『حـَلـٓیڣؖ❥』
دیشب یکم شیطونی کردیم...😅 الان دیگه قسمت جدید رو میزارم...✨❤️
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_صد_دهم
✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار...
کمال از فرصت پیش آمده استفاده می کند و از اتاق خارج میشود تا با مهدی صحبت کند.
او را به مکانی خلوت میکشاند تا راحت تر بتوانند صحبت کنند.
- مهدی، یه موضوعی هست که باید بدونی...
- چه موضوعی؟
- مربوط میشه به بازجویی از متهمان پرونده بمبگذاری های اخیر داعش.
- مشکلی هست؟
- ما از همه شون بازجویی کردیم.
فقط..
- فقط چی؟
- سلما به هیچوجه راضی به صحبت کردن نمیشه.
با شنیدن اسم سلما مهدی یاد آن روزها افتاد. حفظ ظاهر کرد. اما آشوبی در دلش افتاده بود.
منتظر شنیدن ادامه حرفهای کمال شد.
- یعنی با ما همکاری نمیکنه.
یک ماهه که بچهها دارن تلاش میکنند اما نتیجه ای نداره.
میگه که فقط با تو صحبت می کنه و اگه قرار باشه اطلاعاتی هم بده فقط به خودت میده.
- من واقعا نمیدونم چیکار کنم...
دستش رو شونه های مهدی گذاشت.
- هیچ جبری در کار نیست.
اینجا تصمیم گیرنده فقط خودتی!
درسته میتونه اطلاعاتش مهم باشه. اما من صدتای اون اطلاعات رو به شماها ترجیح نمیدم. حرف آخر رو خودت میزنی...
- به زمان نیاز دارم.
- مشکلی نیست. پس منتظر خبرتم..
در جواب سرش رو تکون داد و کمال رفت.
مهدی امروز میخواست چیز دیگری را به کمال بگوید. اما با این اتفاق به کل فراموش کرد که آن را مطرح کند.
در همین لحظه حدیث وارد شد. کسی به جز زینب و مهدی از اتفاقی که برایش افتاده خبر ندارد. یعنی اینبار هم به اصرار خودش که نمیخواست کسی از آن ماجرا باخبر شود این را هم از دیگران پنهان کردند.
خودش هم تبعاتش را که باید به همه جواب میداد را گردن گرفت.
کسی دلیل کارهای او را نمی داند...!
کلی بهانه آورده بود تا باور کنند که غیبت یک ماههاش دلیل دیگری داشته و خودش سالم است.
دفتر آن روز هم بسته شد.
شب، ذهن مهدی آنقدر درگیر بود که خواب به چشمانش نیامد.
هنوز جواب کمال را نداده بود. یا بهتر بگویم؛ نتوانسته بود در نزاع بین عقل و عشق، برنده را پیدا کند.
آیا میتواند با قاتل جانش دوباره مواجه شود؟
نه! قاتل جان نه!
او قاتل جان بود و جانان...
شب را با مناجات و نماز سحر کرد.
اما گویی هنوز نمیتواند جواب قطعی را به خودش بدهد...
اگر اکنون بشری بود چه میگفت؟
* * *
چای تازه دم را با عطر هل و گلمحمدی در فنجان های گل سرخی میریزد.
با دیدن فنجان ها یاد اشتیاقش هنگام خریدشان میافتد و لبخند، بر لبانش نقش میبندد.
قندان مسی را از قند پر میکند و غنچههای گل را لابلای آنها میگذارد.
اینبار به سرش زده مهمان سالها قبل شود.
سالهایی که در آن حضور نداشته اما ندیده دلش پر میکشد برای احوالات شیرین و سادهاش.!
سینی چای بدست از آشپزخانه خارج میشود.「او」، به محض شنیدن صدای آرام گام هایش از جا بلند میشود و سینی را از دستش میگیرد و روی مبل می نشینند.
با نگاه به چهرهاش به خوبی متوجه میشود که چگونه در نزاع میان عقل و عشق سرگردان مانده است.
لب به سخن باز میکند. بی خبر از آنکه همین نسخه های اوست که میتواند آرامش را مهمان قلب و روح همسرش کند.
- مهدی!
عقل و عشق رو مقابل هم قرار نده.
چون بازی به نفع هرکدوم بشه خودت ضرر میکنی...
زمانی میتونی برنده باشی، که این دوتا رو کنار هم گذاشته باشی...
نه رو در رو!
#ادامــہدارد...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
لینک پرش به قسمت اول:
--↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @Hlifmaghar313
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞