eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌∞♥∞ اللّٰهـمَ ڪُـڹ لـولیـڪَ الحُجَّـــة بـْـن الـحَسڹ صلواٰتڪ علیہِ و علےٰ آبائٖہ فےٖ هذہ السّاعة وَ فـےٖ ڪُلّ ســٰاعة ولیّاً وحافــظاً و قائــداً ًوَ ناصِــراً وَ دَلیــلـاً وَ عَیــناً حتـے تُســڪِنہُ أرضَـڪ طوْعـــاً و تُمتِّـــعَہُ فیٖـــھٰا طویــلـٰا
مرا‌گردرتمناےتـُــــــوآیدصدبلابرسر؛ زِسربیرون‌نخواهم‌ڪردهرگزاین‌تمنارا سلام امام حسینم🌱 السلام علی الحسین✨ وعلی علی ابن الحسین✨ وعلی اولاد الحسین✨ و علی اصحاب الحسین✨ ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
اللهم الرزقنا وصال :)♥️ " @HLIFMAGHAR313
آقایان برخورد انقلابی رو از حاج احمد متوسلیان یاد بگیرید
میدونستید اگه تو زندگیتون مشکلی دارین خدا خیلی دوستتون داره؟ خدا همیشه به سمت کسی میره که دوستش داره البته اون ادمایی که زیاد اهل رابطه با خدا نیستن خدا اونارم دوس داره:) اما فکر نکنید اگه مشکل دارین خدا دیگه شمارو گذاشته کنار! اتفاقا خدا میخواد با این کار شما یادتون بیاد که خدایی هست... اره رفیق🌸 •••••-------*☆🧡☆*-------••••• @Hlifmaghar313 •••••-------*☆🧡☆*-------•••••
ليْتَ شِعْرِي أَيْنَ اسْتَقَرَّتْ بِكَ النَّوىٰ ؟ کاش می دانستم اکنون کجا اقامت داری •••••-------*☆🧡☆*-------••••• @Hlifmaghar313 •••••-------*☆🧡☆*-------•••••
+قلمت بشکنه تاریخ اگر ننویسی کارگر گچ‌کاری بود که یکی از قاتلینش ماهانه ۵۰ تا ۱۰۰ میلیون تومن درآمد داشت . . . ! پ.ن : تصویر پایین ، تصویر یکی از قاتلین شهید روح‌الله عجمیان •••••-------*☆🧡☆*-------••••• @Hlifmaghar313 •••••-------*☆🧡☆*-------•••••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+خنده :) ‏مگه نمیگید ‎بسیجی ها نصف مملکتو خوردن؟ خو بچه هاتونو بفرستید پایگاه ثبت نام کنن نصف دیگشو با هم بخوریم...😆😂
طولانی ترین و غم انگیز ترین روز . . . .
『حـَلـٓیڣؖ❥』
طولانی ترین و غم انگیز ترین روز . . . .
امروز نه برای اولین بار .. بلکه برای هزارمین بار .. کانالای خبری رو .. به ۱۳ دی بردم .. روزی که خیلی دیر از از روزای دیگه شب شد! روزی که انگار قصد نداشت تموم بشه .. روزی که بدون حاج قاسم سر شد! روزی که ثابت شد پشت اون چهره خندان آمریکایی ها .. چه خباثت هاییه! روزی که تموم شد ... اما غمش تمومی نداشت:)
『حـَلـٓیڣؖ❥』
امروز نه برای اولین بار .. بلکه برای هزارمین بار .. کانالای خبری رو .. به ۱۳ دی بردم .. روزی که خیلی
هر بار که به این روز برمیگردم .. و هر جا و هرثانیه ای که بهش فکر میکنم .. از خودم میپرسم ! مگه یه آدم .. چقدر میتونه بزرگ باشه .. که با رفتنش .. یه جهان از هم بپاشه و بهم بریزه ! روحش چقدر میتونه وسعت داشته باشه که اینجوری قلب ها رو تو سینه بدرد بیاره ! .... دلتنگ تر از همیشه ام ... دلتنگ تر از همیشه ! برای تو .. برای تو که مرد تر از هر مردی و آزاد تر از هر آزادی .. برای تویی که میدونم حواست بهمون هست ! برا تویی که رفتنت .. آه .. آه از اشک های پدرانه ! آه از اشک تنهایی .. آه از اشک بی علمدار شدن ... آه از درد احساس بغض در گلوی رهبری که عاشقانه او را دوست داشتی ! دوستت دارم مسافر پرواز ۱:۲۰
به محبین من بگو آن لحظه که احساس تنهایی می کنید تنها چیزی که شما را آرام میکند من هستم.‌‌.. " امام زمان عج "
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت ششم»» میدان تقسیم-رستوران اوتانتیک هنوز چند دقیقه ای به ساعت ده شب مونده بود که بابک وارد رستورانی بسیار زیبا و سنتی اوتانتیک شد. رستورانی که در سه گوشه آن، آشپزخونه هایی با دیوار کوتاه وجود داشت و مشتری ها میتونستند ببینند که آشپزها در حال طبخ گزلمه(نوعی نان سنتی معروف) هستند. بابک نگاهی به دور و اطرافش انداخت تا اینکه دید اون دکه دار با یه نفر نشسته. اونا دستی تکون دادند و بابک را دعوت کردند پیش خودشون. بابک وقتی به اونا رسید، با استقبال گرم اونا روبرو شد. بابک: سلام. سلام. دکه دار: سلام. چطوری؟ راحت پیدا کردی؟ بابک: آره. سخت نبود. دکه دار: معرفی میکنم؛ آقا بابک ... آقا آبتین ... خودمم که آذر بابک: خوشبختم آبتین که مرد حدودا 50 ساله و توپُر بود گفت: منم همینطور. من ایرانیم. راحت باش داداش. با من میتونی راحت صحبت کنی. بابک: آذر هم ماشالله فارسیش خوبه. حتی ضرب المثل هم بلده. اینو که گفت، سه نفری خندیدند. آذر: من خیلی گشنمه. بذارین یه چیز خوب سفارش بدیم. آبتین: از همین حالا بگم که شماها مهمون من هستید. پیشنهاد میدید یا خودم انتخاب کنم. بابک: من هر چی آوردین میخورم. ضعف دارم. آبتین: مشخصه. زیر چشمات گود افتاده پسر. آذر: آقا خودت سفارش بده و قال قضیه رو بکن. آبتین سفارش سه دست بره کباب مفصل با همه مخلفاتش داد. دو سه نوع نوشیدنی و شراب و ... آبتین: من به معجزه شکمِ پُر اعتقاد دارم. ما ایرانی ها اگه شروع دوستیمون با یک غذای خوب باشه، میشه به آینده اون دوستی بیشتر امیدوار بود. حتی نظراتمون بعد از غذای مفصل و یکی دو تا نوشیدنی خنک، میتونه کل زندگیمونو عوض کنه. آذر: این آقا آبتین ما از بهترین خیّرین هست که من میشناسم. دست خیلیا رو گرفته. حتی چند بار دست منم گرفته و خیلی شرمندشم. آبتین: بس کن آذر. این صفت ما ایرانی هاست که نمیتونیم درد و بدبختی یکی دیگه رو ببینیم و ساکت بمونیم. آذر رو به بابک گفت: راستی چه خبر از وسایلات؟ تونستی کاری کنی؟ بابک آهی کشید و گفت: ای بابا. خودت گفتی که دیگه دنبالش نباشم. کجا برم دنبالش؟ مگه بعد دو هفته دیگه پیدا میشه؟ آذر: حالا اشکال نداره. وقتی شرح حالت به آبتین گفتم، اصلا بذار خودش بگه چه حالی شد. آبتین: ولش کن. حال من مهم نیست. مهم اینه که الان اینجا هستی و تا چند دقیقه دیگه یک دست بره کباب عالی میزنی و حالت عوض میشه. از خودت برام بگو. تو کجا و اینجا کجا؟ بابک: والا چی بگم؟ گفتیم بریم ترکیه کار کنیم و یه لقمه نون دربیاریم و زیر منت کسی نباشیم که یهو اینجوری شد. آبتین: مگه ایران چش بود؟ ببین راحت باش. آذر همه چی برام گفته. فیلماتم دیدیم. راحت باش بابا. غریبه اینجا نیست. بریز بیرون داداش. آذر: به من و آبتین اعتماد کن. اگه بعدا ضرر کردی، بیا و تف کن تو صورتم. حاشیه نرو. با خیال کیف و راحت حرفتو بزن. بابک وقتی این اصرار آذر و آبتین رو دید دیگه همه چیزو گفت و حدود یک ساعت همه چی تعریف کرد. حتی وقتی غذا آورده بودند و گارسون ها با یه سلیقه خاص، غذا رو روی میز چیدند، بازم بابک داشت تعریف میکرد. بعدش هم با دهن پر حرف میزد و اونا هم در حالی که داشتند غذا میخوردند اما با دقت به حرفای بابک گوش دادند. بابک: خلاصه اینطوری شد که الان اینجام و هیچ امیدی به فردا صبحم ندارم چه برسه امید به آینده. اینا همه آرزوهامو به باد دادند. آبتین: با این حساب، تو هیچ خبری از خانوادت هم نداری. درسته؟ بابک تا اسم خانوادش شنید، هیچی نگفت. سرشو انداخت پایین. چند ثانیه ای بغض کرد و بعدش یهو دلش ترکید و اشک از گوشه چشماش جاری شد. اونا که دلشون خیلی سوخته بود، دلداریش دادند و آذر دستمالی به بابک داد تا اشک و چشماشو پاک کنه. آبتین: الان مهم ترین چیز اینه که بدونی خانوادت در چه حالی هستند. دو سه تا گوشی روی میز داشت اما دست کرد در جیبش و یک گوشی دیگه درآورد و روشنش کرد و رمزش زد و گرفت جلوی بابک. آبتین: تا من و آذر میریم دستامونو میشوریم و برمیگردیم با خانوادت حال و احوال کن. ببین. اصلا نگران نباش. این خط ماهواره ای هست و نه میتونن ردّت بگیرن و نه برای خانوادت داستان میشه. با خیال راحت باهاشون حرف بزن. کد ایران هم 0098 هست. اولش بزن 0098 و بعدش کد شهرتون بگیر و بعدشم شماره تلفن خونتون. تا ما برمیگردیم راحت باش و اصلا هم فکر خرج و طولانی شدنش و این چیزا هم نباش. پاشو آذر. پاشو بریم دستامونو بشوریم و برگردیم. بابک که دهنش از این همه محبت و انسانیت باز مونده بود، دیگه نتونست تعارف و مخالفت کنه و گوشیو گرفت. اولش تردید داشت که تماس بگیره یا نه. یه کم با خودش کلنجار رفت. اما دیگه تصمیم گرفت تماس بگیره. تماس گرفت و حدود یک ربع مفصل با مادرش و خواهرش حرف زد.
از لابلای سیم ها و فرکانس ها که عبور کنیم، در نهاد امنیتی که چترشون رو سر بابک بود، سه نفر در یک اتاق نشسته بودند و در حال گوش دادن به مکالمه بابک و خانوادش بودند. بابک: بد نیست. راحتم. ولی بهترم میشه. مادرش: چیزی گیرت میاد؟ شام خوردی؟ بابک: آره بابا. چه جورم. بره کباب زدم. دلت نخواد. اصلا بره کبابش حرف اول میزنه. مادرش: خب خدا رو شکر. جات چطوره؟ بابک: به نظرم داره بهتر میشه. مادرش: ینی چی؟ مگه بد بوده؟ بابک: حالا ولش کن. هتل که نبودم. همین جوری یه جایی جور شد و اونجا تِلِپ شدیم. ولی به نظرم بهتر میشه. مادرش: خدا کنه. مادر خیلی نگرانتم. مراقب خودت باش. بابک: نگران من نباش. من جایی نمیرم که زیر پام آب بره. مادرش: خدا کنه. کی برمیگردی؟ بابک: معلوم نیست. راستی اینجا شبها خیلی دیدنیه. برعکس روزا که خبری نیست. اونجا چطوریه؟ مادرش: نمیدونم چی میگی! باز کجا رفتی که میگی شبها دیدنیه؟ بابک شیرمو حلالت نمیکنم اگه جای بدی بریا. وسط مکالمه اونا محمد رو کرد به مجید و گفت: لااقل سه چهار تا کد خوب داد. درسته؟ مجید گفت: کارش عالی بود. فکر نمیکردم اینقدر دقیق بتونه کد بده. محمد: بره کباب کجای استامبول خیلی معروفه و حرف اول میزنه؟ سعید: قربان اینجا نوشته رستوران اوتانتیک. محمد: جاش بهترم میشه. ینی چی مجید؟ اینو تو بگو! مجید: ینی حداقل با یکی دو نفر ارتباط گرفته اما خیلی ازشون مطمئن نیست و اول راه هست. محمد: آفرین. درسته. زیر پاش آب نمیره ینی چی؟ سعید با خنده گفت: ینی منطقه یک و دو و سه ساحلی نیست و جایی در عمق شهر ... محمد: اینم درسته. شبهاش چرا دیدنیه؟ مجید با دقت در حال نگاه کردن به کامپیوترش بود که گفت: ینی تا الان همه قرارهایی که داشته شبها بوده و اگه لازم بشه میتونیم روز باهاش ارتباط بگیریم. محمد: حالا تا ارتباط! کاش اینو نمیگفت. بگذریم. راستی واحد خواهران حواسشون به خواهر و مادر بابک هست؟ سعید: بله قربان. مشکلی نیست. دیروز هم چک کردند و خدا رو شکر مشکلی نداشتند. محمد پاشد رفت سراغ مانیتور بزرگ و نقشه را زوم کرد روی منطقه هتل اوتانتیک. محمد: مختصات دقیق اینجا را بدید بچه های اون ور. از حالا 24 ساعته میخوام این هتل و آدما و رفت و آمدش زیر بار باشه. اما از یه طرف دیگه، در یک مکان نامعلوم، دو نفر، در یک اتاق با یک کامپیوتر و دو تا دستگاه شنود و ... در حال گوش دادن به صحبت های بابک با مادرش بودند. نفراول: کدوم شهر؟ نفر دوم: بانه است! خودِ بانه. نفر اول: مکان دقیق خونه مادر و خواهرش مشخصه؟ نفر دوم: آره. حوالی شهرک نور. بلوار عثمان آباد. نفر اول: خوبه. بچه ها رو بفرست تحقیق. عکس مادر و خواهرش و کلا کوچه و محله اش را هم بفرستند. ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌∞♥∞ اللّٰهـمَ ڪُـڹ لـولیـڪَ الحُجَّـــة بـْـن الـحَسڹ صلواٰتڪ علیہِ و علےٰ آبائٖہ فےٖ هذہ السّاعة وَ فـےٖ ڪُلّ ســٰاعة ولیّاً وحافــظاً و قائــداً ًوَ ناصِــراً وَ دَلیــلـاً وَ عَیــناً حتـے تُســڪِنہُ أرضَـڪ طوْعـــاً و تُمتِّـــعَہُ فیٖـــھٰا طویــلـٰا
مرا‌گردرتمناےتـُــــــوآیدصدبلابرسر؛ زِسربیرون‌نخواهم‌ڪردهرگزاین‌تمنارا سلام امام حسینم🌱 السلام علی الحسین✨ وعلی علی ابن الحسین✨ وعلی اولاد الحسین✨ و علی اصحاب الحسین✨ ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
امید‌و‌انتظار ❤️🕊 اللهم عجل لولیک الفرج .... @HLIFMAGHAR313
😂🖤 این دوتا مشدی با این حرکت دهن براندازا رو به ۵ قسمت مساوی تقسیم کردن😂 @HLIFMAGHAR313
رفقا..... اعترافات قاتلین شهیدِ مظلوم، سید روح الله عجمیان رو شنیدید؟ ویدیوی شکنجه شهیدِ دهه هشتادی، آرمان علی وردی رو دیدید؟ اقتدار همسرِ هفده ساله ی شهیدِ تازه داماد، دانیال رضا زاده رو دیدید؟ چقدر این چند وقت روضه مصور داشتیم... آه! اما، امان از دل زینب (س) ... فاطمیه و محرم امسال رنگ و بوی دیگری خواهد داشت.. 💔 ، جان میدهیم! جوان و مال که چیزی نیست.❤️🇮🇷🇮🇷 •••••-------*☆🧡☆*-------••••• @Hlifmaghar313 •••••-------*☆🧡☆*-------•••••
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما ببینید 🎥⭕️ هدیه معنادار به مردم کشورهای مختلف در جام جهانی قطر و واکنش آنها… 🔻 @seyyedoona
جمهوری‌اسلامی‌هنوز‌پرچمش‌بالاست ! @Hlifmaghar313
• حتی برای چیزای بد هم شکرگذار باش! ⤸اونا چشماتو باز میکنن تا چیزای خوبی که بهشون توجه نمیکردی رو ببینی =) ⚡️🍂
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت هفتم»» داخلی-خانه امن آبتین بابک از رختخوابش بلند شد. قدی کشید و نگاهی به ساعتش انداخت. از جاش بلند شد و بعد از اینکه دست و صورتش شست و موهاشو شونه زد، از پله ها اومد پایین. همین طور که میومد پایین، صدای کسی رو شنید که پشتش به بابک بود و داشت در آشپزخونه کار میکرد. تا متوجه حضور بابک شد، برگشت و سلام و احوال کرد. هاکان، مردی حدودا 30 ساله، با بدن ورزشکاری رو به بابک کرد و پرسید: با سر و صدای من بیدار شدی؟ بابک: نه. اختیار داری. هاکان: مخلص شما هاکان هستم. شما هم آقا بابک هستید. درسته؟ بابک: بله. خوشبختم. هاکان: آبتین سلام رسوند. رفت دنبال کاراش. از حالا به بعد ما باهمیم. بابک: آذر ... هاکان: اونم دیگه نمیبینی. اونا کارشون تا پشت درِ این خونه است. هر کس از این در اومد داخل و با من صبحونه خورد، دیگه باید با دنیای قبل از اون خدافظی کنه و فقط نگاهش رو به جلو باشه. بابک که نمیدونست چی باید بگه، با تعجب گفت: درسته. جناب! نگفته بودند اوضاع اینجوریه. من وسایلمو گم کردم و اونا یه کمک دادن که یه شب شام بخورم و با خانوادم هم حرف بشم و یه جا بخوابم. همین. ببخشید کار خاصی باید بکنم؟ هاکان: تو پاتو از اینجا بذاری بیرون، اگه به دست پلیس وحشی و احمق ترکیه بیفتی، پدر پدر جدت را درمیارن! چی خیال کردی بابک خان؟! بابک: میدونم. یه بار از دستشون فرار کردم. میدونم چه جونورایی هستند. الان میگی چیکار کنم؟ هاکان: چقدر هولی تو! حالا بذار یه صبحونه بزنیم و یکی دو تا چایی بخوریم بعدش درباره اونم حرف میزنیم. در مکانی نامعلوم، آبتین و اون دو نفری که در حال شنود تماس بابک و خانوادش بودند نشسته بودند و با هم حرف میزدند. آبتین: زبان بدنش به شدت صادقانه است. این منو میترسونه. یه نفرشون گفت: حالا قرار نیست که فورا استخدامش کنیم. میشه بیشتر روش کار کرد. نفر دوم گفت: مکالمه با مادر و خواهرش هم عادی بود. دادیم تحقیق کنن اما دو سه بار گوش دادم. مورد خاصی نداشت. آبتین: به نظرم کار من تمام شده. دیشب سپردمش به هاکان. هاکان الان منتظر ماست که طبق معمول، تا صبحونه اش خورد، یا کارشو تمام کنه و خلاص! یا توجیهش کنه و بفرستتش مرحله بعد. نفر دوم گفت: ما تا اطلاعات خانوادش نیاد نمیتونیم تصمیم قطعی بگیریم. نفر اول گفت: آبتین چرا عجله کردی؟ خب میذاشتی دو سه شب دیگه! ما تا اطلاعات خانوادش نرسه نمیتونیم کاری بکنیم. اومدیم و خانواده ای در کار نبود و همه صداهایی که شنیدیم پوشش باشه! آبتین: خب تمامش کنین. برای من که فرقی نداره. قوم و خویشم نیست که نگرانش باشم. یه چیزی تو این پسر دیدم که به نظرم رسید به دردمون میخوره. حالا ببین هاکان چی میگه؟ اگه اونم تاییدش کرد که صبر میکنیم تا نتیجه تحقیق درباره مادر و خواهرش بیاد. این دو سه روز اونجا بخوره و بخوابه. اگرم دیدیم که تو زرد از آب دراومد، جوری خلاصش میکنیم که انگار هیچ وقت نبوده و به دنیا نیومده. اون دو نفر نگاهی به هم انداختند و چیزی نگفتند. تو خونه امن آبتین هاکان داشت چایی میریخت و حواسش به بابک هم بود. براش اس ام اس اومد. متن پیامک این بود: نظرت دربارش چیه؟ جواب هاکان این بود: نظر خاصی ندارم. خیلی معمولیه. از این پیامک و جواب هاکان، 48ساعت گذشت. یکی از اون دو نفری که درباره بابک تحقیق میکرد به همکارش گفت: جواب تحقیق درباره بابک اومد. یکی از متهمان شب های اغتشاش معرفی شده و دنبالشن. بعید نیست که برای خونشون هم مامور گذاشته باشن که بگیرنش. دوستاش نمیدونن که هنوز ایرانه یا زده بیرون. اینم عکس خواهرش هست. مادرش چون از خونه بیرون نمیاد و فکر کنم مریض باشه، ازش عکس نداریم. همکارش گفت: همین قدر خوبه. بسه. حالا مگه میخواد برامون چیکار کنه؟ اینم مثل بقیه. به هاکان پیام بده که کارای اولیه رو شروع کنه. هاکان براش اس ام اس اومد. خوند و گوشیشو گذاشت تو جیبش. رفت سراغ بابک. بابک رو مبل نشسته بود و داشت تلوزیون تماشا میکرد. هاکان گفت: باید صحبت کنیم. بابک با تعجب گفت: بفرما آقا. هاکان گفت: مشخصات کاملت رو اینجا بنویس. امروز میگم برات گذرنامه بگیرن و حداقل برای سه ماه اقامتت درست بشه. بابک با تعجب و خوشحالی گفت: واقعا؟ بگو جان بابک! هاکان: بنویس تا بگم امروز فردا ردیف کنند. بنویس تا دو تا لیوان شربت بریزم بیارم که کلی باهات حرف دارم. بابک قلم و کاغذو گرفت و شروع کرد فرم رو پر کرد. خیلی هم تلاش کرد مثلا خوش خط بنویسه و همه اطلاعاتش دقیق باشه. هاکان با دو تا لیوان شربت آب پرتقال اومد و نشست کنار بابک. هاکان گفت: دو تا جمله بهت میگم که تا آخرین روزی که با ما کار میکنی، به دردت میخوره و اگه رعایت نکنی، ممکنه با زندگی خودت بازی کنی! بابک پرسید: کار سختی میخواید پیشنهاد کنین؟