هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 بسم رب الشھـدا #قسمت_شصت_و_چهارم همه منتظر بودند تا مأموران سعودی انتهای خیاب
【• #قصه_دلبرے📚 •】
بسم رب الشھـدا
#قسمت_شصت_و_پنجم
پنجشنبه روز عید قربان، مامان حالش بدتر از دیروز شده بود.
ساعت ده صبح، دیگر طاقتش طاق شد.
شماره مصطفی را گرفت.
پرسید :
چه خبر از محسن؟! از دیروز حالم خیلی بده!
مصطفی از پیامکی گفت که تازه به دستش رسیده.
خبر داده بودند در منا حادثه سنگینی اتفاق افتاده.
یکی انگار قلب مامان را پاره کرد.
حس کرد قلبش در قفسه سینه رها شده :
وای خدا! چی شده؟ یا امام زمان!
مصطفی پشیمان شد از حرفش.
مامان را دلداری داد.
گفت به محسن می سپارد رنگ بزند خانه.
ساعت دوی بعد ازظهر شده بود و هنوز از محسن خبری نبود.
مامان تلویزیون را روشن کرد.
مجری اخبار ساعت 14 داشت می گفت :
در منا تعداد زیادی از حاجیان به خاطر ازدحام زیاد و گرمای هوا جان خود را از دست دادند .... .
مامان به مردم سپید پوشی که روی هم تلنبار شده بودند خیره ماند.
با خودش گفت :
اگر محسن حالش خوب بود به من خبر می داد!
حتما بلایی سر بچه ام اومده!
جمعه خبر آمد که محسن مفقود شده.
به تمام بیمارستان های مکه زنگ زدند.
خبری نبود ...
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_شصت_و_چهارم حاج مهدوی پرسید:شما دوست خانوم بخشی نیستی؟؟ م
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_و_پنجم
او در سکوت و خودخوری به نقطه ای از آسمان خیره شده بود.دلم میلرزید..
ناگهان بی مقدمه گفت:
-چرا منو تعقیب میکنید؟
دلم آشوب شد.
با دقت نگاهش کردم.او همچنان به همون نقطه خیره بود!
با لکنت پرسیدم:با.. من ..هستید؟
او سرش رو با حالت تایید تکون داد.
_هرجا میرم شما هستید. اوایل فکر میکردم اتفاقیه ولی با چیزی که امشب دیدم بعید میدونم.
خدای من!!! خوابم داره تعبیر میشه! اون در این مدت متوجه من بوده..او منو میشناخته.
امشب اگر سکته نکنم خوبه.چه بی مقدمه رفت سراغ اصل مطلب؟!!!چقدر فشار روی قلبمه.لال شدم! چی باید میگفتم!؟
سرش رو به سمتم چرخوند و بانگاه نافذش آبم کرد.
-نمیخواین چیزی بگید؟
انگار اینجا آخر خط بود! باید اعتراف میکردم.و خوب میدونستم آخر این اعتراف چی میشه!و اونی که همه چیزش رو میبازه منم!
با شرمندگی گفتم:چی بگم؟؟
او یک ابروشو بالا انداخت و گفت:راستشووو!!
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب کردم:راستشو؟!!! این برای کسی که عمریه داره به همه،حتی به خودش دروغ میگه کار سختی نیس؟
او همچنان نگاهم میکرد.گفت:این جواب من نیست!
سرم رو پایین انداختم و به صدای ضربان قلبم گوش دادم.
او در حالیکه سوار ماشین میشد گفت:بسیار خب!! مساله ای نیست! سوار شید بریم!کجا باید ببرمتون؟
خوب ظاهرا قرار نبود بحث قبلی پیگیری شه.خیالم راحت شد.نشستم توی ماشین.
گفتم:شما منو تا یه جایی برسونید باقی راه رو با تاکسی میرم.
او با ناراحتی مردمک چشمهاشو چرخوند و گفت:این وقت شب تاکسی وجود نداره! الان وقت تعارف کردن نیست بفرمایید کجا برم؟
چقدر لحن کلامش بی رحمانه وعصبانی بود.خدایا یعنی او در مورد من چه فکرهایی میکرد! ؟
دوباره سکوت کردم.تنها چیزی که من میخواستم این بود که او اینطوری باهام حرف نزنه! دلم میخواست کمی با من مهربون تر باشه.او به سمتم چرخید و با غیض نگاهم کرد.من سرم پایین بود ولی رنگ ولحن نگاهش رو کاملا درک میکردم.
دل به دریا زدم.
پرسیدم:شما در مورد من چه فکری میکنید؟
سرم رو بالا گرفتم تا عکس العملش رو ببینم
او به حالت اولش نشست و گفت:من هیچ فکری در مورد شما نمیکنم.
با دلخوری گفتم: چرا..شما خیلی فکرها میکنید.این رو میشه از حرکات و طرز حرف زدنتون فهمید.
او با خنده ی کوتاه و عصبی گفت:استغفرالله!! باز همون موضع همیشگی!
خانوم محترم! من در مورد شما هیچ فکر خاصی نمیکنم چیزی که از شما در ذهن من وجود داره فقط مشتی سوال بی جوابه! که هربار ازتون پرسیدم از دادن جواب طفره رفتید.
پس او هم به من فکر میکرد؟؟ پس او هم ذهنش مشغول من بود؟
با غرور به چشمهایش در آینه نگاه کردم وگفتم:یادم نمیاد سوالی ازم پرسیده باشید.!بر عکس اونی که هیچ وقت اجازه نداد حرفهامو بزنم شما بودی.!!
او اخم کرد و درحالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت:خودتون هم میدونید که اینطور نبوده.نمونش همین الان ازتون پرسیدم چرا تعقیبم میکنید ولی شما بجای جواب دادن، طفره رفتید.
به سرعت و با دلخوری گفتم:برای اینکه دلیلم شخصیه!
او با عصبانیت جمله ام رو سوالی کرد:دلیل شخصی؟؟خانوم..سادات..بزرگوار..یک طرف این قضیه من وآبروی منه اونوقت شما میفرمایید دلیلتون شخصیه؟
راست میگفت!!
با بغص گفتم:دیگه تکرار نمیشه. .
و زدم زیر گریه.
او واقعا از رفتارات من عصبی و سردرگم به نظر می رسید.من سی سالم بود ولی از وقتی که عاشق او شده بودم مثل دخترهای نوجوون برخورد میکردم. اینها رو خودم میدونستم. و این رفتارها بیشتر از هرکس خودم رو آزار میداد.
بعد از چند دقیقه گفت:میخوام بدونم! دلیل شخصیتون رو..!! میخوام بدونم چرا هرجا میرم شما اونجا هستید! حتی..
حرفش رو خورد.سرم رو از روی شیشه برداشتم و در حالیکه اشکهامو پاک میکردم منتظر شدم تا جملشو کامل کنه. ولی او آهی کشید و گفت:استغفرالله
گفتم:چرا باید بهتون بگم وقتی که قرار نیست دیگه این کارو کنم؟ شما گفتید با این کار من آبروتون به خطر میفته ومنم قانع شدم و قول میدم دیگه..
جمله م رو قطع کرد و گفت:
-عرض کردم میخوام علت اینکارتون رو جویاشم!!حتی اگه دیگه تکرار نشه.!! فکر میکنم این حق من باشه که بدونم.
سکوت کردم!! تا موضوع به اینجا میرسید زبانم قفل میشد.اگر واقعیت رو میگفتم او را برای همیشه از دست میدادم.
دستهام رو باحرص مشت کردم..ناخنهای بلندم داخل گوشت دستم فرو میرفت وکمی از فشاری که روم بود کم میکرد.
خودش شروع کرد به جواب دادن:
_کسی ازتون خواسته.درسته؟
من باتعجب گفتم:نه!!! چرا باید کسی ازم بخواد؟ بخدا قضیه اونطور که شما فکر میکنید نیست.
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz