درعشقاگرچهمنزلآخرشهادتاست،
تکلیفاولاستشهیدانهزیستن🖐🏻💔؛
ـ ــ ـــ ـــــ᯽ـــــ ـــ ــ ـ
˼ #رهبرانه ˹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #حاج_قاسم
تن فرمانده اربا اربا شد...
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت صد و ششم ........
خدا رو شکر نمرات مریم هم خوب بود و توی همه درس ها مثل من نمره کامل کسب کرده بود .
داشتیم برد اموزش رو دید می زدیم که احساس کردم دست یکی نشست رو شونه راستم برگشتم و نگاهش کردم که دیدم مژگانه : سلام مژگان جون خوبی ؟ نمراتت رو دیدی ؟
سریع با خنده جواب داد : سلام عروس خانوم ........ مبارکت باشه عزیزم ........ پس کو شیرینی عروس شدنت ........ به دستی هم به سر ما بکش فدات شم .
به ارومی بهش گفتم : وای....... مژگان تو رو خدا ارومتر ........ هنوز علنیش نکردیم .
مژگان که انگاری از حرفم تعجب کرده بود گفت : تو کجای کاری دختر ........ کل دانشکده می دونند ...... اون وقت تو میگی کسی خبر نداره .
دیگه فرصت نشد ازش بپرسم چه کسی این خبر رو پخش کرده که گفت : راستی برید دفتر اموزش نمرات پروژه ها دست استاد هاست . همه استاد ها اومدن تو دفتر هستن .
از مژگان خداحافظی کردیم و برا مراسم عقد دعوت کردمش و به سمت دفتر اموزش حرکت کردیم .
با ورود به دفتر اموزش مریم چند تقه به کوتاه به در زد و وارد شدیم .
استاد هایی که باهاشون درس داشتیم و چند تا استاد دیگه رو به روی هم روی مبل نشسته بودن و چندتا دانشجو در حال پرسیدن نمراتشون بودن .
کیایی هم انتهای سالن روی یه مبل تک نفره نشسته بود . مثل همیشه خوش تیپ . یه کت و شلوار مشکی با پیراهن سورمه ای زیرش حسابی باعث جلب توجه دخترای دانشکده میشد .
روزای اول حضورش تو دانشکده و نزدیک شدن های الکی دخترا به خاطر سوال و جزوه رو بهش یادم میاد که به هیچکومشون توجهی نمی کرد .
چندتا دانشجوی دیگه دور دو تا از استاد ها جمع شده بودن که یکیش استاد فخری زاده بود و به هیچ وجه از نمرات دانشجو ها کوتاه نمی اومد و به کسی اضافه تر از حقش نمره نمی داد .
اما اون یکی استاد قیافه اش مشخص نبود چون دانشجو ها دورش رو کاملا گرفته بودن .
من و مریم فقط با استاد مرحمت و کیایی پروژه داشتیم . به سمت خانوم مرحمت رفتیم که با دیدنم سریع گفت : به ....... به فرهمند ....... شنیدم ازدواج کردی ؟ مبارک باشه . امیدوارم همونطور که توی درست ممتاز بودی توی زندگیت هم همیشه موفق باشی .
با کلی خجالت از استاد صمدی که چندتا مبل اون طرف تر نشسته بود از حرف استاد مرحمت بالاخره زبونم باز شد : ممنونم استاد .
با گرفتن نمره پروژمون از استاد مرحمت حالا باید می رفتیم پیش استاد کیایی .
مریم اروم در گوشم پچ زد : غول مرحله اخر اون انتها نشسته ........ تو رو خدا نگاه کن دختره چه جوری سرش رو خم کرده تو برگه کیایی . خجالتم نمیشکه ...... کم مونده کیایی بهش بگه بیا تو بغلم بشین .
به ارومی با ارنجم به پهلوی مریم زدم تا جلو زبونش رو بگیره و با هم به سمت کیایی رفتیم . رو به روش ایستادیم . سرش تو برگه بود و اصلا ما رو ندید .
با دختره بحث داشت سر تصحیح ورقه و اعتراضی که دختره زده بود : خانوم اشرفی ...... این امکان نداره بخوام نمره بدم ...... اولا من چه جوری می تونم شما رو پاس کنم چون ۴ نمره تا پاس شدن نیاز دارین ..... متاسفام .
دختره هی پا فشاری می کرد : استاد اگر شما اینجا رو درست می گرفتید برام و چهار نمره رو می دادید قبول میشدم .
یک دفعه کیایی به قول مریم برزخی شد و صداش رفت بالا : خانوم محترم ...... وقتی میگم نمیشه و نمی تونم شما رو قبول کنم . درک کن .......یعنی اینکه من باید پارتی بازی کنم پنج نمره باقی مونده تا گرفتن نمره قبولی رو بهتون بدم . شما پنج نمره کم دارید . نیم یا یک نمره نیست ....... پنج نمره هست .
خانوم کاشف یکی از سر دفتر های اموزش که خیلی خانوم مهربان و با وقاری بودند از شنیدن صدای نسبتا بلند کیایی اومد سمت ما و رو به دختره گفت : بهتره برا ترم بعد بهتر درس بخونی ..... وقتی استادمیگه نمیشه برا چی وقت استاد رو می گیری . الان چند ساعت هست داری با استاد بحث می کنی ؟
بالاخره دختره قانع شد که این ترم درس کیایی رو افتاده و باید و برا ترم بعد این درس رو دوباره برداره .
با رفتن دختره تازه چشم کیایی به ما افتاد ولی انگار دید و خودش رو به ندیدن زد : امرتون ؟
مریم با نیم لبخندی که روی لبش بود جواب داد : میخواستیم نمره پروژه رو بدونیم .
کیایی که انگاری حالا یکم عصبانیتش فرو کش کرده بود گفت : اسم لطفا ؟
نظرتو به نویسنده بگو:
https://harfeto.timefriend.net/16706082802920
۴۰۰ پارت کامل رمان در وی ای پی کیانا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8
🌿 ادامه دارد ...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر 🌙💫
خدایا! دلم تنگ است.
هم جاهلم، هم غافل
نه در جبههی سخت میجنگم
نه در جبههی نرم.
کربلای حسین عليه السلام تماشاچی نمیخواهد؛
یا حقی، یا باطل...
راستی من کجا هستم؟!
خدایا یا مرا از زمین بردار،
یا دست من زمینگیر را بگیر گناه غرقمان کرده
و غفلت دلمان را سیاه کرده!
#شهید_عباس_دانشگر
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃