eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
307 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ نسبت به ظهر پایگاه کمی خلوت تر شده بود.. علیرضا به مهدی اشاره کرد که همراهش بیاد.. علیرضا اونقدر گشت تا یه جای خلوت و مطمئن پیدا کنه.. یه بطری آب هم دستش بود.. مهدی آروم گفت: - علیرضااااا.. معنی کارات رو نمی‌فهمم.. منو آوردی اینجا.. این آب دستت.. - صبر کن.. اطراف رو دوباره نگاه کرد و وقتی مطمئن شد که کسی نیست به سمت مهدی برگشت.. - مهدی..! خوب گوش کن ببین چی میگم.. درسته باید با کلی مقدمه‌ چینی اینا رو بهت میگفتم ولی الان اصلا وقت نداریم.. - علیرضا داری نگرانم میکنی.. بگو چی شده خب..! - این دختره.. سلما.. - سلما..؟؟!! - آره.. یادته گفتی برات آشنا ست؟! - آره.. هنوزم هست.. - خب من یه چیزایی یادمه.. که اصلا خوب نیست.. یعنی.. یعنی.... اممم.... مهدی دست علیرضا رو گرفت... - آروم باش..! بگو.. - مهدی این دختره تو کربلا بود..!! - کربلا..؟؟!! علیرضا از گفتن این حرف ها هراس داشت.. چون نمیتونست واکنش مهدی رو پیش‌بینی کنه و این بیشتر نگرانش میکرد... حتی برای احتیاط با خودش قرص هم آورده بود..! - آره.. کربلا.. عمود ۱۴۰۵.. تردید داشت که الان این حرف رو بزنه یا نه..!! مهدی همچنان ساکت بود و نگاهش سراسر انتظار برای شنیدن ادامه صحبت های علیرضا.. - ببین مهدی.. نمیدونم که اینو الان باید بهت میگفتم یا نه..! ولی خب به نظرم هرچی زودتر بدونی بهتره.. همون لحظه ای که بشری خانم رفت داخل موکب.. با شنیدن اسم بشری مهدی چشمانش رو بست و دستش از دست علیرضا شل شد.. - من همون کنار بودم.. چند دقیقه بعدش اتفاقی نگاهم به درب خواهران موکب افتاد که دیدم یه نفر سراسیمه و با اضطراب بیرون اومد... مهدی آروم روی سکویی که اونجا بود نشست.. علیرضا هم کنارش نشست.. مهدی با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد گفت.. - میگفتی..! - من شک ندارم بمب رو همون گذاشته بود توی موکب... اون دختره سلما بود.. مطمئنم.. چهره‌ اش دقیق تو ذهنمه.. مهدی..!! مهدییی!!! سریع آب رو به خورد مهدی داد... همین که خواست دستش رو به سمت جیبش ببره تا قرص رو برداره صدایی اومد که نفسشون تو سینه حبس شد... - پس تو عماد نیستی..!! از اولم بهتون شک داشتم.. از اولم میدونستم به شما ایرانی ها نمیشه اعتماد کرد ... ایرانی ها .. مرتد ... آقای مهدی و علیرضا..!!!! اما.. اما شما به اهدافتون نمی رسید.. این وعده خداست که به زودی محقق میشه و شما به سزای اعمالتون می رسید.. البته که دوست دارم این افتخار نصیب من بشه..!! خودم هر دوی شما رو میکشم ! بعد هم نوبت اون دونفر دیگه هست.. اما زنهاتون..!! به اینجا که رسید خنده ای شیطانی سر داد.. زنهاتون رو خوب دیدم.. زیبا هستند.. خیلی زیبا .. آه..حیف است که به این زودی کشته شوند.. نه!! آنها رو نمیکشم.. اونها رو برای خودم بر میدارم..!! اونها پیشکشی بانو ام فصیل برای من خواهد بود اسلحه اش رو به سمت علیرضا گرفت ... علیرضا چشم هاش رو بست.. مهدی خودش رو روی علیرضا انداخت.. با صدای شلیک گلوله ... مهیبی بلند در مقر سر داد... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ از صدای بلند چشم های علیرضا بسته شد ... بعد از چند دقیقه بلند شد ... به دور و برش نگاه کرد ... همه چیز براش عجیب بود... به مهدی نگاه کرد ... مهدی پا شد .. و مثل علیرضا خیره به جلو موند ... که دست کمال روی شونه علیرضا نشست .. _ خوبین ؟! _ شما ... مرتضی به سمتشون اومد .. _ بی احتیاطی کردید ... پاشید بچه ها .. کمال به سمت‌ اسلحه خالد رفت .. سریع به سمت مرتضی گرفت .. _ این چیه ؟! _ بگیرش .. _ چی کار کنم ؟!! _ شلی... _ من نمیتونم .. از من نخواه .. _ بزن مرتضی ... فک کن توی میدون تیر داری به هدف شلیک میکنی.... _ خطر داره ... _ میگم بزن .. مرتضی دست کمال رو نشونه گرفت... به ثانیه ای شلیک کرد ... تیر به بازوی چپش اصابت کرد ... دقایقی بعد به سمتشون اومدن ... ام فصیل اولین نفری بود که اونجا رسید ... با دیدن خالد که روی زمین افتاده بود .. به کمال که با دست خونی روی زمین نشسته بود خیره شد ... با صدای بلند داد زد ... _ برای چی کشتیتش ... چرا اینجا افتاده ... حرف بزنین ... احد و چند تا از مرد های داعش سر رسیدن .. _ خالد ... خالد رو برای چی کشتین؟! چرا اینجا افتاده ؟! تو خودت چرا زخمی ... چیشده ؟! مرتضی چند قدم جلو رفت .. به خالد اشاره کرد .. _ اون یه جاسوسه ! ام فصیل ایستاد ... دستش رو به نشونه تهدید جلوی صورت مرتضی آورد .. _ خالد برادر منه ... تو فقط یه نیروی ساده ای ! پس حواست رو جمع کن چجوری حرف میزنی ... امکان نداره خالد از مرتدین باشه ! _ خالد یه جاسوسه ... ما وقتی بهش گفتیم که میدونیم چه نقشه ای برای آزاد کردن اسیر ها داره تهدید کرد که اگر به کسی بگیم همه ما رو سر میبره ! اون گفت ما رو جاسوس معرفی میکنه.. کمال ادامه داد ... _ تیری که توی دستمه مدرک ماست ... اون میخواست ما رو بکشه ... اول اون بهمون تیر اندازی کرد .. من مجبور شدم برای دفاع از خودمون اون رو بکشم.. نمیخواستم بکشمش .. قرار بود فقط کاری کنم که نتونه شلیک کنه ... اون یه جاسوس بود ! یه آدم مجوس که جاسوسی نیرو های مقاومت رو میکرد ! حقش بود سرش رو میبریدیم! ام فصیل رفت جلو .. اسلحه اش رو روی سر علیرضا گذاشت .. _ من هیچکدوم از این مزخرفات رو باور نمیکنم .. همه ایناها دروغه .. خالد به شما شک داشت .. حتما از سر دشمنی کشتیدش .. تک تکتون رو به درک واصل میکنم ! یکی از مرد های داعشی جلو اومد... ام فصیل رو کنار زد .. _ چیکار داری میکنی ؟! به اسلحه خالد اشاره کرد .. _ اون سلاح خالده .. برش دار .. پر بود ! اگه یک تیر ازش کم شده یعنی اون تیر اندازی کرده .. و اون یه مرتده ! اگه بفهمم خالد جاسوس بوده .. آتیشش میزنم ! ام فصیل با عصبانیت اسلحه خالد رو برداشت ... یکی از تیر های خشاب کم بود ... _ امکان نداره اون یه جاسوس باشه ... این .. این نقشه ایرانی هاست .. اون ها میخوان تمام ما رو بکشن ! خودم شنیدم ... قاسم سلیمانی گفت داعش رو پایان میده ! اونها تو خیالات باطلشون میخوان ما رو نا بود کنن .. نه .. خالد نمرده ... خالد الان تو بهشت .. شماها همه تون کذآب و دروغ گو هستید ... همه تونو میکشم .. _ بس کن ام فصیل ... همینکه اجازه میدم خودت زنده باشی خیلیه ! از اینجا دور شو .. دور شو تا مثل برادر مرتدت آتیشت نزدم .. خالد ... خیلی کم عقلی کرد ! سزای این کارش رو هم خودش خواهد چشید .. هم جسمش ... علیرضا و مهدی کمک کردن تا کمال از سر جاش بلند شه .. خونریزی دست کمال هر لحظه زیاد تر میشد .. زینب و حدیث آخرین نفراتی بودن که اونجا رسیدن ... با دیدن کمال اشک توی چشم های حدیث جمع شد .. اما باید خودش رو کنترل میکرد... _ همینجا باش تا برم باند بیارم ... دستت خونریزی داره .. •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ _ همینجا باش تا برم باند بیارم ... دستت خونریزی داره .. حدیث نتونست تحمل کنه... جلو رفت و گفت: - لطفا..! بزارید من پانسمان میکنم..! - باشه.. پس با ما بیاید.. سرش رو به علامت تایید تکون داد و همراهشون به اتاقی که به این موارد اختصاص داده شده بود رفتند... کمال روی تخت نشست.. هر چند دردش رو بروز نمی داد اما چهره‌اش بیانگر همه چیز بود.. علیرضا و مهدی از اتاق بیرون رفتند.. مشغول پانسمان شد... مرتضی با دقت تمام طوری شلیک کرده بود که گلوله کمترین آسیب رو برسونه و وارد بدن نشه.. سعی می کرد سرش رو بالا نیاره تا کمال چشمان پر از اشکش رو نبینه.. اما کمال حواسش جمع تر از اونی بود که متوجه حال حدیث نشه.. با دست راستش چونه حدیث رو گرفت و سرش رو بالا آورد.. آروم گفت..: - حدیث..!! منو نگاه کن!! تو حالت خوب نیست.. برو بیرون میگم علیرضا بیاد.. - نه..نه.. خودم میکنم.. - یه قولی به من داده بودی... - یادمه عمو.. ولی باور کنین خیلی سخته.. چطور چشمم رو ای کمال حرفش رو قطع کرد.. - تازه با هم صحبت کردیم..! - میدونم.. باید بیشتر از اینا حواسم باشه.. ولی قرار نبود این اتفاقات بیافته..! - خیلی وقت ها زندگی اونطور که ما پیش‌بینی کردیم پیش نمیره..! حدیث قطره اشکی روی گونه اش غلتید دیگه چیزی نگفت.. ----------------------------------------- مهدی از در اتاق خارج شد ... با دیدن سلما عصبانی شد .. سرش رو پایین انداخت تا بی توجه از کنارش رد شه .. اما انگار سلما مهدی رو زیر نظر داشت ... _ عماد... حالت خوبه ؟! وقتی شنیدم چی شده خیلی نگرانت شدم ... بلند بلند فحش نثار خالد کرد ... مهدی بی توجه از کنارش رد شد .. اما سلما دست بردار نبود ... _ وایستا ... وایستا تا برات یه دست لباس تمیز بیارم ... لباس هات خاکیه ... _ نیازی نیست .. _ از اینجا خوشت نمیاد ؟! چرا ناراحتی ؟! من دوست ندارم اینجوری ببینمت عماد.. بگو چرا ناراحتی.. همین لحظه بود که حدیث از اتاق بیرون اومد.. با دیدن مهدی و سلما سریع به سمتشون پا کج کرد.. علیرضا بهش گفته بود که سلما کیه و میدونست الان اینکار های اون چقدر مهدی رو عذاب میده.. مهدی رو صدا کرد.. - ببخشید.. آقا عماد.. مهدی با شنیدن صدای حدیث سریع به سمتش برگشت و چند قدم فاصله ای که بینشون بود رو پر کرد.. بعد از چند دقیقه ای که صحبت کردند مهدی رفت.. تو تمام این مدت سلما گوشه ای ایستاده بود و با حرص و عصبانیت بهشون نگاه میکرد... اونهمه تلاش کرده بود تا عماد شده چند کلمه باهاش صحبت کنه و بهش اهمیت بده... اما هربار با بدترین شکل پسش میزد.. ولی تا صدای راحیل رو شنید سریع به سمتش رفت... اکثر مواقع هم کنار راحیل و ساره بود.. این ها افکاری بود که سلما به شدت ازش ناراحت و عصبی بود و نمیتونست این بی محلی ها رو تحمل کنه... بدتر از اون اهمیتی که عماد به راحیل و ساره میداد داشت دیوانه اش میکرد.. •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• نویسنده: فاطمه رستگار... ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... سلما بالاخره چشم از عماد برداشت .. اهمیت دادن عماد به راحیل و ساره .. درصورتی که حتی جواب حرف های سلما رو نمی‌داد... داشت دیوانه اش میکرد .. از شدت عصبانیت اشکی توام از نفرت و حسادت نسبت به راحیل و ساره از چشم هاش بیرون ریخت ... با عصبانیت به راهش ادامه داد .. _ آقا احد ... گفتن باید توی اون اتاقک پشت تپه ها آماده باشیم ! _ ممنون .. ------------------------------------------------------- - نفوذ نیروهای مرتد مقاومت ‌.. به هسته داعش نزدیک شده .. باید بیشتر از هر وقت مراقبت کنیم ! بعد از شناسایی .. اون .. مردک ملعون.. خالد ! که یکی از اعضای مورد اعتماد بود ! توسط ایرانی های تازه وارد داعش ... دیگه باید بیشتر از قبل حواسمون رو جمع کنیم ! عملیات ایران .. یکی از مهم ترین عملیات های این اواخره... خیلی وقته که داعش در تکاپوی یه عملیات بزرگ و مهمه ! بعد از شکست نیرو های جاسم و آیات ... که البته آنها پیروز اللهی هستند .. و سعادت رسیدن و هم سفره شدن با رسول الله را دارند .. و شکست بمب گذاری پیاده روی نجف تا کربلا ... با شنیدن این جمله تپش قلب مهدی شدت گرفت.. کمی آب خورد اما فایده ای نداشت.. خیلی آرام و زیرلب ذکر صلوات گفت تا کمی آرام شود... مرد داشت به صحبت هاش ادامه می داد..: - به یاری خدا مرتدین ایرانی را شکست خواهیم داد ! مرد داعشی که از سرکرده ها و فرماندهان داعشی بود ادامه داد ... _با انجام این عملیات مهم .. اقتدار و امنیتی که ایران .. فکر میکنه که در منطقه داره ‌... برای کل جهان شکسته میشه ! و ما با انجام این عملیات یک معبر و یک دروازه بزرگ برای ورود به ایران .. برای تمام قدرت های جهان .. برای مبارزه با مرتدین باز میکنیم! و این یک امتیاز بزرگ برای داعش ... این .. اتفاق خیلی مبارکه! دستش رو به سمت احد نشانه گرفت... _ به خدا قسم .. اگر این عملیات اون طور که باید پیش رفت .. قول میدم .. تو و ایرانی های داعشی .. اولین سر ها را توی ایران ببرید! ------------------------------------------------------ علاوه بر احد و شش نفر دیگه .. ام فصیل .. سلما .. و ۴ تا از مرد های داعشی عازم ایران بودند ... ترکیه..! اولین مقصد گروه بود ... بعد از چند ساعت پرواز ... به ترکیه رسیدند ... ------------------------------------------------------ _نقطه صفر مرزی_تنها چند قدم تا ایران_ هوا تاریک شده بود .. بوی نم باران هوا را معطر کرده بود .. زمین لغزنده و گل آلود .. میزبان قدم های محکمی بود .. که به یک سمت می‌رفتند.. اما هدف هایشان .. هیچ شباهتی با یکدیگر نداشت..! یکی برای نا امنی.. و دیگری برای امنیت.. بعد از چند ساعت پیاده روی به مرز رسیدند.. علیرضا برای حرکت چراغ قوه ای روشن کرد.. ام فصیل با لگد محکمی چراغ قوه رو از دست علیرضا .. به روی زمین انداخت .. _ چی کار میکنی ؟! عقلت رو از دست دادی ؟! اگه سر باز ایرانی از بالای برجک ببینه تک تکمون رو از دروازه های بهشت به جهنم میرسونه! فکر میکردم با هوش تر از این ها باشید! _ راه رفتن توی این زمان گلی سخته .. تو این هوای تاریک چطور راه بریم ؟! احد به سمت علیرضا اومد .. _ پشت سر من بیا .. راه رو گم نمیکنی .. چند دقیقه بعد پشت تپه ای پناه گرفتند .. _ سرباز ایرانی که امشب شیفت میده .. دستمزدش رو میگیره ! ماهم از این سمت به ایران میریم .. باران کمی شدت گرفت .. هوا سرد و نمناک بود .. با علامت سرباز از مرز رد شدند ... به سمت کوه روبه رو دویدند... --------------------------------------------------------- ساعت ۵ صبح _ به وقت ایران _ باید تا هوا تاریک نشده حرکت کنیم ... پس کجا موندن؟! ثاقب اخمی کرد و با عصبانیت پا روی زمین کشید .. گرد و خاک بلند شد .. خستگی آنها را وادار به استراحت میکرد .. اما استراحتی در کار نبود .. از سر و صورتشان آب می‌چکید.. عرق سردی روی صورت حدیث نشسته بود.. از شدت سرما به خود میلرزید .. سلما همچنان‌ تمام حواسش به عمادی بود که کنار راحیل ایستاده بود... یاد شب گذشته افتاد.. در تمام مسیر پیاده روی سعی کرده بود کنار عماد راه برود یا کاری کند که توجهش رو به خودش جلب کنه... در تمام این لحظات اما عماد در نزدیک ترین محل به راحیل راه رفته بود‌... از طرفی اخمی ریزی که میان ابروهای عماد هنگام دیدن او نقش میبست آب پاکی روی دستش می‌ریخت.. ولی انگار دست بردار نبود.. سلما با شنیدن صدایی از خیالات بیرو آمد و با هیجان جلو رفت.. _ ام فصیل ... اونجا .. فکر کنم خودشون باشن.. زینب به حدیث کمک کرد تا بلند شه.. _ خوبی؟! _ آره .. ام فصیل به سمتشون اومد .. با اشاره به مهدی .. حدیث .. احد .. مرتضی و ۲ نفر از مرد های داعش اونها رو به
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... ماشین دوم هم رسید.. سلما داخل ماشین رفت.. با دیدن جای خالی کنار عماد سریع رفت و اونجا نشست.. عماد که انتظار هرچی به جز این رو داشت عرق سردی روی پیشونیش نشست.. تا جایی که میتونست فاصله اش رو زیاد کرد اما سلما نزدیک تر اومد.. کلافه به سمت مهدی برگشت.. - عماد.. تو چرا اینجوری میکنی؟ چرا همش.. وسط حرفش حدیث وارد ماشین شد.. مهدی با دیدن حدیث سریع براش جا باز کرد و حدیث ما بین مهدی و سلما نشست.. برای اینکه راحت تر باشه کوله اش رو کنارش گذاشت و سرش رو به صندلی تکیه داد و چشمانش رو بست.. سلما از عصبانیت دستانش رو مشت کرده و دندان هاش رو به هم فشار میداد.. احد آروم چیزی به مهدی و حدیث گفت.. بعد از حدود نیم ساعت ماشین ها توقف کردند.. مهدی از ماشین پیاده شد و بعد از چک کردن اطراف به حدیث اشاره کرد که میتونه بیاد پایین.. طولی نکشید که ماشین دوم هم رسید و دو نفر از مرد های داعش پیاده شدند و جاهاشون رو عوض کردند... مهدی خیلی خسته بود.. جسمش نه! به جسمش سخت تر از اینها را هم چشانیده بود تا در شرایط سخت از نفس نیافتد.. این خستگی روح بود.. همیشه برای این خستگی درمانی داشت.. اما این‌بار.. به جای درمان، باری سنگین تر را حمل میکرد.. قبل تر ها نمی توانست خسته شود.. چون به محض تماشای نگاه مملو از عشق بشری تمام خستگی اش چونان پرنده‌ای پر می‌کشید و به دوردست ترینِ مکان ها میرفت.. این‌بار نه تنها نگاه بشری را ندارد، نفس هایی کنارش هست که نفس را از او گرفت... تپش هایی که تپش قلبش را پایان داد.. و او نمی تواند جهان را از این نفس ها و تپش ها آسوده کند.. کسی که قاتل جانش بود، حالا می‌خواهد خودی در برابرش نشان دهد.. شاید اگر طبیبش بود، نسخه ای می داد و این درد را هم درمان میکرد.. یا اگر نمی‌توانست نسخه ای بدهد، وجودش آرامِ‌جان بود.. اما اکنون.. نه تنها آرام‌ِجان نیست.. بلکه نفس پلیدی است که آرامِ‌جان را از مهدی گرفت.. آه...آرامِ‌جان! ------------------------------------------ تو ماشین دوم به جز راننده کسی غریبه نبود.. حدیث سریع کنار زینب نشست.. - وای..باورم نمیشه.. - چیو؟ حدیث خندید و ادامه داد.. - اینکه تو این ۴۰ دقیقه دلم برات تنگ شده بود.. زینب هم خنده‌اش گرفت.. - پس حس متقابل بوده.. منم اینجا تنها بودم.. حدیث سرش رو به زینب نزدیک کرد و آروم تر گفت.. - دیدن سلما خیلی داره اذیتم میکنه.. البته بیشتر آقا‌مهدی رو.. از طرفی.. دائم میخواد هرجور که شده خودش رو بهشون نزدیک کنه.. تو هر شرایطی هم ول کن نیست.. وارد ماشین که شدم دیدم صاف رفته نشسته کنارش.. همین که منو دید جا باز کرد تا بشینم وسطشون.. زینب.. من نگرانم.. - منم چندین بار این رفتار هاش رو دیدم.. منتها کاری که نمیتونیم کنیم.. البته میشه به آقای حسینی بگیم که حدالامکان تنهاشون نزارن تا این چند روز بگذره.. - نمیدونم.. به نظرم هرچی زودتر یه کاری بکنیم.. این کارهای سلما میتونه خیلی بیشتر از اینا مشکل ساز بشه.. - توکل به خدا.. انشالله که اتفاقی نیافته.. ------------------‐------------------------------- کمال داشت نقشه رو بررسی میکرد و همزمان حواسش به جاده و اطراف هم بود.. با دیدن تابلو های راه تعجب کرد.. از حدود اوایل مسیر این تردید به ذهنش هجوم آورده بود.. اما الان بیشتر از هر لحظه داشت مطمئن میشد.. بقیه هم با دیدن جاده و تابلو ها متوجه این موضوع شدند.. موضوعی که اصلا به نفعشون نبود و میتونست بسیار خطرناک و سخت‌تر باشه.. ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... _ ایران .. اطلاعات سپاه .. ساعت .. ۳ بامداد_ مصطفی با دیدن حسین از سرجاش بلند شد.. آروم به سمت حسین رفت .. _ خسته نباشی حسین آقا .. _ سلامت باشید آقا مصطفی .. _ پسر تو نمیخوای از روی این صندلی بلند شی .. _ از روی صندلی؟! _ آره .. از روی صندلی .. یعنی .. تو نمیخوای یه چرخی بزنی .. یه خورده راه بری .. ببینم اصلا تو خونه نباید بری؟! کسی منتظرت نیست؟! نباید به خونوادت سر بزنی؟! _ یعنی انقدر مزاحمم آقا مصطفی؟! _ نه .. اصلا آره .. _ ای بابا ... چرا آخه ؟! _ م برای خودت میگم .. آخرین بار که از پشت این سیستم مبارک پاشدی میدونی کی بوده؟! وقتی با علیرضا و مهدی خداحافظی کردی .. الان ۴ روز که بچه ها رفتن .. پاشو .. پاشو یه خستگی در کن من هستم .. بلندشو برو خونه .. ببین کسی چیزی نیاز نداره .. _ راستش فکر بچه ها .. مشغولم کرده .. از وقتی رفتن خیلی نگرانم .. شوخی نیست آخه .. وسط داعشیان .. هر لحظه با فکر اینکه .. اگه داعش بفهمه ایرانین .. اگه بفهمه شغلشون ... _ بسه حسین .. ادامه نده .. پاشو یه قدمی بزن .. بلند شو .. _ نه آقا راحتم .. _ خیلی خوب .. از وضعیت چه خبر ؟! به کجا رسیدن ؟! _ بچه ها الان ترکیه ان! احتمالا تا یکی.. دو ساعت دیگه برسن ایران .. فقط اینکه چجوری الله اعلم .. گوشی مصطفی زنگ خورد .. _ اگه خوابت گرفت خواستی استراحت کنی یکی از بچه ها رو بزار حواسش به رد یاب روی رادار باشه! -------------------------------------------------------- ساعت ۵ صبح بود ... الهه تازه از خونه برگشته بود .. به سمت سیستمش رفت .. سیگنال روی سیستم نبود .. _ آقای شاهد.. حسین از شدت خستگی روی میز خوابش برده بود .. _ حسین آقا .. ای وای.. _ چیشده ؟! _ سلام .. خسته نباشید .. راستش من سیگنال ندارم .. خواستم رستمی ازشون بگیرم ... _ خب ؟! _ مثل اینکه .. این چند روز کمبود خواب داشتن .. نگاه مصطفی به طرف حسین رفت .. _ بله... شما تشریف داشته باشید ! _ حسین .. حسین آقا؟! _ بله آقا؟! _ دسترسی بده به خانم .. _ چشم .. ببخشید .. هنوز مصطفی چند قدم برنداشته بود که حسین دوباره صداش کرد .. _ آقا مصطفی.. _ چیشده؟! _ از بین ۶ تا کاربری فقط ۱ شون فعاله! _ چی ؟! _ نمیدونم چرا بقیه رو رادار حتی غیر فعال هم نداره .. نکنه ردیاب آسیب دیده .؟! _ تنها نقطه ای که داری مال کیه،!؟ _ آقا کمال .. _ الان کجان؟! _ آقا ایران ان .. ارومیه .. دارن به سمت شرق حرکت میکنن .. _ نظر خودت چیه؟ الهه با نگرانی جلو اومد .. _ شاید از هم جدا شون کردن .. _ یه احتمال دیگه ای هم هست .. _ چه احتمالی؟! _ آقا مصطفی .. ردیاب ضد آبه؟! _ آره .. ولی آب میتونه سیگنالش رو با اپراتور قطع کنه .. _ یعنی .. _ میخوای بگی ممکنه به خاطر آب غیر فعال شده باشن؟! _ باید سایت هواشناسی رو ببینیم .. مشخص میشه که هوا چجوریه .. احتمالا در اثر بارونه .. --------------------------------------------------------- _ خانم احمدی.. یه زحمتی براتون دارم.. _ در خدمتم .. _ میخوام یه استعلام بگیرید تا مشخص بشه جاده ای که تنها ردیابمون در حال حرکته ... به کدوم شهر ها منتهی میشه.. _ چشم .. حتما .. ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... بر خلاف حدس هایشان، مقصد داعش، مشهد بود.. بمب ها قرار است روز شهادت امام رضا علیه السّلام در حرم مطهر منفجر شوند.. اینبار داعش چون توانسته وارد مجلس شورای اسلامی شود، فکر می کند می‌تواند مانند سال ۷۳ عملیات انتحاری را در حرم انجام دهد.. و به خیالش اینبار گسترده تر از همیشه.. مدت هاست روی این طرح کار و سرمایه گذاری شده است.. گویی کار ایران و ایرانی تمام است.. اما غافل از آنکه سربازان گمنام امام زمان، با آنها فاصله ای ندارند.. * * * فاصله تا عملیات، کمتر از یک روز است.. در این روزها، بارها و بارها برایشان صحبت کردند.. از جنتی که در انتظارشان است.. جنتی که راه وصول آن، قتل عام مردم بی گناه است و انگار جز این طریق به جنت نمی رسند.. قرار است ۶ نفری که فردا عملیات می کنند برای آخرین بررسی منطقه عملیات به حرم بروند... اما آنها می‌روند تا از امامشان مدد بخواهند.. حدیث و زینب از بازرسی عبور کردند و وارد حرم شدند.. با دیدن گنبد اشک در چشمانشان حلقه زد.. اما نمی توانستند مانند گذشته زیارت کنند‌.. زیرا ممکن بود کسی در تعقیبشان باشد و باید در هر صورت جوانب احتیاط رو رعایت می کردند.. ناگهان اتفاق غیر منتظره ای افتاد.. حدیث، مادر و خاله اش رو دید که داشتند در صحن راه می رفتند.. جمعیت هم نسبتا زیاد بود و به راحتی نمیتونست از صحن خارج بشه.. از طرفی اگر هر کدامشان حدیث را می دیدند بی شک به سمتش می اومدند و همه چیز تمام می‌شد.. - زینب.. - جانم..! - بیا جلوی من وایستا.. زینب خندید و با تعجب نگاهش کرد.. - حالت خوبه حدیث؟ چیشده..؟!! - هیس.. بیا اینور.. مامان و خاله اونجا وایستادن.. اگه منو ببینند همه چی تموم میشه.. نه باید یه کاری کنم اونا منو ببینند.. نه اونی که دنبالمونه شک کنه.. - امم.. وایسا.. - سریع.. - آهان.. ببین من الان سرفه میکنم و میرم اونور میشینم.. تو به بهونه آب آوردن میری اون سمت.. بعدش هم من میام و کلا میریم یه جای دیگه... حدیث با سر تایید کرد.. ----------------------------------------- - وای.. خدا رو شکر.. زینب آروم خندید.. - فکر‌کنم اولین بار بود از مامانت اینجوری فرار کردی..! - نمک نشو.. بدو بریم.. الان دیر میشه.. ------------------------------------- - یعنی چی..!! امکان نداره..!! یعنی اونا.. - درسته.. تمام اونا نفوذی های ایرانی هستند.. - ولی چطور.. عصبی فریاد زد.. - اونو نمیدونم!! فقط الان فهمیدم که اون ۶ نفر جاسوس هستند..! علاوه بر اون.. احد هم تمام این مدت نفوذی بوده..!! - خودم سرشون رو میبرم..! ولی.. ولی اونها چطور تونستند وارد دستگاه ما بشن؟ - اه.. من از کجا بدونم... الان فقط باید تمرکزمون رو عملیات باشه..!! ام‌فیصل طاقت نیاورد و عصبی به سمت درب رفت که با فریاد عمر متوقف شد.. - صبر کن..!! داد زد.. - چیو صبر کنم؟؟!! از اولش من به اینها شک داشتم..!! اما شما هی میگفتید اینها دستونشته جاسم رو دارن.. صداش رو بلند تر کرد.. گفتید اینها رو احد آورده..!! اونم از احد.. اینقدر از احد تعریف می کردید.. نعره زد.. احد چیشد؟؟!!!! هااا!! من دیگه صبر نمیکنم.. کارشون رو می‌سازم.. - حرف دهنت رو بفهم!! ما اشتباه کردیم درست! اما تو در حدی نیستی که صدات ر‌و روی ما بالا ببری..! مفهوم؟؟!!! ام فیصل بدون جواب داشت در رو باز میکرد که یکی از مردها با سرعت جلو رفت در رو بست.. انگشتش رو به علامت تهدید بالا آورد.. - خوب دقت کن.!! الان کاری نمیکنی!! قطعا پشتیبانی دارند.. هیچ میفهمی اگه بفهمن که لو رفتن چه بلایی سرمون میاد!!؟؟ - میگی چیکار کنم؟!! - صبر.. - دوباره صبر..؟؟! تا کی؟؟!!! الان با صبر من خالد بر میگرده؟!! خالد رو هم شما متهم کردید.. آه خالد.. من خودم از قاتلان برادرم انتقام میگیرم.. - مرگ.. نه مرگ جزای خوبی نیست... - اونها با مردن راحت میشن.. به هیچ وجه نباید بمیرند.. ام‌فیصل وسط حرفشون گفت.. - دوباره صبر؟؟ اینها قراره زنده بمونند؟؟ - چرا نمیزاری حرفم تموم کنم؟!! هر وقت بهتون گفتم.. همه شون رو یه جا حبس کنید.. اونها باید زجرکش شوند... اما مرگ نه..!! مدت ها زیر شکنجه های ما می مانند.. اگر حالشون خیلی بد شد، مداوا می‌شوند و دوباره شکنجه می‌شوند.. با شنیدن این حرف ها انگار ام‌فیصل و بقیه جان می‌گرفتند.. - هر کس.. هرکار دلش بخواد.. با هر کدوم میکنه..! ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... - هرکس.. هرکار بخواد.. با هرکدوم میکنه..! - اما دوتا زن همراه اونهاست..! - با زنها کار دارم.. اونها شکنجه نمی‌شوند.. با شنیدن این حرف ام‌فیصل عصبی برگشت.. - صبر کن!! اول اگر خواستی میتونی شکنجه شون بکنی..! اما.. اما اونها خیلی زیبا هستند.. میشه از اونها در جهادنکاح استفاده کرد.. قطعا در این راه موثر تر هستند.. - به قول ایرانی ها.. با یک تیر.. دو نشون میزنیم.. هم به مجاهدین خدمت میشه.. هم اون دو زن عذاب میشند.. و هم مردهای همراهشون.. - فقط!! الان نه..! ذره ای نباید شک کنند!! خوب گوش کن ام‌فیصل.. تا امشب صبر کن.. نيمه های شب کارمون رو شروع می کنیم..! اما قبل از اون هیچ کاری نکنید.. نباید این عملیات رو از دست بدیم.. ----------------------------------------- ام فصیل با عصبانیت از اتاق بیرون آمد... اسلحه اش رو ازش گرفتند تا سر خود کاری نکند.. به سمت وسایلش رفت.. خنجری ظریف و تیز را در آورد.. چشمانش از شادی برق زد.. حس میکرد پیروز میدان است.. در خیالش.. بار ها و بار ها.... سر بریده بود... به دلخواه.. هرکس که مورد پسند اش نباشد .. با خودش زیر لب حرف می‌زد.. -خالد .. شاد باش..! امروز... جهنم مهمان دارد..! ساعت حدود ۱۰:۳۰ دقیقه شب بود.. محکم قدم برمی‌داشت.. با دیدن سلما ایستاد.. - کجا..؟! - باید از ساره اطلاعاتی بگیرم... خواست از کنار ام فصیل رد بشه.. که بازوش رو محکم گرفت.. -تو جایی نمیری .. تا دستور ندادم .. حرفی نمیزنی .. تا من نخوام .. دیگه حق نداری سمت اون مرتد بری .. تو لیاقت این عملیات رو نداری .. پس تا من نخوام .. کاری نمیکنی ... برگرد سر جات.. _ تو .. تو برای چی به من دستور میدی؟! _ گفتم برگرد.. یکبار به تو فرصت عملیات داده شد.. دیدی که چقدر به تو امید وار بودم.. فکر میکردم می تونستی از پس این کار بر بیای.. اما.. اما تو آنقدر بی عرضه بودی که نتونستی کار به‌اون سادگی رو انجام بدی.. - چرا همش من رو مقصر میدونید؟؟! مقصر اون زنی بود که کیف رو برداشت.. البته که با چشم خودم دیدم که مرد.. اگر اون زن احمق کیف رو بر نمیداشت اینطور نمیشد.. ام فصیل غرید.. - سلما.. بی عرضگی خودت رو توجیه نکن..! اونجا عراق بود.. نه ایران.. تو میتونستی اون زن رو به درک واصل کنی تا عملیات خراب نشه.. اما الان بگو راحیل .. راحیل کجاست؟! - جایی که باید باشه ... ام فصیل از کنار سلما گذشت .. گرچه تاکید کرده بودند که قبل از زمان مذکور کاری نکند اما.. صبرش تمام شده بود .. نمیتونست تحمل کنه .. باید عقده خالی میکرد .. چشمش به حدیث افتاد... حدیث توی راهرو تنها.. داشت به سمت مخالف میرفت.. _ تو با من میای .. کارت دارم .. بعد هم دست حدیث رو کشید .. در اتاقی رو باز کرد .. لگد محکمی که روی دست حدیث نشست .. زمینش انداخت..! _ از وقتی که نامه جاسم رو آوردید... همیشه میدونستم .. ایرانی ها .. مجوس .. ایرانی مرتد .. ایرانی .. بدون هیچ شک .. کافر و نجس .. - از چی حرف میزنی؟ معنی این کار هات رو‌نمی‌فهمم.. - برای من نقش بازی نکن!! بهتر از هر کسی میدونم که تو کی هستی و شغلت چیه.. تو پاسدار هستی.. ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... - تو پاسدار هستی..! زینب با دیدن حدیث که به سختی در برابر ام‌فصیل مقاومت کرده بود .. عرق سردی روی صورتش نشست .. خواست وارد اتاق بشه .. اما منطق بهش اجازه این کار رو نمی‌داد! ام فصیل زن باتجربه و درشت اندامی بود .. فقط یک شکارچی قوی می‌توانست نفسش را بگیرد ... باید مردی را خبر میکرد .. دلش را نداشت حدیث را در این وضعیت ببیند .. با ترس و هراس به سمت اتاق ته راهرو رفت .. حال خوبی نداشت .. اما وقتی چهره حدیث جلوی چشمانش می آمد .. بی هوا میبارید .. قدم هایش محکم تر میشد ‌‌.. با دیدن علیرضا پا تند کرد .. حتی نمیخواست لحظه ای زمان برای کلمه ای اضافه هدر رود.. هراسان جلوی علیرضا ایستاد.. حالش به قدری دگرگون بود که علیرضا تعجب کرد.. _ آقا علیرضا... توروخدا یه کاری کن.. ام فصیل فهمیده .. تورو خدا بیا ‌... میخواد حدیث رو نابود کنه.. _ یا ابولفضل... حدیث .. با شنیدن اسم حدیث انگار دنیا دور سر علیرضا میچرخید.. دست به دیوار گرفت .. _ تورو خدا .. بیا بریم .. عجله کن .. علیرضا خودش رو جمع و جور کرد... و دنبال زینب که تند تر از همیشه میرفت دوید... صدای بلند داد زدن ام فصیل علیرضا رو عصبانی کرد... نفس نفس میزد.. سایلنسر رو به لوله اسلحه متصل کرد .. صدای بلند ام فصیل.. نفس ها رو به سینه حبس کرد .. با هم درگیر شده بودند.. اما، حدیث سلاحی نداشت.. بعد از دقایقی ناله حدیث بلند شد .. زینب روی زمین افتاد و به در خیره شد .. علیرضا لگد محکمی به در زد .. وارد شد .. دست ام فصیل .. با خنجری که از تیزی برق میزد بالا رفت .. زینب چشم هاش رو بست .. نمیخواست داستان غمگین جان دادن بشری دوباره تکرار شود .. یا زینب زیر لبش جان گرفت .. علیرضا در کسری از ثانیه .. ام‌فیصل رو هدف گرفت.. اما به قدری ذهنش درگیر حدیث بود متوجه نشد که او را نکشته..! ام‌فیصل هنوز زنده بود.. بعد از ام‌فیصل، نگاهش به سمت حدیث که غرق خون بود کشیده شد.. یک لحظه چشمانش سیاهی رفت.. بی‌شک اگر دستش را به دیوار نمی‌گرفت به زمین می افتاد.. با قدم های لرزان جلو رفت.. _ حدیث .. زینب به سختی بلند شد .. کنار حدیث رفت .. بدن غرق به خون حدیث را در بر گرفت .. هنوز جان داشت..! علیرضا انگار نفس نمی توانست بکشد.. همه جا را تیره و تار میدید.. دست لرزانش را روی صورت حدیث گذاشت.. _ علیرضا.. _ به اندازه یه آمبولانس جور کردن به من وقت بده ... تورو خدا نزار یه عمر حسرت به دلم باشه .. حدیث ... سعی کن نخوابی ؟! باشه ... _ حدیث .. تورو خدا ... حدیث .. بشری منو تنها گذاشت .. تو هم شدی رفیق نیمه راه ؟! حدیث ..‌ حدیث ... ام فصیل خنجر را در دستش محکم تر گرفت.. آخرین ذره های توانش را جمع کرد تا کارش را به اتمام برساند.. اما انگار آن گلوله کارش را کرده بود.. هنوز درست بلند نشده بود که بر زمین افتاد.. اکنون.. فقط می تواند صدا ها را بشنود.. --------------------------------- حدیث کم جان تر از آن بود که بتواند سرپا بماند.. از هوش رفت .. علیرضا روی زمین نشست .. زیپ کفش رو باز کرد .. هدفن کوچکی رو در آورد.. _ حسین صدامو داری ؟! من به آمبولانس نیاز دارم .. _ علیرضا .. چی میگی ؟! چی کار داری میکنی ؟! _ دشمن تو کمین منتظر شکار بود .. من احمق نفهمیده بودم .. حسین ... حدیث داره جلو چشم پر پر میشه .. من همین الان یه آمبولانس میخوام .. چاقو خورده .. _ چطور ممکنه .. خیلی خب .. گوش کن علیرضا .. جی پی اس رو فعال کن ! _ جی پی اس ؟! _ دکمه لباست علیرضا .. _ فعاله .. _ گوش کن ببین چی میگم .. زیر اتاقی که هستی .. یه زیر زمینه ! سمت چپ اتاق .. دریچه رو باز کن .. _ چیشد ؟! حدیث داره از بین میره ؟! چی کار دارید میکنید؟! _ باید دریچه ای رو روی زمین پیدا کنیم .. اینجا یه زیر زمین داره ... پیداش کردم .. حسین .. پیداش کردم.. _ گوش کن .. بیا پایین ! تنها .. برانکارد رو تحویل بگیر .. راننده نمیتونه بالا بیاد .. خطرناکه.. میتونی خودت .. _ آره .. میتونم علیرضا پایین پرید .. کمد بزرگی رو کنار زد .. چند پله رو بالا رفت .. به در رسید .. در رو باز کرد .. چشمش به آمبولانس خورد .. برانکارد رو برداشت .. و راهی رو که اومده بود گذشت .. _ حدیث .. حدیث چشمات رو باز کن .. چرا دستات داره سرد میشه ؟!؟؟ حدیث .. با تو ام .. منو تنها نزار .. نفسش بالا نمیاد ... _ بیا کمک .. کمک کن... کمک کن ببریمش پایین .. _ حدیث ... پاشو .. _ زینب خانم پاشو .. کمک کن .. زود باش .. کمک کن.. -------------------------------------------------------- به خاطر اتفاقی که برای حدیث افتاد عملیات، دقایقی قبل از موعد آغاز شد.. ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... عملیات، دقایقی قبل از موعد آغاز شد.. نیروها کل منطقه رو محاصره کرده بودند.. چندین نفر داخل خانه شدند.. بعد از دقایقی درگیری.. مهدی برای بازرسی اتاق ها به سمت راهرو رفت.. هنوز صدای تیر اندازی می اومد.. ناگهان سلما رو به رویش ایستاد.. به محمد که پشت سرش بود اشاره کرد که اتاق ها رو چک کنه.. سلما رو به کنجی کشاند و محاصره اش کرد.. با فاصله دومتری ایستاد و اسلحه‌اش رو به سمتش گرفت.. - برگرد رو به دیوار.. دستاتو بزار رو سرت.. سریع.. بهت میگم دستات رو بزار رو سرت.. سریع به اطراف نگاه کرد تا یکنفر از خانمها رو ببینه.. - خانم احمدی.. سریع بیا اینجا..! الهه سریع جلو اومد.. خواست دستبند رو در بیاره که دست مهدی مانعش شد.. - اول بازرسی بدنی.. تا الهه بازرسی بدنی بکنه مهدی دستبند رو در آورد و به سمتش گرفت.. - لطفا سریع.. - یه لحظه صبر کنید.. بعد هم چشم بند رو روی چشمانش گذاشت.. مهدی به اطراف نگاه کرد.. - دنبال من بیا.. سلما که فارسی بلد نبود چیزی از صحبت هاشون نمیفهمید.. اما همینکه عماد با یک زن صحبت می کرد برایش دردناک بود.. اینبار هم سعی کرده بود کاری کند که حتی لحظه ای عماد نگاهش کند.. به خاطر همین هم خودش رو جلوی عماد انداخت.. اما باز هم دریغ از حتی لحظه ای بالا گرفتن سر.. اکنون، تنها دلگرمی اش صدای قدم های عماد است.. اگرچه برای مسائل امنیتی کنار او راه می‌رود، وگرنه حتم داشت دوباره ترجیح می داد کنار راحیل.. یا این زنی که دستانش را گرفته گام بردارد.. نمی دانست چه کاری کرده که حتی عماد او را اندازه ی نگاه کردن یا حتی کلمه ای صحبت حساب نمی‌کند.. سوزش اشک را احساس کرد.. هوا تاریک بود و روی چشمانش هم چشم بند... پس بدون‌ اینکه جلوی اشک هایش را بگیرد، به آنها اجازه باریدن داد... -------------------------------------- - آقا مهدی.. - بله.. - از حدیث خبری دارید؟ - مگه اینجا نبودند..؟ - نه حدیث.. نه زینب.. نه آقای حسینی.. هیچکدوم نبودن.. - امکان نداره..!! تا قبل از شروع عملیات همینجا بودن.. من خودم داشتم با علیرضا صحبت می کردم.. خانم کاظمی و شریف هم پیشمون بودند.. الهه کلافه و با استرس جواب داد.. - اما الان نیستند.. به سمت خانه راه افتاد که با صدای مهدی برگشت.. - کجا؟!! - میرم داخل دنبالشون.. - امکان نداره.. هیچ کس حق نداره بره داخل... - ولی.. - ولی نداره خانم..! صداش رو بلند کرد تا کسایی که نزدیکشون بودند هم بشنوند.. - هیچ کس داخل نمیره.. به هیچ وجه..! مگر اینکه از فرماندهی دستور بدند.. رو به الهه گفت.. - نگران نباشید..بعد از عملیات سراغشون رو میگیریم.. احتمالا جایی رفتن که نتونستیم ببینیمشون.. این خونه کلی مکان مخفی داره.. ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... - این خونه کلی مکان مخفی داره.. حدود نیم ساعت بعد عملیات تموم شد و مجرمان رو به تهران انتقال دادند.. کمال از خستگی نفس نفس میزد.. کمی آب خورد و داخل ماشین نشست.. مهدی دوباره با دقت بیشتری اطراف رو نگاه کرد.. خبری از علیرضا نبود.. نه تنها علیرضا، بلکه زینب و حدیث هم نبودند.. کمال خیلی سریع متوجه نبودن مشکوک سه نفر شد.. از ماشین پیاده شد و به سمت نزدیک ترین فرد، یعنی مهدی رفت.. - مهدی جان خسته نباشی..! - ممنون..همچنین.. اتفاقی افتاده؟! - مهدی.. خانم شریف و کاظمی و علیرضا نیستند.. تو ازشون خبر داری؟ آخرین بار پیش هم بودید.. - راستش.. راستش منم داشتم دنبالشون میگشتم.. از وقتی عملیات شروع شد ندیدمشون.. - امکان نداره سرخود کاری کنند.. حتما یه اتفاقی افتاده.. - حسین پشتیبانی بود؟ - بله چطور؟! - احتمالا اون بدونه.. ---------------------------------- - از بچه‌ها خبری نداری؟ حسین به سختی نفس عمیق کشید.. - چیشده حسین..؟! - آقا رفتن بیمارستان.. - بیمارستان چرا؟؟!!!! حسین چیشده؟؟؟!!! - نمیدونم چیشده.. فقط میدونم الان بیمارستانند.. - باشه کدوم بیمارستان.؟ -------------------------------------- _ همراه خانم شریف .. زینب خواست بلند شه که با اشاره علیرضا روی صندلی نشست .. _ درخدمتم... چیزی شده ؟! _ اینجا رو امضا کنید ... _ بفرمایید... حال مریضمون چطوره ؟! _ من اطلاعی ندارم ! فقط .. یه موردی هست که باید خدمتتون عرض کنم.. علیرضا نگران بود .. فکر به اتفاقی که نباید میوفتاد داشت آزارش میداد .. _ هرچی لازم باشه آماده میکنم .. هزینه لازمه ؟! چی کار باید بکنیم ؟!.. _ آقا .. یه لحظه آروم باشید .. نسبت شما با این خانم چیه ؟! علیرضا چند لحظه فکر کرد .. جلو رفت‌ و آروم تر از حرف های قبلی ادامه داد .. _ برادرشم ! _ دلیل جراحت ؟! _ درگیری پیش اومد .. _ اینجور موارد رو ما باید به پلیس گزارش بدیم ! _ نیازی نیست .. ایشون حین انجام ماموریت .. _ آقا .. حالتون خوبه ؟! _ بله ... _ راستی .. راجع به اون نیاز که گفتید .. _ بله .. _ متاسفانه اونطور که متوجه شدم .. خون زیادی از بیمار رفته ... بعد از مشخص شدن وضعیتشون.. احتمالا به خون نیاز داشته باشن ! _ حتما .. علیرضا به سمت آبسردکن رفت.. لیوان آبی رو برداشت ... به سمت زینب گرفت .. _ بفرمایید ... حدیث از اتاق عمل بیرون اومد .. _ حدیث ... حدیث ... _ آقای دکتر ... کجا میبریدش؟! _ عمل انجام شده .. فقط .. _ فقط چی ؟! _ دعا کنید .. _ دکتر ... دکتر چیشد ؟! _ باید بریم مراقبت های ویژه .. احتمالا میبرنشون اونجا .. از این طرف ... چند دقیقه بعد کمال و مرتضی وارد بیمارستان شدند.. _ علیرضا .. کجایی ؟! چرا جواب گوشی رو نمیدی .. تو که منو جون به لبم کردی .. چیشده ؟! _ بابا .. دیر رسیدم .. _ چی ؟! _ دیر رسیدم .. اون بی رحم .. _ علیرضا .. چیشده ؟! بگو ببینم ... چی داری میگی ..؟!؟ _ بابا .. حدیث .. حدیث چاقو خورده ... اگه یه دقیقه دیرتر رسیده بودم، ام فصیل سر حدیث... _ یا فاطمه زهرا.. حدیث... ------------------------------------- _ بابا.. خاله چندین بار به گوشی حدیث زنگ زده ! نمیتونم جواب اش رو بدم .. طاقت نداره..! داره به موبایل خودم زنگ میزنه .. ممکنه مامان شماره شما رو بگیره .. چیکار کنم ؟! _ جواب بده .. یه جوری که نگران نشه .. _ نمیتونم ... چجوری به خاله بگم .. _ علیرضا .. _ چشم.. _ محمد حسین... محمد حسین رو خبر کن .. بگو سریع خودشو برسونه.. دکتر از اتاق بیرون اومد _ همراه مریض شما هستید ؟! _ بله .. حالش چطوره ؟! _ اگر امکان داره با من تشریف بیارید .. باید یسری موضوعات رو محضرتون عرض کنم... ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... - باید یسری موضوعات رو محضرتون عرض کنم... خون زیادی از بدن بیمار رفته .. از طرفی .. محل اصابت چاقو .. جای حساسی از بدن .. شاید اگه زودتر مراجعه کرده بودید .. الان ایشون هوشیار بودن .. - یعنی امکان داره هوشیاری اش پایین تر از حد ممکن بره ؟! - ببینید .. با شرايطي که بیمار شما داره .. زنده موندنش نه از روی شانسه .. نه اتفاق ! زنده موندن بیمار شما با میزان خونریزی که داشته جور در نمیاد ... بهتره بگم بیشتر شبیه یه معجزه است .. - از دست ما کاری بر میاد ؟! - توی این عکس .. روی استخوان دست راست ... یه شکستگی دیده میشه که چندان هم کوچیک نیست ! این شکستی .. در اثر .. یه ضرب دیدگی ساده نیست .. ضرب دیدگی بوده اما .. ظاهرا با بی توجهی .. یا حمل شئ سنگین ‌.. نمیدونم .. شاید هم یه ضربه خیلی محکم به است روز افتاده .. البته .. اینکه بدن در برابر این همه خونریزی و ضرب دیدگی و عدم رسیدگی لحظه ای به مریض.. تا الان زنده مونده و عمل موفقیت آمیزی داشته .. یعنی مقاومت بالایی داره .. این چیزیه که میتونه امیدوارمون کنه .. حال عمومی مریض چندان تعریفی نیست .. اما .. الان مسئله مهم ضرب دیدگی و خون ریزی نیست .. - مسئله دیگه ای هست که باید بدونیم ؟! - فعلا مسئله مهم .. هوشیاری .. باید به هوش بیان .. - از دست ما کاری برمیاد ؟! - توکل به خدا .. ما هرکاری نیاز باشه برای ایشون انجام میدیم .. شما هم دعا کنید .. فقط... خون به اندازه کافی برای اهدا به ایشون داریم .. اما چون گفتید .. هم خون و از یک خونواده هستید .. اگر تمایل داشته باشید .. میتونید خون اهدا کنید.. -------------------------------------- - محمدحسین .. - سلام .. مهندس امنیت .. چطوری دلاور ؟! - سلام .. - معلومه کجایین شما ؟! الان دارین تو سواحل مدیترانه قدم میزنین نه ؟! شایدم سواحل مدیتروریستانه .. - محمد حسین ... الان وقت شوخی نیست .. - اوه اوه .. چه جدی .. خب .. چه خبر ؟! بابا خوبه ؟! - ما خوبیم .. اونی که خوب نیست .. حدیثه .. - چی ؟! علیرضا .. باز سرکاریه نه ؟! باز شما دوتا نشستین نقشه کشیدین منو از کار بیکار کنین ؟! شیفتم ها .. کی میخواین دست بردارین از این کارا آخه .. - کاش شوخی بود .. مطمئن باش من بیشتر از همه دوست دارم فقط یه شوخی باشه .. یه خواب .. یه کابوس .. - چیشده علیرضا .. درست حرف بزن ببینم چیشده ؟! کجایی تو ؟! - بیمارستان .. - کدوم.. - محمدحسین .. الان وقت ندارم توضیح بدم .. گوش کن ببین چی بهت میگم .. ما اومدیم مشهد .. - مشهد چیکار میکنین ؟! - الان نمیتونم از اینجا برات بگم .. فقط گوش کن .. اگه میتونی برو خونه یه خورده لباس برای من و بابا بردار .. هرچه زودتر خودتو برسون مشهد .. - الان راه میوفتم سمت خونه .. بعدشم میرم فرودگاه .. ببینم .. نمیتونین برام یه پرواز جور کنین ؟! - میگم با بچه های حفاظت جور کنن .. اگه کنسلی بود بهت خبر بدن .. تو فقط آماده باش... - خاله و مامان خبر دارن .. - نه .. اگه بهت زنگ زدن جواب نده .. - باشه .. باشه .. خیلی خب .. - محمد حسین .. فقط بیا .. -------------------------------------- گوشی علیرضا برای چندمین بار شروع به زنگ خوردن کرد .. - الو .. سلام خاله .. خوبین ؟! مامان خوبه ؟! - علیک سلام آقا علیرضا .. علیرضا .. از حدیث خبر داری ؟! حدیث کجاست ؟!.. چند روزه هرچی زنگ میزنم جواب نمیده .. مردم از نگرانی .. پس این گوشی برای چیه ؟! نه حدیث جواب میده .. نه تو .. محمد حسین هم که خاموشه ‌.. یا شیفته .. یا جواب نمیده .. - نگران برای چی خاله ؟! ما همه خوبیم .. حتما .. حتما ندیده که زنگ زدین .. ما .. یه خورده سرمون شلوغه .. شرمنده .. شما چه خبر ؟! حرم .. حرم خلوته ؟! - وا .. علیرضا.. حواست کجاست .. فردا شهادت آقاست .. مگه میشه حرم خلوت باشه ؟! اتفاقا انقدر شلوغه .. از حق نگذریم همیشه به یادتونم .. حدیث کجاست ؟! کنارته .. - خاله .. حدیث نیست .. - کجاست پس .. - خوابه .. - چیشده که خابالوی گروه بیداره .. حدیث که همیشه تا نصف شب مشغول خواب ؟! - خسته بود .. دیگه خوابید .. - خیلی خب .. بیدارش کن .. براش یه خبر خوب دارم .. خواب باباش رو دیدم .. - خاله .. بعدا بهت زنگ میزنم .. الان پشت خطی دارم .. - علیرضا .. خوبی ؟!.. - آره خاله .. سلام برسونین .. یاعلی ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... - ساعت ۲ بامداد - به وقت مشهد- _ کجایی علیرضا .. _ من تو سالن انتظار منتظرم .. _ کدوم سمت ؟! _ ورودی ۲ .. از پله برقی که بیای پایین من سمت راست ایستادم .. - دیدمت .. دیدم .. اومدم .. ---------------------------------------------------------- _ حالش چطوره ؟! _ نمیدونم .. فقط میدونم باید به هوش بیاد .. محمد حسین به هوش میاد نه ؟! الکی که نیست .. حدیث نمیتونه همینطوری ول کنه بره .. محمد حسین .. برمیگرده نه ؟! حدیث باید به هوش بیاد .. - معلومه .. شک نکن اگه خدا بخواد همه چی میشه ! - امیدوارم .. با همین امیده که الان سرپام .. _____________________________ - خوبی محمد حسین ؟! - من خوبم .. شما حالتون خوبه ؟! حدیث چطوره ؟! .. کجاست ؟! میشه ببینمش ؟! - آره .. علیرضا جلو رفت .. موبایلش رو در آورد و اشاره کرد .. - این چندمین باره که خاله داره زنگ میزنه .. هرچی براش توضیح میدم که همه خوبیم .. میگه حتما باید با حدیث حرف بزنه .. - مگه به خاله نگفتین ؟! - به خاله بگم ؟! محمدحسین خاله یه سرماخوردگی ساده که حدیث رو درگیر میکنه رنگش میپره .. تا حدیث سر پا نشه آروم نمیگیره .. الان زنگ بزنم بهش بگم حدیث چاقو خورده رو تخت بیمارستان تو آی سیو افتاده معلومم نیست به هوش بیاد یا نیاد چه حالی میشه ؟! - آخرش که میفهمه ‌.. من میگم همین الان .. یه جوری آروم آروم قضیه رو بهش بگیم .. حدیث هم ایشالا تا اومدن خاله به هوش میاد .. - نمیشه محمد حسین .. یعنی من نمیتونم .. اصلا نمی‌فهمم چجوری به خاله بگم که چیشده و چرا شده و اصلا ما تو مشهد چی کار می‌کنیم.. - علیرضا خاله رو بهتر از من میشناسی .. همین الان بهش بگیم خیلی بهتره تا اینکه .. - فاطمه.. این کار دست مامانتونو میبوسه .. اون بهتر از هرکسی اخلاق خالتونو میدونه .. باهم راحتن.. راحت تر میتونه بهش بگه قضیه چیه .. بهش زنگ بزنیم .. آروم آروم بگه .. - خوبه .. بعدم .. قرار نیست که جزء به جزء اتفاقات رو بگیم .. فقط میگیم حدیث حالش بده .. چمیدونم ‌.. تو درگیری ترکش خورده .. یه جور که نگران نشه .. - راه دیگه ای داری علیرضا ؟! - مثل اینکه چاره دیگه ای نیست .. - خودم زنگ میزنم .. نگرانش نباشین ‌.. ___________________________ - تو فکری .. - الان .. سلامتی حدیث تنها چیزیه که بهش فکر میکنم .. این چند وقت .. یه اتفاقایی افتاد .. یه .. یه چیزاییه که دیدنش ذهنمو درگیر میکنه .. نمیدونم .. تو ذهنم کلی علامت سواله .. سوالای بی جواب .. رفتارایی که .. معنیشونو نمی‌فهمم؟! - بگو .. - چی رو ؟! - همون سوالای تو ذهنت رو .. شاید بتونم جوابش رو بهت بگم .. - بابا .. چرا آقا کمال باید برای یکی از نیرو هاش این همه نگران باشه ؟! درسته .. حدیث.. یکی از بهترین نیرو هاست .. ولی آخه .. چجوری میشه .. این رفتارا رفتارای یه فرمانده نسبت به نیروش نیست .. چرا .. آقا علیرضا چرا این همه پیگیره؟! این استرس برای چیه ؟! - خب .. - وقتی حدیث چاقو خورد .. آقا علیرضا حال عجیبی داشت .. حدیث .. حدیث آخرین کلمه ای که گفت علیرضا بود .. در جوابش گفت به اندازه یه آمبولانس جور کردن به من وقت بده .. هرجوری حساب میکنم نمیتونم باور کنم که رابطشون .. حرف ها و حتی رفتارشون .. هیچ کدوم شباهت به دوتا همکار نمیده ... نمی‌فهمم.. چرا باید .. - یادته .. همیشه وقتی از خاطراتم برات میگفتم .. یه اسمی بود که همیشه میگفتی این اسم تو همه خاطراتت میدرخشه اون اسم .. اسم بهترین رفیق و هم رزمم تو منطقه و زمان جنگ بود ! عمار.. اونقدر که من مثل برادر بهش وابسته بودم .. ولی عمار زمینی نبود .. - یادمه .. ولی آخه این چه ربطی به .. - تو راست میگی .. رابطه حدیث و علیرضا رابطه همکاری نیست .. چون اونا فقط همکار نیستن .. علیرضا هم نگران همکارش نیست ‌.. کمال برای نیروش استرس داره .. ولی حدیث فقط یه نیروی ساده نیست .. - نمیفهمم چی میگین - زینب .. حدیث دختر عمار .. برادرزاده کمال .. و خواهر رضاعی علیرضا ... شریف هم پسوند .. فامیل اصلیش حسینی شریف.. همه این سال ها به اصرار خودش قرار بود کسی از این قضیه خبر نداشته باشه .. کی فکرشو میکرد کار به اینجا برسه .. - باورم نمیشه .. - هیچ کس باورش نمیشه .. ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... - فاطمه .. آروم باش .. نه .. چیزی نیست .. دکتری گفتن حالش خوبه .. فقط باید دعا کنیم به هوش بیاد .. نه .. سعی کن آروم باشی .. تو باید خواهرت رو دلداری بدی .. نه .. آروم بهش بگو .. نیاز نیست همه جزئیات رو بفهمه .. نگران نباش .. علیرضا خوبه .. فاطمه جان یه دقیقه به من گوش کن .. الان کجایین ؟! سعی کن راضی اش کنی که اینجا نیاد .. اینجا اومدن فایده ای نداره .. میدونم .. باشه .. بهت خبر میدم .. خداحافظ .. کمال به سمت علیرضا و محمد حسین رفت .. که پشت شیشه خیره به تخت توی اتاق ایستاده بودن ... - بچه ها .. - چیشد ؟! - تموم شد .. - خب .. چی گفت مامان ؟! - گفتن و راضی کردن فاطمه اگه از خالتون سخت تر نباشه .. آسون‌تر نیست .. اصلا اجازه حرف زدن نمی‌داد.. - حق دارن .. کی باورش میشد حدیث .. اینجا ... رو این تخت .. تو آی سیو ؟! - فقط حواستونو جمع کنین .. ممکنه خالتون بیاد بیمارستان .. جلوش باید خودتونو کنترل کنین .. خدا کمک کنه .. - دلم میخواد حدیث همین الان به هوش بیاد .. بلند شه .. هرچی زودتر این کابوس تموم شه .. --------------------------------------------------------- فاطمه و راحله از در بیمارستان وارد شدن .. - کجاست ؟! حدیث .. حدیث کجاست ؟! - حدیث کیه خانم ؟! - حدیث دختر منه .. شریف .. - چی میگی راحله .. دختر منه چیه ؟! آروم باش .. خانم حدیث شریف .. فکر کنم .. تو آی سیو باشن .. از کدوم سمت باید بریم ؟! - سمت چپ .. راهرو رو که برید .. با آسانسور.. طبقه ۲ .. - ممنون .. - دیدی فاطمه !؟ دیدی چی به سرم اومد .. بیچاره شدیم .. دیگه بدبخت شدیم .. بچم از دست رفت .. - آروم .. آروم .. بیمارستانه .. بیا بریم .. از این طرفه .. ---------------------------------------------------------- - بابا ... خاله .. راحله خواهرش رو کنار زد و با سرعت بیشتری به سمت علیرضا رفت.. - علیرضا... علیرضا .. خاله .. حدیث کجاست ؟! مگه نگفتی ما تهرانیم.. مگه نگفتی حدیث خوابیده ؟! کجا خوابیده ؟! بیمارستان ؟! رو تخت بیمارستان ؟! تو آی سیو ؟! اینجا خوابیده ؟! - خاله آروم باش .. - چجوری آروم باشم علیرضا .. حدیث .. حدیثم از دست رفت .. حدیث فقط ۲۴ سالشه .. مگه یه دختر ۲۴ ساله چقدر طاقت داره ؟! مگه این بدن چقدر دووم میاره .. - نگران نباشین راحله خانم .. حالش خوبه .. دکتری گفتن فقط باید دعا کنیم به هوش بیاد .. - اگه به هوش نیومد چی ؟! من چیکار کنم .. حدیث دست من امانت بود .. کاش من اصلا زنده نبودم ولی حديث سالم بود .. - عه .. راحله .. خدا نکنه .. توکل به خدا کن .. این چه حرفیه ؟! نعوذبالله مگه من و تو جای خدا نشستیم ؟! همه این بچه ها دست ما امانتن .. امانت خدا.. خودش مواظبشونه.. مگه غیر از اینه ؟! - نمیتونم .. دست خودم نیست .. حدیث بعد عمار همه زندگی منه .. من یه بار عزیز از دست دادم .. دیگه طاقت ندارم یه خار تو پای حدیث بره .. که باورش میشد من که با تب حدیث میسوختم.. الان تحمل کنم بچم رو تخت بیمارستان افتاده ؟! اصلا سالم به هوش میاد ؟! حالش خوب میشه .. خدایا .. چی کار کنم.. - بیا .. بیا بشین اینجا .. محمد حسین .. یه لیوان آب وردار بیار .. - آب نمیخوام .. میخوام حدیث رو ببینم .. - خاله الان موقعش نیست .. اجازه نمیدن .. - از پشت شیشه که میشه .. من تا حدیث رو نبینم دلم آروم نمیگیره.. علیرضا .. حدیث کجاست ؟! منو ببر کنار اتاقش .. ببر کنار تختش .. میخوام ببینمش .. میخوام حدیث رو ببینم ... ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... ثانیه ها به کندی سپری می‌شود.. انگار که عقربه های ساعت هم قصد ندارند تکانی به خودشان بدهند و این مصیبت پایان یابد.. با اصرار کمال، زینب و مرتضی راضی به رفتن شدند.. - بابا.. من امشب نمیتونم بخوابم.. اشکالی نداره تا صبح حرم باشیم؟ - باشه بریم.. درمیان این تشویش و آشوب، دعا و توسل، تنها مرحمی است که می‌تواند روی جگر سوخته شان باشد.. سرنوشت حدیث معلوم نیست.. تا صبح بارها از پنجره‌ی شیشه ای اتاق، حدیث را نگاه کردند به امید آنکه ذره ای سطح هوشیاری اش بالا برود‌‌.. اما دریغ از ذره ای تغییر در احوالاتش.. چه کسی باور می کرد.. حدیثی که همیشه وجودش گرمابخش بود، اکنون با جسمی سرد روی تخت بیمارستان است.. شاید اگر تخت ذره‌ای احساس داشت، می توانست اندکی با او همکلام شود.. شاید می‌توانست حرفی بزند که او را هوشیار کند.. سکوتی خشک و مرگبار؛ بیمارستان را فرا گرفته است.. صوت نوحه ای سکوت را می‌شکند.. نوحه ای که همراه می‌شود با جاری شدن بغض های فروخورده همراه می‌شود.. تا اذان صبح، هرکس چند بار به حرم رفته است.. شب شهادت امام است و گویی سخت‌ترین غم ها با یکدیگر ادغام شده اند.. کمی قبل از اذان، همه برای نماز به حرم رفتند.. اما راحله نتوانست دخترش را ترک کند.. محمدحسین هم ماند.. این وضعیت تا فردا ادامه داشت.. و همچنان حال حدیث تغییری نکرده بود‌.. برای نماز مغرب، دوباره همه به حرم رفتند جز راحله و محمدحسین.. اول محمدحسین رفت نمازش رو خوند.. بعد هم راحله به سمت نمازخانه رفت.. ------------------------------------------ از نمازخانه بیرون آمد و به سمت اتاق حدیث رفت.. خبری از محمدحسین نبود.. از پشت شیشه اتاق رو نگاه کرد.. اما چیزی را که میدید باور نمی‌کرد.. حدیث آنجا نبود.. اطراف را نگاه کرد.. نه حدیث بود نه محمدحسین.. استرس به جانش افتاد.. چه اتفاقی افتاده بود..؟! دستش را به سمت کیفش برد تا گوشی را در بیاورد که ناگهان با صدایی که از پشت سر شنید در جا میخکوب شد.. با احتیاط سرش را برگرداند.. قامت مردانه ای را دید.. - سلام.. اما او زبانش نمی چرخید تا جوابش را بدهد.. گویی سخن گفتن را فراموش کرده است.. اشک از چشمانش جاری شد.. ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... اشک از چشمانش جاری شد.. چیزی را که میدید باور نمی‌کرد.. - عمار‌‌..! - سلام... - عمار..! تو کی اومدی اینجا..؟ - خیلی وقته اینجام‌‌.. - بچم کجاست ؟ حدیثم کو؟... راحله گویی داغ دلش تازه شده است.. - وقتی رفتی، حدیث فقط سه ماهش بود.. خبر شهادتت رو که بهم دادن، مریض شدم.. سه هفته بیمارستان بودم.. اولین روزهای مادریم، با رفتنت مصادف شد.. نمیدونستم به خاطر حدیث خوشحال باشم، یا بخاطر تو ذره ذره وجودم غم باشه.. ۲۰ روز بیمارستان رو، اونقدری حالم بد بود که متوجه اطراف نمی‌شدم.. هر زمان که هوشیار میشدم، یادم می افتاد چه مصیبتی به سرم اومده... تو برزخی گیر کرده بودم.. بی‌هوشی و هوشیاری م تفاوتی با هم نداشت.. حدیثم تمام این مدت پیش فاطمه بود.. عمار..! وقتی با هم ازدواج کردیم هنوز جنگ تموم نشده بود.. یک سال تمام رو با استرس و نگرانی گذروندم.. دائم فکر میکردم الان یه نفر در خونه رو میزنه و خبر شهادتت رو میده.. وقتی بر میگشتی، دنیا رو بهم میدادن.. هر چند کوتاه، ولی بهترین حس و حال رو داشتم.. اما همینکه میرفتی، می‌نشستم وسط خونه و میزدم زیر گریه.. تو گریه هام رو ندیدی.. هیچ وقت نمیذاشتم فکر کنی من از اینکه میری ناراضی‌ام.. عمار..! هیچ کس بی قراری هامو ندید.. یک سال نذاشتم کسی بفهمه چی تو دلم میگذره.. گریه هام رو برای خودم نگه میداشتم.. جنگ که تموم شد و سالم برگشتی، فکر میکردم هیچ کس تو دنیا خوشحال تر از من نیست.. انگار خدا جواب دعا هام رو داده بود.. هر چند حال خرابت رو میدیدم! ولی میدونستم این حالت دائمی نیست.. گفتم بچه که بیاد غم رو فراموش می کنی.. همینطور هم شد.. مثل پروانه دور منو حدیث می چرخیدی.. عمار من خیالم راحت شده بود که دیگه جنگی نیست که تو رو ازم بگیره.. ولی گرفت! بعد از تو تنها چیزی که تو دنیا برام موند حدیث بود.. باید از تنها یادگارت خوب مراقبت می‌کردم.. با چنگ و دندون بچم رو بزرگ کردم.. نگران پول و خونه نبودم.. فقط نمیدونستم وقتی حدیث ازم بپرسه بابا یعنی چی چه جوابی بهش بدم.. تو مدرسه اگه پدرهای دوستاش رو ببینه چه حالی میشه.. اشک، چشمه جوشانی بود که نه تنها راحله، بلکه عمار را هم با خود همراه کرده بود.. - عمار همیشه به آقا کمال سفارش میکردم حواسش به حدیث باشه.. بارها بهش گفته بودم نزاره حدیث تو ماموریت های حساس حضور داشته باشه.. اما این‌بار نمیدونم چرا اینطور شد! ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... اما این بار نمیدونم چرا اینطور شد! - راحله ای که من میشناسم، از راهی که رفته مطمئنه..! اشتباه میکنم؟ - من هیچ وقت ناراضی نبودم.. اگه صدبار هم برگردم همین راه رو انتخاب می کنم.. ولی اینبار پای من وسط نیست.. دخترم افتاده گوشه بیمارستان.. اصلا.. اصلا نمیدونم چطور آقاکمال راضی شد حدیث رو ببره..! - کمال اصلا نمیخواست اینکار رو بکنه.. به هیچ‌وجه هم راضی نمیشد.. ولی، حدیث باید تو این عملیات می‌بود.. این اتفاق.. این اتفاق براش می‌افتاد.. جلو آمد و به راحله نزدیک تر شد.. - ما نمیتونیم جلوی تقدیر خدا بایستیم.. هیچ وقت از حکمت کارهاش خبر نداشتیم و نداریم.. - تقدیر خدا اینه که حدیث تو ۲۴ سالگی بزاره بره؟؟؟ عمار من نمیتونم.. بدون حدیث نمیتونم.. من هنوز با رفتن تو کنار نیومدم.. چجوری از حدیث بگذرم...؟؟ دست عمار رو گرفت.. چه خوب است که در خواب فاصله ها رنگ می بازند..! - من حدیث رو پس میگیرم..! بدون حدیث از اینجا بیرون نمیرم.. عمار انگار که نمی‌توانست بماند.. - من وقت ندارم.. باید برم..! - عمار صبر کن!! کجا داری میری..!؟ راحله دنبالش رفت.. در عرض چند لحظه خود را در حرم امام رضا علیه السّلام دید.. اما هر چه گشت، عمار را پیدا نکرد.. لحظاتی گذشت.. شاید هم ساعاتی.. هر چقدر که بود طولانی بود.. سرش را بلند کرد و با چشمانی بارانی به درخشش گنبد خیره شد.. این نور، تنها پناهگاه در شب تار است.. و سخن هایی که بر زبان جاری نمی‌شود.. هرچه هست را در چشمان نمناک باید جستجو کرد.. و چه خوب که یار ما، سخنان را از چشم ها میخواند و نیازی به گفتن نیست.. نغمه ی چشمان مادری هراسان، برای دختری که سرنوشتش مبهم است.. قطرات لرزان اشک، چونان باران جاری هستند.. چشمانش اما لحظه ای از گنبد برداشته نمی‌شود.. هر چه هست را باید از این آستان تمنا کرد که جای دگر خبری نیست.. تو چه میدانی که معنای آشوب دل مادر چیست.! در میان گیسوان پریشان آسمان، تنها ماذن نور همین حرم است و بس..! نوری در ظلمات و تاری عالم..! ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... در میان گیسوان پریشان آسمان، تنها ماذن نور همین حرم است و بس..! نوری در ظلمات و تاری عالم..! ناگهان با صدای آمیخته به بغض محمدحسین چشمانش باز می‌شود. به چهره اش نگاه می‌کند. قطرات لرزان اشک بی وقفه از گونه هایش سر میخورد. - خاله! حدیث... و ادامه حرفش را از شدت گریه نمی‌تواند بگوید. راحله بدون لحظه ای درنگ از جا بلند می‌شود و درحالی که چادرش را درست می‌کند به سمت در نمازخانه راه می‌افتد. نمی داند چطور خودش را به آنجا رساند. جایی که ‌{او} حدود دو روز بیهوش مانده بود. رفت و آمد بیش از حد پزشک و پرستاران دلشوره ای به جانش انداخت. نمیدانست امیدوار باشد یا ناامید. آیا توانستنه بود دخترش را نجات دهد؟! تنها چند قدم مانده است تا ببیند چه شده است. اما پاهایش همراهی نمی‌کنند. در همین لحظات بقیه هم از راه می‌رسند و سراسیمه به سمت اتاق می‌روند. جلوی پنجره شیشه ای اتاق ایستاده است. چند بار چشمانش را باز و بسته می‌کند تا مطمئن شود که خواب نیست. نه! اینبار خواب نیست. حدیث بهوش آمده و با چشمان بی رمق به او نگاه میکند‌. لحظه ای که در انتظارش بود بالاخره رسید. اما نه! حدیث نه! باید برود... بدون توجه به صدا زدن های اطرافیان پا به سمت خروجی بیمارستان کج کرد و راه حرم را در پیش گرفت.. ماشین دربستی را سوار شد. نباید وقت را هدر دهد‌. چشمانش را بست و خوابش را مرور کرد. * * * لحظات به سختی می‌گذشتند که عمار دوباره آمد. ولی تنها نبود. با دیدن شخصی که کنارش ایستاده بود چشمانش برقی زد و اشک هایش جاری شد. اما نه اشک غم... بلکه اشک شوق! - ما نمیتونیم تغییری تو سرنوشت ایجاد کنیم. ولی یه وقتایی، میشه دست به دامان کسایی شد که اجازه این کار رو دارند. و این قصه؛ اولین و آخرین اونا نیست.! راحله! خوب جایی اومدی... در خونه خوب کسی رو زدی.! نگاهی به صحن حرم کرد و ادامه داد: - اینجا جای نا امیدی نیست...! * * * بعد از چند دقیقه به حرم رسید.اذن دخول را خواند و وارد شد. گریه؛ اجازه نمی دهد خوب گنبد را ببیند. از اینجا عبور می‌کند. هنگامی که از همه جا و همه کس بریده‌ای به این حرم پناه می آوری. راحله آمد! آری! آمد برای تشکر... ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... _ ¹ماه بعد _ هفته ای می‌شود که حدیث از بیمارستان مرخص شده بود. به گفته خودش حالش خوب است اما دردی که با کمترین فشار بر پهلویش وارد میشود به قدری شدید است، که نمی‌تواند آن را مخفی کند و تمام آن در چهره‌اش هویدا می شود. از طرفی با اینکه آتل دستش را در آورده، اما اجازه نداره باند آن را باز کند! چون ممکن است با کوچکترین ضربه دوباره آسیب ببیند. به همین دلیل زیاد توجهی به صحبت هایش که می‌گوید خوب شدم نمی‌شود. بدیهی ست که وقتی چیزی را می بینند و خلافش را می‌شوند به دیده خود اعتماد داشته باشند تا گفته‌ی کسی که به خوبی می‌شناسند.! * * * زینب، گزارشی از روند بازجویی ها آماده کرده است و کمال، در حال مطالعه آن است. - فقط یه مشکلی هست. - سلما! درسته؟ - بله. به هیچ‌وجه راضی به صحبت کردن نمیشه. تمام راه ها رو امتحان کردیم اما هیچ نتیجه ای نگرفتیم. - و طبق معمول خواسته اش هم تغییری نکرده...! - دقیقا. به نظر من شاید بهتر باشه که... برای گفتن ادامه حرفش تردید دارد. چند ثانیه مکث می‌کند. - مشکلی پیش اومده؟ - نه... ولی فکر میکنم اگه آقای صالحی ازش بازجویی کنه جواب بگیریم. - یعنی نظر شما اینه که خواسته اش رو انجام بدیم و مهدی، باهاش صحبت کنه. - بله... هر چقدر فکر میکنم این تنها راهیه که میشه ازش اطلاعات بگیریم. طبیعتا حرفای مهمی برای گفتن داره. - کار ساده‌ای نیست! قطع به یقین ملاقات با سلما، حال مهدی رو خیلی بدتر میکنه. اما باز باید فکر کنیم. شاید مجبور باشیم از همین راه وارد بشیم. - کاملا درسته. ببخشید اگه اجازه بدید من برم یسری کارام رو انجام بدم. - خواهش میکنم. بفرمایید. چند دقیقه بعد تقه‌ای به در خورد و علیرضا وارد اتاق شد. جلو آمد و در فاصله یک متری کمال ایستاد. - بابا حدیث زنگ زده میخواد بیاد اینجا. به حرف منم گوش نمیده. کلا مرغش یه‌پا داره. - خب بگو بیاد. - بابا؟!! - حدیث الان یک ماهه استراحت مطلقه! تو خودت میتونی دوروز تو خونه بشینی؟ بزار بیاد بیشتر از دوساعت اما نمیتونه بمونه. - باشه. من برم بهش خبر بدم. - صبرکن! کارت تموم شده؟ - آره تقریبا کارخاصی ندارم. - خب پس خودتم بی‌زحمت برو دنبالش. رانندگی که نمیتونه کنه. با تاکسی هم نیاد بهتره! - چشم. کاری ندارید من برم؟ - فقط حداکثر تا ۵۰ دقیقه دیگه بیاید. کارِتون دارم. ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... کمال از فرصت پیش آمده استفاده می کند و از اتاق خارج می‌شود تا با مهدی صحبت کند. او را به مکانی خلوت می‌کشاند تا راحت تر بتوانند صحبت کنند. - مهدی، یه موضوعی هست که باید بدونی... - چه موضوعی؟ - مربوط میشه به بازجویی از متهمان پرونده بمب‌گذاری های اخیر داعش. - مشکلی هست؟ - ما از همه شون بازجویی کردیم. فقط.. - فقط چی؟ - سلما به هیچ‌وجه راضی به صحبت کردن نمیشه. با شنیدن اسم سلما مهدی یاد آن روزها افتاد. حفظ ظاهر کرد. اما آشوبی در دلش افتاده بود. منتظر شنیدن ادامه حرفهای کمال شد. - یعنی با ما همکاری نمیکنه. یک ماهه که بچه‌ها دارن تلاش میکنند اما نتیجه ای نداره. میگه که فقط با تو صحبت می کنه و اگه قرار باشه اطلاعاتی هم بده فقط به خودت میده. - من واقعا نمیدونم چیکار کنم... دستش رو شونه های مهدی گذاشت. - هیچ جبری در کار نیست. اینجا تصمیم گیرنده فقط خودتی! درسته میتونه اطلاعاتش مهم باشه. اما من صدتای اون اطلاعات رو به شماها ترجیح نمیدم. حرف آخر رو خودت میزنی... - به زمان نیاز دارم. - مشکلی نیست. پس منتظر خبرتم.. در جواب سرش رو تکون داد و کمال رفت. مهدی امروز میخواست چیز دیگری را به کمال بگوید‌. اما با این اتفاق به کل فراموش کرد که آن را مطرح کند. در همین لحظه حدیث وارد شد. کسی به جز زینب و مهدی از اتفاقی که برایش افتاده خبر ندارد. یعنی اینبار هم به اصرار خودش که نمیخواست کسی از آن ماجرا باخبر شود این را هم از دیگران پنهان کردند. خودش هم تبعاتش را که باید به همه جواب می‌داد را گردن گرفت. کسی دلیل کارهای او را نمی داند...! کلی بهانه آورده بود تا باور کنند که غیبت یک ماهه‌اش دلیل دیگری داشته و خودش سالم است. دفتر آن روز هم بسته شد. شب، ذهن مهدی آنقدر درگیر بود که خواب به چشمانش نیامد. هنوز جواب کمال را نداده بود. یا بهتر بگویم؛ نتوانسته بود در نزاع بین عقل و عشق، برنده را پیدا کند. آیا می‌تواند با قاتل جانش دوباره مواجه شود؟ نه! قاتل جان نه! او قاتل جان بود و جانان... شب را با مناجات و نماز سحر کرد. اما گویی هنوز نمی‌تواند جواب قطعی را به خودش بدهد... اگر اکنون بشری بود چه میگفت؟ * * * چای تازه دم را با عطر هل و گل‌محمدی در فنجان های گل سرخی می‌ریزد. با دیدن فنجان ها یاد اشتیاقش هنگام خریدشان می‌افتد و لبخند، بر لبانش نقش می‌بندد. قندان مسی را از قند پر می‌کند و غنچه‌های گل را لابلای آنها می‌گذارد. اینبار به سرش زده مهمان سالها قبل شود. سالهایی که در آن حضور نداشته اما ندیده دلش پر میکشد برای احوالات شیرین و ساده‌اش.! سینی چای بدست از آشپزخانه خارج می‌شود.「او」، به محض شنیدن صدای آرام گام هایش از جا بلند می‌شود و سینی را از دستش می‌گیرد و روی مبل می نشینند. با نگاه به چهره‌اش به خوبی متوجه می‌شود که چگونه در نزاع میان عقل و عشق سرگردان مانده است. لب به سخن باز میکند. بی خبر از آنکه همین نسخه های اوست که می‌تواند آرامش را مهمان قلب و روح همسرش کند. - مهدی! عقل و عشق رو مقابل هم قرار نده. چون بازی به نفع هرکدوم بشه خودت ضرر میکنی... زمانی میتونی برنده باشی، که این دوتا رو کنار هم گذاشته باشی... نه رو در رو! ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... وقتی برنده میشی که این دوتا کنار هم باشند. نه رو در رو! * * * - آقا من ازش بازجویی میکنم.! - مهدی مطمئنی؟! - اگه مطمئن نبودم که بهتون نمیگفتم. - باشه... پس هماهنگ میکنم همین امروز انجام بشه. - ببخشید جسارتا اگه میشه بازجویی رو خودم ضبط کنم. یعنی ترجیحا کسی گوش نکنه تا خودم فایل ویرایش شده رو بهتون بدم. - بهت اعتماد دارم. مشکلی نداره. تا آمد حرف دیگری بزند کمال مانع شد و خودش ادامه داد: - کسی هم تو اتاق نباشه درسته؟ مهدی لبخندی زد و گفت: - بله کاملا... - هماهنگ میکنم بهت خبر میدم زمانش رو. * * * زمان بازجویی ساعت ده صبح تنظیم شد. سلما و حدیث داخل اتاق بودند. مهدی وسایل مورد نیاز رو برداشت و با بسم‌اللهی وارد اتاق شد. سلما همانطور که پشت به در ورودی نشسته بود بدون آنکه سرش را برگرداند کلافه گفت: - چند هفته ست دارم بهتون میگم من رو فقط یک نفر میتونه بازجویی کنه و فقط به اون جواب میدم. کی میخواید متوجه بشید و هر روز بازجوی جدید برای من بفرستید... همزمان با جمله آخر سرش رو برگردوند که با دیدن مهدی عرق سردی بر بدنش نشست.! مهدی با لحنی که خشم و حرص توام با آرامش بودند گفت: - تموم شد؟! فکر میکنم کسی که متوجه نمیشه شما باشید. انگار یادتون رفته اینجا کجاست و ما کی هستیم! اما سلما آنقدر شوکه شده بود که کلمه ای سخن نمیگفت. مهدی به سمت صندلی آمد. قبل از نشستن رو به حدیث کرد و گفت: - خانم شریف، ببخشید.. لطفا بیرون منتظر باشید‌. - ولی... - نگران نباشید هماهنگ شده. - بله چشم.! - بازم ببخشید.. - خواهش میکنم. با چشم، رفتن حدیث را دنبال کرد و پس از بسته شدن در، کارش را شروع کرد. - خودتون رو به طور کامل معرفی کنید. - باورم نمیشد راضی بشی بیای پیشم! مهدی همانطور که چشمش پایین بود و ذره‌ای تغییر در لحنش ایجاد نشده بود گفت: - تکرار میکنم. خودتون رو به طور کامل معرفی کنید. - چرا... - جواب سوال من رو بدید.! - یعنی شما نمیدونید کی رو گرفتید؟ سلما سعد. فرزند قیس. متولد بصره. - چطور با داعش آشنا شدید و بهش پیوستید؟ سلما بدون توجه به سوالاتی که ازش پرسیده میشد حرف های خودش را می‌زد. - چرا هیچ وقت به من نگاه نکردی؟! باهام حرف که نمیزدی! الانم که داری صحبت می کنی چشمت پایینه! فقط میخوام بدونم چرا از من متنفری! حقمه بدونم! - اینجا من سوال میپرسم! چطور با داعش آشنا شدید؟! - من نمیدونم چه کاری کردم که حتی لایق نگاه هم نیستم.! برای من مهمه وقتی کسی داره باهام صحبت می کنه بهم نگاه کنه! - علایق شما اینجا به ما مربوط نمیشه. ما کار خودمون رو میکنیم! اگه میخواید تا آخر طفره برید از جواب دادن زودتر بگید تا بیشتر از این وقتم رو هدر ندم! - فقط یه بار. فقط یه بار بگو دلیل این رفتارت رو! مهدی ایستاد، عصبی و کلافه نفسی کشید. - اگه خیلی دلت میخواد بدونی با من چیکار کردی اشکال نداره! میگم. تو تنها کاری که کردی اینه که منو کُشتی! - اگه منظورت بلایی که سر راحیل اومده هست که من نکردم! اون کار ام‌فیصل بود! الانم که حالش خوبه! مهدی پوزخندی زد. - تنها نسبتی که منو ایشون با هم داریم اینه که همکاریم! همین! اینی که میگم مربوط به کربلاست! ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... - اینی که میگم مربوط به کربلاست! اربعین امسال، عمود ۱۴۰۵...! سلما با شنیدن نام کربلا و عمود۱۴۰۵ به قدری شوکه شد که گویی آب یخ رویش ریخته باشند. دوباره برای لحظاتی زبانش بند آمد. اما لب به انکار گشود و می‌خواست به سختی خودش را آرام نشان دهد. - از چی صحبت می کنی؟ سر در نمیارم. مهدی لبخند طعن آمیزی زد و بدون صحبت تبلت را برداشت و فیلمی را برایش نشان داد. تصاویری که دوربین موکب ضبط کرده بود خیلی به کار آمد. سلما دیگر راهی برای انکار نداشت. اما انگار آنقدری گستاخ بود که اظهار پشیمانی کند. - اون اتفاق چه ربطی به رفتارت با من داره؟ تنها متضرر اون اتفاق یه نفر بود. آره.. خوب که فکر میکنم داره یادم میاد. یه دختر بود. خیلی زیبا بود. روسری مشکی رو لبنانی بسته بود. به چهره‌اش هم می‌خورد لبنانی باشه. وقتی وارد موکب شدم خواب بود. نمیدونم، شاید هم نه! چون اگه خواب بود متوجه ساک نمیشد. رنگش اما پریده بود و گونه هاش سرخ شده بود. شاید گرما زده شده بود. هر چی بود خیلی دقیق و زرنگ بود که تونست بفهمه اون کیف برا چی اونجاست! هر چند؛ اگه از من بپرسن احمق ترین آدمای دنیا رو نام ببر اسم اونو هم میگم. چون واقعا هیچی نمیفهمید. میتونست سریع خودش فرار و کنه از مرگ خلاص بشه... نه اینکه خودشو با حماقت محض به کشتن بده.! شاید برات تعجب باشه که چرا انقدر خوب چهره و حالاتش رو یادمه! من، هیچ وقت چهره بی‌فکر ترین آدمی که تا حالا دیدم رو فراموش نمیکنم. و علاوه بر اون، کسی که باعث تمام بدبختی های من شد! ضربان قلب مهدی شدت گرفت. ضربانی توام با خشم و غم! نام دیگرش را غیرت میتوانم بگذارم! یاد صحنه‌ای افتاد که بشری جلوی چشمانش بمب را پرت کرد و همین که خواست بازگردد منفجر شد و به زمین افتاد. همان لحظه های جان دادنش را دوباره یادآوری کرد. هیچ کس حق نداشت در مورد بشری اینطور صحبت کند.. نه تنها بشری، بلکه تمامی فداکاران ایران! - مواظب حرف زدنت باش! اگه یه بار دیگه.. فقط یک دفعه دیگه بشنوم داری اهانت میکنی مثل الان تموم نمیشه! اون چیزی که شما اسمش رو حماقت میزارین رو ما بهش میگیم فداکاری! البته نه اون فداکاری که بهتون یاد دادن. ما تو اسلام واقعی فداکاری رو طور دیگه ای معنی میکنیم! اون کسی که داری راجع بهش صحبت می کنی همسر من بود! - چی داری میگی! - مگه نمیخواستی بشنوی؟! پس گوش کن! اونی که اونروز فدا شد؛ تنها نبود. یه نفر دیگه رو هم ناخواسته به قتلگاه برد. هیچ وقت نمیتونی بفهمی.. اگه نفس هایی که نفَست رو گرفته باشن یه جا حضور پیدا کنند؛ تو اونجا خفه میشی! هیچ وقت نمیفهمی! اگه اون موقع جون من گرفته نمیشد، اگه اون فداکاری نبود؛الان معلوم چند نفر عزادار بودن. الان معلوم نبود چه وجهه‌ای از کربلا و اربعین تو‌ذهن ها می موند. اینا رو گفتم تا شاید بفهمی کاری که داعش، یعنی شما با آدما میکنید معنیش چیه! و شاید هم بفهمی، معنی کارِ ما چیه! هرچند، درکش برای کسایی که مسیر رسیدن به خدا رو قتل‌عام مردم بی‌گناه میدونند، تقریبا ناممكنه! نفس عمیقی کشید.. - الان خانم شریف میاد داخل؛ هر چیز که پرسیدن جوابشونو دقیق و کامل میدی! این را گفت و از اتاق خارج شد. حدیث در راهرو ایستاده بود. - خانم‌شریف، ادامه کار دست شما. فقط، میکروفن تو خودکار من بود که دست خودمه. حواستون باشه بازجویی رو ضبط کنید. حدیث با اینکه چیز زیادی از رفتار مهدی متوجه نشده بود، قبول کرد و چند دقیقه بعد وارد اتاق شد. تعجبش وقتی بیشتر شد که سلما، هر اطلاعاتی را داشت کامل داد و مقاومتی نکرد.! کنجکاو بود بداند چه اتفاقی افتاده که سلما بعد از یک ماه آنطور اطلاعات داده بود‌. اما هیچ صوتی و تصویری از بازجویی مهدی نداشتند‌‌ جز صوتی که دست خودش بود. مهدی، در آنجا نماند. سوار ماشین شد و به راه افتاد. همان موقع هم با کمال تماس گرفت و عذرخواهی کرد از اینکه امروز نمی‌تواند برگردد و گفت که فردا گزارش و صوت بازجویی را برایش می آورد‌. نمیدانست مقصدش کجاست! دقایقی بعد، خود را در مسیر قم یافت... ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... دوروز از بازجویی گذشته است و اکنون؛ صوت آن به همراه گزارش روبروی کمال قرار گرفته است. مهدی روی صندلی نشسته بود. درست زمان آن بود که بگوید. بگوید چیزی را که مدتی است سنگینی می کند بر سینه اش. و در طول این ماه ها خوب آن را بررسی کرده بود. نفس عمیقی کشید. - ببخشید آقا کمال! یه موضوعی هست که میخوام بهتون بگم. - می‌شنوم. بارها جملات را در ذهنش سبک و سنگین کرده بود تا به بهترین شکل آن را بگوید. سعی کرده بود ساده ترینشان را پیدا کند. می‌دانست که کمال از مقدمه چینی و پیچاندن قضیه ای که می‌شود ساده گفت خوشش نمی‌آید. - همونطور که میدونید از وعده سه ماهه حاج قاسم مدت زیادی نمونده. تا الان هم خبر های خوبی به دستمون رسیده. کمال سرش را به نشانه تایید تکان داد. اما نمی توانست حدس بزند که مهدی چه می‌خواهد بگوید. - منم میخوام برم سوریه! دوست دارم حداقل اسمم جزء مدافعین حرم حضرت زینب نوشته بشه. مدت ها بود میخواستم اقدام کنم، اما شرایط جور نمیشد. بهترین زمان همین الانه! این پرونده به پایانش نزدیک شده. حضور من خیلی تفاوتی نداره. در صورتی که میدونم اونجا بهتر میتونم کار کنم. کمال با چشمانی گرد شده به او نگاه کرد. صحبتی نمی‌کرد. واقعا شکه شده بود. مهدی ادامه داد: - اگه بخوام از راه معمول وارد بشم خیلی زمان میبره. ولی من دیگه نمیتونم صبر کنم. ازتون میخوام که لطفی در حقم بکنید. اگه میشه یه هماهنگی انجام بدید که زودتر اعزام بشم. کمال به سختی نفسی کشید و لب زد: - باید فکر کنم.! تنها چیزی که توانست بگوید همین بود. - زمان زیادی ندارم.                                        ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار...                                        مهدی میخواست قولی که به بشری داده بود را عملی کند. تا به حال قول خود را نشکسته بود. اینبار هم محال است چنین اتفاقی بیافتد. مخصوصا که جنس این پیمان؛ با همیشه متفاوت است. با صدای بسته شدن در، رشته افکارش پاره شد. کمال به طرفش آمد. ناگهان اضطراب سراسر وجود مهدی را فرا گرفت. حتی فکر پذیرفته نشدن درخواستش دردناک است. کمال او را در آغوش کشید و در همان حال با صدایی که آمیخته با اندک حزنی داشت گفت: - خوش به سعادتت. مدافع‌حرم! مهدی از تعجب صاف ایستاد و پرسید: - با این سرعت؟ گویی خودش هم باورش نمیشد، هرچند همین را انتظار داشت. - به ندرت سابقه داشته کار کسی اینطور جور بشه. تاریخ اعزام هفته بعده. آماده باش! مهدی همان‌جا روی صندلی نشست. به کمی سکوت نیاز داشت برای پهلو گرفتن کشتی وجودش که تازه از امواج خیال و اتفاق گذشته بود.                                           * * * - مهدی چی داری میگی؟! خندید و پاسخ داد: - مامان حرف عجیبی نمیزنم. دارم میرم سوریه. دعوت شدم. مدت ها منتظر این لحظه بودم. سرش را از پسرش برگرداند تا چشمان اشک بارش را نبیند. بدون صحبتی راهش را به سمت آشپزخانه کج کرد و پشت به مهدی مشغول کار شد. دمی نگذشت که دستی روی شانه اش نشست. - مامان. مگه شما نبودید که همیشه قصه کربلا رو برام تعریف می کردید؟ لالایی شبهاتون روضه علی اکبر بود. دستمو می‌گرفتید و می‌بردید هیئت؛ تا یاد بگیرم رسم کربلایی شدن رو. ذکر یا لیتنی کنا معک؛ زمزمه شب و روزتون بود. مهدی میگفت و اشک از چشمان مادرش روان بود. - مامان اگه میخوای ثابت کنی که مثل زنای کوفی نیستی! اگه میخوای ثابت کنی که یا لیتنی کنا معک هایی که میگفتی و میگی واقعیه؛ الان وقتشه! الان اون امتحانیه که باید ازش سربلند بیرون بیای! از آشپزخانه بیرون آمد و روی مبل نشست. چشمانش را بست. دقایقی بین‌شان به سکوت نشست. تنها صدای قل قل کتری بود که در سکوت؛ به گوش می رسید. سینی چای را برداشت‌. دو تا لیوان در آن گذاشت و چای تازه دم را در آنها ریخت. پیاله ای خرما و توت‌خشک را کنار سینی قرار داد و به سمت مادرش آمد. در حین راه رفتن چشمش به دنبال مهدیه نگاهی هم به اتاق ها انداخت. از وقتی آمده بود او را ندیده بود و آنقدر سوریه ذهنش را درگیر کرده بود که تازه متوجه نبودنش شد. سینی را مقابل مادر روی میز گذاشت و کنارش نشست. با آنکه نمی‌توانست جواب او را پیش‌بینی کند اما دلش روشن بود. - تاریخ اعزامت کِی هست؟! - هفته بعد. خم شد و لیوان چای را برداشت. - باید بهت مغزیجات و چیزای مقوی بدم. تو که حواست به خودت نیست. حداقل حرف منو زمین نمی زنی. فکر نکنم سرباز ضعیف اونجا خیلی به کار بیاد نه؟! و دلنشین خندید. مهدی نفس آسوده ای کشید. با خنده جواب داد. - شما هنوز منو اون مهدیِ ۱۸ ساله ای لاغری می‌بینید که زیر چشماش گود افتاده! همین لحظه بود که مهدیه در را با کلید باز کرد و وارد شد. - کی لاغر و ضعیفه؟ مادرش جواب داد: - الان هیچ کس. ولی احتمالا یه نفر که الان اینجا سالم نشسته تو سوریه به اون حالی که میگی برسه! با شنیدن نام سوریه لبخند روی لب مهدیه ماسید! سریع جلو آمد و روبروی مهدی ایستاد. اشک در چشمانش جمع شده بود. - میخوای بری سوریه؟ با سر تایید کرد. مهدیه سرش را برگرداند تا جاری شدن پیاپی اشک هایش از چشمانشان پنهان بماند و به سمت اتاق رفت‌.                                       ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار...                             از اول خلقت؛ نزاع حق و باطل شروع شد. و ادامه داره، تا آخرین نفس این دنیا. یه زمانی این نزاع؛ بین هابیل و قابیل شروع شد. و آدمای بعد از اونا هم، مخیر بودند به انتخاب یکی از این جبهه. یکی فرعون شد و یکی موسی. یکی ابراهیم شد و یکی نمرود. به تبع اونها؛ بقیه مردم هم راه خودشونو انتخاب کردند. گذشت و گذشت. زمانی رسید که اصحاب باطل؛ تمام وجودشون کینه‌ و خصومت شد‌. و اصحاب حق؛ به معنای واقعی تا آخرین قطره خون، ایستادند. پای حق! حق رو که میدونی چیه؟ «عَــلیٌ مَعَ حَــق؛ والَحـقُّ مَعَ عَــلے» و از زمان امیرالمؤمنین‌علی علیه‌السلام ؛ هر دوجبهه اوج گرفتند. یاران امیرالمؤمنین آنچنان ایستادند‌. حب علی‌علیه‌السلام آنچنان با گوشت و پوستشان آمیخته بود که از عمق وجود ندای بابی انت و امی و اهلی و مالی و نفسی و ولدی سر دادند. حب علی اینچنین غوغا می کنه. و بغض علی در قلوب ناپاک دشمنان و مشرکان آنچنان شدید و عمیق هست که تا امروز ادامه داره‌. و اکنون؛ جمهوری اسلامی؛ مرکز محبین و شیعیان اوست. ایران؛ مملو از عمارها.. ابوذر ها.. سلمان ها.. مقداد ها.. میثم ها ست... و آنطرف دشمنان مان نوادگان عمر ها و ابوبکر ها هستند. و راه‌عاشقی؛ راه علی‌بن‌ابی‌طالب(ع) است. همان راه حق؛ راهی که آغازش، حدود ۱۴۰۰ سال گذشته است و ادامه دارد. راهی که پایانش بشارت داده شده: وَلَقَدْ كَتَبْنَا فِي الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ الصَّالِحُونَ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻮﺭﺍﺕِ ﻣﻮﺳﻲ، ﺩﺭ ﺯﺑﻮﺭِ ﺩﺍﻭﻭﺩ ﻧﻮﺷﺘﻴﻢ ﻛﻪ: «ﺣﻜﻮﻣﺖ ﺑﺮ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ‌ﺍم ﻣﻲ‌ﺭﺳﺪ!» (١٠٥)انبیا در راه‌عاشقی هر کس میتونه قدم برداره... اما مهمترین افرادی که تو این راه هستند؛ نوادگان اویند. بانو فاطمه‌زهرا(س) اولین شهید این مسیر است. همزمان با جریان تاریخ، حسین علیه‌السّلام هم در این مسیر گام برداشته است و به ترتیب نه تم از فرزندانش. حالا نوبت ماست که تو این راه بگذريم از هرآنچه داریم. هرکسی، به روش خودش راه‌عاشقی رو طی میکنه.. یکی خمینی میشه و مسیر تاریخ رو تغییر میده... یکی مطهری میشه و تبیین میکنه... یکی آوینی میشه و قلم میزنه... یکی هادی میشه و هدایت میکنه... یکی همت میشه و اقتدا میکنه به ارباب‌سرجدا... یکی چمران میشه و چریک راه انقلاب... یکی حججی میشه و حجت‌خدا‌... میشه تو این راه؛ مثل بشری فدا شد... مثل مهدی به پاسداری از حرم بانو زینب مفتخر شد. بعضی‌ها تو این مسیر؛ مثل ما اسلحه دست می‌گیرند و با جان خود، عشق بازی می کنند. میشه تو این مسیر، میون اردوهای جهادی بیل زد. یا میون مدرسه ها، تربیت کرد. نویسنده بود و آثار گرانبها بر جای‌ گذاشت. پزشک بود و درمان کرد. ورزشکار بود و افتخار آفرین بود‌. دانشمند بود و سپاه اسلام رو تقویت کرد. خلاصه که ... مهم نیست چطور تو این راه قدم برمیداری... مهم اینه از راه‌عاشقی پا کج نکنی... مهم اینه انتهای راه‌عاشقی به معشوق برسه... امضا،حدیث حسینی... .۱۴۰۱/۰۶/۱۸ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌