eitaa logo
📚 حکایت و داستان های شنیدنی 📚
3.7هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
816 ویدیو
2 فایل
حکایت و داستان های شنیدنی و جذاب😍 #فرهنگی #آموزشی #مذهبی #طنز #اجتماعی و.... کپی: آزاد ادمین : @rezazadeh_joybari تبلیغات: @tablighatch 🌺 🌺🌺 🌺🌺🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
روزی مرد دانایی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه مرد با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت‌زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد. یکی از همسفرانش علت امر را پرسید. مرد خندید و در جواب گفت: بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می‌تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید. ‌‌ کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
کشاورز فقیری برغاله‌ای را از شهر خرید. همانطور که با بزغاله به سمت روستای خود باز می‌گشت، تعدادی از اوباش شهر فکر کردند که اگر بتوانند بزغاله آن فرد از بگیرند می‌توانند برای خود جشن بگیرند و از خوردن گوشت تازه آن بزغاله لذت ببرند. اما چگونه می‌توانند این کار را عملی کنند؟ مرد روستایی قوی و درشت هیکل بود و این اوباش ضعیف نمی‌توانستند و نمی‌خواستند که به صورت فیزیکی درگیر شوند. برای همین فکر کردند و تصمیم گرفتند که از یک حقه استفاده کنند. وقتی مرد روستایی داشت شهر را ترک می‌کرد یکی از آن اوباش جلوی او آمد و گفت: «سلام، صبح بخیر» و مرد روستایی هم در پاسخ به وی سلام کرد. بعد آن ولگرد به بالا نگاه کرد و گفت: «چرا این سگ را بر روی شانه‌هایت حمل می‌کنی؟» مرد روستایی خندید و گفت: «دیوانه شده‌ای؟ این سگ نیست! این یک بز است.» ولگرد گفت: «نه اشتباه می‌کنی، این یک سگ است و اگر با این حیوان بر روی دوش وارد روستا شوی مردم فکر می‌کنند که دیوانه شده‌ای.» مرد روستایی به حرف‌های آن ولگرد خندید و به راه خود ادامه داد. در راه برای اطمینان خود، پاهای بز را لمس کرد و خیالش راحت شد که حیوان روی دوشش بزغاله است. در پیچ بعدی اوباش دوم وارد عمل شد و دوباره سخنان دوست اوباش خود را تکرار کرد. مرد روستایی خندید و گفت: «آقا این بزغاله است و نه یک سگ.» ولگرد گفت: «چه کسی به تو گفته است که این بزغاله است؟ به نظر می‌رسد کسی سر تو کلاه گذاشته باشد. این یک بز است؟» و به راهش ادامه داد. روستایی بز را از دوشش پایین آورد تا ببیند موضوع چیست؟ اما آن قطعاً یک بزد بود. فهمید هر دو نفر اشتباه می‌کردند اما ترسی در وجودش افتاد که شاید دچار توهم شده است. آن مرد همانطور که داشت به سمت روستای خود برمی‌گشت نفر سوم را دید که گفت: «سلام، این سگ را از کجا خریده‌ای؟» مرد روستایی دیگر شهامت نداشت تا بگوید که این یک بز است. برای همین گفت: «آن را از شهر خریده‌ام.» مرد روستایی پس از جدا شدن از نفر سوم، ترسی وجودش را گرفته بود. با خود فکر کرد که شاید بهتر باشد این حیوان را با خود به روستا نبرد چرا که شاید مورد سرزنش قرار بگیرد. اما از طرفی برای خرید آن حیوان پول داده بود. در همین زمان که دودل بود، اوباش چهارم از راه رسید و به مرد روستایی گفت: «عجیب است! من تا به حال کسی را ندیده‌ام که سگ را بر روی دوش خود حمل کند. نکند فکر می‌کنی که این یک بز است؟» مرد روستایی دیگر واقعاً نمی‌دانست که این حیوان بز است و یا یک سگ. برای همین ترجیح داد خود را از شر آن حیوان خلاص کند. اطراف را نگاه کرد و دید کسی نیست. بز را که فکر می‌کرد دیگر سگ است آنجا رها کرد و به روستا برگشت. ترجیح داد از پول خود بگذرد تا اینکه اهالی روستا او را دیوانه خطاب کنند. با این حقه اوباش‌ها توانستند بز را به راحتی و بدون هیچ گونه درگیری تصاحب کنند. شما روی شانه‌های خود چه چیزهایی حمل می‌کنید؟ آیا به آنها باور دارید؟ چگونه به آن باور رسیده‌اید؟ کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
روزی یکی از پادشاهان به سیر و سیاحت رفت ،تا این که به روستایی رسید ،کمی در آنجا توقف کرد،تا قدری استراحت کند. پادشاه به همراهان خود گفت :بساط طعام را آماده کنید کمی توقف می کنیم و سپس به راه خود ادامه می دهیم. پادشاه گفت:آن پیرمرد هم که در حال کار کردن هست را بگویید تا بیاید(و با تعجب با خود زیر لب می گفت:چگونه این شخص با این کهولت سن هنوز سر پاست) پیر مرد جلو امد و گفت :بله ،با من کاری بود!پادشاه گفت:ببینم تو چند سال از عمرت سپری شده؟ پیر مرد گفت:یکصد و بیست سال ، پادشا‌ه :و هنوزسر پا هستی و کار می کنی. پیر مرد:بله. پادشاه:ما با داشتن وسایل عیش و نوش و استراحت،نصف عمر شما را هم نداریم !!شما دهاتی ها که وسایل عیش و نوش به قدر ما ندارید ،چطور این همه عمر می کنید؟ پیرمرد در جواب پادشاه گفت:هر یک از انسانها سهم مشخصی از اطعام را دارند . هیچکس در این دنیا بیشتر از اندازه خود نمی تواند مصرف کند .شما در عرض چند سال با پر خوری و زیاده روی ،سهم خود را مصرف می کنید . بنا بر این و قتی که تمام شد ۀدیگر سهمی ندارید و می میرید،ولی ما چون سهم خود را کم کم مصرف می کنیم .بیشتر از شما عمر می کنیم ،قربان!!! کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 دختر مسلمان ایرانم ... 💠 هم‌ خوانی دختران کلاس سومی هیأت آیین حسینی با حاج در جشن تکليف این کلیپو به دختراتون نشون بدید. خیلی سن تکلیف رو براشون قشنگ جلوه میده، نباید بچه‌ها رو از تکلیف ترسوند
خداوند به حضرت موسی گفت: با زبانی که گناه نکرده ای مرا بخوان تا اجابتت کنم" حضرت موسی گفت: کدام زبان است که گناه نکرده!؟ فرمود: تو با زبان دیگران گناه نکرده ای، بگو آنها برایت دعا کنند. برای دوستانتون آرزوهای خوب داشته باشید.شاید به خاطر شما براورده شه
یه داستان قشنگ... 〽️ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﭘﻠﯽ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ … ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮐﻤﮏ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ … ❗️ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ، ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ … ✿ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺠﺎﺗﺘﻮﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ! ﻭ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !!! ◇ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﺷﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﺗﻮﻥ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !!! ◇ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ . ◇ ﺍﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﺗﻮﺍﻧﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .… ﺑﻴﺮﻭﻧﯽ ﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺷﺖ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ ، ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ .😊 ❗️ دﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ! ❗️ ﻧﺎﺷﻨﻮﺍ ﺑﺎﺵ ﻭﻗﺘﻰ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻳﺖ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ🍀 امیر المومنین علی علیه السلام میفرمایند: ناامیدی، صاحب خود را می کشد. ‌ کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛ آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.” مشتری پرسید: “چرا؟” آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.” مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.” آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من این‌جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!” مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد.” آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند.” مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.” کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
زيبايی انسان در چيست؟ روزی شاگردان نزد حکيم رفتند و پرسيدند: استاد زيبايی انسان درچيست؟ حکيم 2 کاسه کنار شاگردان گذاشت وگفت: «به اين 2 کاسه نگاه کنيد اولی ازطلا درست شده است ودرونش سم است و دومی کاسه ای گليست و درونش آب گوارا است، شما کدام راميخوريد؟» شاگردان جواب دادند: «کاسه گلی را.» حکيم گفت: « آدمی هم همچون اين کاسه است. آنچه که آدمی را زيبا ميکند درونش واخلاقش است. بايد سيرتمان رازيباکنيم نه صورتمان را» کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 حرف یگان ویژه به خانم چادری مقابل شوهرش کانال مروارید عفاف |•♥️ ‌‌@Tired_miind🖇•|
🔻نظر شهید بهشتی درباره کنترل بی حجابی به وسیله قانون
جوان کافری عاشق دختر عمویش شد، عمویش یکی از رؤسای قبایل عرب بود. جوان کافر رفت پیش عمو و گفت: عموجان من عاشق دخترت شده‌ام آمده‌ام برای خواستگاری. عمو گفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است! جوان کافر گفت: عموجان هرچه باشد من می‌پذیرم. عمو گفت: در شهر مدینه دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو...!! جوان کافر گفت: عمو جان این دشمن تو اسمش چیست...؟! عمو گفت: اسم زیاد دارد؛ ولی بیشتر او را به نام علی‌بن ابیطالب می شناسند. جوان کافر فوراً اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر مدینه شد. به بالای تپّه‌ی شهر که رسید دید در نخلستان جوان عربی در حال باغبانی و بیل زدن است. به نزدیک جوان عرب رفت. گفت: ای مرد عرب تو علی را می‌شناسی.؟! جوان عرب گفت: با او چه‌ کار داری.؟! جوان کافر گفت: آمده‌ام سرش را برای عمویم که رئیس و بزرگ قبیله‌مان است ببرم چون مهر دخترش کرده است.! جوان عرب گفت: تو حریف علی نمی‌شوی.! جوان کافر گفت: مگر علی را می‌شناسی.؟! جوان عرب گفت: بله. جوان کافر گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تنش جدا کنم.؟! جوان عرب گفت: قدی دارد به اندازه‌ی قد من، هیکلی هم‌ دارد مانند هیکل من...! جوان کافر گفت: خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست.! مرد عرب گفت: اول باید بتوانی من را شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم.! خب حالا چی برای شکست علی داری.؟! جوان کافر گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان.! جوان عرب گفت: پس آماده باش. جوان کافر خنده‌ای بلند کرد و گفت: تو با این بیل می‌خواهی مرا شکست دهی.؟! پس آماده باش. شمشیر را از نیام کشید. جوان کافر گفت: اسمت چیست.؟ مرد جوان عرب جواب داد عبدالله...!! (بنده‌ی خدا) پرسید نام تو چیست...؟! گفت: قنبر، و با شمشیر حمله کرد. جوان عرب در یک چشم به‌ هم زدن او را به زمین زد که دید اشک از چشم‌های جوان کافر جاری شد. جوان عرب گفت: چرا گریه می‌کنی...؟! جوان کافر گفت: من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد حالا می بینم نمی توانم. مرد عرب، جوان کافر را بلند کرد و گفت: بیا با این شمشیر سر مرا ببُر و برای عمویت ببَر...!! جوان کافر گفت: مگر تو کی هستی ...؟! جوان عرب گفت من "علی‌بن ابیطالب" هستم که دنبالش می گردی! اگر بتوانم دل بنده‌ای از بندگان خدا را شاد کنم؛ حاضرم سرم مِهر دختر عمویت شود..!!! جوان کافر بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت: من می‌خواهم از امروز غلام تو شوم یاعلی. بعدها این قنبر شد غلام علی‌بن ابیطالب. 📚 بحارالانوار ج۳ ص۲۱۱ کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمانی درویشی تنگدست به در خانه منعمی رفت و گفت: شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای که به درویشان دهی من نیز درویشم.خواجه گفت: من نذر کوران کرده ام تو کور نیستی! درویش تاملی کرد و گفت: ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته به در خانه چون تو گدائی آمدم! کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
زنی ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ، ﺩﺭﺳﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﺣﻴﺎﻁ ﻳﮏ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭﺷﺪ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻮﻳﺾ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ . ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ، ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﭼﺮﺥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺟﻮﯼ ﺁﺏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺁﺏ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ . زن ﺣﻴﺮﺍﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ . ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﻳﺪ ﻣﻬﺮﻩ ﭼﺮﺥ ﺑﺮﻭﺩ . ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺣﻴﻦ، ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﻧﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺣﻴﺎﻁ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ گفت: ﺍﺯ ٣ ﭼﺮﺥ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺎﺷﻴﻦ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﻳﮏ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺎﺯﮐﻦ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺭﺍ ﺑﺎ ٣ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﻴﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺳﯽ . ﺁﻥ زن ﺍﻭﻝ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺩﻳﺪ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﻳﺪ ﻭ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﻴﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ ﭘﺲ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﻳﯽ ﺍﻭ ﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺯﺍﭘﺎﺱ ﺭﺍ بست!!! ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: « ﺧﻴﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﺟﺎﻟﺐ ﻭ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ . ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺗﻮﯼ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ انداختنت؟؟؟ ﺩﻳـــﻮﺍﻧــــﻪ ﻟـــﺒــﺨــﻨـــﺪﯼ ﺯﺩ گــفــت: ﻣـــﻦ ﮐــﺎﺭﻣــﻨـــﺪ ﺍﻳـــﻨــﺠــﺎﻡ ... 👌یادمون باشه زود قضاوت نکنیم🌺 کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... در شهری یک مرد ثروتمند زندگی می کرد و به مردم اصلا کمک نمی کرد و مردم او را دوست نداشتند. در ان شهر قصابی هم بود که به رایگان گوشت به مردم می داد و او را دوست داشتن و می گفتند فلانی اینقدر پول دارد چرا کمک نمی کند اما این قصاب حداقل در امد خود را هم می بخشد. تا اینکه مرد ثروتمند مُرد هیچ کس به تشییع جنازه اش نرفت فقط زنش او را به تنهایی به خاک سپرد فردای بعد از مرگ مرد ثروتمند، قصاب دیگر به مردم رایگان گوشت نداد گفتند چرا نمی دهی قصاب گفت کسی که پول گوشت ها را می داد دیروز فوت کرد. ای کاش یاد می گرفتیم یکدیگر را راحت قضاوت نکنیم. کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
🟢 صلوات، رمز دیدار یار 🔵 امام صادق علیه‌السلام فرمودند: 🔹مَنْ قَالَ بَعْدَ صَلَاةِ الْفَجْرِ وَ بَعْدَ صَلَاةِ الظُّهْرِ- اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ لَمْ يَمُتْ حَتَّى يُدْرِكَ الْقَائِمَ. 🔴 هر کس بعد نماز صبح و بعد نماز ظهر بگوید: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم از دنیا نمی رود تا اینکه حضرت مهدی علیه‌السلام را درک کند. 📚 مصباح المتهجد، ج‏۱ ص ۳۶۸ 🌷 @FAZILAT_SALAVAT 🌷
🔆داستان طلسم شيخ بهايي در حرم امام رضا (ع) ✍در کتاب "" نوشته محمد لک علی آبادی آمده است: در مورد نقشه و ساخت حرم مطهر امام رضا (ع) توسط شيخ بهايي يكي از مسؤلين آستان قدس رضوي تعريف مي‌كرد : شيخ بهايي پس از طراحي حرم، در هنگام ساخت آن، خود بر كليه امور نظارت داشته‌اند و تمام مراحل ساخت حرم نيز تحت نظارت و كنترل ايشان انجام مي‌شده است. قبل از آنكه ساخت حرم به اتمام برسد، براي جناب شيخ، سفر مهمي پيش مي‌آيد. 💫شيخ سفارش‌هاي لازم را به معماران و مسؤلان ساخت حرم كرده و بسيار سفارش مي‌‌كند كه كار را متوقف نكنند و ساخت حرم را پيش برده به اتمام برسانند؛ به جز سر در دروازه اصلي حرم (دروازه ورودي به حرم و ضريح مقدس، نه دروازه صحن). چرا كه شيخ در نظر داشته روي آن كتيبه‌اي را كه از اشعار خودش بوده نصب نمايد. 💫سفر شيخ به درازا مي‌كشد. هنگامي كه از سفر باز مي‌گردد و جهت سركشي كارهاي ساخت و ساز به حرم مطهر مي‌رسد، با تعجب بسيار مي‌بيند كه ساخت حرم به پايان رسيده، سر در اصلي تمام شده و مردم در حال رفت و آمد به حرم مقدس هستند. شيخ با ديدن اين صحنه، بسيار ناراحت مي‌شود و به معماران اعتراض مي‌كند كه چرا منتظر آمدن من نمانديد؟ 💫مسؤل ساخت عرض مي‌كند: ما مي‌خواستيم صبر كنيم تا شما بياييد، اما توليت حرم نزد ما آمدند و بسيار تأكيد كردند كه بايد ساخت حرم هر چه سريع‌تر به پايان برسد. هرچه به او گفتيم كه بايد شيخ بيايد و خود بر ساخت سر در دروازه نظارت مستقيم داشته باشد، قبول نكردند. وقتي زياد اصرار كرديم، گفتند: كسي دستور اتمام كار را داده كه از شيخ خيلي بالا‌تر و بزرگ‌تر است. ما باز هم اصرار كرديم و خواستيم صبر كرده، منتظر شما بمانيم. در اين زمان توليت حرم گفتند: خود آقا علي بن موسي الرضا (علیه السلام) دستور اتمام كار را داده‌اند. 💫شيخ بهايي همراه مسؤل ساخت پروژه و معماران نزد توليت حرم مي‌روند و از او در اين مورد توضيح مي‌خواهند. توليت حرم نقل مي‌كند: چند شب پي در پي آقا امام رضا (علیه السلام) به خواب من آمده و فرمودند: «كتيبه شيخ بهايي، به در خانه ما زده نشود، خانه ما هيچ‌گاه به روي كسي بسته نمي‌شود و هر كس بخواهد مي‌تواند بيايد». 💫شيخ با شنيدن اين حرف، اشك از چشمانش جاري مي‌شود و به سمت ضريح مي‌رود و ذكر «يا ستار العيوب» بر لبانش جاري مي‌شود. سپس در كنار ضريح آن قدر گريه مي‌كند تا از هوش مي‌رود. پس از به هوش آمدن خود چنين تعريف مي‌كند: من مي‌خواستم يكي از طلسم‌ها را به صورت كتيبه‌اي بر سر در ورودي حرم بزنم، با اين اثر كه افرادي كه آمادگي لازم را ندارند، نمي‌توانند وارد حرم مطهر و حريم مقدس حضرت علي بن موسي الرضا (علیه السلام) شوند، اما خود آقا نپذيرفتند و در خواب به توليت آستان از اين اقدام ابراز نارضايتي فرمودند. 💫آري در خانه اين بزرگواران، نه تنها براي ما شيعيان كه به روي همه، حتي غير مسلمانان باز است و هر ساله شاهديم كه كرامات امام هشتم (علیه السلام) به غير شيعيان و حتي غير مسلمانان نيز شامل مي‌شود و از اين خوان گسترده كرم به همه خواهندگان و جويندگان مي‌رسد. کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
✅ تو فقیر نیستی ✍مردی از شیعیان، خدمت حضرت امام صادق (علیه السلام) آمد و شکایت از فقر نمود؛ حضرت فرمودند: تو از دوستان مائی و اظهار فقر و تنگدستی می‌کنی با اینکه تمام شیعیان ما بی نیاز و غنی هستند» 🔸آنگاه فرمودند: «تو سرمایه‌ای داری که از همه چیز بی نیازت کرده» مرد با تعجب پرسید: "آن سرمایه چیست؟" حضرت فرمود: «از تو پرسشی دارم! اگر ثروتمندی به تو بگوید "زمین را برای تو پر از نقره می‌کنم و از تو می‌خواهم دوستی و ولایت اهل‌بیت پیغمبر را از قلب خود خارج کنی و نسبت به دشمنان آن‌ها دوستی و محبت پیدا نمائی آیا حاضر می‌شوی این کار را انجام دهی؟» 🔸عرض کرد: "نه اگر چه دنیا را پر از طلا بنماید!" فرمودند : «پس تو فقیر نیستی؛ بینوا کسی است که آنچه تو داری نداشته باشد» سپس حضرت مقداری مال به او بخشیدند. 📚تتمة المنتهی، صفحه ۱۳۴ کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
📌دریافت کارت ورود به جلسه مرحله اول آزمون ارزیابی و اعطای مدرک تخصصی به حافظان📖 🔖کارت ورود به جلسه آزمون مرحله اول نوزدهمین دوره ارزیابی و اعطای مدرک تخصصی به حافظان قرآن کریم منتشر شد. 📍👈🏻برای کسب اطلاعات بیشتر وارد سایت شوید: 🆔https://2noor.com/اعطای-مدرک-تخصصی-به-حافظان-قرآن-کریم/ 📣کانال تخصصی جامع دو نور https://eitaa.com/twonoor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حکایت در محله ای چهار خیاط بودند که همیشه با هم در بحث بودن . 🍂 یک روز ، یکی از آنها بر سر در مغازه اش تابلویی نصب کرد که روی تابلو نوشته بود : " بهترین خیاط شهر" 🍂 دومین خیاط روی تابلوی سردر مغازه اش نوشت : " بهترین خیاط کشور" 🍂 سومین خیاط نوشت : " بهترین خیاط دنیا " 🍂 چهارمین خیاط وقتی با این صحنه مواجه شد ... روی یک برگه کوچکی با یک خط معمولی نوشت : " بهترین خیاط این کوچه" ⚜ قرار نیست دنیایمان را بزرگ کنیم که در آن گم شویم ، در همان دنیایی که هستیم میشود آدم بزرگى باشیم . کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی در روزگاران قدیم دختری که تازه ازدواج کرده بود با شوهرش سر موضوعی بحث شان شد ؛ دختر هم قهر کرد آمد خانه پدرش واز شوهر خود شروع کرد به بد گفتن که پدر جان شوهر من چنینه وچنانه . پدر بعد از اینکه به حرفهای دخترش گوش داد گفت باشه عزیز دل بابا با شوهرت صحبت می کنم . پدر دختر تمام مردهای فامیل که به دختر محرم بودند را به خانه اش دعوت کرد و به هر یک عبایی داد بعد به زنش گفت دختر را نیمه عریان کرده داخل اتاق بفرستد مادر دختر دستور شوهرش را اطاعت کرده دخترش را نیمه عریان به اتاق فرستاد. دختر تا وارد اتاق شد از خجالت سرخ شد وداشت نگاه می کرد ، پدرش عبایش را کنار زد گفت : بیا زیر عبای من دختر نرفت ، برادرانش گفتند بیا زیر عبای ما اما نرفت خلاصه در آن جمع سریع رفت زیر عبای شوهرش پناه گرفت . بعد پدر دختر گفت دیدی دخترم محرمتر از شوهرت کسی نیست پس بهتر است بروی زندگی کنی او عیبهای تو را بپوشاند تو نیز عیبهای شوهرت را بپوشان . او از خطای تو بگذرد تو از اشتباهات شوهرت چشم پوشی کن. ☆ آری دونفری که با هم ازدواج میکنند کامل کامل نیستند ولی می توانند همدیگر را کامل کنند کانال حکایت ها و داستان های شنیدنی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
گفتگوی دوتا خانم یکی محجبه یکیشون بی حجاب 👇👇👇 بهش گفتم: امام زمان عج رو دوست داری؟ گفت: آره ! خیلی دوسش دارم گفتم: امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه؟ گفت: آره! گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟ گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان عج به ظاهر نیست ، به دله گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد گفت: چرا؟ براش یه مثال زدم: گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره. تو هم سراسیمه میری و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره.عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی؟ بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم. بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟ چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه! دوست داشتن به دله… دیدم حالتش عوض شده بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟ تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟ حرف شوهرت رو باور می کنی؟ گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که خیانت می کنه ، چطور باور کنم؟ معلومه که دروغ میگه گفتم: پس حجابت…. اشک تو چشاش جمع شده بود روسری اش رو کشید جلو با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم ، حجاب که قابلش رو نداره از فردا دیدم با چادر اومده گفتم: با یه مانتو مناسب هم میشد حجاب رو رعایت کرد! خندید و گفت: می دونم ! ولی امام زمانم چــــــادر رو بیشتر دوست داره می گفت: احساس می کنم آقا داره بهم لبخنــــــــــد می زنه.
🛡زن زندگی آزادی به روایت پلیس آمریــکا وقتی که پلیس دو استاد زن و دانشجویان را به جرم حامی فلسطین بودن و اعتراض به جنگ غزه با خشونت دستگیر می کند...