#حکایت_داستان
یکی از علمای نجف می فرمود:
آیت الله مدنی خطیب قهاری بود و بویژه در نجف درس اخلاق و منبر مفصلی داشت..
در ایام تبلیغی ماه مبارک و ایام محرم وقتی منبر ایشان تمام می شد.و پاکتی میگرفت.
دو سه بقالی ها و مغازه ها را در نظر داشت بلافاصله به آنها مراجعه می کرد و با آن مبلغی که در آن پاکت ها به ایشان داده بودند نسیه های طلبه ها را با مغازه دارها تسویه می کرد.
روایت ها و حکایت ها
.حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
#حکایت_داستان
کاش روضه خوان بودم!
🔹استاد حسن رمضانی:
علامه طباطبائی در یکی از مجالس روضه شرکت کرده بودند، شخص حراف و لوده ای که علامه را نمیشناخت در حضور ایشان شروع کرد به لودگی کردن و حرفهای بی ربط زدن؛ و توجه نداشت این آقایی که حضور دارد حضرت علامه طباطبایی است؛ چون علامه، بسیار کم حرف بودند و ظاهر بسیار معمولی و متعارفی داشتند. بعد از آنکه به آن شخص میگویند آقا! حداقل امروز که حضرت علامه طباطبایی حضور دارند مراعات کنید و در محضر ایشان مودب باشید و درست صحبت کنید! او می پرسد: حضرت علامه طباطبایی ایشان هستند؟ میگویند بله بعد آن بنده خدا می گوید: مــن خیال کردم ایشان مرثیه خوان است. فکر نمی کردم، ایشان علامه طباطبایی باشند.
علامه با شنیدن این سخن میفرمایند: ای کاش من مرثیه خوان حضرت سید الشهدا بودم من حاضرم همۀ این سالیانی که مشغول درس و تالیف و فعالیتهای علمی بوده ام بدهم و ثواب یک جلسه مرثیه خوانی ابا عبد الله الحسین را به من بدهند.
(عرفان علامه طباطبائی، ص۲۶۹)
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
«جمیله خانم منی حلال اِئلیسن؟»
جمیله خانم مرا حلال میکنی؟
فرزند علامه جعفری می گوید:
🔶مادرم اواخر عمرش شدیدا مریض و بستری بود، میخواستم بروم بیمارستان پیش مادرم؛ با شگردهای بسیار، پدرم را مجاب کردم که در خانه بماند و من از بیمارستان وضعیت مادرم را به ایشان اطلاع دهم.
🔶وقتی رسیدیم بیمارستان، مادرم در حال احتضار بود به کمک خواهرانم، تختش را رو به قبله کردیم دقایقی نگذشته بود که من دستی را روی دوشم احساس کردم؛ برگشتم دیدم علامه است؛ نتوانسته بود منتظر تلفن بماند و حالا حس درونی بود یا ... ایشان را به بیمارستان کشانده بود خدا میداند.
🔶علامه وقتی دیدند مادرم در حال احتضار است از حفظ شروع کردند به خواندن دعای عدیله یادم، هست دست مادرم را گرفته بود و در حالی که اشک از چشمانشان جاری بود دهانشان را به گوش مادرم نزدیک کرده و به زبان آذری
پرسیدند.
🔶«جمیله خانم منی حلال اِئلیسن؟» یعنی جمیله خانم مرا حلال میکنی؟ مادرم حالش به شدت بد بود و در حال احتضار بود و قادر به تکلم نبود و فقط با سر اشاره کرد که بلی حلال میکنم.
🔶در مراسم شام غربیان مادرم از علامه درخواست کردند که چند دقیقهای صحبت کنند، ایشان پذیرفتند و در خلال صحبتهایشان در مورد مادرم گفتند:
« این زن در زندگی دغدغهای برای من ایجاد نکرد و چهلسال با من هم کاروانی کرد».
🔶علامه افزودند: «ما روزانه مهمانان بسیاری داشتیم، ولی ایشان لحظهای از این زندگی شکایت نکرد و من از ایشان در پیشگاه خدا طلب عفو میکنم.»
#حکایت_داستان
وقت نماز!!
روزی دایی مرحوم آیتالله حقشناس،
او را برای خریدنِ کباب به یکی از
کبابفروشیهای نام و نشاندار میفرستد.
آن روز ظهر، دایی در تهیّهی ناهار عجله داشت.
بنابراین، آقای حقشناس به سرعت
به جلوی آن کبابفروشی میرود
تا هرچه سریعتر کباب بگیرد
و به مغازهی دایی برساند؛
امّا آن روز آن کبابفروشی، بیشتر از
روزهای دیگر شلوغ بود.
در انتهای صف میایستد
و پس از ده پانزده نفر، نوبت به او میرسد.
در این هنگام، صدای اذان بلند میشود.
حالا دیگر وقت نماز شده بود.
به کبابفروش میگوید: «الان نوبتم شده است؛ ولی اجازه بده
نوبتم محفوظ بماند و من بروم نمازم را بخوانم
و برگردم.»
کبابفروش لجبازی میکند و میگوید: «نه خیر! نمیشود، یا همین الان کبابت
را میخری و میبری یا اینکه اگر بروی،
دوباره باید در انتهای صف بایستی.»
با این جواب، بدون هیچ اعتراضی
به سوی مسجد به راه میافتد.
نمازها را اقامه میکند و دوباره برمیگردد
در انتهای صف میایستد.
کبابفروش روی دندهی لج افتاده بود.
گاهی نگاهش به این مشتریِ نوجوان
و به انتهای صف بازگشتهاش میافتاد،
ولی خود را به بیخیالی میزد.
پس از چندین نفر، نوبتش میشود.
کبابها را میخرد و به سرعت خودش را
به مغازهی دایی میرساند.
یکی دو ساعت از ظهر گذشته بود.
خان دایی وقتی این تأخیر را به جهت رفتن
به مسجد میبیند،
با عصبانیت یک سیلی به گوش
آقای حقشناس میخواباند.
آقای حقشناس با گونهی سرخ شده میگوید: «دایی جان! اگر میخواهید باز هم میتوانید بزنید؛
ولی من تقصیری ندارم.
من مکلّف هستم در وقتهای نماز،
هر کاری دارم رها کنم و بروم نماز را بخوانم.»
#نماز
#حکایت_داستان
وصیت زن همسایه!!
ديشب چند دقيقه اي به همراه بعضي از همسايگان، براي عرض تسليت به منزل يكي از همسايگان عزيز كه در سوگ همسر مهربانشان نشسته اند رفتيم.
همسر ايشان ضمن بيان حالات آن مرحوم گفتند كه سفارش كرده بود اگر من از دنيا رفتم جنازه ام را براي تشييع به درب منزل نياوريد تا مبادا همسايه ها اذيت شوند.
خدايش رحمت كند كه در همسايه داري و مراعات حال همسايگان تا چه ميزان دقت مي كرد.
بقول شيخ شبستر:
چو همسايه ز تو ايمن شد اي يار
شدي مسلم، همين معني نگهدار.
#حکایت_داستان
#شعر
⚡️ آرزوی مرجعیت یکی از
دو چیز را می خواهد
🔻 آیةالله اشرفی شاهرودی :
🔹مرحوم آیةالله حکیم که از دنیا رفتند طبعاً به آیة الله خویی ارجاع داده شد.
خدا آسید یوسف حکیم را رحمت کند،
با کمال این که مردم عراق همه همراه دسته جات می آمدند و می گفتند: یا یوسف قلدناک قلدناک، در عین حال ایشان مرجعیت را قبول نکردند و به آقای خویی ارجاع دادند و تقریباً مرجعیت عامه برای مرحوم آقای خویی اثبات شد.
🔸روزی آقای خویی به من فرمود: یک لجنه ای تشکیل دهید که وجوهات به طور کلی دست این لجنه بیاد، به همه شهریه بدهند به من هم شهریه بدن، منتها شهریه من [برای اداره امور مرجعیت] یک مقدار بیشتر باشد، من تصرف در وجوهات نکنم. من فرمایش ایشان را به آقای سیستانی، مرحوم آشیخ جواد تبریزی و جماعتی از فضلای آن وقت نجف گفتم و رفقا قبول نکردند و گفتند برای ما مشکل درست می شود.
🔹بعد یک روز عصری بعد از فوت مرحوم آقای حکیم بود من با یک نفر از دوستان _که اسمش را نمی خواهم ببرم_ دو نفری آمدیم در بیرونی آقای خویی و روبروی ایشان نشستیم. آقای خویی هم لباس نو پوشیده بود. ایشان هم طبعاً با طلبه ها رفیق بود و نمی خواست خودش را بگیره، خیلی بی آلایش بود، آن روز هم آقای خویی صحبت می کرد و می خندید. این دوست کنار من گفت: ببین آقا مرجع عام شده چقدر خوشحال هست! من به او گفتم: نه! آقای خویی همان آقای خویی سابق هست، قبلا هم همین طور با طلبه ها رفیق بود، الان هم همین طور هست. ایشان خیلی اصرار کرد که نه این طور نیست آقای خویی خوشحال هست و لباس عوض کرده و ... من هر چه گفتم: این طور نیست اما قبول نمی کرد، گفتم: از خود آقا سؤال کنیم. گفتم: آقا! ایشان می گوید چون شما مرجع عام شدید خندان هستید و ...، من می گویم این گونه نیست، خواستم ببینم نظر خودتان چیست ، حرف های ایشان درست هست یا نه؟
آقای خویی برگشتند و رو کردند به ما دو نفر، فرمودند: «آرزوی مرجعیت یکی از دو چیز را می خواهد یا جنون یا بی دینی» بعد فرمود: بالاترین منصب در روحانیت مدرسی عالی در علوم دینی است.
🔸همین آقا را من بعدها در قم دیدم که از روبرو دارد میآید و می خندد، گفتم چرا می خندی؟ گفت: من اجازه دادم که رساله ام چاپ شود گفتم برای همین می خندی! گفت بله مگر من از دیگران چه چیز کمتر دارم.!!!!
#حکایت_داستان# حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
#حکایت_داستان
کاش روضه خوان بودم!
🔹استاد حسن رمضانی:
علامه طباطبائی در یکی از مجالس روضه شرکت کرده بودند، شخص حراف و لوده ای که علامه را نمیشناخت در حضور ایشان شروع کرد به لودگی کردن و حرفهای بی ربط زدن؛ و توجه نداشت این آقایی که حضور دارد حضرت علامه طباطبایی است؛ چون علامه، بسیار کم حرف بودند و ظاهر بسیار معمولی و متعارفی داشتند. بعد از آنکه به آن شخص میگویند آقا! حداقل امروز که حضرت علامه طباطبایی حضور دارند مراعات کنید و در محضر ایشان مودب باشید و درست صحبت کنید! او می پرسد: حضرت علامه طباطبایی ایشان هستند؟ میگویند بله بعد آن بنده خدا می گوید: مــن خیال کردم ایشان مرثیه خوان است. فکر نمی کردم، ایشان علامه طباطبایی باشند.
علامه با شنیدن این سخن میفرمایند: ای کاش من مرثیه خوان حضرت سید الشهدا بودم من حاضرم همۀ این سالیانی که مشغول درس و تالیف و فعالیتهای علمی بوده ام بدهم و ثواب یک جلسه مرثیه خوانی ابا عبد الله الحسین را به من بدهند.
(عرفان علامه طباطبائی، ص۲۶۹)
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
#حکایت_داستان
کاش روضه خوان بودم!
🔹استاد حسن رمضانی:
علامه طباطبائی در یکی از مجالس روضه شرکت کرده بودند، شخص حراف و لوده ای که علامه را نمیشناخت در حضور ایشان شروع کرد به لودگی کردن و حرفهای بی ربط زدن؛ و توجه نداشت این آقایی که حضور دارد حضرت علامه طباطبایی است؛ چون علامه، بسیار کم حرف بودند و ظاهر بسیار معمولی و متعارفی داشتند. بعد از آنکه به آن شخص میگویند آقا! حداقل امروز که حضرت علامه طباطبایی حضور دارند مراعات کنید و در محضر ایشان مودب باشید و درست صحبت کنید! او می پرسد: حضرت علامه طباطبایی ایشان هستند؟ میگویند بله بعد آن بنده خدا می گوید: مــن خیال کردم ایشان مرثیه خوان است. فکر نمی کردم، ایشان علامه طباطبایی باشند.
علامه با شنیدن این سخن میفرمایند: ای کاش من مرثیه خوان حضرت سید الشهدا بودم من حاضرم همۀ این سالیانی که مشغول درس و تالیف و فعالیتهای علمی بوده ام بدهم و ثواب یک جلسه مرثیه خوانی ابا عبد الله الحسین را به من بدهند.
(عرفان علامه طباطبائی، ص۲۶۹)
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
🔍" إمٰام کٰاظِــــمْ (عَلَیْه السَّلامْ) "...
🔴با این راه او را آرام کرد!
در مدينه شخصي از نوادگان عمر بن خطاب با امام صادق عليه السلام دشمني ميكرد و به طور مكرر با كمال گستاخي از آن حضرت و خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام بدگويي مينمود. چند نفر از ياران امام كاظم عليه السلام به آن حضرت عرض كردند: « اي آقاي ما! اجازه بده تا اين نامرد تبهكار را سر به نيست كنيم و از شرش آسوده گرديم. » امام كاظم عليه السلام آنها را به شدت از اين كار بر حذر داشت و فرمود: « او اكنون كجاست؟ »
گفتند: « در مزرعه خود مشغول كشاورزي است » امام عليه السلام بر مركب خود سوار شد و به سراغ او رفت. وقتي كه به مزرعه او رسيد، مرد گستاخ با ناراحتي فرياد زد: « آهاي! كشت و كار ما را پامال نكن! » حضرت موسي بن جعفر عليه السلام همچنان به طرف او حركت كرد. وقتي به او رسيد فرمود: « خسته نباشي! » سپس با چهره اي خندان احوال او را پرسيد و فرمود: « تا كنون چه قدر براي آباداني مزرعه ات خرج كرده اي؟ »
- صد دينار
- اميد داري چه قدر محصول برداري؟
- نمي دانم. من كه علم غيب ندارم!
- من ميگويم، ولي ابتدا تو بگو چه قدر اميد داري كه برداشت كني؟
- اميدوارم ۲۰۰ دينار برداشت كنم. امام كاظم عليه السلام كيسه اي كه محتوي ۳۰۰ دينار طلا بود به او داد و فرمود: « اين را بگير! خداوند آنچه را كه اميد برداشت از اين مزرعه داري را نيز به تو بدهد! » مرد گستاخ در برابر حسن اخلاق امام كاظم عليه السلام گيج و مبهوت شده بود، چنان تحت تأثير قرار گرفت كه همان لحظه به عذرخواهي از امام عليه السلام پرداخت و اظهار ندامت و شرمندگي نمود و ملتمسانه از حضرت خواست تا او را به خاطر جسارت هايش ببخشد. امام كاظم عليه السلام در حالي كه با لبخند شيرين خود نشان ميداد كه او را بخشيده است از آنجا گذشت.
چند روزي نگذشت كه اصحاب امام كاظم عليه السلام ديدند، آن مرد عمري در مسجد به محضر امام عليه السلام آمد و با كمال خوش رويي و ادب به امام عليه السلام نگريست و گفت: « ألله اعلم حيث يجعل رسالته ».
« خداوند آگاهتر است كه رسالتش را در وجود چه كسي قرار دهد (و چه شخصي را امام و رهبر قرار دهد). »
اصحاب امام عليه السلام با تعجب ديدند كه برخورد مردي كه تا ديروز به امام و خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام گستاخي و بي ادبي ميكرد، به كلي
عوض شده است. مرد كشاورز بار ديگر امام عليه السلام را ستود و سؤالاتي مطرح كرد و پس از شنيدن پاسخهاي امام عليه السلام رفت. امام كاظم عليه السلام هنگام بازگشت به خانه، به اصحاب خويش فرمود: « اين همان شخصي بود كه شما از من اجازه ميخواستيد تا او را بكشيد. اينك از شما ميپرسم كدام يك از اين دو راه بهتر بود؟ آنچه شماميخواستيد يا آنچه من انجام دادم؟ من با دادن مبلغي پول كارش را سامان دادم و روان و جان بيمارش را اصلاح نمودم »
.... أيّما كان خيرا ما أردت أو ما أردتم؟ »
"ارشاد المفيد ۲: ۲۳۲"
#امام_کاظم
#سیره
#حکایت_داستان
#روایت_داستانی
✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦
.حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani
#حکایت_داستان
فحش دادنش بخاطر فقر بود!
یکی از نزدیکان میرزا محمدتقی شیرازی، میگوید:
ایشان نماز و روزه استیجاری را فقط به کسانی میسپرد که به عدالت آنها اطمینان داشت. روزی فردی از ایشان خواست ادای نماز و روزه استیجاری را به وی بسپارد. از قضا آن زمان نزد میرزامحمدتقی پولی برای این کار وجود نداشت. آن شخص با شنیدن این مطلب به میرزا پرخاش و اهانت کرد و با فحاشی و ناسزاگویی از محضر ایشان بیرون آمد.
طولی نکشید که پولی برای ادای نماز و روزه استیجاری به دست میرزا محمدتقی رسید. پس به سرعت دستور داد برای آن شخص پولی بفرستند تا نماز و روزه به جای آورد. من از کار ایشان تعجب کردم و گفتم: اگر شما در این کار عدالت فرد را شرط میدانید، پس چرا برای کسی که به شما فحش داده و ناسزا گفته است، پول میفرستید تا نماز و روزه استیجاری به جای آورد؟! مرحوم میرزا محمدتقی شیرازی فرمود: او در آن زمان از شدت فقر به من ناسزا گفت و حرفهای او ارادی نبود. به همین سبب، از عدالت ساقط نشده است.
----------
[ قصهها و خاطره ها،
ص ۷۷، (قصص و خواطر، ص ۶۲).
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
🔳 کاش مدرک بمیرد! 🔳
آیت الله هاشمی علیا:
🔸 بنده زمانی که در مدرسه «آقاحجت» مشغول درس و بحث بودم را خوب به خاطر دارم. در آن سرمای استخوان سوز که فقط آب یخ زده حوض برای وضو در دسترس بود، باز هم نیمه های شب، صدای مناجات و نافله از حجره ها و مسجد می آمد.
🔹 آنچه از سیره علما به گوش ما رسیده و در شرح حال بزرگان دین خوانده ایم، این است که همه آنها عشق به دعا و مناجات داشته اند. بنده زمانی را به یاد دارم در گذشته های نه چندان دور، که طلبه ها متصل به دعا و مناجات و نافله بودند!
🔸 اما امروز متاسفانه خیلی از آنها برای مدرک گرفتن درس می خوانند! ای کاش این مدرک از بین برود تا معلوم شود واقعا چه کسانی و با چه مجاهدتی برای خدمت به اسلام درس میخوانند.
#اخلاق
#حکایت_داستان#۸حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani
هدایت شده از 📚 حکایت و داستان های شنیدنی 📚
ناصرالدّین شاه، در ماه رمضان نامهای به زعیم شیعیان آن زمان، میرزای شیرازی نوشت که:
▫️من وقتی روزه میگیرم از شدت گرسنگی و تشنگی عصبانی میشوم و ناخودآگاه دستور به قتل افراد بی گناه میدهم؛ لذا جواز روزه نگرفتن مرا صادر فرمایید !
👈میرزای شیرازی در پاسخ نوشت:
حکم خدا قابل تغییر نیست ولی حاکم قابل تغییر است، اگر نمیتوانی بر اعصابت مسلط شوی از مسند حکومت پایین بیا تا شخص باایمانی در جایگاه تو قرار گیرد و خون بیگناهان بیهوده ریخته نشود.
#حکایت_داستان
#ماه_رمضانحکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•