•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_نود_پنجم
✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار...
ماشین دوم هم رسید..
سلما داخل ماشین رفت..
با دیدن جای خالی کنار عماد سریع رفت و اونجا نشست..
عماد که انتظار هرچی به جز این رو داشت عرق سردی روی پیشونیش نشست..
تا جایی که میتونست فاصله اش رو زیاد کرد اما سلما نزدیک تر اومد..
کلافه به سمت مهدی برگشت..
- عماد..
تو چرا اینجوری میکنی؟
چرا همش..
وسط حرفش حدیث وارد ماشین شد..
مهدی با دیدن حدیث سریع براش جا باز کرد و حدیث ما بین مهدی و سلما نشست..
برای اینکه راحت تر باشه کوله اش رو کنارش گذاشت و سرش رو به صندلی تکیه داد و چشمانش رو بست..
سلما از عصبانیت دستانش رو مشت کرده و دندان هاش رو به هم فشار میداد..
احد آروم چیزی به مهدی و حدیث گفت..
بعد از حدود نیم ساعت ماشین ها توقف کردند..
مهدی از ماشین پیاده شد و بعد از چک کردن اطراف به حدیث اشاره کرد که میتونه بیاد پایین..
طولی نکشید که ماشین دوم هم رسید و دو نفر از مرد های داعش پیاده شدند و جاهاشون رو عوض کردند...
مهدی خیلی خسته بود..
جسمش نه!
به جسمش سخت تر از اینها را هم چشانیده بود تا در شرایط سخت از نفس نیافتد..
این خستگی روح بود..
همیشه برای این خستگی درمانی داشت..
اما اینبار..
به جای درمان، باری سنگین تر را حمل میکرد..
قبل تر ها نمی توانست خسته شود..
چون به محض تماشای نگاه مملو از عشق بشری تمام خستگی اش چونان پرندهای پر میکشید و به دوردست ترینِ مکان ها میرفت..
اینبار نه تنها نگاه بشری را ندارد، نفس هایی کنارش هست که نفس را از او گرفت...
تپش هایی که تپش قلبش را پایان داد..
و او نمی تواند جهان را از این نفس ها و تپش ها آسوده کند..
کسی که قاتل جانش بود، حالا میخواهد خودی در برابرش نشان دهد..
شاید اگر طبیبش بود، نسخه ای می داد و این درد را هم درمان میکرد..
یا اگر نمیتوانست نسخه ای بدهد، وجودش آرامِجان بود..
اما اکنون..
نه تنها آرامِجان نیست..
بلکه نفس پلیدی است که آرامِجان را از مهدی گرفت..
آه...آرامِجان!
------------------------------------------
تو ماشین دوم به جز راننده کسی غریبه نبود..
حدیث سریع کنار زینب نشست..
- وای..باورم نمیشه..
- چیو؟
حدیث خندید و ادامه داد..
- اینکه تو این ۴۰ دقیقه دلم برات تنگ شده بود..
زینب هم خندهاش گرفت..
- پس حس متقابل بوده..
منم اینجا تنها بودم..
حدیث سرش رو به زینب نزدیک کرد و آروم تر گفت..
- دیدن سلما خیلی داره اذیتم میکنه..
البته بیشتر آقامهدی رو..
از طرفی..
دائم میخواد هرجور که شده خودش رو بهشون نزدیک کنه..
تو هر شرایطی هم ول کن نیست..
وارد ماشین که شدم دیدم صاف رفته نشسته کنارش..
همین که منو دید جا باز کرد تا بشینم وسطشون..
زینب..
من نگرانم..
- منم چندین بار این رفتار هاش رو دیدم..
منتها کاری که نمیتونیم کنیم..
البته میشه به آقای حسینی بگیم که حدالامکان تنهاشون نزارن تا این چند روز بگذره..
- نمیدونم..
به نظرم هرچی زودتر یه کاری بکنیم..
این کارهای سلما میتونه خیلی بیشتر از اینا مشکل ساز بشه..
- توکل به خدا..
انشالله که اتفاقی نیافته..
------------------‐-------------------------------
کمال داشت نقشه رو بررسی میکرد و همزمان حواسش به جاده و اطراف هم بود..
با دیدن تابلو های راه تعجب کرد..
از حدود اوایل مسیر این تردید به ذهنش هجوم آورده بود..
اما الان بیشتر از هر لحظه داشت مطمئن میشد..
بقیه هم با دیدن جاده و تابلو ها متوجه این موضوع شدند..
موضوعی که اصلا به نفعشون نبود و میتونست بسیار خطرناک و سختتر باشه..
#ادامــہدارد...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
لینک پرش به قسمت اول:
--↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @Hlifmaghar313
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞