『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_صد_دوازدهم ✍🏻نویسنده:
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_صد_سیزدهم
✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار...
دوروز از بازجویی گذشته است و اکنون؛ صوت آن به همراه گزارش روبروی کمال قرار گرفته است.
مهدی روی صندلی نشسته بود. درست زمان آن بود که بگوید.
بگوید چیزی را که مدتی است سنگینی می کند بر سینه اش.
و در طول این ماه ها خوب آن را بررسی کرده بود.
نفس عمیقی کشید.
- ببخشید آقا کمال!
یه موضوعی هست که میخوام بهتون بگم.
- میشنوم.
بارها جملات را در ذهنش سبک و سنگین کرده بود تا به بهترین شکل آن را بگوید.
سعی کرده بود ساده ترینشان را پیدا کند.
میدانست که کمال از مقدمه چینی و پیچاندن قضیه ای که میشود ساده گفت خوشش نمیآید.
- همونطور که میدونید از وعده سه ماهه حاج قاسم مدت زیادی نمونده.
تا الان هم خبر های خوبی به دستمون رسیده.
کمال سرش را به نشانه تایید تکان داد.
اما نمی توانست حدس بزند که مهدی چه میخواهد بگوید.
- منم میخوام برم سوریه!
دوست دارم حداقل اسمم جزء مدافعین حرم حضرت زینب نوشته بشه.
مدت ها بود میخواستم اقدام کنم، اما شرایط جور نمیشد.
بهترین زمان همین الانه!
این پرونده به پایانش نزدیک شده.
حضور من خیلی تفاوتی نداره.
در صورتی که میدونم اونجا بهتر میتونم کار کنم.
کمال با چشمانی گرد شده به او نگاه کرد.
صحبتی نمیکرد. واقعا شکه شده بود.
مهدی ادامه داد:
- اگه بخوام از راه معمول وارد بشم خیلی زمان میبره.
ولی من دیگه نمیتونم صبر کنم.
ازتون میخوام که لطفی در حقم بکنید.
اگه میشه یه هماهنگی انجام بدید که زودتر اعزام بشم.
کمال به سختی نفسی کشید و لب زد:
- باید فکر کنم.!
تنها چیزی که توانست بگوید همین بود.
- زمان زیادی ندارم.
#ادامــہدارد...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
لینک پرش به قسمت اول:
--↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @Hlifmaghar313
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞