eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.6هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 برای این که سرم به چیزی گرم باشد از فرزانه خواستم که اگر عکسی از زری دارد برایم بیاورد. وقتی عکس ها را آورد، ماتم برده بود. اصلاًباور نمی کردم. زری در حالی که هیکلی تقریباً دو برابر گذشته ها پیدا کرده بود،قیافه ای زنانه داشت و با دو پسری که در بغل گرفته بود با آن زری که در ذهن من بود، زمین تا آسمان فرق داشت. دو تا پسرهایش، سالار و سهند، مثل سیبی بودند که از وسط با شوهرش نصف کرده باشند. خود مسعود هم تقریباً بیش تر موهایش ریخته بود ودیگر کاملاً شبیه دکترها شده بود. چند تا عکس هم با محمد داشت که معلوم بود توی این چند سال محمد دو سه بار رفته انگلیس. از عکس های زری جالب تر، عکس های فاطمه خانم بود که با یک پسر و دو دختر دوقلو، کنار قیافه های بسیار شاد محترم خانم و حاج آقاانداخته بودند. پرسیدم: بچه های فاطمه خانم، الان چند ساله هستن؟ فرزانه گفت: دوقلوها، هورا و هیوا، شش ساله شونه وهومن سه سال. هنوز اصفهان زندگی می کنند؟! فرزانه جواب داد: نه الان چهار ساله که رفتن بحرین.هومن همان جا به دنیا آمده. بقیه عکس های عروسی خود فرزانه و مرتضی بود که مربوط به سه سال پیش بود، ولی محمد توی هیچ کدام از عکس ها نبود. فهمیدم آن موقع ایران نبوده. پس کی آمده؟! یعنی بعد از این چند سال بار اول است که آمده؟ اصلاً تازه برگشته؟! کاش یکی درباره او حرف می زد یا از او سوال می کرد. از فرزانه پرسیدم: چطوری زری تا حالا نیامده ایران؟! مرتضی به جای فرزانه توضیح داد: دو سال اول که داشت زبان می خواند و اقامتش درست نشده بود. بعد هم که حامله شد و قرار شد وقتی بچه بزرگ تر شد بیاد. اما تا سالار خواست یکخورده بزرگ تر بشه، دوباره زری خانم حامله شد و مادر رفت اون جا. امسالم که قرار بود به خاطر قلب آقا جون بیاد، بازم قرار شدمادر این ها برن و خلاصه فکر کنم دیگه همون بمونه یکدفعه درس شوهرش که تموم بشه باهم بیان و در حالی که با خنده به محمد اشاره می کرد گفت: خانواده ما اینجورین دیگه. رفتنشون با خودشونه،برگشتنشون با خدا! مادر حال مهدی را پرسید. مرتضی گفت: ای بابا، اون ها وقتی که ایران هم بودن،کسی خبر از حالشون نداشت. مادر با تعجب گفت: مگه حالا کجا هستن؟! شش، هفت ساله رفتن کانادا، پیش فامیل های زنش. مادر آهی از ته دل کشید و سری تکان داد و گفت:بیچاره محترم خانم. چقدر توی این سال ها اتفاق های جورواجور افتاده بود.صحبت به پدرم و خانم جون کشید و اظهار تاسف مرتضی که دنباله اش باز محمد با مادرهم صحبت شد و بعد توی چند لحظه ای که سکوت شد، محمد با خنده و خوشرویی از ثریا پرسید: خوب حالا تو بگو چی شد با جماعت پسر حاجی ها آشتی کردی؟! هنوز شنیدن صدایش برایم مثل آهنگی زیبا، دوست داشتنی و دلنشین بود. فکر کردم تن صدایش عوض که نشده، هیچ، گرم تر و گیراتر از گذشته ها مرا مجذوب می کند. ثریا با خنده گفت: آشتی نکردم. یک خوبشون رو سوا کردم، همین. امیر قهقه زنان گفت: همه ش حرف بود برای رنگ کردن من، تو چرا این قدر ساده ای، می خواست منو گول بزنه که زد ... امیر و محمد می گفتند و ثریا جواب می داد و همه میخندیدند. این میان هر بار فرزانه یا مرتضی با من حرف می زدند، محمد رویش به سمت مادر یا امیر بود و من که فکر می کردم مخصوصاً این رفتار را می کند، داشتم دق میکردم. راحت حرف می زد، شوخی می کرد، گهگاه در پذیرایی به مرتضی و فرزانه کمک میکرد ولی انگار اصلاً مرا نمی دید. درست مثل این که من اصلاً آن جا نبودم و این وجودم را از تحقیر و توهین و زجر پر می کرد. اعترافش سخت بود، ولی حقیقت داشت. دربرابر او دوباره همان مهناز هشت سال پیش شده بودم، محتاج نوازش و مهر و نگاه های حمایتگر او، محتاج تکیه کردن به سینه فراخش و حس کردن گرمای آرامش بخش دست هایش. ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿