حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #رمان_فرشتهیمن #قسمت_16 +آدماگه عاشق خدا باشه و بخواد به همون هدف اصلیش که همیشه به
...:
#رمان_فرشتهیمن
#قسمت_17
+همه خواسته ها و آرزو هامون هم تو خط و مسیر همین عشقه.نمیدونم تاحالا عاشق😍 شدی یانه!ولی وقتی کسی عاشق میشه حاضره به خاطر عشقش از همه چیزش بگذره.مخصوصا که هیچ معشوقی بهتر از خدا وجود نداره و عشق ابدی خداست
از بغلش جداشدم و گفتم:
_ممنون که اینقدر بهم آرامش میدی.احساس میکنم تو مثل یه فرشته می مونی.یه فرشتهکه از آسمون اشتباهی اومده رو زمین
لبخند زد و گفت:
+نمیدونم داری درباره کی صحبت میکنی.ولی من که این نشانه هایی که تو گفتی رو ندارم
خندیدم.بعد بلند شدم و گفتم:
_من دیگه میرم.ببخشید مزاحمت شدم و وقتتو گرفتم.دلم خیلی پر بود
اونم از روی تخت بلند شد و گفت:
+خیلی خوشحال شدم از دیدنت.مراقب خودت باش. به مامانت سلام برسون
چادر رنگیش رو سرش کرد وتا دم خونه باهام اومد.همونطور که داشتم میرفتم سمت آسانسور گفتم:
_اینجا ک کسی نیست.چرا چادر سر کردی؟
+بالاخره امکان داره یه نفر از همسایه ها تو راهرو رد بشه.بهتره که احتیاط کنم.
سر تکون دادم و گفتم:
_آها
بعد تو دلم چند تا خاک تو سرت هم بهشگفتم.
همون لحظه آسانسور اومد.دست تکون دادم و ازش خداحافظی کردم.
وقتی رسیدم خونه کفشهای بابام رو دیدم که جلوی در بود.تعجب کردم که امروز با دوستاش نرفته بود بیرون و زود برگشته بود خونه.کلید انداختم و رفتم تو.بابام تا من رو دید سلام کرد.منم جوابش رو دادم و تا میخواستم برم تو اتاق گفت:
+نیلوفر،تا الان کجا بودی؟مطمئنا تا الان کلاس نداشتی!
قیافه ام رو کج و کوله کردم و با کنایه گفتم:
_دیدم شما هیچ وقت خونه تشریف ندارید،منم حوصله ام سر میره.رفتم خونه دوستم که تنها نباشم.دیگه پوسیم تو خونه.راستی چه عجب شما امروز با دوستای گرامیتون نرفتید بیرون؟!خیلی تعجب کردم کفش هاتونو دم در دیدم!!!
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد...