من تا قبل فكر مي كردم هدف شون فقط تسلط روي شبكه هاي استخراج و پالايش نفت توي عراق بوده ... اما اون چيزي رو كه در اصل داشت مخفي مي شد اون ماجرا بود ... حتي سربازها ازش خبر نداشتن ... يه گروه و عده خاص با تمهيدات خاص ... چرا با دروغ، همه چ زي رو مخفي مي كنن؟ ... قطعا چيزي در مورد اين مرد هست كه اونها از آشكار شدنش مي ترسن ... حقيقتي كه من نمي فهمم و نمي تونم پيداش كنم ... يا اون مرد به حدي خطرناك هست كه براي آرامش جهاني بايد بي سر و صدا تمومش كرد ... يا دليل ديگه اي وجود داره كه اونها مي خوان روش سرپوش بزارن ... از طرفي نمي تونم تفاوت بين مسلمان ها رو درك كنم ... چطور ممكنه از يه منبع چند خط صادر بشه و قرار باشه همه به هي نقطه وارد برسه؟ ... چطور ممكنه در وجوه اعقتادي عين هم باشن با ا ني همه تفاوت ... اون هم درحالي كه همه شون ادعاي حقانيت دارن؟ ... خيلي آروم به همه حرف هاي من گوش كرد ... در عين حرف زدن مدام ساعت مچيم رو چك مي كردم ... مي ترسيدم چيزي رو به زبون بيارم كه ارزش زمان رو نداشته باشه ... و فرصت شنيدن رو از خودم بگيرم ... با سكوت من، لحظاتي فقط صداي محيط بين ما حاكم شد ... لبخندي زد و حرفش رو از جايي شروع كرد كه هيچ نسبتي با حرف هاي من نداشت ... ـ انسان در خلقت از سه بخش تشكيل شده ... يكي عقلاني كه مثل يه سيستم كامپيوتري هست ... با نرم افزارها و كدنويسي هاي مبدا كارش رو شروع مي كنه ... اطلاعات رو براساس كدنويسي هاش پردازش مي كنه ... در عين اينكه كدنويسي تمام اين سيستم ها متفاوته، اساس شون در بدو تولد ثابته ... اين بخش از وجود انسان، بخش مشترك انسان و ملائك هست . ❛❛ ‹ 💡 ›↝ :صد وهفتم ‹ 📝 ›↝ کتاب:مردی درآئینه ੭੭ قاچ‌به‌قاچ،جَهان‌رابِخوان ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹📚⊹
⊹🍄⊹ ¦ ᴇɴᴇᴋᴀꜱ 🤍 ❜❜ ↲ خدایا، شکرت که زبان مادریمون، زبان شیرین فارسیه🤍 شکرت که چنین شاعران بزرگی داریم و می‌تونیم از سروده‌هاشون لذت ببریم و پند بگیریم🪴 و یه عالمه شکرت که با پیشرفت فناوری، می‌تونیم بدون داشتن کتاب‌ها هم به این اشعار دسترسی داشته باشیم📚 ❛❛ ‹ 🤲🏼 ›↝   ‹ ☘ ›↝ ੭੭ اِنعِکاسِ‌جِلوه‌ای‌اَزتو ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹🍄⊹
⊹🕋⊹ ¦ ᴍᴇɴʙᴀʀ ɴᴇꜱʜɪɴ 🌿 ❜❜ ↲«چه دوستی انتخاب کنیم؟» آیت الله خوشوقت: دوست خوب دو تا شرط دارد: اهل تقوی باشد و عاقل 🔻تقوی نداشته باشد به درد نمیخورد، عاقل هم نباشد به درد نمیخورد، هر دو باید باشد.❛❛ ‹ ⭐️ ›↝ ‹ 🌙 ›↝ ੭੭ خاکی‌شُدَندتارَهِ‌اَفلاک‌واکُنَند ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹🕋⊹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊹♥️⊹ ¦ ᴘᴀɴᴀʜᴇ ᴀᴍɴ🫀 ❜❜↲ انسان های بزرگی که به عهد و پیمان خودشون وفادار موندند و از عظمتِ روز قیامت هراس دارند و درعین خدادوستی حواسشون به رفقا و یتیمان و نیازمندان هست و فقط برای خشنودی پروردگارشان کار نیک میکنند ،علاوه بر اینکه زندگیِ زیبایی رو در دنیا رقم زدند، آخرتِ زیباتر هم نصیبشون میشه:🕊 «همانا نیکان همواره از جامی می نوشند که نوشیدنی اش آمیخته به کافور، معطر ،سپید،سرد است!»🤍 ❛❛ ‹ 💌 ›↝ ⁵ـ⁷  ‹ 🍒 ›↝ ੭੭ تواَگَرمَرابِرانی‌دَرِدیگَری‌نَکوبَم ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹♥️⊹
هیئت مجازی 🚩
⊹📜⊹ #عهدنامه ¦ ᴀʜᴅɴᴀᴍᴇ 🏷 ❜❜↲ روز هفتم چله🌱💚 عیدتون مبارککک باشهههه😍 امروز هر کاری از دستمون بر م
⊹📜⊹ ¦ ᴀʜᴅɴᴀᴍᴇ 🏷 ❜❜↲ روز نهم چله🌱💚 تو می‌رسی از راه به خیر و سلامت لبخند خدا،ای همه عالم به فدایت دوران فرج نقطه اعجاز جهان است برگرد که برگشتنت آغاز جهان است😍 که به یقین خواهد آمد🌱 مرهمِ زخم علی مرتضی در کوچه ها ❛❛ ‹ 📩 ›↝ ‹ 📬 ›↝ ੭੭ می‌شَوَدراهی‌نِشانَم‌دَهی‌که‌مَرا‌به‌تو‌بِرِسانَد ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹📜⊹
⊹🌸⊹ ¦ ᴅᴇʟᴀʀᴀ 💞 ❜❜↲ -به شوخی به یکی از دوستانم گفتم: من ۲۲ ساعت متوالی خوابیده ام!.. گفت: بدون غذا ؟! همین سخن را به دوست دیگرم گفتم: گفت: بدون نماز ؟! واین گونه خدای هرکس راشناختم... :) ❛❛ ‹ 💟 ›↝ ‹ 🖇 ›↝ ੭੭ حَواسَم‌هَست‌چی‌تودِلِت‌میگذَره ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹🌸⊹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊹❤️‍🩹⊹ ¦ ᴋʜᴀᴅᴇᴍᴀɴᴇʜ ❜❜↲ همچو زهرا عاشق‌وشیدای بابای خود است ای بنازم آل پیغمبر همہ زهرایی‌اند او شده اُم ابیها،این شده جانِ پدر مرحبا بر آنکہ گفتہ: دختران بابایی‌اند ❛❛ ‹ 🌿 ›↝ ‹ 🫀 ›↝ ੭੭ از کودکی‌خادم‌این‌تبار‌محترم‌شده‌ایم ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹❤️‍🩹⊹
⊹🌧⊹ ¦ ʜᴀᴢʀᴀᴛᴇ ʙᴀʀᴀɴ 🖐🏼 ❜❜↲ سَلامٌ عَلَىٰ آلِ يس...💚✨ پرونده اعمالمون هر دوشنبه و پنجشنبه میره زیر دست جوری زندگی کن ؛ که وقتی آقا دونه دونه اعمالتو خوند سرشو از تاسف تکون نده°... -گریه نکنه ... +شرمنده نشه ... ×به جای تو توبه نکنه ... یه جوری باش که قلب مهدی فاطمهﷻ درد نگیره...:))💔❛❛ ‹ 🐚 ›↝   ‹ ☁️ ›↝ ੭੭ عَجِّل‌عَلیٰ‌ظُهورِک‌اِی‌اولین‌اُميد ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹🌧⊹