•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_هفتاد_شش
- ولی دیگه علیرضا ست دیگه..
از اتاق صدای زنگ گوشی بلند شد..
کمال رفت تا جواب بده...
محمدحسین هم رفت اتاق تا لباسش رو عوض کنه..
حدیث چادرش رو در آورد به سمت مبلی که محمدحسین خوابیده بود رفت..
- علیرضااا...
صبر کندوساعت از رفتن خاله بگذره بعد کل خونه رو نابود کنید..
- چی شده مگه..
قشنگ حواسم بود کُلش رو خالی کردم رو دکتر..
اینجام الان خشک میشه..
- من الان اینو باید تمیز کنم..
- چیو تمیز کنی؟!
اصلا چجوری میخوای تمیز کنی؟
محمدحسین از اتاق بیرون اومد..
- واقعا ممنون که با دقت تمام همه رو سر من خالی کردی..
حدیث تو هم دیگه شورشو در آوردی!!
آب رو میخوای تمیز کنی..
- خواهش میکنم دکتر جان وظیفه بود..
- وقتی نمیدونید نظر ندید!
این بمونه لک میشه..
حدیث رفت تو آشپزخونه..
- چیکار میخوای بکنی؟
- غذا بزارم دیگه..
- مگه تو مریض نیستی؟!
- دیالوگ علیرضا به تو ام سرایت کرده؟!
آقای علیرضا و محمدحسین..
باور کنید من خوبم..
یه سرماخوردگی ساده بود..
بلافاصله بعدش سرفه اش گرفت..
- باشه بیا بشین..
از اون صدا و سرفهت معلومه..
- میگم میخوام غذا بزارم..
- مگه علیرضا مرده ؟!
- داداش من شما دلسوز میشی چرا از من مایه میزاری؟!
- همین که گفتم..
پاشو..
- محمد حسین .. تو تاحالا دیدی علیرضا سمت گاز بره؟!
اصلا خود تو ...
بلدی چطور شعله گاز رو روشن کنی ؟!
- برو اینقدر نمک نریز .. نمکدون ..
- علیرضا..!
پاشو بیا اینجا..
حدیث تو هم برو استراحت کن..
- الان من اینجا بیکار بشینم چیکار..
یه دخترعمو هم نداریم که...
- میخوای باهات خاله بازی کنیم؟!
- اوه اوه..
چقدر بچه بودیم ما رو مجبور میکردی باهات خاله بازی کنیم..
حدیث مشغول نماز شد ...
سر و صدای علیرضا و محمد حسین از اشپزخونه بلند شد
- علیرضا من توی اون نمک ریختم..
- باز تو دکتر بازیت گل کرد ؟!
این چیه ... مزه شلغم نمیده ...
- خب یه ذره فلفل بزن به اون
کمال وارد آشپزخونه شد ...
- به به .. علیرضا .. روی شام حساب باز کنیم دیگه ؟!
- اگه محمد حسین بزاره بله ...
گوشی کمال زنگ خورد ...
به سمت تراس رفت..
بعد از نماز
حدیث گوشیش رو در آورد و سرش گرم شد
- بزار زمین گوشی رو..
- چرا؟
- چون مریضی خوب نیست برات..
- آره راست میگه...
محمدحسین اومد بیرون و گوشی رو از حدیث گرفت..
- چه نقشه ایی دارید؟!
- نقشه چیه..
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_هفتاد_هفت
خداوندا تو شاهدی من به فکر سلامتیش بودم..
حدیث بلند شد که دوباره محمدحسین صداش کرد...
- کجا خانم؟!
- تراس هم اجازه ندارم برم؟!
- نخیر هوا سرده...
میخوای کار واسمون درست کنی ؟!
مامان و خاله که نیستن ...
تو ام که بیوفتی یه گوشه ..
محمدحسین با صدای بلند داد زد ...
- غذا میوفته گردن علیرضاااا
- هوفففف..
میشه بگید دقیقا چیکار کنم من؟!
- شما..
ام..
کتاب بخون..!
- کتاب بخونم، سرم درد نمیگیره؟!
- آخ چرا راست میگی..
بیا اینجا یه دقیقه..
- اصلا جالب نبود!
از اول بگو نمیتونی غذا درست کنی دیگه..
- من همچین حرفی زدم علیرضا؟!
- نه اصلا..
بیا یه نظر بده..
- باشه..
اصلا چی دارید می پزید؟!
- حالا تو بیا ببین خودت..
حدیث به آشپزخونه رفت و یه کم از غذا رو چشید..
با خوردن غذا صدای سرفهاش بلند شد..
- محمد من دستم کثیفه برو بزن پشتش..
پرید تو گلوش..
حدیث از شدت سرفه نمی تونست صحبت کنه..
محمدحسین به سمتش رفت که بزنه پشتش اما حدیث با دست اشاره کرد که نمیخواد..
به زور یه لیوان آب پر کرد و خورد..
- خدا بگم...
چیکارتون نکنه..
این چیه پختین..
علیرضا در حالی داشت غذا رو می چشید گفت..
- چیه مگه خوبه که..
- علیرضا هرچی فلفل و ادویه دم دستتون بوده خالی کردید تو غذا!!
میگی خوبه.؟!
- تو مگه دوست نداری فلفل..؟!
- چرا..
ولی الان مریضم...
میفهمید؟!
ای خداااا..
باید دو روز دیگه هم بخوابم..
صدای خنده بلند شد ...
- بچه ها .. پس چی شد شام ..
-------------------------------------------------
میز رو آماده کردن...
همه باهم نشستن ...
- حدیث .. عمو .. یکم برای من بکش ...
حدیث به چهره علیرضا و محمد حسین نگاه کرد ..
به زور جلوی خنده شو گرفته بود ...
علیرضا واسه حدیث چشم و ابرو بالا انداخت ..
- چیه بچه ها ؟!
خبریه ؟!
گوشی کمال زنگ خورد ...
- الان برمیگردم ..
- هوففففففف .. حدیث .. خدا بگم چی کارت نکنه ..
حدیث خندید ..
- من واسه چی ؟!
- حدیث .. جون محمد حسین بگو دستت خورده ..
چمیدونم .. حواست نبوده .. فلفل ریختی ..
- به من چه .. مرد باشید پای کارتون وایستید دیگه..
- نگاش کن .. لااقل نخند ..
- هیس .. اومد بابا ..
- خب .. ببخشید .. حدیث ؟! چرا برای مننریختی ..
- عمو روغن توش زیاده ضرر داره واسه شما ..
این دوتام که معلوم نیست چی پختن..
- یعنی آنقدر من پیر شدم ؟!
- عه .. نه عمو .. چه حرفیه ...
حدیث برای کمال ریخت ...
خیلی عادی خورد ..
- علیرضا .. تاحالا از هنر هات رو نمایی نکرده بودی..
واقعا خیلی خوبه!!
علیرضا یه لقمه از غذا خورد ..
- اه محمد حسین ... این چیه درست کردی ؟!
- همش تقصیر حدیثه دیگه .. اینقدر حرف زد با من حواسم پرت شد ...
- من..؟
- بله .. تو .. دقیقا!
اصلا این دست پخت توعه ..
من و محمدحسین اصلا گاز بلد نیستیم روشن کنیم ...
- عمو شما که دستپخت منو میشناسی...
کمال خندید..
- بیخود گردن حدیث نندازید..
امشب محکومی به خوردن تمام این هنرمندی هاتون..
یعنی تا تهش رو اگه نخوری اصلا نمیزارم بری بیرون ..
- بیا به به..
خیلی هم خوبه..
- بله که میخورم .. خیلی هم عالیه ...
صدای گوشی کمال لحظه ای قطع نمیشد ..
- فایل رو ارسال کردی ؟!
نه .. نه .. اون نه .. نه گوش کن ...
اون فایل مربوط ...
یه دقیقه گوشی .. بچه ها .. من الان برمیگردم..
- اگه گذاشتن یه لقمه از گلومون پایین بره...
- علیرضا .. پاشو یه قرصی .. چیزی بده ب من .. سرم خیلی درد میکنه ...
- نه نه نه .. همینجوریکه نمیشه قرص بخوری ..
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
『حـَلـٓیڣؖ❥』
هرچی ذخیره داشتم فرستادم😁❤️ عیدتون مبارک🌱✨ #خط_شکن
😂✨ به قول ضحی اینم از خط شکن نمکی 😂✨
#فرمانده
_ لطفا تمام کسانی که توی مسابقه عطر انتظار شرکت کرده اند ...
لطفا یه یاعلی برای من ارسال کنند.
@FaF1395
『حـَلـٓیڣؖ❥』
اینم برای اون رفقایی که میخوان مامور بشن من سوژه شون باشم😂🌿
خدا بگم چی کارت نکنه ❗️😐
من پیام میدن بهم قبل باز کردن کل گوشیم پاک میکنم ... 😂
میگم بگن این بچه مثبته😌🤣
#مَحیصا
هدایت شده از |•بیسیـمچۍ•|
Ali-Fani-www.Ziaossalehin.ir-Ziyarat-Ale-Yasin_۱۰۰۳۲۰۲۲.m4a
3.88M
زیـارت آݪ یـاسیـن 🕊🍃
#قـرارجـمعه
هدایت شده از کافه بهلول (طنز سیاسی)
ببینید پشت کارت دانش آموزان مدرسه دارالفنون چه نکات تربیتی و اخلاقی زیبایی نوشته شده بود، این کارت متعلق به هفتاد سال پیش است.
@bohlool
『حـَلـٓیڣؖ❥』
اینم برای اون رفقایی که میخوان مامور بشن من سوژه شون باشم😂🌿
این فرمانده با بچههای بالا در ارتباطه😂
هر مناسبت بهش تبریک میگن😐😂❤️
#خط_شکن
هدایت شده از «•بــیــســیمجــٰات•»
ببخشید چطور داخل ناشناس، پیام ریپلای کنیم؟
👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼
『حـَلـٓیڣؖ❥』
اینم برای اون رفقایی که میخوان مامور بشن من سوژه شون باشم😂🌿
بگو به ما هم پیام بدن چرا فقط به تو پیام میدن🤣
#السلام_علے_العشـق ❤️
حریـمباصفایٺمنبـعالعشـق
نسیمڪربلایٺمقطعالعشـق
سحــرآرامبامنزیرلبگفٺ
سـلامٌهےحتےمطلـعالعشـق..
💜اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
💚وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
♥️وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
💛وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#صبحتونبابرکت✨
#سلاماربابدلم🌱
#خط_شکن
@Hlifmaghar313
「🕊🌸」
سلام امام زمانم✋🏻
هر صبح ڪہ سلامت میدهم
و یادم می افتد که صاحبی
چون تو دارم:↯
کریم، مهربان، دلسوز، رفیق،
دعاگو، نزدیک...
و چھ احساسِ نابِ آرامش بخش
و پر امیدی است داشتنِ تـو...🕊
سلام ا؎ نور خدا در تاریڪی ها؎ زمین
#اللہمعجللولیکالفرج♡
#خط_شکن
سلام .
امروز توی تاریخ یکی از بزرگ ترین عذاب های الهی بر همه مردم نازل میشه .
امروز سال روز تولد خانم آ.م هست 😂
یعنی ادمین #مَحیصا
خیلی ها بهم گفتن خدا از بی کاری زیاد تورو خلق کرده 😐❗️
( ممنون واقعا)😂
خودم قبول دارم که بی خیرم 😂
دم عیدی اخه چه وقتش بود من اومدم 😢
و خلاصه اینکه ... دم بانک ملت گرم به فکرم بود 🤣
❌❗️تولدم مبارک🍬😐
#مَحیصا
#انسان_بی_خیر
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_هفتاد_هفت خداوندا تو
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_هفتاد_هشت
غذا زیادی ادویه داشت..
به خاطر همین حدیث یه چیز دیگه خورد..
بعد از جمع کردن سفره حدیث به آشپزخونه رفت...
- حدیث کجا؟
- دونفر بودن اومدن اینجا رو موشک بارون کردن..
میخوام مرتبش کنم...
- نیروهای هلالاحمر بیان؟
- نه نیاز نیست..
بشینید سر جاتون..!
- دیگه خودت خواستی...
حدیث مشغول کار شد..
بعد از ۵ دقیقه کمال سراسیمه از اتاق بیرون اومد و به سمت در رفت..
- بچهها یه کار فوری پیش اومده من باید برم...
- ما هم بیایم؟
- نه اگه لازم شد خبرتون میکنم..
خداحافظ..
- خداحافظ...
حدیث سریع آشپزخونه رو جمع کرد و با سینی چایی به پذیرایی اومد..
- به به..
دست شما درد نکنه..
- خواهش میکنم..
علیرضا کجاست؟
- رفت تو اتاق کار داشت...
حدیث بلند شد و رفت دم در اتاق..
در زد..
- بفرمایید..
- چایی میخوری؟
- یه چند دقیقه دیگه میام..
- باشه..
- حدیث بیزحمت یدونه چایی به من میدی..
- بفرمایید..
وقتی داشت چایی رو به محمدحسین میداد دستش به دست محمدحسین خورد..
محمدحسین چایی رو روی میز گذاشت و دست حدیث رو گرفت...
- تو چرا انقدر داغی؟!
دستش رو روی پیشونیش گذاشت..
- حدیث تب داری..!
- نه بابا خوب بودم..
یه دفعه اینطوری شد..
برو اونور نزدیک من نشو یه وقت تو هم مریض میشی..
- وایسا ببینم...
- میخوای چیکار کنی..
میگم ولش کن..
الان خستهام..
احتمالا از خستگی هم هست..
یکم استراحت میکنم خوب میشه..
- حدیث..!!
- بابا از صبح مامان هرچی دارو داد خوردم..
- هرچی میپرسم درست جواب بده..!
- بفرمایید...
- بدن درد داری؟
- یکم..
- سر درد؟
- آره..
- الان داری میگی؟!
- همین الان حالمبد شد..
قبلش خوب بودم..
علیرضا از اتاق بیرون اومد...
- چی شده..؟!
- حدیث خانم حالش بد شده..
- حالت بد بود بعد داری کار میکنی؟
- نه بابا..
الان حالم بد شد..
یه دفعه..
همین لحظه گوشی علیرضا زنگ خورد..
به سمت اتاق رفت تا گوشی رو جواب بده..
- محمد برو اونور نزدیک من نشو..!
- وایسا..
رفت و یه ماسک زد..
- آنفلوآنزا گرفتی..
- از کجا فهمیدی؟!
- دیگه دیگه..
کار ماست..
علیرضا در حالی که آماده شده بود از اتاق بیرون اومد..
- محمدحسین سوئیچ رو کجا گذاشتی؟
- همونجاست..
جلو چشمت...
کجا داری میری؟
- بابا زنگ زد گفت سریع برم پیششون...
- براچی؟
- پشت تلفن که نمیتونست بگه..
فقط گفت سریع برم اونجا..
- باشه خداحافظ..
- خداحافظ..
-الان من باید چیکار کنم؟
- هرچی من میگم گوش کن..
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
هدایت شده از 『حـَلـٓیڣؖ❥』
#السلام_علے_العشـق ❤️
حریـمباصفایٺمنبـعالعشـق
نسیمڪربلایٺمقطعالعشـق
سحــرآرامبامنزیرلبگفٺ
سـلامٌهےحتےمطلـعالعشـق..
💜اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
💚وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
♥️وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
💛وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#صبحتونبابرکت✨
#سلاماربابدلم🌱
#خط_شکن
@Hlifmaghar313