『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_صد_دهم ✍🏻نویسنده: فاطم
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_صد_یازدهم
✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار...
وقتی برنده میشی که این دوتا کنار هم باشند.
نه رو در رو!
* * *
- آقا من ازش بازجویی میکنم.!
- مهدی مطمئنی؟!
- اگه مطمئن نبودم که بهتون نمیگفتم.
- باشه... پس هماهنگ میکنم همین امروز انجام بشه.
- ببخشید جسارتا اگه میشه بازجویی رو خودم ضبط کنم.
یعنی ترجیحا کسی گوش نکنه تا خودم فایل ویرایش شده رو بهتون بدم.
- بهت اعتماد دارم. مشکلی نداره.
تا آمد حرف دیگری بزند کمال مانع شد و خودش ادامه داد:
- کسی هم تو اتاق نباشه درسته؟
مهدی لبخندی زد و گفت:
- بله کاملا...
- هماهنگ میکنم بهت خبر میدم زمانش رو.
* * *
زمان بازجویی ساعت ده صبح تنظیم شد.
سلما و حدیث داخل اتاق بودند. مهدی وسایل مورد نیاز رو برداشت و با بسماللهی وارد اتاق شد.
سلما همانطور که پشت به در ورودی نشسته بود بدون آنکه سرش را برگرداند کلافه گفت:
- چند هفته ست دارم بهتون میگم من رو فقط یک نفر میتونه بازجویی کنه و فقط به اون جواب میدم.
کی میخواید متوجه بشید و هر روز بازجوی جدید برای من بفرستید...
همزمان با جمله آخر سرش رو برگردوند که با دیدن مهدی عرق سردی بر بدنش نشست.!
مهدی با لحنی که خشم و حرص توام با آرامش بودند گفت:
- تموم شد؟!
فکر میکنم کسی که متوجه نمیشه شما باشید.
انگار یادتون رفته اینجا کجاست و ما کی هستیم!
اما سلما آنقدر شوکه شده بود که کلمه ای سخن نمیگفت.
مهدی به سمت صندلی آمد. قبل از نشستن رو به حدیث کرد و گفت:
- خانم شریف، ببخشید.. لطفا بیرون منتظر باشید.
- ولی...
- نگران نباشید هماهنگ شده.
- بله چشم.!
- بازم ببخشید..
- خواهش میکنم.
با چشم، رفتن حدیث را دنبال کرد و پس از بسته شدن در، کارش را شروع کرد.
- خودتون رو به طور کامل معرفی کنید.
- باورم نمیشد راضی بشی بیای پیشم!
مهدی همانطور که چشمش پایین بود و ذرهای تغییر در لحنش ایجاد نشده بود گفت:
- تکرار میکنم. خودتون رو به طور کامل معرفی کنید.
- چرا...
- جواب سوال من رو بدید.!
- یعنی شما نمیدونید کی رو گرفتید؟
سلما سعد. فرزند قیس. متولد بصره.
- چطور با داعش آشنا شدید و بهش پیوستید؟
سلما بدون توجه به سوالاتی که ازش پرسیده میشد حرف های خودش را میزد.
- چرا هیچ وقت به من نگاه نکردی؟!
باهام حرف که نمیزدی! الانم که داری صحبت می کنی چشمت پایینه!
فقط میخوام بدونم چرا از من متنفری!
حقمه بدونم!
- اینجا من سوال میپرسم! چطور با داعش آشنا شدید؟!
- من نمیدونم چه کاری کردم که حتی لایق نگاه هم نیستم.!
برای من مهمه وقتی کسی داره باهام صحبت می کنه بهم نگاه کنه!
- علایق شما اینجا به ما مربوط نمیشه.
ما کار خودمون رو میکنیم!
اگه میخواید تا آخر طفره برید از جواب دادن زودتر بگید تا بیشتر از این وقتم رو هدر ندم!
- فقط یه بار.
فقط یه بار بگو دلیل این رفتارت رو!
مهدی ایستاد، عصبی و کلافه نفسی کشید.
- اگه خیلی دلت میخواد بدونی با من چیکار کردی اشکال نداره!
میگم.
تو تنها کاری که کردی اینه که منو کُشتی!
- اگه منظورت بلایی که سر راحیل اومده هست که من نکردم!
اون کار امفیصل بود! الانم که حالش خوبه!
مهدی پوزخندی زد.
- تنها نسبتی که منو ایشون با هم داریم اینه که همکاریم!
همین!
اینی که میگم مربوط به کربلاست!
#ادامــہدارد...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
لینک پرش به قسمت اول:
--↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @Hlifmaghar313
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞