حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #قسمت_26 بعد از نماز وقتی از نمازخونه بیرون اومدیم،بعد از اینکه زهرا کفشش
...:
#رمان_فرشتهیمن
#قسمت_27
چهارشنبه غروب زهرا بهم زنگ زد و گفت:
+نیلوفر من فردا دارم میرم یه جایی.باهام میای؟
_کجا؟
+یه جمع دوستانست.با دوستام با همدیگه میشینیم و باهم دربارهموضوعات مختلف صحبت می کنیم.
یه ذره فکر کردم و گفتم:
_باشه فردا کارخاصی ندارم؛میام.ساعت چند میریم؟
+ساعت10و ربع آماده باش میام دم خونتون باهم بریم
_ماشین داری؟
+نه ماشین بابام هست.با اون میام
_نمیخواد من خودم با ماشینم میام دم خونتون.
+زحمتت نمیشه؟
_نه بابا.چه زحمتی آخه؟همون ده و ربع دم در خونتونم دیگه
+باشه عزیزم؛پس منتظرتم
_می بینمت.خداحافظ
+یاعلی
صبح ساعت 10و ده دقیقه رسیدم در خونشون.همونجا تو ماشین نشسته بودم و داشتم با گوشیم ور می رفتم که یه نفر زد به شیشه.زهرا بود.چشکمی زد و گفت:
+اجازه هست؟
خندیدم و گفتم:
_بیا بالا بابا.چه لوس میکنه خودشو
خندید و اومد تو.گفت:
+سلام علیکم نیلوفر خانوم گل گلاب.حال شما چطوره؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_علیک سلام.چیه؟شنگول میزنی!خبریه؟
خندید و گفت:
+نه بابا.تو رو دیدم سرحال شدم.سریع حرکت کن بریم دیر نشه.
رسیدیم و رفتیم داخل.یه جایی تقریبا شبیه یه خونه یا شاید هم یه حسینیه بود.حدودا ده نفر اونجا بودند که...
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد....
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
#هم_قدم_عشق
#قسمت_27
- دایی شرمنده ولی اگه اشکالی نداره یه هفته دیگه هم نرگس رو نگه دارید ...
- نه مشکلی نیست فقط میخواستم با معصومه یه سفر بریم مشهد ...
- بله حتما از سفر برگشتیم خدمت میرسیم ...
- ممنون انشاا... باهم ...
کاظم تلفن رو قطع کرد و از جاش بلند شد.
- من میرم بیرون نهار بگیرم. زود برمیگردم. شما هم فکر فردا صبح باش که باید حرکت کنیم سمت مشهد.
از خونه بیرون رفت و من رو تو بهت رها کرد. از طرفی هم ذوق سفر به مشهد لبخند رو لبهام نشوند.
صبح برای نماز بیدار شدم. دوباره روی مبل خوابش برده بود. ولی ذوق زیارت امام نمیذاشت چیزی به چشمم بیاد. تا وضو بگیرم کاظم بیدار شد. بعد از صبحانه آماده شدیم و حرکت کردیم. تمام مسیر ساکت بودیم. براش چای میریختم. میوه پوست میگرفتم. موقع نماز و نهار و شام توقف میکردیم. ولی صحبتی بینمون نبود. وقتی رسیدیم کاظم نگاهی به گنبد طلای حرم که از دور معلوم بود انداخت و سلامی به امام داد.
داخل زائرسرا شدیم و اتاقی گرفتیم. کاظم وسائل ها رو گوشه ای گذاشت و روی تخت دراز کشید
- ببخشید خیلی خسته ام.
تا من چادرم رو تا کنم خوابش برده بود. صبح زود بیدار شدیم و برای نماز صبح به حرم رفتیم. رو به صحن ایستادم و غرق آرامشی شدم که وجودم رو دربرگرفته بود. احساس کردم امام رئوف زبان نگشوده حاجتم رو داده. کاظم گوشه ای رو نشونم داد و گفت یک ساعت دیگه اونجا منتظرمه.
وارد حرم شدم و به جمعیت مشتاق لبخندی زدم. روبه ضریح شروع کردم به خوندن زیارت. آقاجان ممنونم. کاش این آرامش همیشگی بود. کاش این لحظه تموم نمیشد. ولی یک ساعت به سرعت تموم شد و خودم رو به محل قرار رسوندم. کاظم هم مثل من چشم هاش قرمز بود. گوشه ی خلوتی نشست و ازم خواست کنارش بشینم.
دستم رو گرفت تو دستش. اولین بارش بود. خیلی تعجب کردم. ولی کاظم خیره به گنبد بود. کمی زیرچشمی نگاهش کردم و بعد من هم خیره گنبد شدم. کمی گذشت تا کاظم سکوت رو بشکنه.
- آوردمت اینجا تا بخاطر امام رضا ع ببخشیم
چشم از گنبد گرفتم و متعجب به کاظم خیره شدم. اونم نگاهش رو بهم داد و چشم دوخت به چشمهام.
- وقتی مادرم ازم خواست باهات ازدواج کنم خیلی عصبانی شدم. احساس کردم مادرم داره از حق مادریش سوء استفاده میکنه و دایی هم بخاطر محبتهاش ازم توقع بیجا داره.
اول مخالفت کردم ولی مادرم به التماس افتاد. وقتی ناراحتیم رو دیدگفت تو فقط ادعای دینداری داری. عذاب وجدان داشتم که به التماس مادرم بی توجهی کنم و باعث بدبینیش به دین داری بشم. قبول کردم.
بعد ازدواج هم کلافه بودم و نمیدونستم باید چکار کنم. این وسط تنها چیزی که اصلا متوجهش نبودم احساس تو بود. فکر میکردم همین که دارم باهات ازدواج میکنم لطف بزرگیه و تو راضی هستی. خودم و شرایطم رو خیلی بالاتر از اون میدونستم که حتی فکر کنم شاید تو احساست چیز دیگه ای باشه.
نگاه شرمنده اش رو ازم گرفت و به زمین چشم دوخت.
- دیروز که دیدم یک ساعت تمام گریه کردی قلبم فشرده شد. تو دختر داییمی و برام عزیزی. طاقت دیدن گریه هات رو نداشتم. نمیتونستم درک کنم چی تو رو اینهمه ناراحت کرده. وقتی تو اتاق اون حرف ها رو زدی از خودم بدم اومد. از اینهمه خودخواهی و غرور. بی قرار شدم. من چقدر ضعیف بودم و خودم رو بالا میدیدم. بعد از نماز چشمم مشتاق دنبال قرآن گشت. بازش که کردم دیگه طاقتم تموم شد
...عَسي أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسي أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُون.
چه بسا چيزي را خوش نداشته باشيد، حال آن كه خيرِ شما در آن است. و يا چيزي را دوست داشته باشيد، حال آنكه شرِّ شما در آن است. و خدا ميداند، و شما نميدانيد.
تو خیری بودی که خدا برام خواسته بود و من یادم رفته بود که همه چی به اراده خداست. گله مند بودم درحالی که باید شرمنده میبودم که ادعای بندگی داشتم و بنده نبودم.
دستم رو تو دستش به آرومی فشرد و ملتمس گفت
- معصومه جان منو ببخش تا روم بشه از خدا طلب بخشش کنم.
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃