#داستان♥👇🏻
از بچگی مادربزرگم نیلوفر صدام میڪرد ولی دوست داشتم زهراصدام ڪنه
یه روز قرار گذاشتیم با مادر بزرگم مسجد بریم.
میدونستم بابام اجازه نمیده.یواشڪی از خونه خارج شدم سرچهارراه قرار داشتیم
مادر بزرگم یه چادر بهم هدیه داد،خیلی قشنگ بود.چادر نماز،ازارزونترین پارچه ولی قشنگ چون خودش دوخته بود.
تو مسجد نماز ڪه تموم شد مادربزرگ گفت:یه فرشته ڪنارمن نشسته!باتعجب گفتم چرا من نمیبینم؟گفت یه نگاه به خودت بنداز!
-یعنی اینقدر چادرم قشنگه؟
گفت بیشتر از هرچیزی!… یه آهی ڪشید وگفت:چادر فاطمه خیلی ڪهنه ووصله داشت اما خیلی قشنگ بود!باخودم گفتم ڪاش چادر من هم مثل چادر فاطمه بود…
بعداز خداحافظی از مادربزرگ،داشتم به خونه برمیگشتم ڪه عمومو دیدم چادررو ازسرم ڪشید وتاخونه موهامو گرفت ورو خاڪها ڪشون ڪشون به خونه برد.
عمو در اتاق بابامو بازڪرد،پراز دودبود آخه بابام معتاده!…
عموم یه الم شنگه ای به پا ڪرد.
بابام هم تا تونست ڪتکم زد بعدهم سه بار دستمو با سیخ داغ ڪرد تا یادم باشه ڪه….اما هیچوقت یادم نموند!
منو تو اتاق حبس ڪرد وچادرمو تیڪه تیڪه ڪرد.
بادست سوخته تیڪه های چادرمو برداشتم دادم مادربزرگ برام وصله ڪنه…
بالاخره به آرزوم رسیدم چادر م شبیه چادر حضرت فاطمه سلام الله علیها شد….
عضو گروه ما در ایتا شوید👇🏻💗
https://eitaa.com/joinchat/3355247516C7daeb2b717