eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
📚🌱'' ⟩ مهمانی باغ سیب داستان بلندی از حادثه‌ها و حماسه‌های یاران و اصحاب پیامبر اکرمﷺ است.🌱 در این اثر داستانی، خوانندگان به تاریخ پرفراز و نشیب و پرافتخار عصر بعثت می‌روند و برای ساعاتی مهمان باغ سیب پیامبر می‌شوند.🍎 . . فڪر خوب همراه با معرفےِ ڪتاب‌هاے خوب😁👇 ●📖⨾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
|• 🍃•| 🔰هیچگاه همسر خود را تحت فشار نگذارید و از او درخواست‌های ناشدنی نخواهید.❌ ⬅️مردی که زیر بار فشار حرف‌های همسرش باشد، دست به دروغ گویی می‌زند و به همسرش وعده‌هایی می‌دهد که خودش هم می‌داند از عهده آن بر نمی‌آید😵‍💫 اما به خاطر ساکت کردن همسرش و جلوگیری از کشمکش مجبور به دروغ گفتن می‌شود.🙁😑 . . . در سـاحل آرامش خانوادھ ☺️ 🍃💛•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
1_2221380575.mp3
2.34M
. ⃟ٜٖ👶🏻 •| 🍃|• 🔹نمونه‌های موفق فرزندآوری باید دیده شود دکتر مریم اردبیلی پزشک و کارشناسِ مسائل زنان و خانواده، مادر ۵ فرزند @bano_sadeghy . . ایرانـم، جـوانـ بمـان😍✌️ °•👶🏻🍼•°Eitaa.com/Heiyat_Majaz
{ ⛱' } . آغوشی‌امن نگاهِ‌باصلابت گامِ‌استوار هدفِ‌مشخص... "حاج‌قاسم‌رامیگویم" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ - اۍ آرامِ دل هـر غریبِ وحشت‌زدهـ '🌱 ➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⚘️ ⟯ ببخشـــــــید؛ یڪـ‌لـحـظـه!!👆🏻 . . ـــ ـ🪽شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد ــ ➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
#قصّه_بشنو☺️✌️➻ ◽️رمان #نسل_سوخته به‌قلم شھید طاها ایمانے ‹ پارت نهم! › ــــ فردا صبح زود از جا ب
☺️✌️➻ ◽️رمان به‌قلم شھید طاها ایمانے ‹ پارت دهم! › ــــ اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد ... چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ... توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و حسابی زانوم پوست کن شد ...یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کلاسیم بود ... و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره... همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد ... نشسته بود روی چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد ... خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت... کلاه نقابدار داشتم ... اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود ... خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که کی ... اون رو با پدرش دیده .. تمام مدت کلاس ... حواسم اصلا به درس نبود ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه ... مدام توی سرم می چرخید ... زنگ تفریح ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن ... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی ... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه ... بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن ... و من غرق در فکر ... از خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟... اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ... وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم ... دستش رو گذاشت روی گوش هام ... - کلاهت کو مهران؟ ... مثل لبو سرخ شدی ... اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ... اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین بار ... از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکلات اون ایام ... خدا رو شکر کردم ... خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم هایی که خودشون باز نشده بودن ... و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ... هیچ کس نمی دونست ... کی باز می شدن؟ ... شاید هرگز ... ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!.📌 . . . 🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
ــ 🌻• . خامان راه‌نرفته چه دانند ذوق عشق؟ • امان از تجربه‌ی‌نمازشب .. . . ✨تو را بایـد خواند؛ شبیھ تمنّای هاجـر در صفـا و مروه.. ❋Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﴿ 💛 ﴾• نگاه کن! علمی که بشر بعد از تحقیقات در مورد زنبور به آن رسیده است، در قرآنی که ۱۴٠٠ سال پیش نازل شده، گفته شده است... این تنها یک پیام دارد « بزرگی و قادر بودن خداوند» [سوره مبارکه نحل، آیه ۶۸-۶۹] ------------------------🐝🌻---------------- - چه‌کسے ما را شنیـد الا خدا؟' ♾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{ 🌻' } 🌱من خرج امام میشم ، نه امام خرج من! 🌱می‌فهمن اشتباه‌ میڪنن... 🌱صبور بـــــاش! 🌱باهاشون حرف نمےزنید... حر‌ف‌هاۍ‌ خودمونیمون.. ➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
💚' › 4- استعداد برای آخرت اگر به آیات قرآن دقت کنیم؛ آن جا که سخن از ایمان و عمل‌صالح و اخلاق حسنه و خدمت به مردم و جهاد فی سبیل‌الله و سایر شئونات الهی و انسانی به میان آمده، در حقیقت سخن از بروز دادن استعداد برای سفر آخرت و توشه گیری از دنیا جهت سعادت در آن جهان و دستیابی به رضوان حق به میان آمده است.🌺 . . || سجّاده هم به او دل‌بستھ بود.. 🌾 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•| •🧩|• امروز ب دیگران حتی با کوچیکترین کاری ک میتونی کمک کن . امام مهدی(ع) فرمود: <<ارخص نفسک و اجعل مجلسک فی‌الدهلیز و اقض حوائج الناس، نحن ننصرک>> خودت را در دسترس همگان قرار بده و محل نشستن خود را در در ورودی خانه قرار بده ]تا مردم زودتر بتوانند با تو ملاقات کنند[ و حاجت‌های آنها را برآور، ما تو را یاری خواهیم کرد. آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد شاید دعای مادرت زهرا بگیرد آقا بیا تا با ظهور چشم‌هایت این چشم‌های ما کمی تقوا بگیرد . . . بدونِ بهانه‌ها، بیش‌تر به دل می‌نشینند😌.. 🪐••| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🍃🌼 •. اللَّهُمَّ وَ نَحْنُ عَبيدُکَ التّآئِقُونَ اِلي وَلِيِّکَ الْمُذَکِّرِ بِکَ وَ بِنَبِيِّکَ خدایا! ما بندگان به شدت مشتاقیم به سوی ولیّ ِ تو ..❤️🪴 . . همهـ‌جا مےبینم رخ زیباے تـو را .. .•🍃🌼 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪁... گردخترکی پیش پدر نــــاز کند گره کرب و بلای همه را باز کند ' السلام علیک یا رقیه سادات💚🌿 . . ناب‌ترین استورےها؛ اینجـا دانلود ڪن🤓👇 .•🎥Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°• | 🎷🥁 |°• در زمان پهلوی اول - سال ۱۳۱۷ - قراردادی با دولت موقت افغانستان منعقد می‌شود و طبق آن به صورت ۵۰ - ۵۰ بین دو طرف تقسیم می‌شود. اما در زمان پهلوی دوم - سال ۱۳۵۱ - امیر عباس هویدا به دستور شاه پای قراردادی را امضا می‌کند که سهم حق‌آبه ایران از ۵۰ درصد به ۱۴ درصد تنزل پیدا کرد. چرا؟! تنها به دلیل جلوگیری از غلتیدن افغانستان به دامان شوروی. همین باعث شد که اسدالله علم - جعبه سیاه پهلوی - در جلد ششم از کتاب خاطرات خود بنویسد: «کابوس مرا در خود فرو می‌برد. مدتی راه می‌رفتم، مدتی فکر می‌کردم. چندین دفعه استعفای خود را نوشتم، باز پاره کردم. فکر می‌کردم کار گذشته را استعفای من دوا نمی‌کند ... هزار بار به نعیم‌خان [نماینده افغانستان] درود فرستادم و به دولت لعنت. مرتیکه مثل شیر آمد و تهدید کرد که اگر می‌خواهید کمک به ما را در گرو آب هیرمند نگاه دارید، ما نمی‌خواهیم! و این بدبخت‌ها آنقدر از چپ‌گرایی افغانستان ترسیدند که همه شرایط را قبول کردند و بالاخره دیشب [ضربه] آخر را زدند. کسی چه می‌داند شاید هم از باب ارباب‌های نامرئی دستور ارتکاب این خیانت را داشتند ... به حدی بدحال بودم که به دفتر کار خود هم نرفتم. یکسر به سراغ یار و شراب شتافتم. مدتی شراب خوردم و گریه کردم ... البته این خیانت ده، پانزده سال دیگر ظاهر می‌شود که من مُرده‌ام.» پ‌ن: هر چند امروز کار به بحران رسیده اما به متلک‌پران‌ها باید تاریخ را یادآوری کرد ...حمید کثیری . ‌. ‌. راوے جبههٔ حـق باش🧐💪 🥁🎷 °•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ 📝 ] سلام و نور✨ دوشب پیش که پرچم حرم مطهر رو اورده بودن من و رفیقم توی حیاط بودیم بعد منتظر خدام که بیان... رفیقم گفت دیرشد زنگ بزنم ببینم اومدن یا نه زنگ زد گفتن که خدام خیلی وقته اومدن وقتی شنیدم فقط چادرموجمع کردم دویدم😣 چندتاپسرهمونجابودن ببین چنان دویدم یکیشون گفت یا ابالفضل😔😂 نتیجه اخلاقی:عجله کار شیطونه😂 • • این‌بار شما برامون از خاطرات‌تون بگین: ☺️👇 • @Daricheh_Khadem • • صد شڪر کھ از بچگے، زندگےهامون با هیئت امام‌حسین'ع گرھ خورده🥰💚 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
#قصّه_بشنو☺️✌️➻ ◽️رمان #نسل_سوخته به‌قلم شھید طاها ایمانے ‹ پارت دهم! › ــــ اون روز ... یه ایستگ
☺️✌️➻ ◽️رمان به‌قلم شھید طاها ایمانے ‹ پارت یازدهم! › ــــ از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه ... می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ... آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ... - مهران ... راست میگن پدرت ورشکست شده؟ .. برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ... - نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ... یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ... - مهران جان ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه ... منم مثل پدرت ... تو هم مثل پسر خودم ... از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم ... خنده ام گرفت ... دست کردم توی کیفم و ... شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ... - پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ... سرم رو انداختم پایین ... - آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ... چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ ... چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ... - قبل از اینکه بشینی سر جات ... حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ... سر کلاس نشسته بودیم که یهو ... بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد ... - دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن ... و هلش داد ... حواس بچه ها رفت سمت اونها ... احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد ... معلوم بود بغض گلوش رو گرفته ... یهو حالتش جدی شد ... - کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟ ... و پیمان بی پروا ... - تو پدرت آشغالیه ... صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه... بعد هم میاد توی خونتون ... مادرم گفته ... هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه ... احسان گریه اش گرفت ... حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت ... - پدر من آشغالی نیست ... خیلیم تمیزه ... هنوز بچه ها توی شوک بودن ... که اونها با هم گالویز شدن... رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب ... احسان دوباره حمله کرد سمتش ... رفتم وسط شون ... پشتم رو کردم به احسان ... و پیمان رو هل دادم عقب تر ... خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم ... - کثیف و آشغالی ... کلماتی بود که از دهن تو در اومد ... مشکل داری برو بشین جای من ... من،جام رو باهات عوض می کنم ... بی معطلی رفتم سمت میز خودم ... همه می دونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم ... شوک برخورد من هم ... به شوک حرف های پیمان اضافه شد ... بی توجه به همه شون ... خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان ... احسان قدش از من کوتاه تر بود ... پشتم رو کردم به پیمان... - تو بشین سر میز ... من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن ... پیمان که تازه به خودش اومده بود ... یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید ... - لازم نکرده تو بشینی اینجا ... ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!.📌 . . . 🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
ــ 🌻• . اینجا ایرانه، اینجا مَردُمش نمی‌بازن؛ چون از پای سجاده‌های نیمه‌شب قوتِ مبارزه‌ی روز رو می‌گیرن ..✋ . . ✨تو را بایـد خواند؛ شبیھ تمنّای هاجـر در صفـا و مروه.. ❋Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••{ }•• •یقیناً خواهند گفت: خدا ! •اما بیشتر آنها تعقل نمی کنند.. " سوره مبارکهٔ عنکبوت-آیه۶۳ " ____💚🪴🍀_________ - " چه‌کسے ما را شنیـد اِلا خدا؟ " ♾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
💚' › 5- آسان شدن بلای مرگ انتقال روح از بدن و کوچ آن به سوی آخرت در سیر آيات شريفه به "سکره الموت یا غمرات الموت" تعبیر شده است. در این لحظات انسان از چند سو در محاصره عوامل گوناگون قرار میگیرد. _از یک سو فرشتگان مرگ برای قبض روح او آمده اند. _از یک سو شیطان به وسوسه های نهایی می‌پردازد. _از سویی دیگر علاقه به فرزند و مال و مقام دنیا او را رها نمی‌کند. _و مهم‌تر اینکه ترسی از مرگ و امیدواری به خدا و معصومان؛ و اعتقادات دینی که عمری با آنها زیسته او را مضطرب می‌سازد. قرآن بارها روی مسئله مرگ خصوصا لحظه جان‌دادن تاکید داشته است و به انسان هشدار می‌دهد که چنین لحظه ای برای همه وجود دارد. . . || سجّاده هم به او دل‌بستھ بود.. 🌾 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
📚🌱'' ⟩ فرمانروای مه، رمانی است دربارۀ چند خانم که برای سیر و سلوک دست به دامن استادی می‌‏‌شوند که بارها او را آزموده‌‏اند و کرامات مختلفی از او دیده‌اند.👀 با انجام دستوراتی که استاد به آن‌ها می‌‏دهد و تزکیه نفس، هر کدام به توفیقاتی دست می‌یابند که به صورت عادی غیرممکن به نظر می‌رسد.😳 در میانۀ راه، آنچه بیش از همه آزارشان می‏‌دهد، شکی است به استادشان، اینکه استاد عرفان آن‌ها، واقعاً با معصومین در ارتباط است، یا …🤨 وقتی یکی از آن‌ها مستجاب‏ الدعوه می ‏شود، یا به چشم بصیرت می ‏رسد و دیگری توان طی‌الارض پیدا می‏کند، جایی برای شک باقی نمی‏‌ماند.😃 آن ها، یقین می‏ کنند و جلو می‏ روند تا شخصاً به حقیقت دست پیدا کنند. کراماتی که زن‌های گروه به دست می‌‏آورند، روز به روز بیشتر می‌شود… فرمانروای مه، رمانی است بدیع و جذاب و کارآمد؛ به ویژه در دوره‌ای که دین‌نماهای کاذب، تلاش می‌کنند با تبلیغات دروغین، جایگاه ویژه‌ای بین جوانان، به‌خصوص مسلمانان بیابند.👌🏻 . . فڪر خوب همراه با معرفےِ ڪتاب‌هاے خوب😁👇 ●📖⨾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
|• 🍃•| 🔰کاراگاه بازی ممنوع❌ با مچگیری همسرتون، اونو راستگو نمی‌کنید بلکه او دروغگوی حرفه‌ای می‌شه❗️ با:↯↯ کیف و جیب گشتن گوشی چک کردن هی کجایی،کجا می‌ری،کی میای گفتن......!⛔️ 📝 امنیت برقرار نمی‌شه😑 بدتر باعث می‌شه اون به دروغ گفتن حریص‌تر بشه😵‍💫 چون ممکنه با این رفتارای شما همسرتون فکر کنه غرورش داره شکسته می‌شه...😣 📝عاقلانه رفتار کنیم👌 کارآگاه بازی رو بذاریم کنار اگرم مشکلی هست با منطق و محبت کردن حلش کنیم.🤗🥰 . . . در سـاحل آرامش خانوادھ ☺️ 🍃💛•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ⃟ٜٖ👶🏻 •| 🍃|• ⛔️ به این جملات ساعت ها فڪر ڪنیم: « بچه های ما آر پی جی هم نداشتند! اما با ایمان! با صلابت! همین جوانان با دست خالی! اما با دل پر از امید! ایمان به خدا! » 💪 با اینها آزاد شد! با این جوانها! با این ایمانها! با این امیدها! 🔰«جوانهاے عزیز! بچه‌هاے عزیز من! فردا مال شما است، آینده مالِ شما است؛ شما هستید ڪه باید این تاریخ را با عزّتش محفوظ نگه دارید؛ شما هستید ڪه این بارِ مسئولیّت را بردوش دارید؛ 🔶خرّمشهرها در پیش است؛ نه در میدان جنگ نظامی، [بلکه‌] در یڪ میدانے ڪه از جنگ نظامے سخت‌تر است.» ⚠️الان اگه فشار اقتصادے هست، اگه سختے تربیت هست، اگه مشکلاتے سر راه هست .... اما یادمون نره ، خرّمشهرها در پیش است! . . ایرانـم، جـوانـ بمـان😍✌️ °•👶🏻🍼•°Eitaa.com/Heiyat_Majaz
{ ⛱' } . +هـر‌وقـت‌تونستـیم‌خـوبِ‌آدمـایی‌رو‌بگیـم؛ که‌بدمـون‌رو‌میگفتـن. اونوقـت‌تازه‌میـشه‌کـم‌کـم‌رومـون‌حسـاب‌کـرد...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ - اۍ آرامِ دل هـر غریبِ وحشت‌زدهـ '🌱 ➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⚘️ ⟯ امروز اومدم فقط یک جمله بگم: بنده‌ی شیطان نَشیم.. . . ـــ ـ🪽شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد ــ ➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
#قصّه_بشنو☺️✌️➻ ◽️رمان #نسل_سوخته به‌قلم شھید طاها ایمانے ‹ پارت یازدهم! › ــــ از اون روز به بعد
☺️✌️➻ ◽️رمان به‌قلم شھید طاها ایمانے ‹ پارت دوازدهم! › ــــ توی همون حالت ... کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ ... چرخیدم سمتش ... خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم... محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ... یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ... - بهت گفتم برو بشین جای من ... برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم... اما پیمان کپ کرد ... کلاس سکوت مطلق شده بود ... عین جنگ های گالدیاتوری و فیلم های اکشن ... همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ... - برپا ... و همه به خودشون اومدن ... بچه ها دویدن سمت میزهاشون ... و سریع نشستن ... به جز من، پیمان و احسان ...ضربان قلبم بیشتر شد ... از یه طرف احساس غرور می کردم ... که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود ... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ... ما رو بفرسته دفتر ... و... اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود ... معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد ... بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز ... رفت سمت تخته ... رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کلاس روی تخته می نوشت ... تا وقت کلاس گرفته نشه ...بی توجه به مساله ها ... تخته پاک کن رو برداشت ... و مشغول پاک کردن تخته شد ... یهو مبصر بلند شد ... - آقا ... اونها تمرین های امروزه ... بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم ... فقط گفت ... - می دونم ... سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد ... و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ... - میرزایی ... - بله آقا ... - پاشو برو جای قبلی فضلی بشین ... قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه ... بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ... - تن آدمی شریف است، به جان آدمیت ... نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت . امتحانات ثلث دوم از راه رسید ... توی دفتر شهدام ... از قول مادر یکی از شهدا نوشته بودم ... - پسرم اعتقاد داشت ... بچه مسلمون همیشه باید در کار درست، اول و پیش قدم باشه ... باید شتاب کنه و برای انجام بهترین ها پیشتاز باشه ... خودش همیشه همین طور بود... توی درس و دانشگاه ... توی اخلاق ... توی کار و نماز ...این یکی از شعارهای سرلوحه زندگی من شده بود ... علی الخصوص که 2 تا شاگرد اول دیگه هم سر کلاس مون بودن... رسما بین ما 3 نفر ... یه رقابت غیررسمی شکل گرفته بود ... رقابتی که همه حسش می کردن ... حتی بچه های بیخیال و همیشه خوش کلاس ... رقابتی که کم کم باعث شد ... فراموش کنم، اصلا چرا شروع شده بود ... یک و نیم نمره داشت ... همه سوال ها رو نوشته بودم ... ولی جواب اون اصلا یادم نمی اومد ... تقریبا همه برگه هاشون رو داده بودن ... در حالی که واقعا اعصابم خورد شده بود ... با ناامیدی از جا بلند شدم ... - خدا بهت رحم کنه مهران که غلط دیگه نداشته باشی ... و الا اول و دوم که هیچ ... شاگرد سوم کلاس و پایه هم نمیشی ... غرق در سرزنش خودم بلند می شدم که ... چشمم افتاد روی برگه جلویی ... و جواب رو دیدم ... مراقب اصلا حواسش نبود ... هرگز تقلب نکرده بودم ... اما حس رقابت و اول بودن ... حس اول بودن بین 120 دانش آموز پایه چهارم ... حس برتری ... حس ... نشستم ... و بدون هیچ فکری ... سریع جواب رو نوشتم ... با غرور از جا بلند شدم ... برگه ام رو تحویل دادم و رفتم توی حیاط ... یهو به خودم اومدم ... ولی دیگه کار از کار گذشته بود ... یاد جمله امام افتادم ... اگر تقلب باعث ... روی پله ها نشستم و با ناراحتی سرم رو گرفتم توی دستم... - خاک بر سرت مهران ... چی کار کردی؟ ... کار حرام انجام دادی ... هنوز آروم نشده بودم که ... صبحت امام جماعت محل مون... نفت رو ریخت رو آتیش... - فردا روز ... اگر با همین شرایط ... یه قدم بیای جلو ... بری مقاطع بالاتر ... و به جایی برسی ... بری سر کار ... اون لقمه ای هم که در میاری حرامه ... خانواده ها به بچه هاتون تذکر بدید ...فردا این بچه میره سر کار حالا ... و با تلاش و زحمت پول در میاره ... اما پولش حلال نیست ... لقمه حرام می بره سر سفره زن و بچه اش ... تک تک اون لقمه ها حرامه ... گاهی یه غلط کوچیک می کنی ... حتی اگر بقیه راه رو هم درست بری ... اما سر از ناکجا آباد در میاری ... می دونی چرا؟ ... چون توی اون پیچ ... از مسیر زدی بیرون ... حالا بقیه مسیر رو هم مستقیم بری ... نتیجه؟ ... باید پیچ رو برگردی ... حالا برید ببینید اثرات لقمه حرام رو ... چه بلایی سر نسل و آدم ها و آینده میاره ... کلمات و جملاتش ... پشت سر هم به یادم می اومد ... و هر لحظه حالم خراب تر می شد ... ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!.📌 . . . 🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi