『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_نود_ششم ✍🏻نویسنده: فاط
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_نود_هفتم
✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار...
بر خلاف حدس هایشان، مقصد داعش، مشهد بود..
بمب ها قرار است روز شهادت امام رضا علیه السّلام در حرم مطهر منفجر شوند..
اینبار داعش چون توانسته وارد مجلس شورای اسلامی شود، فکر می کند میتواند مانند سال ۷۳ عملیات انتحاری را در حرم انجام دهد..
و به خیالش اینبار گسترده تر از همیشه..
مدت هاست روی این طرح کار و سرمایه گذاری شده است..
گویی کار ایران و ایرانی تمام است..
اما غافل از آنکه سربازان گمنام امام زمان، با آنها فاصله ای ندارند..
* * *
فاصله تا عملیات، کمتر از یک روز است..
در این روزها، بارها و بارها برایشان صحبت کردند..
از جنتی که در انتظارشان است..
جنتی که راه وصول آن، قتل عام مردم بی گناه است و انگار جز این طریق به جنت نمی رسند..
قرار است ۶ نفری که فردا عملیات می کنند برای آخرین بررسی منطقه عملیات به حرم بروند...
اما آنها میروند تا از امامشان مدد بخواهند..
حدیث و زینب از بازرسی عبور کردند و وارد حرم شدند..
با دیدن گنبد اشک در چشمانشان حلقه زد..
اما نمی توانستند مانند گذشته زیارت کنند..
زیرا ممکن بود کسی در تعقیبشان باشد و باید در هر صورت جوانب احتیاط رو رعایت می کردند..
ناگهان اتفاق غیر منتظره ای افتاد..
حدیث، مادر و خاله اش رو دید که داشتند در صحن راه می رفتند..
جمعیت هم نسبتا زیاد بود و به راحتی نمیتونست از صحن خارج بشه..
از طرفی اگر هر کدامشان حدیث را می دیدند بی شک به سمتش می اومدند و همه چیز تمام میشد..
- زینب..
- جانم..!
- بیا جلوی من وایستا..
زینب خندید و با تعجب نگاهش کرد..
- حالت خوبه حدیث؟
چیشده..؟!!
- هیس..
بیا اینور..
مامان و خاله اونجا وایستادن..
اگه منو ببینند همه چی تموم میشه..
نه باید یه کاری کنم اونا منو ببینند..
نه اونی که دنبالمونه شک کنه..
- امم..
وایسا..
- سریع..
- آهان..
ببین من الان سرفه میکنم و میرم اونور میشینم..
تو به بهونه آب آوردن میری اون سمت..
بعدش هم من میام و کلا میریم یه جای دیگه...
حدیث با سر تایید کرد..
-----------------------------------------
- وای..
خدا رو شکر..
زینب آروم خندید..
- فکرکنم اولین بار بود از مامانت اینجوری فرار کردی..!
- نمک نشو..
بدو بریم..
الان دیر میشه..
-------------------------------------
- یعنی چی..!!
امکان نداره..!!
یعنی اونا..
- درسته..
تمام اونا نفوذی های ایرانی هستند..
- ولی چطور..
عصبی فریاد زد..
- اونو نمیدونم!!
فقط الان فهمیدم که اون ۶ نفر جاسوس هستند..!
علاوه بر اون..
احد هم تمام این مدت نفوذی بوده..!!
- خودم سرشون رو میبرم..!
ولی..
ولی اونها چطور تونستند وارد دستگاه ما بشن؟
- اه..
من از کجا بدونم...
الان فقط باید تمرکزمون رو عملیات باشه..!!
امفیصل طاقت نیاورد و عصبی به سمت درب رفت که با فریاد عمر متوقف شد..
- صبر کن..!!
داد زد..
- چیو صبر کنم؟؟!!
از اولش من به اینها شک داشتم..!!
اما شما هی میگفتید اینها دستونشته جاسم رو دارن..
صداش رو بلند تر کرد..
گفتید اینها رو احد آورده..!!
اونم از احد..
اینقدر از احد تعریف می کردید..
نعره زد..
احد چیشد؟؟!!!!
هااا!!
من دیگه صبر نمیکنم..
کارشون رو میسازم..
- حرف دهنت رو بفهم!!
ما اشتباه کردیم درست!
اما تو در حدی نیستی که صدات رو روی ما بالا ببری..!
مفهوم؟؟!!!
ام فیصل بدون جواب داشت در رو باز میکرد که یکی از مردها با سرعت جلو رفت در رو بست..
انگشتش رو به علامت تهدید بالا آورد..
- خوب دقت کن.!!
الان کاری نمیکنی!!
قطعا پشتیبانی دارند..
هیچ میفهمی اگه بفهمن که لو رفتن چه بلایی سرمون میاد!!؟؟
- میگی چیکار کنم؟!!
- صبر..
- دوباره صبر..؟؟!
تا کی؟؟!!!
الان با صبر من خالد بر میگرده؟!!
خالد رو هم شما متهم کردید..
آه خالد..
من خودم از قاتلان برادرم انتقام میگیرم..
- مرگ..
نه مرگ جزای خوبی نیست...
- اونها با مردن راحت میشن..
به هیچ وجه نباید بمیرند..
امفیصل وسط حرفشون گفت..
- دوباره صبر؟؟
اینها قراره زنده بمونند؟؟
- چرا نمیزاری حرفم تموم کنم؟!!
هر وقت بهتون گفتم..
همه شون رو یه جا حبس کنید..
اونها باید زجرکش شوند...
اما مرگ نه..!!
مدت ها زیر شکنجه های ما می مانند..
اگر حالشون خیلی بد شد، مداوا میشوند و دوباره شکنجه میشوند..
با شنیدن این حرف ها انگار امفیصل و بقیه جان میگرفتند..
- هر کس..
هرکار دلش بخواد..
با هر کدوم میکنه..!
#ادامــہدارد...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
لینک پرش به قسمت اول:
--↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @Hlifmaghar313
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞