هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت 2⃣4⃣ دو مرد خطرناڪ ڪہ براے بہ دست آ
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
°•○●﷽●○•°
•°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•°
رمان : #قدیس
قسمت 3⃣4⃣
ساعت ۹ شب، پشت میز ڪارش نشست و ڪتاب را مقابلش باز ڪرد.
عینڪش را به چشم زد و ورق هاے پاپیروس را ڪہ خوانده بود، از روی اوراق پوستے برداشت و اولین ورق پوستے را به دست گرفت.
آن را به بینـے اش نزدیڪ ڪرد، بویید و با انگشت هایش، لمس ڪرد تا تشخیص بدهد این ورق های پوستـے از پوست آهو تهیه شده یا پوست حیوانات دیگر.
اما تشخیص این ڪار برای او مشڪل بود.
خط نوشتـہ های روی پوست، چیزی بین خط ڪوفے و خطوط عربے امروزے بود.
ڪشیش شروع ڪرد به خواندن:
به نام اللـہ
آنچہ مرا مجبور ساخت تا بر تحریر عمروعاص از واقعـہ ی #صفيـــن تحریرے بنویسم،
نوشتہ های سراسر دروغ و خدعـــــہ و نیرنگ پسر عـــاص است ڪہ در ڪنار ملعونـے چون معاویـہ، آن #جنایت بزرگ را مرتڪب شد.
امروز ڪه عمرم به درازا ڪشیده و ۸۶ سال در سفره ے خدا روزے خورده ام، بس وقایع تلخ و بزرگ را به چشم خود دیده ام ڪہ یڪے از آنها #واقعـہ ی صفین بود.
ڪہ من آن روزها جوانـے ۲۶ ساله بودم و در #رڪاب مولایم علـے با سپاه معاویه رو در رو شدم.
من در ڪتابـے ڪہ به توصیـہ ی پسرم سلیم، نوشتن آن را به پایان برده ام،
همه ے وقایع آن دوران، به شهادت رسیدن امام علـے و واقعه ی تلخ ڪــربلا در ســال ۶۳ هجــرے را به رشتــه ی تحریــر در آوردم.
در ایــن ڪهولــت ســن ڪــہ بــا بیمــاری دســت و پنجــه نــرم مــے ڪنـــم و تــوان نوشتــن نــدارم،
بــاز بــه اصــرار سليــم تصمیــم گرفتــم پــے نوشتـــے بــر نوشتـــہ هــای عـــمروعـــاص بنویســـم
تــا بلڪــہ در تاریــخ بمانــد و #مظلومیــت مولایــم علـــے آشڪارتــر شــود.
💠💠💠@Heiyat_Majazi💠💠💠
هــر چنــد مــے توانستــم ایــن نوشتـــہ هـا را پــاره ڪنــم یــا بسوزانــم، امــا ترجیــح دادم قضـــاوت در ایــن بـــاره را به #تاریــــخ واگــذارم.
آن روز سلیــم مشتـــے اوراق پاپیـــروس مصــرے را بــه دستــم داد و گفــت ڪـه آن هــا را از یــڪ مــرد شامــے خریــده اســت.
سخــت متعجــب شــدم ڪــہ دســت خــط عمــروعــاص را پــس از گــذشت ۱۰ ســال در اختیــار دارم.
نوشتـــہ هــا را با تعجیــل خوانــدم. شایــد وقــوع جنــگ، فرصــت نــوشتن ادامـــہ ی وقایــع را بــه او نــداده بــود.
و ایــن خواســت خــدا بــود ڪــہ پــس از ایــن همــه ســال، ایــن نوشتـــہ هــا بــه دســت مــن بــرسد؛
منــے ڪــہ عمــروعــاص را در جنــگ صفیــن بــارها دیــده بــودم و هنــوز هــم چهــره ے ڪریــہ و زشــت او را بـه خاطــر دارم.
... آن روز چهارشنبـــہ ۲۵ مــاه شــوال ســال ۳۹ هجــرے بــود. سپـــاه امــام، ڪوفـــہ را بــه ســوی شــام تــرڪ ڪــرد.
فصـل پایانـــے ســال بود. نسیــم ســردے صــورت هایــمان را تازیانــه مــے زد، امــا #گرمــاے وجــود علـــے، آتــش درونمــان را شعلــهور تــر مــے ســاخت.
امــام در رأس سپــاه، بــا وقــار و متانــت بــه پیــش مــےرفــت.
نــه #زره پوشیــده بــود و نــه خــود را بــه پوشــش هــای رزم #آراستــه بــود.
تمــام آنچــه در برداشــت پارچـــہ ای مرقــع، ڪوتــاه تا مــچ پایــش و ڪمربنــد بافتــه شــده از لیــف خرمــا بود.
روزها و هفتــه هــا رفتیــم، تــا بــه سرزمیــن صفيــن رسیدیــم و بــه طلایــه داران سپــاه ڪـہ فرمانـــده اش #مالــڪ_اشتــر بــود، ملحــق شدیــم.
روزے و شبــے بــه استراحــت و تجدیـــد قــوا و ساماندهـــے نیــروهـا گذشــت.
لشڪــر معاویــه با فاصلــه ای نــه چنــدان دور، مقابــل مــان بودنــد.
آن هــا بـر ساحــل رود فـــــرات خیمــــہ زده بودنــــد.
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم✍: #ابراهیم_حسن_بیگے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
رمان فوق العاده☝️
هرشب ساعت 21:00 از این ڪانال👇
📚|@Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
[• #نھج_علے(ع)☀️ •]
✨بہ نام خـــــداے علے✨
🙂 این چیه؟؟ انگاری نامه است!!
😒 آره . ظاهرش شبیه نامه است.
در سخنپردازی از هر جهت #آراسته
اما از # صلح نشانه ای نداره .
🙂 اشکالش چیه؟؟؟
😒 لبریز از افسانه ها و خیالات و
بدونِ هیچ نشانه ای از # دانش و
#صبر. نویسندهش انگاری پاش تو
گِل فرو رفته و تو بیابان سرگردانه.
🙂 چی خواسته حالا؟؟
😒 مقامی رو خواسته که از ارزش
و قدر و # اعتبار اون بیشتره. اینکه
بعد از علی (ع) #ولایتمسلمانان رو
به عهده بگیره.
☹️ چه جسارتها!!!!
📚|• #نهج_البلاغه. نامه۶۵
مطابق با ترجمه #محمّد_دشتی
#ڪپے⛔️
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه
پاے حــرفـ مولاتـ بشینــ😌👇
[•✍•] @heiyat_majazi