eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
276 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_صد_چهارم ✍🏻نویسنده: فا
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... ثانیه ها به کندی سپری می‌شود.. انگار که عقربه های ساعت هم قصد ندارند تکانی به خودشان بدهند و این مصیبت پایان یابد.. با اصرار کمال، زینب و مرتضی راضی به رفتن شدند.. - بابا.. من امشب نمیتونم بخوابم.. اشکالی نداره تا صبح حرم باشیم؟ - باشه بریم.. درمیان این تشویش و آشوب، دعا و توسل، تنها مرحمی است که می‌تواند روی جگر سوخته شان باشد.. سرنوشت حدیث معلوم نیست.. تا صبح بارها از پنجره‌ی شیشه ای اتاق، حدیث را نگاه کردند به امید آنکه ذره ای سطح هوشیاری اش بالا برود‌‌.. اما دریغ از ذره ای تغییر در احوالاتش.. چه کسی باور می کرد.. حدیثی که همیشه وجودش گرمابخش بود، اکنون با جسمی سرد روی تخت بیمارستان است.. شاید اگر تخت ذره‌ای احساس داشت، می توانست اندکی با او همکلام شود.. شاید می‌توانست حرفی بزند که او را هوشیار کند.. سکوتی خشک و مرگبار؛ بیمارستان را فرا گرفته است.. صوت نوحه ای سکوت را می‌شکند.. نوحه ای که همراه می‌شود با جاری شدن بغض های فروخورده همراه می‌شود.. تا اذان صبح، هرکس چند بار به حرم رفته است.. شب شهادت امام است و گویی سخت‌ترین غم ها با یکدیگر ادغام شده اند.. کمی قبل از اذان، همه برای نماز به حرم رفتند.. اما راحله نتوانست دخترش را ترک کند.. محمدحسین هم ماند.. این وضعیت تا فردا ادامه داشت.. و همچنان حال حدیث تغییری نکرده بود‌.. برای نماز مغرب، دوباره همه به حرم رفتند جز راحله و محمدحسین.. اول محمدحسین رفت نمازش رو خوند.. بعد هم راحله به سمت نمازخانه رفت.. ------------------------------------------ از نمازخانه بیرون آمد و به سمت اتاق حدیث رفت.. خبری از محمدحسین نبود.. از پشت شیشه اتاق رو نگاه کرد.. اما چیزی را که میدید باور نمی‌کرد.. حدیث آنجا نبود.. اطراف را نگاه کرد.. نه حدیث بود نه محمدحسین.. استرس به جانش افتاد.. چه اتفاقی افتاده بود..؟! دستش را به سمت کیفش برد تا گوشی را در بیاورد که ناگهان با صدایی که از پشت سر شنید در جا میخکوب شد.. با احتیاط سرش را برگرداند.. قامت مردانه ای را دید.. - سلام.. اما او زبانش نمی چرخید تا جوابش را بدهد.. گویی سخن گفتن را فراموش کرده است.. اشک از چشمانش جاری شد.. ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌