یکبار قصه این است:
تاریخ رو نگاه می کنم، تقویم رو ورق میزنم . اول محرم است، گریه می کنم، ناراحت می شوم،حالم منقلب می شود.
بار دیگر این است:
حالم منقلب است…چه خبر است؟اول محرم است!
این فرق میکنه با اون که فهمید اول محرم است بعد ناراحت شد. این جانش به ولی خدا وصله…بدون تاریخ فهمید که یک اتفاقی در عالم افتاده است.
سر چرخواند و گفت: باز این چه شورش است که در خلق عالم است…
از کجا فهمید؟ اول شورش از خودش شروع شد!
دید انگار غم و غصه ها را در قلبش ریخته اند؛ قلبش سرشار از غصه است. چه خبر شده است؟ محرم شده است…
این قلب وصل به ولی خداست. قلب وصل به ولی خدا حالات ولی خدا رو در خودش نشون میده.امامش هرجور باشه اونم همونجوره. خبر داره؟ نه،وصله…
#اکسیر_محبت
استکان را بالا میبرم و به قند کوچک کنار آن نگاه میکنم ، دوباره استکان را کنار قند میگذارم.
آیا زندگی شبیه همین استکان چای و قند کنارش است؟
تلخی هایش زیاد و شیرینی هایش کم!
چه میشود که شیرینی قند در جای جای تلخی چای پخش می شود؟ چه کسی قند را درون چای انداخته و با قاشقی آن را هم میزند؟
در هم تنیدن این دو در نظرم مضحک میآید!
گویی میخواهی خودت را گول بزنی،میخواهی تلخی را ، هم اندازه ی شرینی کنی در صورتی که اگر هر کدام را جدا داشته باشی و وزن کنی میبینی که مقدارشان یکی نیست! دنیا هم همین است؟ تلخی اش به اندازه یک استکان و شیرینی اش به کوچکی یک قند!
#قلمدان
#هیلاج
گاهی فراموش می کنم
که وقتی کسی کنار من نیست
معنایش این نیست که تنهایم!
معنایش این است که:
"همه را کنار زدی که خووم باشم و خودت…"
_شهید مصطفی چمران
#اکسیر_محبت
دلم کوه میخواهد!
پا گذاردن بر روی خاک و بند کردن دستان به سنگ ها برای بالا رفتن…
بوی ریحان و نعنا، بوی خاک باران خورده، بوی یاس رازقی در بهار و تابستان و اولین برف زمستانی.
دلم دیدن سنگ هایی را میخواهد که آب از رویشان عبور کرده و به آنها زندگی میبخشد.
دلم پناه ضریح را میخواهد، نشستن بر روی فرش ها و دیدن گنبد طلا و حرف های پنهانی که هیچگاه هیچکس متوجهشان نخواهد شد…
نمیخواهم در زندان فکر و خیال مبحوس شوم.
میخواهم تمامی کلاف های در هم پیچیده زندگی ام را از هم باز کنم. میخواهم به دنبال یک بینهایت بروم، کسی که وجودش هیچگاه تمامی ندارد و همیشه کنارت است.
به هرکدام از داشته ها و انسان های اطرافم که دل بسته ام کمی بعد کوچکی و محدودیتشان آزارم داده است. هیچکس دلخواهم نمیشود…
#قلمدان
#هیلاج
پروانه از فراق نرسیدن به آغوش شمع سوخت و دم نزد
به یقین قصه ی ما قصه ی شمع و پروانه است!
شروع دوباره✨
خیلی مچکرم از اون ۱۰ عزیزی که لفت ندادن امیدوارم در آینده هم شماها اینجا همراه باشید
این چند وقت یسری درگیری های گسترده ای بود که چنل فعالیت نکرد هرچند هنوزم درگیری هست ولی خب🙄
قراره هیولی فعالیتش رو دوباره و بهتر از قبل شروع کنه لذا خواهشمندم این پیام رو برای بقیه هم اگه میتونید بفرستید تا ما رو پیدا کنن🌱
ماه…آنقدر به او زل زدم که تنها یک یاد بود استخوانی سفید رنگ از من در زیر او به جا ماند.
در نهایت، اعتماد را در آن آبی نیلگون دیدم و موج هایی که با قدرت به تن نرم او میکوباند تنها اثری سفید رنگ از شرمساری به جا گذاشت و سر انجام فهمیدم ساده لوحی متقابل و تسلیم شدنمان در برابر امیال زودگذر تاریخ،طعم تلخ شکست را به ما چشانیده و ما را به ناگه در این برهوت دیوانه وار در خود فرو برده و به راستی چه بر سر ما خواهد آمد؟
آیا به ظن خویش، بی گمان خود را در میانه این مسیر یافتیم؟ یا به دنبال چیزی بودیم که تعلقی به ما نداشت؟
آمال و امیال نفسانی اش یک شبه تبدیل به خاکستری مذاب شد و سوخت.
با تصورات کودکانه، در کمال امید و حماقت در زیر نور مهتابی اش رقصید و در تلاشی محقر دست به سویش دراز کرد اما تصمیمات هیچ عذر و بهانه ای را پذیرا نیست و شاید…شاید این شروع ما بود!
#قلمدان
#هیلاج
May 11