•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_صد_یکم
✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار...
- این خونه کلی مکان مخفی داره..
حدود نیم ساعت بعد عملیات تموم شد و مجرمان رو به تهران انتقال دادند..
کمال از خستگی نفس نفس میزد..
کمی آب خورد و داخل ماشین نشست..
مهدی دوباره با دقت بیشتری اطراف رو نگاه کرد..
خبری از علیرضا نبود..
نه تنها علیرضا، بلکه زینب و حدیث هم نبودند..
کمال خیلی سریع متوجه نبودن مشکوک سه نفر شد..
از ماشین پیاده شد و به سمت نزدیک ترین فرد، یعنی مهدی رفت..
- مهدی جان خسته نباشی..!
- ممنون..همچنین..
اتفاقی افتاده؟!
- مهدی..
خانم شریف و کاظمی و علیرضا نیستند..
تو ازشون خبر داری؟
آخرین بار پیش هم بودید..
- راستش..
راستش منم داشتم دنبالشون میگشتم..
از وقتی عملیات شروع شد ندیدمشون..
- امکان نداره سرخود کاری کنند..
حتما یه اتفاقی افتاده..
- حسین پشتیبانی بود؟
- بله چطور؟!
- احتمالا اون بدونه..
----------------------------------
- از بچهها خبری نداری؟
حسین به سختی نفس عمیق کشید..
- چیشده حسین..؟!
- آقا رفتن بیمارستان..
- بیمارستان چرا؟؟!!!!
حسین چیشده؟؟؟!!!
- نمیدونم چیشده..
فقط میدونم الان بیمارستانند..
- باشه کدوم بیمارستان.؟
--------------------------------------
_ همراه خانم شریف ..
زینب خواست بلند شه که با اشاره علیرضا روی صندلی نشست ..
_ درخدمتم... چیزی شده ؟!
_ اینجا رو امضا کنید ...
_ بفرمایید... حال مریضمون چطوره ؟!
_ من اطلاعی ندارم !
فقط .. یه موردی هست که باید خدمتتون عرض کنم..
علیرضا نگران بود ..
فکر به اتفاقی که نباید میوفتاد داشت آزارش میداد ..
_ هرچی لازم باشه آماده میکنم ..
هزینه لازمه ؟!
چی کار باید بکنیم ؟!..
_ آقا .. یه لحظه آروم باشید ..
نسبت شما با این خانم چیه ؟!
علیرضا چند لحظه فکر کرد ..
جلو رفت و آروم تر از حرف های قبلی ادامه داد ..
_ برادرشم !
_ دلیل جراحت ؟!
_ درگیری پیش اومد ..
_ اینجور موارد رو ما باید به پلیس گزارش بدیم !
_ نیازی نیست .. ایشون حین انجام ماموریت ..
_ آقا .. حالتون خوبه ؟!
_ بله ...
_ راستی .. راجع به اون نیاز که گفتید ..
_ بله ..
_ متاسفانه اونطور که متوجه شدم ..
خون زیادی از بیمار رفته ...
بعد از مشخص شدن وضعیتشون..
احتمالا به خون نیاز داشته باشن !
_ حتما ..
علیرضا به سمت آبسردکن رفت..
لیوان آبی رو برداشت ...
به سمت زینب گرفت ..
_ بفرمایید ...
حدیث از اتاق عمل بیرون اومد ..
_ حدیث ... حدیث ...
_ آقای دکتر ... کجا میبریدش؟!
_ عمل انجام شده .. فقط ..
_ فقط چی ؟!
_ دعا کنید ..
_ دکتر ... دکتر چیشد ؟!
_ باید بریم مراقبت های ویژه .. احتمالا میبرنشون اونجا .. از این طرف ...
چند دقیقه بعد کمال و مرتضی وارد بیمارستان شدند..
_ علیرضا .. کجایی ؟!
چرا جواب گوشی رو نمیدی ..
تو که منو جون به لبم کردی ..
چیشده ؟!
_ بابا .. دیر رسیدم ..
_ چی ؟!
_ دیر رسیدم .. اون بی رحم ..
_ علیرضا .. چیشده ؟!
بگو ببینم ... چی داری میگی ..؟!؟
_ بابا .. حدیث .. حدیث چاقو خورده ...
اگه یه دقیقه دیرتر رسیده بودم،
ام فصیل سر حدیث...
_ یا فاطمه زهرا.. حدیث...
-------------------------------------
_ بابا..
خاله چندین بار به گوشی حدیث زنگ زده !
نمیتونم جواب اش رو بدم ..
طاقت نداره..!
داره به موبایل خودم زنگ میزنه ..
ممکنه مامان شماره شما رو بگیره ..
چیکار کنم ؟!
_ جواب بده ..
یه جوری که نگران نشه ..
_ نمیتونم ... چجوری به خاله بگم ..
_ علیرضا ..
_ چشم..
_ محمد حسین... محمد حسین رو خبر کن ..
بگو سریع خودشو برسونه..
دکتر از اتاق بیرون اومد
_ همراه مریض شما هستید ؟!
_ بله .. حالش چطوره ؟!
_ اگر امکان داره با من تشریف بیارید ..
باید یسری موضوعات رو محضرتون عرض کنم...
#ادامــہدارد...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
لینک پرش به قسمت اول:
--↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @Hlifmaghar313
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
هدایت شده از رادار انقلاب
🔴 بنت: اسرائیل در آستانه فروپاشی است
نفتالی بنت، نخست وزیر رژیم صهیونیستی:
🔹اسرائیل با یک آزمون واقعی روبروست؛ شاهد وضعیتی بی سابقه و نزدیک به فروپاشی است و با یک چهارراه تاریخی مواجه است.
🔹اسرائیل به یکی از سختترین لحظات انحطاط خود رسیده، هرج و مرج و چرخه بیپایان انتخابات و فلج شدن کابینه همگی در این موضوع دخیل اند. /عکا
✅ به رادار انقلاب بپیوندید:
@Radar_enghelab
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_صد_یکم ✍🏻نویسنده: فاطم
- حالش چطوره ؟!
- متاسفم ..
- چی ؟!
- ما تمام تلاشمونو کردیم ...
ولی خط شکن اجازه نداد زنده بمونه ..
- چرا ؟! مگه چه دشمنی با ما و حدیث داشت ؟!
- ظاهرا با توجه به پارت های قبلی ..
مبنی بر دور و ور یکی از شخصیت های خط قرمز رمان چرخیدن .. ( مهدی ) صلاح ندیدن ایشون بمونن ..
- حیف شد ..
- چرا ؟!
- آخه قرار بود مهدی که اومد خواستگاری بهش نه بگیم یکم بخندیم ..
- متاسفم ..
کی جنازه رو تحویل میگیرید ؟!
- دیگه پارت بعد که خاک سپاریه..
فعلا بریم انحصار وراثت ..
ببینیم چی داره ..
😂💔 خب بچه ها ..
برید پای درس و مشق ..
حدیث به دیدار حق شتافت ..
تا یزید بازی دیگر خدا نگهدار ..
#چگونه_روی_زخم_نمک_بپاشیم
#چگونه_دنبالکنندهگانرا_به_سهقسمتمساویتقسیمکنیم
#به_دنبال_طنز
#جابر (البتهفرماندهشیطونهقبلیاجابربده😂)