eitaa logo
هیولی
11 دنبال‌کننده
58 عکس
0 ویدیو
3 فایل
There's stardust running through your veins and galaxies swirling in your soul... مَن: https://daigo.ir/pm/aOC1H6 قرارگاه کلماتت: @Hiuly_Space
مشاهده در ایتا
دانلود
قلم را روی کاغذ رها می کنم. جوهر بخش می شود، آه از نهادم بلند می شود! به جای اینکه به داد دفتر برسم تنها به جوهر نگاه می کنم و پشمان می شوم از نوشتن این نامه. -سیاهی جوهر بر سفیدی دفتر قالب می شود ذهنم مشوش است و مجالی نمی دهد برای فکر کردن و نوشتن آنچه در سر دارم. خسته از کابوس های مکرر پناه می برم به برده ی افکار. نمی دانم ادامه ی این راه چه خواهد شد؛ آری، ادامه ی داستان من و تو را می گویم. داستانی که با تو شروع شد و با من ادامه یافت! آهسته به سمت جایگاه همیشگی مان قدم بر می دارم؛ بر روی صندلی می نشینم و لیوان قهوه را که به عضوی جدا نشدنی در زندگی ام تبدیل شده است در دست می گیرم. گرمی قهوه از سردی جسمم می کاهد،آتش شومینه صورتم را روشن می کند اما من نگاهم را به پنجره دوخته ام، به پنجره ای که هر روز با نگاهش قاب می گرفت ازدحام حرف های شنیده نشده بی جواب را. هرچه فکر می کنم راهی برای پایان این وضعیت پیدا نمی کنم. گویی این راه از دست رفته بی انتها هیچگاه درست نمی شود. به گذشته مغتنم از دست رفته مان می اندیشم، به فرصت هایی که از سر ازدحام غرور و توقع بیجا برای ابراز عشق به تو از دست دادم! به روز های نا آرامی می اندیشم که بدون فکر به حضور تو گذشت. آری من به تو می اندیشم و راهی برای بازگشت به سوی تو نمی یابم. -تو پراکندگی دانه های برف را می بینی؟ برف بر انگشتانم ذوب شده و افسوس می کشد. آری از لمس چند برگ ورق هراسانم؛ من نامه ها رو می سوزانم اما آنها چطور می توانند بسوزند؟ با صدای در به خود می آیم و چشمانم را به روی حقیقت تلخ نهفته در نامه های بی جواب می بندم. نمی دانم کیست، شاید همان کودکیست که هر روز محبت را در من جستجو می کند…! شاید هم دیو پلید نا امیدیست که به دنبال آرزو های نهفته در قلب می گردد تا محالشان کند. شاید هم تو هستی که این در را به صدا در می آوری اما مگر خدا پشت در می ماند…؟
هرچقدر نگاه می کرد نمیتوانست بگذرد از آن گوی های سیاه رنگ و آن منظره ی زیبا. با خود گفت: حیف است که این شاتوت های خوش رنگ و لعاب اینگونه به زمین بریزند و هیچکس نباشد که بار این درخت پیر و ناتوان را از روی دوشش بردارد! نردبان را به دیوار کاهگلی خانه تکیه داد؛ دامن چین دارش را در دست گرفته و به آرامی گالش هایش را روی نردبان گذاشت. دست راستش را بر روی تنه ی فرتوت درخت شاتوت قفل کرده و با دست چپ مشغول چیدن شاتوت ها شد و هنگامی دست از کار کشید که سبد حصیری مادربزرگ دیگر جایی نداشت! با خوشحالی پایین آمده و به دست هایش نگاه کرد، برایش مهم نبود دست هایش آغشته به رنگ سیاه شاتوت ها شده یا لباسش از برخورد با درخت کثیف شده باشد؛ تنها چیزی که برای او اهمیت داشت درخت فرتوتی بود که حال از سنگینی کوله بارش کم شده و جان دوباره گرفته است تا که محصولش را به اهالی خانه هدیه کند!
نامه ی یکم روحی مشوش و سرگردان در گردان خاک گرفته و تاریک ذهن. به دنبال راه چاره ای برای خلاصی از سراب تصمیمات نا بهنگام…در جستجوی حقیقت های از دست رفته ی گمشده و کرامتی که در خود پیدا نمیکنم! حقیقت وجودی را گم کرده ام و نمیتوانم بیهوده و سرگردان گام برداشتن را ادامه دهم. پازل را می چینم اما فضای خالی و تکه ی گمشده بدجور در چشم می زند! -خلعی که همیشه احساس می شود! میخواهم همانند کرم ابریشم گذشته ی تاریک درون پیله را رها کنم تا پروانه شوم! ولی کرم ابریشم تنها نیازش اراده و تلاش نیست،ایمان میخواهد!
رد پای سم اسبش بر زمین تازیانه می زند… با نام و دستور حسین علیه السلام به تاخت به سمت کوفه روانه می شود برای بیعت با اهالی کوفه! حامل نامه ایست از سوی پسر عمویش حسین ابن علی! وارد کوفه می شود. چون مردم کوفه می فهمند که حسین علیه سلام پاسخ نامه آنان را داده است با خوشحالی مسلم را به خانه ی مختار بن ابی عبیده ثقفی وارد می کنند. مسلم نامه ی حسین علیه اسلام را برای گروهی از شیعیان که گرد او آمده بودند می خواند؛ احساسات مردم آنقدر شدید است که هنگام خواندن نامه اشک از چشمانشان جاری می شود! پس از خوانش نامه ی حسین بن علی توسط مسلم هجده هزار نفر از کوفیان با مسلم بیعت می کنند و او به حسین علیه سلام نامه ای می نویسد برای عزیمت به سوی کوفه. تا اینکه…عبدالله بن مسلم باهلی و عمارة بن ولید و عمربن سعد نامه ای به یزید نوشته و در آن ورود مسلم و اوضاع کوفه را شرح می دهند. آنها درخواست عزل فرماندار کوفه را دارند. یزید پس از اطلاع از اوضاع کوفه نامه ای برای عبیدلله بن زیاد که در آن زمان فرماندار بصره بود نوشته و سمت فرمانداری کوفه را به او واگذار می کند و ضمن نقل کردن کار مسلم بن عقیل و حسین علیه السلام به عبیدلله دستور اکید می دهد برای دستگیری و قتل مسلم. چندی بعد عبیدالله بن زیاد برادرش عثمان بن زیاد را نایب خویش نموده و خودش به سوی کاخ کوفه حرکت کرده و شبانه داخل کوفه می گردد؛ مردم کوفه گمان می کنند که حسین علیه السلام تشریف آورده است،از حضور او خوشحال گشته و اطراف او را می گیرند اما همینکه متوجه می شوند عبیدالله بن زیاد است از گرد او پراکنده می شوند. مسلم بن عقیل که خبر آمدن عبیدلله را می شنود از مشخص بودن مکان حضورش بر جان خود بیمناک شده و از خانه ی مختار بیرون آمده و در خانه ی هانی بن عروه ساکن می شود. ابن زیاد توسط یگی از غلامانش از سکونت مسلم در خانه ی هانی با خبر شده و دستور می دهد تا هانی را به نزد او بیاورند. خبر گرفتاری هانی به مسلم بن عقیل رسید و مسلم به جنگ با عبیدالله برخواست. اطرافیان عبیدالله که در میان کاخ بودند سر ها را از کاخ بیرون کرده و یاران مسلم را از جنگ می ترساندند و وعده هایی از رسیدن لشکر شام می دادند! در نتیجه تبلیغات،تمامی یاران مسلم از گرد او پراکنده شده و او را رها کردند و مسلم پس از نماز مغرب تنها از مسجد بیرون آمده و در خانه ی زنی به نام طوعة پناه گرفت. سربازان عبیدالله که از محل او با خبر شدند او را به اسارت در اورده و به مجلس عبیدالله بردند؛ابن زیاد نیز به بکر بن حمران ماموریت داد تا مسلم را به بالای کاخ برده و او را بکشد. زبان مسلم مشغول به تسبیح خداوند و استغفار و درود بر پیغمر بود که بکر گردنش را زده و وحشت زده از بام پایین آمد. همان روزی که مسلم کشته شد حسین علیه اسلام از مکه بیرون شده و روانه ی کوفه گشت… وَ لَعَنَ اللّٰهُ مَنْ بایَعَکَ وَ غَشَکَ {لعنت بر کسی که با تو بیعت کرد و شکست}
استکان را بالا می‌برم و به قند کوچک کنار آن نگاه می‌کنم ، دوباره استکان را کنار قند می‌گذارم. آیا زندگی شبیه همین استکان چای و قند کنارش است؟ تلخی هایش زیاد و شیرینی هایش کم! چه می‌شود که شیرینی قند در جای جای تلخی چای پخش می شود؟ چه کسی قند را درون چای انداخته و با قاشقی آن را هم می‌زند؟ در هم تنیدن این دو در نظرم مضحک می‌آید! گویی می‌خواهی خودت را گول بزنی،میخواهی تلخی را ، هم اندازه ی شرینی کنی در صورتی که اگر هر کدام را جدا داشته باشی و وزن کنی میبینی که مقدارشان یکی نیست! دنیا هم همین است؟ تلخی اش به اندازه یک استکان و شیرینی اش به کوچکی یک قند!
دلم کوه می‌خواهد! پا گذاردن بر روی خاک و بند کردن دستان به سنگ ها برای بالا رفتن… بوی ریحان و نعنا، بوی خاک باران خورده، بوی یاس رازقی در بهار و تابستان و اولین برف زمستانی. دلم دیدن سنگ هایی را می‌خواهد که آب از رویشان عبور کرده و به آنها زندگی می‌بخشد. دلم پناه ضریح را می‌خواهد، نشستن بر روی فرش ها و دیدن گنبد طلا و حرف های پنهانی که هیچگاه هیچکس متوجهشان نخواهد شد… نمی‌خواهم در زندان فکر و خیال مبحوس شوم. می‌خواهم تمامی کلاف های در هم پیچیده زندگی ام را از هم باز کنم. می‌خواهم به دنبال یک بینهایت بروم، کسی که وجودش هیچگاه تمامی ندارد و همیشه کنارت است. به هرکدام از داشته ها و انسان های اطرافم که دل بسته ام کمی بعد کوچکی و محدودیتشان آزارم داده است. هیچکس دلخواهم نمی‌شود…
پروانه از فراق نرسیدن به آغوش شمع سوخت و دم نزد به یقین قصه ی ما قصه ی شمع و پروانه است! @Hiuly_Hila
گاهی حرف ها آنقدر پیچیده می‌شوند که نمیتوانی با کلمات توصیفشان کنی؛ گاهی ذهن آنقدر آشفته و پریشان می‌شود و فکر و خیال و درگیری های تو خالی زندگی آنقدر درونش را پر می‌کند که خالی می‌شود از هرچه آرامش است، آنگاه حتی نمی‌تواند افکارش را روی کاغذ پیاده کند چه به اینکه بخواهد به خیال پردازی هایش بال پرواز بدهد! نمی‌توانم به آنچه در ذهنم هست بال پرواز داده و به سفیدی کاغذ بسپارمش. ذهنم پر از هیچ شده است و این هیچ های مهمل آنقدر به یکدیگر گره خورده اند که پوچ شده اند، گویی خودشان را در درگیری های روزانه گم کرده اند و حنایشان دیگر رنگی ندارد. فاطمه می‌گوید از اینکه چرا نمی‌توانم بنویسم، بنویسم اما به راستی هیچ یعنی چه؟ چگونه می‌توان هیچ را روی کاغذ آورد؟ نمی‌توانم کلاف های گره خورده ی افکار را پاره کنم، هرچقدر می‌خواهم بازش کنم هم نمی‌توانم؛ گویی هرچقدر بیشتر باز می‌شود بیشتر هم گره می‌خورد. از پیچیدگی هیچ های افکارم کلمات قاصر مانده اند و دستان من ناتوان تر از آنند که آنها را به کاغذ بسپارند!
من را رها کن،بگذار کلمات ناگفته بی پایان را در آغوش بگیرم