eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
307 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ از صدای بلند چشم های علیرضا بسته شد ... بعد از چند دقیقه بلند شد ... به دور و برش نگاه کرد ... همه چیز براش عجیب بود... به مهدی نگاه کرد ... مهدی پا شد .. و مثل علیرضا خیره به جلو موند ... که دست کمال روی شونه علیرضا نشست .. _ خوبین ؟! _ شما ... مرتضی به سمتشون اومد .. _ بی احتیاطی کردید ... پاشید بچه ها .. کمال به سمت‌ اسلحه خالد رفت .. سریع به سمت مرتضی گرفت .. _ این چیه ؟! _ بگیرش .. _ چی کار کنم ؟!! _ شلی... _ من نمیتونم .. از من نخواه .. _ بزن مرتضی ... فک کن توی میدون تیر داری به هدف شلیک میکنی.... _ خطر داره ... _ میگم بزن .. مرتضی دست کمال رو نشونه گرفت... به ثانیه ای شلیک کرد ... تیر به بازوی چپش اصابت کرد ... دقایقی بعد به سمتشون اومدن ... ام فصیل اولین نفری بود که اونجا رسید ... با دیدن خالد که روی زمین افتاده بود .. به کمال که با دست خونی روی زمین نشسته بود خیره شد ... با صدای بلند داد زد ... _ برای چی کشتیتش ... چرا اینجا افتاده ... حرف بزنین ... احد و چند تا از مرد های داعش سر رسیدن .. _ خالد ... خالد رو برای چی کشتین؟! چرا اینجا افتاده ؟! تو خودت چرا زخمی ... چیشده ؟! مرتضی چند قدم جلو رفت .. به خالد اشاره کرد .. _ اون یه جاسوسه ! ام فصیل ایستاد ... دستش رو به نشونه تهدید جلوی صورت مرتضی آورد .. _ خالد برادر منه ... تو فقط یه نیروی ساده ای ! پس حواست رو جمع کن چجوری حرف میزنی ... امکان نداره خالد از مرتدین باشه ! _ خالد یه جاسوسه ... ما وقتی بهش گفتیم که میدونیم چه نقشه ای برای آزاد کردن اسیر ها داره تهدید کرد که اگر به کسی بگیم همه ما رو سر میبره ! اون گفت ما رو جاسوس معرفی میکنه.. کمال ادامه داد ... _ تیری که توی دستمه مدرک ماست ... اون میخواست ما رو بکشه ... اول اون بهمون تیر اندازی کرد .. من مجبور شدم برای دفاع از خودمون اون رو بکشم.. نمیخواستم بکشمش .. قرار بود فقط کاری کنم که نتونه شلیک کنه ... اون یه جاسوس بود ! یه آدم مجوس که جاسوسی نیرو های مقاومت رو میکرد ! حقش بود سرش رو میبریدیم! ام فصیل رفت جلو .. اسلحه اش رو روی سر علیرضا گذاشت .. _ من هیچکدوم از این مزخرفات رو باور نمیکنم .. همه ایناها دروغه .. خالد به شما شک داشت .. حتما از سر دشمنی کشتیدش .. تک تکتون رو به درک واصل میکنم ! یکی از مرد های داعشی جلو اومد... ام فصیل رو کنار زد .. _ چیکار داری میکنی ؟! به اسلحه خالد اشاره کرد .. _ اون سلاح خالده .. برش دار .. پر بود ! اگه یک تیر ازش کم شده یعنی اون تیر اندازی کرده .. و اون یه مرتده ! اگه بفهمم خالد جاسوس بوده .. آتیشش میزنم ! ام فصیل با عصبانیت اسلحه خالد رو برداشت ... یکی از تیر های خشاب کم بود ... _ امکان نداره اون یه جاسوس باشه ... این .. این نقشه ایرانی هاست .. اون ها میخوان تمام ما رو بکشن ! خودم شنیدم ... قاسم سلیمانی گفت داعش رو پایان میده ! اونها تو خیالات باطلشون میخوان ما رو نا بود کنن .. نه .. خالد نمرده ... خالد الان تو بهشت .. شماها همه تون کذآب و دروغ گو هستید ... همه تونو میکشم .. _ بس کن ام فصیل ... همینکه اجازه میدم خودت زنده باشی خیلیه ! از اینجا دور شو .. دور شو تا مثل برادر مرتدت آتیشت نزدم .. خالد ... خیلی کم عقلی کرد ! سزای این کارش رو هم خودش خواهد چشید .. هم جسمش ... علیرضا و مهدی کمک کردن تا کمال از سر جاش بلند شه .. خونریزی دست کمال هر لحظه زیاد تر میشد .. زینب و حدیث آخرین نفراتی بودن که اونجا رسیدن ... با دیدن کمال اشک توی چشم های حدیث جمع شد .. اما باید خودش رو کنترل میکرد... _ همینجا باش تا برم باند بیارم ... دستت خونریزی داره .. •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌