فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #حاج_قاسم
تن فرمانده اربا اربا شد...
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت صد و ششم ........
خدا رو شکر نمرات مریم هم خوب بود و توی همه درس ها مثل من نمره کامل کسب کرده بود .
داشتیم برد اموزش رو دید می زدیم که احساس کردم دست یکی نشست رو شونه راستم برگشتم و نگاهش کردم که دیدم مژگانه : سلام مژگان جون خوبی ؟ نمراتت رو دیدی ؟
سریع با خنده جواب داد : سلام عروس خانوم ........ مبارکت باشه عزیزم ........ پس کو شیرینی عروس شدنت ........ به دستی هم به سر ما بکش فدات شم .
به ارومی بهش گفتم : وای....... مژگان تو رو خدا ارومتر ........ هنوز علنیش نکردیم .
مژگان که انگاری از حرفم تعجب کرده بود گفت : تو کجای کاری دختر ........ کل دانشکده می دونند ...... اون وقت تو میگی کسی خبر نداره .
دیگه فرصت نشد ازش بپرسم چه کسی این خبر رو پخش کرده که گفت : راستی برید دفتر اموزش نمرات پروژه ها دست استاد هاست . همه استاد ها اومدن تو دفتر هستن .
از مژگان خداحافظی کردیم و برا مراسم عقد دعوت کردمش و به سمت دفتر اموزش حرکت کردیم .
با ورود به دفتر اموزش مریم چند تقه به کوتاه به در زد و وارد شدیم .
استاد هایی که باهاشون درس داشتیم و چند تا استاد دیگه رو به روی هم روی مبل نشسته بودن و چندتا دانشجو در حال پرسیدن نمراتشون بودن .
کیایی هم انتهای سالن روی یه مبل تک نفره نشسته بود . مثل همیشه خوش تیپ . یه کت و شلوار مشکی با پیراهن سورمه ای زیرش حسابی باعث جلب توجه دخترای دانشکده میشد .
روزای اول حضورش تو دانشکده و نزدیک شدن های الکی دخترا به خاطر سوال و جزوه رو بهش یادم میاد که به هیچکومشون توجهی نمی کرد .
چندتا دانشجوی دیگه دور دو تا از استاد ها جمع شده بودن که یکیش استاد فخری زاده بود و به هیچ وجه از نمرات دانشجو ها کوتاه نمی اومد و به کسی اضافه تر از حقش نمره نمی داد .
اما اون یکی استاد قیافه اش مشخص نبود چون دانشجو ها دورش رو کاملا گرفته بودن .
من و مریم فقط با استاد مرحمت و کیایی پروژه داشتیم . به سمت خانوم مرحمت رفتیم که با دیدنم سریع گفت : به ....... به فرهمند ....... شنیدم ازدواج کردی ؟ مبارک باشه . امیدوارم همونطور که توی درست ممتاز بودی توی زندگیت هم همیشه موفق باشی .
با کلی خجالت از استاد صمدی که چندتا مبل اون طرف تر نشسته بود از حرف استاد مرحمت بالاخره زبونم باز شد : ممنونم استاد .
با گرفتن نمره پروژمون از استاد مرحمت حالا باید می رفتیم پیش استاد کیایی .
مریم اروم در گوشم پچ زد : غول مرحله اخر اون انتها نشسته ........ تو رو خدا نگاه کن دختره چه جوری سرش رو خم کرده تو برگه کیایی . خجالتم نمیشکه ...... کم مونده کیایی بهش بگه بیا تو بغلم بشین .
به ارومی با ارنجم به پهلوی مریم زدم تا جلو زبونش رو بگیره و با هم به سمت کیایی رفتیم . رو به روش ایستادیم . سرش تو برگه بود و اصلا ما رو ندید .
با دختره بحث داشت سر تصحیح ورقه و اعتراضی که دختره زده بود : خانوم اشرفی ...... این امکان نداره بخوام نمره بدم ...... اولا من چه جوری می تونم شما رو پاس کنم چون ۴ نمره تا پاس شدن نیاز دارین ..... متاسفام .
دختره هی پا فشاری می کرد : استاد اگر شما اینجا رو درست می گرفتید برام و چهار نمره رو می دادید قبول میشدم .
یک دفعه کیایی به قول مریم برزخی شد و صداش رفت بالا : خانوم محترم ...... وقتی میگم نمیشه و نمی تونم شما رو قبول کنم . درک کن .......یعنی اینکه من باید پارتی بازی کنم پنج نمره باقی مونده تا گرفتن نمره قبولی رو بهتون بدم . شما پنج نمره کم دارید . نیم یا یک نمره نیست ....... پنج نمره هست .
خانوم کاشف یکی از سر دفتر های اموزش که خیلی خانوم مهربان و با وقاری بودند از شنیدن صدای نسبتا بلند کیایی اومد سمت ما و رو به دختره گفت : بهتره برا ترم بعد بهتر درس بخونی ..... وقتی استادمیگه نمیشه برا چی وقت استاد رو می گیری . الان چند ساعت هست داری با استاد بحث می کنی ؟
بالاخره دختره قانع شد که این ترم درس کیایی رو افتاده و باید و برا ترم بعد این درس رو دوباره برداره .
با رفتن دختره تازه چشم کیایی به ما افتاد ولی انگار دید و خودش رو به ندیدن زد : امرتون ؟
مریم با نیم لبخندی که روی لبش بود جواب داد : میخواستیم نمره پروژه رو بدونیم .
کیایی که انگاری حالا یکم عصبانیتش فرو کش کرده بود گفت : اسم لطفا ؟
نظرتو به نویسنده بگو:
https://harfeto.timefriend.net/16706082802920
۴۰۰ پارت کامل رمان در وی ای پی کیانا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8
🌿 ادامه دارد ...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر 🌙💫
خدایا! دلم تنگ است.
هم جاهلم، هم غافل
نه در جبههی سخت میجنگم
نه در جبههی نرم.
کربلای حسین عليه السلام تماشاچی نمیخواهد؛
یا حقی، یا باطل...
راستی من کجا هستم؟!
خدایا یا مرا از زمین بردار،
یا دست من زمینگیر را بگیر گناه غرقمان کرده
و غفلت دلمان را سیاه کرده!
#شهید_عباس_دانشگر
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت صد و هفتم .........
مریم با عجله جواب داد : مریم راد منش و کیانافرهمند .
کیایی یه نیم نگاه به مریم انداخت و گفت : خانوم فرهمند خودشون زبون ندارن که شما جاشون حرف می زنید . نمره پروژه شما کامله .
اما نمره من رو نخوند .....
باید حرف می زدم مبادا اینکه فکر کنه کم اوردم : استاد کیانا فرهمند چند شده ؟
با بی میلی لای برگه های تو دستش رو گشت : کامل و به سلامت .
انگاری یه ادم دیگه ای شده بود .
بیچاره مریم و یه جوری ضایع کرد که نگو .
انتظار همچین برخورد سردی رو ازش نداشتم .
حالا اون یه درخواستی کرده بود و من جواب رد داده بود ولی امیدوار بودم با خودش کنار بیاد.
به همراه مریم از دانشکده بیرون اومدیم راهی خونه شدیم .
تموم کل راه فکرم در گیر این بود که نکنه من دل کسی رو شکسته باشم ولی بعد از چند دقیقه به خودم نهیب می زدم من ادم گرفتن تصمیمات الکی نیستم . من از روی فکر ارین رو انتخاب کردم .
اره من خیلی فکر کرده بودم و حسابی ارین و ازموده بودم تا تونستم بهش جواب مثبت بدم .
با رسیدن به خونه از مریم خداحافظی کردم و اونم رفت خونشون . حسابی گشنم بود و بوی ماهی شکم پر مامان ملیحه کل خونه رو برداشته بود .
به کتایون و مامان سلام گفتم و رفتم طبقه بالا تا لباسم رو عوض کنم . اقاجون و کامران هم ناهارشون رو برده بودند .
همین که وارد اتاق شدم ارین زنگ زد . درب اتاق رو بستم و جواب دادم : جانم ....... خسته نباشی ؟
متعاقبا جواب داد : جانت بی بلا خانمی ...... مرسی . کجایی الان ؟
جواب دادم : تازه از دانشکده برگشتم و میخوام برم ناهار بخورم . تو چی ناهارت رو خوردی ؟
نفسی به بیرون فرستاد : اره عزیزم . یه نیم ساعتی میشه . راستی کیانا موافقی امروز بیام دنبالت ببرمت جایی ؟
سریع و از سر ذوق جواب دادم : کجا مثلا ؟
اونم شیطنت به خرج داد : نمیگم تا بیام دنبالت ..... زودی برو ناهارت رو بخور ساعت ۴ میام دنبالت . اجازه بانو رو هم قبلا از پدرتون گرفتم .
گوشی رو قطع کردم و سریع لباسم رو عوض کردم و رفتم طبقه پایین .
مامان و کتایون دور میز ناهار نشسته بودن . منم به جمعشون اضافه شدم .
کتایون تا منو دید : چه خبر ابجی گلم ؟ خسته نباشی .
رو بهش جواب دادم : مرسی ...... هیچی نمراتمون رو گرفتیم و برا ترم بعد انتخاب واحد انجام دادیم .
همینجوری که داشت ماهی رو تقسیم می کرد گفت : حالا چند ترم دیگه درس داری ؟
دیس برنج رو گرفتم سمت مامان تا برا خودش برنج بکشه : ما که یه دوره مقدماتی گذرونده بودیم اگر این ترم هم گذرونده بشه که با ترم قبلی بشه یه سال دقیقا من دو سال و اندی دیگه باید برا گرفتن وکالتم تلاش کنم بعدش هم باید تو دفتر یه وکیل کار گزیده کار کنم تا بتونم پروانه وکالت بگیرم .
کتایون رو بهم گفت : خوبه ...... سختی داره خواهری گلم ولی بالاخره به نتیجه می رسی .
مابقی ناهار در سکوت خورده شد تا حواسمون جمع تیغ های ماهی باشه .
بعد از خورد ناهار رو مامان کردم : راستی اگر اجازه بدین امروز ارین میخواد بیاد دنبالم ساعت ۴ بریم بیرون .
مامانم که داشت بشقاب های ناهار رو که شسته بود خشک می کرد : برو به سلامت مادری ....... اقاجونت قبل از ظهر زنگ و گفت ارین جان تماس گرفته و اجازه خواسته تا ببرتت بیرون . مراقب خودتون باشین .
از اینکه ارین این قدر فهمیده برخورد می کرد و مراقب تمامی مسایل بود حتی اجازه گرفتن از بزرگتر ها ته دلم خوشحال بودم .
برگشتم به اتاقم تا ساعت ۴ وقت زیادی باقی نبود .
تصمیم گرفتم یه سر و سامونی به اتاق بدم .
دقیقا نیم ساعت طول کشید تا اتاقم رو مرتب کنم .
نزدیکی های ساعت چهار مانتو و شلوار بنفش ستی رو که به تازگی خریده بودم رو پوشیدم و همراه روسری مشکی که حاشیه هم رنگ مانتو و شلوار داشت سرم کردم و از پله به طرف پایین سرازیر شدم که صدای کل کشیدن کتایون کل ساختمون رو برداشت .
همون طوری که اسپند دودم می کرد : هزار الله اکبر ....... چه خواهر خوشگل و نازی دارم من . به ارین بگو واست صدقه بذاره کنار .
از کتایون خداحافظی کردم و راهی بیرون از دروازه شدم . که دیدم ارین داخل ماشین نشسته .
نظرتو به نویسنده بگو:
https://harfeto.timefriend.net/16706082802920
۴۰۰ پارت کامل رمان در وی ای پی کیانا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8
🌿 ادامه دارد ...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
امروزمان گذشت🌺
فردایمان را با «گذشتت»
💕شیرین و با صفا کن💕
خدای مهربانم💕
شب ما را با یادت
زیبا و نورانی کن✨🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
شبتون بخیر 🌙
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
33.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-🎧 داستان کوتاه ( نِگین سلیمان )
پیرزن: کافیست مرد ،چقدر گریه و ناله؟ تا کی؟! اصلا چه سودی دارد این همه زجه زدن؟! به خدا قسم من اطمینان دارم که صاحب نگین تورا بسیار دوست دارد، اگر باز هم نزد او بروی و تمام قصه را برایش بگویی، من مطمئن هستم آنقدر بزرگوار است که به تو چیزی نمیگوید و سرزنشت نمیکند
پیرمرد: نزدش بروم؟!!!!! من غلط بکنم از چند فرسخیش رد شوم چه برسد که نزدش بروم. دیگر نمیتوانم در چشمانش نگاه کنم
پیرزن: پس آماده باش که کاسه ی گدایی دست بگیریم،حالا بگو ببینم، امروز من به بازار بروم برای گدایی یا خودت میروی؟
پیرمرد: چه میگویی زن؟! این خوزعبلات چیست که به هم میبافی؟! کاسه ی گدایی چرا؟!
صداپیشگان: مریم میرزایی - مسعود عباسی - علی حاجی پور- مسعود صفری - علیرضا جعفری - کامران شریفی - خانم پناهی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
33.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
𖠇🌸𖠇࿐ྀུ༅࿇ ⇣ ༅═┅─
آهنگ سلام یا زهرا
به سبک سلام فرمانده
🌸 عهدمیبندم که حافظ دین وچادرت باشم
#حجاب
𖠇🌸𖠇࿐ྀུ༅࿇ ⇣ ༅═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جبهه است دیگر!!🖇️
خیره بر
عکستان مۍگویم...
خوشــا راهے
ڪھ پایانش شھــادت است!🙃❤️
#شهیدآرمانعلیوردی🌿
🌿💌
•
•
•
ابـراهیمازصـحبتبانامحرمبسیار
گریزان
بود:]
اگرمیخواستبازنےنامحرم،
حتـےبستگانشصحبتکند،بـھهیچ وجـہ
سرشرابالانمـےگرفت.
بـھقـولدوستانـشابراهیـمبـھزن
نامحرم
الرژیداشت:)
...... 🕊
پیامبرصـلےاللهعلیہوآلہ:
کسـیکـھنظربہنامحـرمراازخـوف
خداترک
کند،خـداوندبـھاوایمانـےعطامیکند
کـھ
شیرینــےآنرادرقـلبشمــےیابد:)
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت صد و نهم .........
با رسیدن به خونه تمام وسایلم رو از عقب ماشین برداشت و ازش پیاده شدیم که خودش زنگ ایفون خونه رو زد . انگاری میخواست بیاد داخل خونه .
لبخندی بهم زد که در خونه باز شد و با هم رفتیم داخل .
ارین با دیدن کتایون و مادرم به هر دو نفرشون سلام گفت که خیلی گرم جواب گرفت .
بعدش کل وسایلم رو تحویل مادرم داد و گفت : به اقای فرهمند سلام بنده رو برسونید ......... و اینکه اگر اجازه بدین فردا شب کیانا خانوم و شما منزل ما مهمان هستید . البته با اقای فرهمند صحبت که کردم گفتن هرچی شما بگید همون میشه .
مامان ملیحه کمی گوشه روسریش رو درست کرد و گفت : والله اجازه ما هم دست حاجی فرهمنده ...... ولی حالا که دعوت کردید نمیشه رد کرد ........ به روی چشم پسرم .
ارین خوشحال از اینکه مامان درخواست خودش و خانواده اش رو قبول کرده لبخندی روی لبش نقش بست و به ارومی گفت : خیلی خوشحالم کردید واینکه فردا شب منتظرتون هستیم .
بعد به ارومی برگشت سمت و منو : خیلی مراقب خودت باش . ...... فردا شب می بینمت عزیزم .
به دنبالش تا دم دروازه رفتم و خواستم تا بیرون در بیام که مانعم شد و گفت : عزیزم ...... برو داخل استراحت کن ....... میخوام فردا شب سرحال ببینمت .
لبخندی به روش زدم : خیالت راحت باشه ..... کافیه یکم استراحت کنم حالم خوب میشه . توام مراقب خودت باش و اروم رانندگی کن .
با زدن تک بوق و بلند کردن دستش از تو ماشین برام رفت و منم رفتم داخل خونه .
مامانم و کتایون داشتن با هم صحبت می کردن و وسایل اشپزخونه رو مرتب می کردند .
دلم دوباره درد گرفته بود . خودم بهتر از هرکسی می دونستم که علت این درد ها استرسی بود که این چند وقت تحمل کرده بودم .
با گفتن : من می رم اتاقم ...... خیلی خسته هستم مامان جان . وسایلم رو که رو راه پله گذاشته بودم برداشتم و رفتم بالا .
وارد اتاق که شدم دست و صورتم رو شستم و لباسم رو عوض کردم . دل دردم همچنان ادامه داشت . ترجیح دادم ببینم ارین به غیر اون پالتو چه چیزای دیگه ای برام خریده به خاطر همین روی زمین نشستم و به بسته های رو به روم خیره شدم .
اولین بسته رو گرفتم و باز کردم مانتو و شلوار نسکافه ای رنگی داخلش بود . بسته بعدی رو که باز کردم دیدم داخلش یه سارافون طرح دار بود که رنگش به یاسی می زد که البته زیر سارافونی مشکی هم داخلش بود .
دو تا بسته دیگه باقی مونده بود که توی یکی از بسته ها کفش چرمی زنانه ای بود که خیلی خوش دوخت بود.
بسته اخر رو که باز کردم تنم یخ کرد . تاپ بندی و دامن کوتاه مشکی رنگی بود که پشت تاپ کلا تور بود . از این همه سلیقه ای به خرج داده بود در عجب بودم و از اینکه خیلی به فکرم بود ذوق کردم .
احساس خستگی این چند روز بد جوری توی تنم نشسته بود باید استراحت می کردم تا این دل درد لعنتی ازم دور بشه .
وضو گرفتم و به رختخواب رفتم . زودتر از اونی که فکرش رو کنم چشمام گرم خواب شد .
صبح با صدای الارام گوشی که همیشه روی هشت کوک بود در مواقع تعطیلی بیدار شدم . خیلی گرسنه بودم تازه یادم افتاد که دیشب شام نخورده خوابیدم.
با عجله دست و صورتم رو شستم و به طبقه پایین رفتم .
مامان ملیحه تازه از اتاقش اومده بود بیرون که چشمش به من افتاد : سلام مادری ...... دیشب اونقدر خسته بودی که حتی برا شام صدات کردم بیدار نشدی عزیزم . کتایونم هر چی بیدار موند که شاید گرسنه ات بشه و بیدار شی که نشدی رفت گرفت خوابید .
صورت مادرم رو بوسیدم : اره مامان جونم .... خیلی خسته بودم . اشکال نداره که شام نخوردم چون الان خیلی گرسنمه . راستی کتایون کجاست ؟
مادرم در حالی که برام چای می ریخت : اخه شام که نخوری بعدا معده ات اذیت میشه دخترم ...... تازه اقاجونت کلی نگرانت شده که دیشب قند عسلم رو ندیدم .
بعد در حالی که خودش هم کنارم نشست ادامه داد: کتایون رفته ارایشگاه که صورتش رو اصلاح کنه . گفت از اون ور هم میره بانک کار بانکی داره .
اولین لقمه رو که گذاشتم دهنم تازه یاد مهمونی امشب افتادم . لقمه گیر کرد تو گلوم . با عجله لقمه رو قورت دادم : مامان من امشب چی بپوشم ...... خیلی استرس دارم ...... این اولین باری هست که می خوام برم خونه ارین اینا . دلم یه جوریه .
نظرتو به نویسنده بگو:
https://harfeto.timefriend.net/16706082802920
۴۰۰ پارت کامل رمان در وی ای پی کیانا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8
🌿 ادامه دارد ...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
داستان زندگی دختری، پر از شور و هیجان🤩
💅دختری که برای رفتن به مهمونی، باید از زنعموش اجازه بگیره، نه مامانش😳
دختری که دعوت میشه به یه دورهمیهای عجیب و غریب...❌
👹دورهمیهایی که سرنوشت اونو عوض میکنه و پاش به اغتشاشات باز میشه!
دختری که خیلی دیر میفهمه، عاشق شده.🤒
و وقتی که میفهمه، دیگه...
🔰🔰
داستانی که هرکی خونده، نتونسته رهاش کنه و ذهنش به شدت درگیر شده!
قبول نداری؟ دوقسمت اولش رو امتحان کن 😎
بعد از چاپ، نسخه آن لاینش پاک میشه!
داستانکده طوبی🌱
https://eitaa.com/joinchat/1768227121C2cee70b4ba
❤️ خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا
🌹 گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا
🕊 گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
🌷 سر سودای تو دارم غم سر نیست مرا
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🤲
سلام محبوب قلبـ❤️ـم
☀️ صبحت بخیر ☀️
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷