#حکایت_داستان
فحش دادنش بخاطر فقر بود!
یکی از نزدیکان میرزا محمدتقی شیرازی، میگوید:
ایشان نماز و روزه استیجاری را فقط به کسانی میسپرد که به عدالت آنها اطمینان داشت. روزی فردی از ایشان خواست ادای نماز و روزه استیجاری را به وی بسپارد. از قضا آن زمان نزد میرزامحمدتقی پولی برای این کار وجود نداشت. آن شخص با شنیدن این مطلب به میرزا پرخاش و اهانت کرد و با فحاشی و ناسزاگویی از محضر ایشان بیرون آمد.
طولی نکشید که پولی برای ادای نماز و روزه استیجاری به دست میرزا محمدتقی رسید. پس به سرعت دستور داد برای آن شخص پولی بفرستند تا نماز و روزه به جای آورد. من از کار ایشان تعجب کردم و گفتم: اگر شما در این کار عدالت فرد را شرط میدانید، پس چرا برای کسی که به شما فحش داده و ناسزا گفته است، پول میفرستید تا نماز و روزه استیجاری به جای آورد؟! مرحوم میرزا محمدتقی شیرازی فرمود: او در آن زمان از شدت فقر به من ناسزا گفت و حرفهای او ارادی نبود. به همین سبب، از عدالت ساقط نشده است.
----------
[ قصهها و خاطره ها،
ص ۷۷، (قصص و خواطر، ص ۶۲).
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
🔳 کاش مدرک بمیرد! 🔳
آیت الله هاشمی علیا:
🔸 بنده زمانی که در مدرسه «آقاحجت» مشغول درس و بحث بودم را خوب به خاطر دارم. در آن سرمای استخوان سوز که فقط آب یخ زده حوض برای وضو در دسترس بود، باز هم نیمه های شب، صدای مناجات و نافله از حجره ها و مسجد می آمد.
🔹 آنچه از سیره علما به گوش ما رسیده و در شرح حال بزرگان دین خوانده ایم، این است که همه آنها عشق به دعا و مناجات داشته اند. بنده زمانی را به یاد دارم در گذشته های نه چندان دور، که طلبه ها متصل به دعا و مناجات و نافله بودند!
🔸 اما امروز متاسفانه خیلی از آنها برای مدرک گرفتن درس می خوانند! ای کاش این مدرک از بین برود تا معلوم شود واقعا چه کسانی و با چه مجاهدتی برای خدمت به اسلام درس میخوانند.
#اخلاق
#حکایت_داستان#۸حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani
هدایت شده از 📚 حکایت و داستان های شنیدنی 📚
ناصرالدّین شاه، در ماه رمضان نامهای به زعیم شیعیان آن زمان، میرزای شیرازی نوشت که:
▫️من وقتی روزه میگیرم از شدت گرسنگی و تشنگی عصبانی میشوم و ناخودآگاه دستور به قتل افراد بی گناه میدهم؛ لذا جواز روزه نگرفتن مرا صادر فرمایید !
👈میرزای شیرازی در پاسخ نوشت:
حکم خدا قابل تغییر نیست ولی حاکم قابل تغییر است، اگر نمیتوانی بر اعصابت مسلط شوی از مسند حکومت پایین بیا تا شخص باایمانی در جایگاه تو قرار گیرد و خون بیگناهان بیهوده ریخته نشود.
#حکایت_داستان
#ماه_رمضانحکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
چه شرایط سختی!
#پیامبر_اکرم به جابر فرمود :
اى جابر، اين ماه رمضان است،
1-هر كس روزهايش را روزه بگيرد
2-و شبها را به نماز و ذكر خدا مشغول باشد
3-و از خوردنيها و لذايذ جنسى بپرهيزد
4- و زبان خود را نگه دارد،
نتیجه👈 همانگونه كه از ماه رمضان بيرون مى رود، از گناهان نيز بيرون خواهد رفت.
جابر عرض كرد: چه حديث زيبايى!
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: اى جابر چه شرايط سختى!
يا جابِر، هذا شَهْرُ رَمَضان، مَنْ صامَ نَهارَهُ وَ قامَ وِرْدا مِنْ لَيْلِهِ و عَفَّ بَطْنَهُ و فَرْجَهُ وَ كَفَّ لِسانَهُ، خَرَجَ مِنْ ذُنُوبِهِ كَخُرُوجِهِ مِنَ الشَّهْرِ، فَقالَ جابِرْ: ما اَحْسَنَ هذا الْحَديثِ، فقال رسُول اللّهِ صلي الله عليه و آله: يا جابرُ وَ ما اَشَدَّ هذِهِ الشُّرُوطُ.
میزان الحکمه
#ماه_رمضان#حکایت_داستان
#ماه_رمضانحکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
آیت الله شهید دستغیب رحمه الله علیه:
يكى از علماى بزرگ نقل فرمود:
كه در سابق،شصت-هفتاد سال قبل،در نجف اشرف دزدى در ايّام سال دزدى مىكرد؛امّا اوّل ماه رمضان ديگر دزدى نمىكرد.روزه مىگرفت؛ولى به نان دزدى روزه نمىگرفت.
فاسق است؛امّا ايمانكى دارد.اوّل افطار، درب صحن مقدّس على عليه السّلام اگر اهل علمى رد مىشد،به او التماس مىكرد كه اگر مىشود افطارى به من بدهيد،من پول حلال ندارم.آن عالم مىفرمود:گاه مىشد اين دزد بيچاره تا نصف شب افطار نمىكرد؛چون كسى چيزى به او نمىداد و از مال دزدى هم نمىخورد و با آن افطار نمىكرد.
پس كمتر از آن دزد نباشى،حواست به خودت باشد،لقمۀ حرام از گلويت پايين نرود.
#حکایت_داستان
#ماه_رمضان حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
🔻استاد قرائتی: ۸ سال جوانی من سوخت
حجتالاسلام محسن قرائتی در جمع برخی ائمه مساجد تهران به مناسبت ماه مبارک رمضان مثل همیشه تذکرهای صریح همچنین نکات کلیدی و مهمی را بیان کرد.
👇👇👇#حکایت_داستان
#ماه_رمضان حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚
آیت الله شهید دستغیب رحمه الله علیه:
يكى از علماى بزرگ نقل فرمود:
كه در سابق،شصت-هفتاد سال قبل،در نجف اشرف دزدى در ايّام سال دزدى مىكرد؛امّا اوّل ماه رمضان ديگر دزدى نمىكرد.روزه مىگرفت؛ولى به نان دزدى روزه نمىگرفت.
فاسق است؛امّا ايمانكى دارد.اوّل افطار، درب صحن مقدّس على عليه السّلام اگر اهل علمى رد مىشد،به او التماس مىكرد كه اگر مىشود افطارى به من بدهيد،من پول حلال ندارم.آن عالم مىفرمود:گاه مىشد اين دزد بيچاره تا نصف شب افطار نمىكرد؛چون كسى چيزى به او نمىداد و از مال دزدى هم نمىخورد و با آن افطار نمىكرد.
پس كمتر از آن دزد نباشى،حواست به خودت باشد،لقمۀ حرام از گلويت پايين نرود.
#حکایت_داستان
#ماه_رمضان#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
برگی از تاریخ جهت تأمل...
✍ محمد صالح مشفقی پور
🔹 سپاه معاویه در حال شکست بود، ناگهان قرآن ها را بر سر نیزه کردند!
بین لشکر امیرالمؤمنین(ع) اختلاف افتاد...
🔸 امیرالمؤمنین فرمود که من آنها را بهتر از شما میشناسم، من کودکی و بزرگی خود را با آنها گذراندهام، این کار آنها از سر مکر و فریب است. با من باشید و به حرفم گوش کنید که چیزی به قطع شدن ریشه ستمکاران نمانده است.
🔹 هر چه حضرت هشدار داد که این توطئه است و می خواهند شما را فریب بدهند، فایده نداشت و گفتند مالک اشتر را از میدان نبرد برگردان و الا تو را می کشیم!
🔸 مالک برگشت و بین آنان درگیری های لفظی شکل گرفت!
🔹 حضرت با عصبانیت امر به سکوت میکند و جمعیت آرام میشوند ولی یک دفعه گروه یاغی فریاد میزنند که امیرالمؤمنین حکمیت را قبول کرد و به آن راضی شد!
[یک کار رسانه ای بزرگ و دروغین انجام دادند.]
🔸 مالک اشتر گفت: اگر حضرت قبول کرده باشد و به آن راضی شده باشد، من هم راضیم...
🔹 گروه یاغی همه جا پخش کردند که امام(ع) به حکمیت راضی شد ولی حضرت همچنان ساکت بود و هیچ حرفی نمیزد.
[ر.ک: وقعة الصفین، ص۴۸۹ به بعد]
پ.ن: مالک اشتر بودن خوش است...
تلاش کرد حکمیت بر حضرت تحمیل نشود ولی وقتی شد آنچه نباید، باز هم به پای امامش ایستاد...
#مذاکره
.
#حکایت_داستان
#قرآن
#نکات_قرآنی#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
عنایت قرآن!
استاد محمد رضا حکیمی به نقل از یکی از علمای تهران: 👇
در ایام جوانی در نجف اشرف به درس و بحث مشغول بودم. روزی جوانی ساده ای به نزدم آمد و از من، تدریس جامع المقدمات را خواست. من با این که وقتی اندک داشتم، بر اثر اصرارهای مکرر او، تدریس برای وی را پذیرفتم، ولی با گذشت چند روز متوجه شدم که استعداد و توانایی فهم شاگرد بسیار اندک است و او علیرغم تلاش مخلصانه اش، توانایی فهم مطلب را ندارد؟!
من در عین حال چون دیدم او برای نوکری امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف به سراغ طلبگی آمده است، شرم کرده و چیزی به روی خود نمی آوردم، تا مبادا شاگردی از شاگردان آن حضرت را آزرده خاطر کنم.
ایامی بدین منوال گذشت، تا آن که روزی او برای تحصیل نیامد و از آن روز به بعد نیز نیامد که نیامد.
سالها از این ماجرا گذشت، تا آن که او را در بازار نجف در حالی دیدم
که معمم شده و لباس پوشیده است!؟
پس از سلام، حالش را پرسیدم، پاسخهایی که بسیار پرمعنا بود. زود متوجه شدم که این پاسخها و حالات رفتاری وی کاملا غیر عادی است. پس از او برای صرف نهار به حجرهام دعوت کرده و او نیز پذیرفت.
پس از آمدن شاگردم به حجره و پذیرایی اولیه، از درس و بحثش پرسیدم. او ابتدا نمی خواست تاریخچه زندگی اش را بگوید، ولی پس از اصرارم و بخصوص توجه دادنش به این که بر او حق استادی دارم، او به ناچار لب به سخن گشود و گفت:
حتما یادتان هست که شما هر چه درس میدادید و توضیح میفرمودید، کمتر میفهمیدم. پس متوجه شدم که استعداد درس خواندن ندارم. مانده بودم که در کسوت روحانیت، چه کنم؟ پس از فکر زیاد پیرامون وظایف یک طلبه، فهمیدم که نه تنها نمی توانم مسأله بگویم - که خود کاری سخت و دشوار است - بلکه توانایی گفتار احادیث برای عامیان مردم را نیز ندارم؛ زیرا که مفاهیم و قواعد عربی روائی را یاد ندارم، تا بتوانم آن روایات را برای مردم عادی بیان و تفسیر نمایم. پس تصمیم گرفتم که فقط قرآن بخوانم و با قرآن انس داشته باشم. پس روزها به بیابان رفته و از صبحگاهان تا غروب در آن بیابان برهوت مینشستم و به قرائت قرآن میپرداختم.
پس از چندی، به گونه ای در تلاوت قرآن محو شدم، که حتی متوجه عبور گلههای گوسفند نیز نمی شدم.
و بعد از ادامه این حالت عنایاتی از سوی قرآن به من شد که الان میبینید قوه فهم و درکم در حد قابل قبول است.
#حکایت_داستان
#قرآن
#نکات_قرآنی#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
حنظله، پدرش و پدر خانمش!!!
(حنظله)، جوانی است که بیست و چند سال بیش از بهار عمرش نگذشته بود.
وی به مصداق آیه یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ؛ از پدران ناپاک فرزندان پاک پدید میآورد. )
فرزند (ابو عامر) دشمن پیامبر است و پدر او در نبرد (احد) در ارتش قریش شرکت داشت و یکی از عناصر بدخواه اسلام بود که قریش را برای نبرد با پیامبر تحریک کرده بود و در راه دشمنی با اسلام تا آخر عمر کوتاهی نکرد.
او پایه گذار حادثه مسجد (ضرار) است.
عواطف فرزندی، (حنظله) را از شرکت در جنگ بر ضد پدر منصرف نساخت.
روزی که جنگ احد اتفاق افتاد، شب آن روز عروسی حنظله بود. او با دختر (عبد اللّه بن ابی)، سرشناس اوسیان ازدواج کرده و ناچار بود که مراسم شب زفاف را همان شب انجام دهد.
هنگامی که ندای جهاد در گوش او طنین انداخت، متحیر شد. چاره ای ندید جز اینکه از پیشگاه فرمانده کل قوا اجازه بگیرد، تا یک شب در مدینه توقف کند و فردای آن خود را به میدان جنگ برساند.
بنا به نقل مرحوم مجلسی،آیه زیر درباره وی نازل شده است: 👇👇
افراد با ایمان کسانی اند که به خداوند و پیامبرش ایمان آورده اند. هنگامی که برای کار عمومی با او [پیامبر] اجتماع کنند، تا از او اجازه نگیرند، از او جدا نمی شوند. کسانی که از تو [پیامبر] اجازه میگیرند، افرادی اند که به خداوند و رسول او ایمان آورده اند.
هرگاه [مؤمنی] برای کارهای خصوصی اجازه گرفت، به هر کس که خواستی اجازه بده.
پیامبر یک شب برای انجام مراسم عروسی به وی اجازه داد. بامدادان، حنظله پیش از آن که غسل جنابت کند، به سوی میدان شتافت. وقتی خواست از در منزل بیرون آید؛ اشک در دیدگان نوعروس که از ازدواج وی جز یک شب نگذشته بود، حلقه زد.
دست در گردن شوهر خود افکند، و درخواست کرد که چند دقیقه صبر کند. او چهار نفر مرد را که روی داشتن عذر در مدینه مانده بودند، گواه گرفت که دیشب میان او و شوهر گرامی وی عمل آمیزش انجام گرفته است.
حنظله از منزل بیرون رفت، عروس رو به آن چهار نفر کرد و گفت: دیشب در خواب دیدم که آسمان شکافت و شوهرم داخل آن شد، سپس شکاف به هم آمد. من از این رؤیا احساس میکنم که روح شوهر من به سوی جهان بالا خواهد رفت و شربت شهادت را خواهد نوشید.
حنظله وارد سپاه شد دیدگانش به ابی سفیان افتاد که میان دو سپاه مشغول جولان بود. او با یک حمله جوان مردانه شمشیری به سمت او متوجه ساخت، ولی شمشیر بر پشت اسب وی فرود آمد و ابو سفیان نقش زمین شد.
داد و فریاد ابو سفیان موجب اجتماع گروهی از سربازان قریش شد. (شدّاد لیثی) بر (حنظله) حمله کرد و بر اثر آن ابو سفیان از چنگال وی نجات یافت.
در میان سربازان قریش، نیزه داری، به او حمله ور شد و نیزه خود را در بدنش فرو برد. حنظله با همان زخم وی را تعقیب کرد و او را با شمشیر از پای درآورد و خود نیز بر اثر زخم نقش زمین شد.
پیامبر گرامی فرمود: من دیدم که فرشتگان، حنظله را غسل میدادند، و از این نظر او را (غسیل الملائکة) میگفتند. هنگامی که قبیله اوس، مفاخر خود را میشمردند،
چنین میگفتند: (و منّا حنظلة غسیل الملائکة؛ از ما است حنظله که فرشتگان او را غسل میدادند. )
ابو سفیان میگفت: اگر چه آنان در جنگ بدر، پسرم (حنظله) را کشتند، من نیز در جنگ احد، حنظله مسلمانان را کشتم.
وضع این شوهر و عروس شگفت آور است، زیرا آنان جانبازان راه حق بودند، ولی پدران عروس و داماد، از دشمنان سرسخت اسلام به شمار میرفتند. پدر عروس (عبد اللّه بن ابی سلول) رئیس منافقان مدینه بود و حنظله فرزند (ابی عامر) راهب دوران جاهلیت بود که پس از اسلام، به مشرکان مکه پیوست و (هرقل) را برای کوبیدن حکومت جوان اسلام دعوت کرد.
----------
إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ إِذا کانُوا مَعَهُ عَلی أَمْرٍ جامِعٍ لَمْ یَذْهَبُوا حَتَّی یَسْتَأْذِنُوهُ إِنَّ الَّذِینَ یَسْتَأْذِنُونَکَ أُولئِکَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ فَإِذَا اسْتَأْذَنُوکَ لِبَعْضِ شَأْنِهِمْ فَأْذَنْ لِمَنْ شِئْتَ مِنْهُمْ. (نور آیه ۶۲).
بحار الانوار، ج ۲۰، ص ۵۷.
#جنگ_احد
#تاریخ
#حکایت_داستان
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
این تشک را جمع کن!
آیت الله محمدی گلپایگانی:
✍مرحوم آیت الله مشکینی یک ماه مهمان پدر ما بودند در زمان تبعید،بنده شخصا درخدمت ایشان بودم.
گاهى از اوقات، شبها براى ايشان رختخواب پهن مىكردم واين كار را چند شب ادامه دادم.
ايشان بعد گفتند: «اينها را جمع كن!» گفتم: «چرا؟»، گفتند: «با اين تشك نرمى كه زير من پهن مىكنيد، خواب من سنگين مىشود، و شب، آن توفيقى را كه بايد داشته باشم كه زود بيدار شوم، ندارم. من عادت ندارم و روى همين زمين كه مىخوابم، به موقعْ بيدار مىشوم».
در منزل ما، اتاقى در اختيار ايشان بود. پدر من هم اهل تهجد و شبزندهدارى بود. يادم است كه گاهى از اوقات كه قبل از اذان بيدار مىشدم، صداى گريه و آه و ناله از اتاق پدرم و اتاق آية اللّه مشكينى مىشنيدم، و منظرهاى بود. هر دو، با خواندن نماز شب و دعا، تا بعد از نماز صبح بيدار بودند.
#حکــــــــایت_داستان
#نماز
تواضعی عجیب!
استاد قرائتی حفظه الله:
✍من برای ده، دوازده تا بچه معارف میگفتم، يك روز آية اللّه مشكينى از من تشكر كرد و گفت: «من هم مىخواهم در جلسه بچهها شركت كنم».
گفتم: «آقا! ده - دوازده تا بچه بيشتر نيستند» و ايشان گفت كه: «دوست دارم بيايم».
آية اللّه مشكينى، كه براى هزار طلبه درس مىداد، آمد و در جلسه بچهها و كنار آنها نشست. من هم پاى تخته سياه، يك بحث را براى بچهها گفتم. از خانه كه بيرون آمديم، آية اللّه مشكينى گفت: «قرائتى! بيا معاملهاى كنيم». گفتم: «چه معاملهاى؟». گفت: «شما ثواب اين جلسه بيست تا بچه را به من بده، و من ثواب جلسه صدها طلبه را كه در مسجد امام، كفايه يا مكاسب و درس خارج مىگويم، به تو مىدهم». اين خيلى سبب تشويق من شد.
#تواضع
#حکــــــــایت_داستان