[• #حرفاے_خودمـونے☺️ •]
🍃🌹🍃🌹🍃
••🌺••نشناخته را محرم هر راز مکن
قفل دل خود بر همه کس باز مکن
••🌺•• در قلک دل برای آینده خویش
جز عشق خدا، هیچ پس انداز مکن …
خــدا رو احساس ڪن👇
[•🕊•] @Heiyat_Majazi
[• #منبر_مجازے📿 •]
.
.
😇|• پيامبر خدا حضرت محمد
صلىاللهعليهوآله:
✋|• به راستى كه غيرت از ايمان
است.
📚 |• من لا يحضره الفقيه ج۳،
ص۴۴۴، ح۴۵۴۱
.
.
پاتوق نخبگـــان😌👇
[•⏳•] @Heiyat_Majazi
📚|ختم قران امروز
ارسال تعـداد #صفحات به آے دی☺️👇
•📮• @F_Delaram_313
تعداد صفحات
• ۴۰۰ •
هر روز میزبان فرشته ها😇👇
[💌🍃••] @heyat_majazi
[• #مغزبانے😎 •]
.
.
⭕️اقای روحانی!
رییس جمهور خوبی برای ما نبودی...
همیشه در سختی ها کنار مردم نبودی...
اگر سیل بود تو در سفر کیش و قشم بودی
اگر کرونا بود تو در منزل استراحت میکردی
اگر جنگ بود تو دنبال فرار و تسلیم بودی
اگر صلح بود مردم را از سایه جنگ میترساندی...
این روزها بیش از همیشه مثل استخوانی در گلو داریم تحملت میکنیم...
شاید کرونا ماه بعد برود اما ما تو را باید تا یکسال تحمل کنیم
اقای روحانی با وعده ی چرخاندن چرخ زندگی مردم آمدی اما افسوس که چرخ روزگار این مردم و این نظام را لنگ کردی...
🔺آشیخ حسن روحانی!
برای آباد کردن دنیای اطرافیانت، هم آخرت خودت را خراب کردی هم دنیای مردم را سیاه کردی...
هنوز هم برای جبران اما دیر نیست... آستین بالا بزن .. از برج عاجی که ساختی پایین بیا و
یک یا علی بگو و دوباره شروع کن.. به وسط میدان بیا... مردم دوست دارند ببینند رییس جمهور شجاعی دارند تا در کنارش با سختی ها بجنگند
🔺آقای روحانی بلند شو بیا درکنار هم کرونا را شکست بدهیم...
باور کن بیماری در کنار مردم بهتر از قرنطینه و سلامتی در خانه ولنجک است...
✍رزنانس
.
.
#ڪپے⛔️
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
با مغــزبـــانے، بصیـــــــرت دهیـــد👇
[•📡•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #مغزبانے😎 •] . . ⭕️اقای روحانی! رییس جمهور خوبی برای ما نبودی... همیشه در سختی ها کنار مردم نبو
[• #مغزبانے😎 •]
.
.
⭕️ فرار #روحانی از مسوولیت و مخالفت با پیشنهادات وزیر بهداشت، نامه لاریجانی و پاسخ رهبری درباره مسوولیتپذیری رئیس جمهور در مقابله با #کرونا را در پی داشته
♦️احتمالا روحانی هنوز فکر میکند اوضاع از همان شنبه #عادی شده است...!
👤HS_Soleimani 🇮🇷
.
.
#ڪپے⛔️
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
با مغــزبـــانے، بصیـــــــرت دهیـــد👇
[•📡•] @Heiyat_Majazi
🔔#خبر_فوووووری🔞🔞
♨️♨️شلیڪ پی در پی آر پی جی در اطراف قصر پادشاهے سعودے👇👇
🌐| https://eitaa.com/joinchat/527499284C698ab461f2
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_دهم😍🍃 اول دوم مهر بود. سر سفره ي ناهار از رادیو شنیدیم سربا
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اینڪ_شوڪران¹ ↯
#قسمت_یازدهم😍🍃
زیاد می نوشت، اما هر دفعه که نامش میرسید یا صداش رو از پشت تلفن می شنیدم، تازه بیشتر دل تنگش می شدم. نامه ها رو رسول یا دوستاش که از منطقه می اومدن میاردن و نامه هاي من و وسایلی رو که براش میذاشتم کنار می رسوندن به دستش.
رسول تکنسین شیمی بود به خاطر کارش چند وقت یک بار میومد تهران.
دوتا ماشین شدیم و بردیمشون پادگان. منوچهر هر دقیقه کنار یکیمون بود. پیش من می ایستاد، دستش رو می انداخت دور گردن پدرم، مادرش رو می بوسید.... می خواست پیش تک تکمون باشه.
ظهر سوار اتوبوس شدند و رفتند. همه ی اینها یک طرف تنها برگشتن به خونه یک طرف. اولین وآخرین باري بود که رفتم بدرقه ي منوچهر.
تحمل اینکه تنها برگردم رو نداشتم. با مریم برگشتیم...
مریم زار میزد....
من سعی می کردم بی صدا گریه کنم... میریختم توي خودم. وقتی رسیدم خونه انگار یک مشت سوزن ریخته باشند به پاهام گزگز می کردند. از حال رفتم. فکر می کردم منوچهر دیگه مال من نیست. دیگه رفت. از این میترسیدم ...
منوچهر شش ماه نیومد. من سال چهارم بودم مدرسه نمی رفتم. فقط امتحان ها رو می دادم. سرم به بسیج و امدادگري گرم بود. با دوستام می رفتیم بیمارستان خانواده، مجروح ها رو می آوردن اونجا یک بار مجروحی رو آوردند که پهلوش ترکش خورده بود و استخوان دستش فرو رفته بود به پهلوش. به دوستم گفتم: "من الان اینها رو میبینم....حالا کی منوچهر رو میبینه؟"
روحیه ام رو باختم اون روز دیگه نرفتم بیمارستان...
《منوچهر کجا بود؟حالش چطور بود؟چشمش افتاد به گلهاي نرگس که بین دست های پیرمرد شاداب بودند. پارسال همین موقع ها بود که دوتایی از آنجا می گذشتند. پیرمرد بین ماشین ها که پشت چراغ قرمز مانده بودند می گشت و گل ها را می فروخت. گل ها چشم فرشته را گرفته بود. منوچهر چند بار فرشته را صدا زده بود و او نشنیده بود. فهمیده بود گل هاي نرگس هوش و حواسش را برده اند!
همه ي گل ها را براي فرشته خریده بود! چه قدر گل نرگس برایش می آورد! هر بار میدید میخردید!!
می شد روزي چند دسته برایش می آورد...
می گفت: "مثل خودت سرما را دوست دارند."
اما سرماي آن سال گزنده بود....
همه چیز به نظرش دلگیر می آمد..
سپیده میزد،دلش تنگ می شد...
دم غروب،دلش تنگ می شد....
هوا ابری می شد،دلش تنگ می شد...
عید نزدیک بود اما دل ودماغی برای عید نداشت.》
•
•
ادامھ دارد...😉♥
•
•
🖊:نقل از همسر شهید
منوچهر مدق
#مذهبےهاعاشقترنـد😌🖐
⛔️⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...⛔️
[•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_یازدهم😍🍃 زیاد می نوشت، اما هر دفعه که نامش میرسید یا صداش ر
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اینڪ_شوڪران¹ ↯
#قسمت_دوازدهم😍🍃
اسفند و فروردین رو دوست دارم،چون همه چیز نو میشه. تو وجود منم تحول ایجاد میشه. توي خونه ي ما که کودتا میشد انگار...!
ولی اون سال با اینکه اولین سالی بود که خونه ي خودم بودم هیچ کاري نکرده بودم....
مادر و خواهرام با مادر و خواهر
منوچهر اومدن خونه ي ما و افتادیم به خونه تکونی...
شب سال تحویل هر کسی می خواست منو ببره خونه ی خودش....
نرفتم، نذاشتم کسی هم بمونه....
سفره انداختم ونشستم کنار
سفره قرآن خوندم و آلبوم عکس هامون رو نگاه کردم...
همونجا کنار سفره خوابم برد ساعت سه و نیم بیدار شدم. یکی میزد به شیشه ي پنجره ي اتاق.
رفتم دم در در رو که باز کردم یه عروسک پشمالو اومد توي صورتم!
یه خرس سفید بود که بین دستهاش یه دسته گل بود...
منوچهر اومده بود، اما با چه سر وضعی......
انقدر خاکی بود که صورت و موهاش زرد شده بود....یک راست چپوندمش توي حموم. منوچهر خیلی تمیز بود.توی این شیش ماه چند بار بیشتر حموم نکرده بود. یه ساعت سرش رو میشستم که خاك از لاي موهاش پاك شه... !
یک ساعت و نیم بعد از حموم اومد بیرون و نشستیم سر سفره. در کیفش رو باز کرد و سوغاتی هایی که برام آورده بود رو در آورد. یک عالم سنگ پیدا کرده بود به شکل هاي مختلف با سوهان و سمباده صافشون کرده بود و روشون شعر نوشته بود، یا اسم من و خودش رو کنده بود. چند تا نامه که نفرستاده بود هنوز توي ساکش بود.
گفت: "وقتی نیستم بخون".
حرفایی رو که روش نمی شد به خودم بگه، برام می نوشت، اما من همین که خودش رو میدیدم، بیشتر ذوق زده بودم. دلم نمیخواست از کنارش تکون بخورم حواسم نبود چه قدر خسته است، لااقل براش چایی درست کنم....!
گفت: "برات چایی دم کنم؟"
گفتم: "نه،چایی نم ی خورم".
گفت: "من که می خورم".
گفتم: "ولش کن حالا نشستیم "
گفت: "دوتایی بریم درست کنیم؟"
سماور رو روشن کردیم .دوتا نیمرو درست کردیم نشستیم پاي سفره تا سال تحویل ...
مادرم زنگ زد گفت: "من باید زنگ بزنم
عید رو تبریک بگم! "
گفتم: "حوصله نداشتم.شما پیش شوهرتون هستید، خیالتون راحته"
حالا منوچهر کنارم نشسته بود!!
گوشی رو از دستم گرفت و با مادرم سلام واحوالپرسی کرد.
•
•
ادامھ دارد...😉♥
•
•
🖊:نقل از همسر شهید
منوچهر مدق
#مذهبےهاعاشقترنـد😌🖐
⛔️⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...⛔️
[•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
. . نیم ساعت چهل دقیقه دیگه قرارِمون همینجا...خُب؟!☺️🖐 🆔 @Heiyat_Majazi . .
.
.
رفقاتم همراه خودت بیار که
یوقت نگه تکخوری کردی!👌😉
.
.
فقط رفقا نظرتون چیه
بلند شیم یه وضو بگیریم
(ترجیحا با آب سرد)
بعد شروع کنیم؟!
هیئت مجازی 🚩
بسم رب الشهداء و الصدیقین #هیئت_شهدایی(7) موضوع:نظافتچی...💔
یکم از موضوعمون بگیم؟!😉