eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت نهم»» کمپ-دفتر پذیرش زن و شوهری جوان به نام های شاپور و آرزو در حال صحبت کردن و چانه زدن با مسئول پذیرش کمپ بودند. شاپور وسط حرفاش با عصبانیت پرسید: چرا نه؟ اگر قرار باشه همه کنار هم باشن و تخت ما و بقیه به هم چسبیده باشه، شما جون و آبروی مردمو تضمین میکنی؟ مسئول پذیرش: نه من و نه هیچ کسی هیچ چیزو اینجا تصمین نمیکنه. مثل اینکه حواست نیست اومدی کجا! مگه اینجا هتل المپیک آنکاراست که ... شاپور حرفشو قطع کرد و گفت: حداقل یه کاری کن که جای ما یه کنج دنج باشه یا مثلا اتاق شلوغ و پر از مرد و اینا نباشه. مسئول پذیرش گفت: سن و سال من به اندازه پدرت هست. از چیزی که میگم ناراحت نشو ... اما اینجا برای دو تا دونه ساندویچ آدم میکشن چه برسه به .... (نگاهی به آرزو کرد که یه گوشه ایستاده و سرشو انداخته پایین) چه برسه به اینکه زنت هم جوونه و هم خوشکله! شاپور با تندی گفت: حواست هست چی میگی پیری؟ درست حرف بزن! مسئول پذیرش: من دلم برای مظلومیت این دختر سوخت که این حرفو زدم. گفتم که بیشتر مراقب خودت و زنت باشی. وگرنه من که امروز و فرداست که بازنشسته بشم و از این سگ دونی برم. مسئول پذیرش یه برگه داد به شاپور داد و شاپور هم بدون خدافظی با آرزو اتاق را ترک کرد و رفت. اما چشمای مسئول پذیرش همچنان دنبال شاپور و آروز بود و سری به نشان تاسف تکون داد و به کارش ادامه داد. مسئول پذیرش صدا زد: نفر بعد! نفر بعد که یک مادر و دختر بودند، نزدیک اومدند و خودشون را معرفی کردند. معصومیت از چهره دختره میریخت. مسئول پذیرش پرسیید: اسمش چیه؟ چند سالشه؟ مادر دختر گفت: اسم خودم؟ مسئول پذیرش گفت: نه ... دخترت. مادر دختر: فهیمه. لال مادرزاد هست. 15 سالشه. مسئول پذیرش پرسید: چرا اینقدر زرد شده؟ مریضی خاصی داره؟ مادر دختر گفت: مریضی خاصی نه ... ترسیده. 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 تو اتاق 13 هر کسی به خودش مشغول بود. یه عده مرد دور هم داشتن ورق بازی میکردند. یه عده زن قهقهه میزدند و همدیگه رو دس مینداختند. بابک هم داشت با گوشیش ور میرفت و به هاکان پیام میداد. هاکان پرسید: راحتی؟ بابک جواب داد: اصلا! هاکان: عادت میکنی. فقط تلاش کن زنده بمونی. اگه کاری که میگم انجام بدی، راحت تر میگذره. بابک: باید چیکار کنم؟ هاکان: تلاش کن یه مرد حدودا 40 ساله به اسم تیبو پیدا کنی. بابک: چطوری پیداش کنم؟ نمیتونم که برم بگم فلانی را صداش کنین. هاکان: شاید لازم بشه همین کارو بکنی. بابک: خب حالا مثلا پیداش کردم. که چی بشه؟ هاکان: دیگه کلا با اون هماهنگ باش. خودش بهت میگه چیکار کن. در حین پیامک های بابک و هاکان، شاپور و آرزو وارد اتاق شدند و سرگردان به این و اون نگا میکردند. شاپور با چشماش دنبال یه جا میگشت که خودش و زنش بتونن اونجا بخوابن و بساطشون پهن کنن. شاپور دید اون ته جا هست. به آرزو اشاره کرد که دنبالش بره. همین طور که داشتن رد میشدند، مردها حرفاشون قطع میکردند و برمیگشتن و به آرزو نگا میکردند. نگاهای آزار دهنده و چندش آور. از بابک هم گذشتند. بابک یه نگا به شاپور انداخت و یه نگا به آرزو کرد و دوباره برگشت سر گوشیش و به کارش ادامه داد. شاپور و آرزو نشستند یه گوشه. متوجه نگاه های بد دیگران شده بودند. دیگران هم زیر لب با هم درباره زیبایی و جذابیت آرزو صحبت میکردند. آرزو با صدای آروم و دلهره ای که داشت به شاپور گفت: شاپور من اینجا احساس خوبی ندارم. شاپور که در حال باز کردن زیپ چمدان بود گفت: برگردیم پیش مادرم احساست بهتر میشه؟ روزی صد بار به خاطر زخم زبوناش گریه کنی بهتر میشی؟ آرزو گفت: من که چیزی نگفتم که اینجوری میگی. فقط از ترس و دلهره ام برات گفتم. شاپور: جاش نبود. به جای این حرفا بگرد ببین شارژم کجاست؟ آرزو که تلاشمیکرد دلهره اش کنترل کنه اما نمیتونست پرسید: شاپور تا کی اینجا هستیم؟ شاپور با بی حوصلگی گفت: نمیدونم. دیگه اینو نپرس. آرزو بغض کرد اما اشکشو خورد و شروع به گشتن در چمدان کرد. دو روز گذشت. وقت ناهار بود که از بلندگوی کمپ اعلام کردند که: وقت نهاره. اگه مثل دیروز صف را رعایت نکنین و یا دعواتون بشه، از همینم خبری نیست. برای بار آخر میگم: اگه دعوا بشه و یا صف به هم بریزه، تا شب چیزی به کسی نمیدیم. کم کم همه آماده شدند بروند بیرون و در صف غذا بایستند. بابک بیدار شد و یه نگا به گوشیش انداخت و آماده شد که بره تو صف. شاپور و آرزو هم رفتند تو صف. حدود 400 نفر تو صف در دو ردیف ایستاده بودند تا غذا بگیرند. اینقدر صف بلند و شلوغی بود و صداها در سالن میپیچید که حوصله و اعصاب برای کسی نمیگذاشت. زن و مرد و پیر و جوان و کودک و سیاه و سفید و ... قاطی هم ایستاده بودند و منتظر بودند که پنجره های تحویل غذا باز بشه و به اندازه یه کف دست نون و یه کاسه کوچیک آب خورشت بگیرن و بروند.
نگاه همه به پنجره ها بود که باز نمیشد. اون سالن پنجره به طرف هوای آزاد هم نداشت که هوا عوض بشه و بشه راحت نفس کشید. همه سفت و بی فاصله چسبیده به هم تا یه وقت کسی جاشونو نگیره و از بقیه عقب نمانند. هر کسی زیر لب با خودش یه چیزی میگفت. یه نفر میگفت: باز کن مادر لامصب! یه نفر دیگه: خفت از این بالاتر. باز کن دیگه. یه نفر دیگه: معلوم نیست دارن چه گهی میخورن که باز نمیکنن. یکی دیگه: خب اگه غذا آماده نبود پس چرا گفتن بیایید تو صف؟ ینی چی؟ در همین اوضاع و احوال، یکی دو نفر خانم حالشون بد شد و افتادند رو زمین. چون فشار صف زیاد بود و با موج جمعیت، آدما جابجا میشدند، ده دوازده نفر افتادن روی اون دو تا خانم بیچاره. اونا که زیر دست و پا گیر کرده بودند، شروع به جیغ و فریاد کردند اما اینقدر شلوغ بود که صدا به صدا نمیرسید. سه چهار نفر از مسئولان کمپ دراتاق کنترل، اطراف یک مانیتور ایستاده بودند و به مردمی که روی هم افتادند نگا میکردند و با صدای بلند میخندیدند. یکی از افسرا گفت: نگا کن. این پیرزنه داره خفه میشه! اینو گفت و با دوستاش خندیدند. یکی دیگه از افسرا گفت: له شد. دیگه با جارو هم نمیشه جمعش کرد. تا اینو گفت، صدای قهقهه شون بیشتر شد. یکی دیگشون گفت: نگا... نگا ... این پسره چه آدم عوضی هست. خودشو انداخته رو این دختره و بلند نمیشه. مثلا زیر دست و پا گیر کرده. با گفتن و شنفتن این جمله، همشون مثل خر قهقهه زدند. کسی که تو دوربین میدیدند داره له میشه فهمیه بود. فهیمه که زیر دست و پای اون پسر فرصت طلب و آشغال دست و پا میزد و داشت خفه میشد، بخاطر مشکل گویایی که داشت نمیتونست مادرشو صدا بزنه. پسره هم که فهمیده بود فهیمه لال هست، خیالش راحت بود که کسی متوجه نمیشه و تلاش میکرد همه چیزو عادی جلوه بده که مثلا زیر دست و پای بقیه است و نمیتونه بزنه به چاک. اما به خاطر اینکه خیالش راحتتر باشه، دستشو گذاشت رو دهان دختره تا فهیمه حتی نتونه صدا بدهو دستش رو دهان دختر زبان بسته بود و محکم فشار داد. صدای مادر فهیمه در فضا گم شده بود و دنبال دخترش میگشت و مرتب داد میزد «فهیمه ... فهیمه» ولی پیداش نمیکرد. اما چشم دخترک معصوم، مادرش را میدید ولی نمیتونست به مادرش بفهمونه که اونجاست و داره زیر دست و پا خفه میشد. درهمین اوضاع وحشتناک، افسر شماره یکی از افسرا که درحال کشیدن سیگار با پک بلند و عمیق بود گفت: وقتشه! تا اینو گفت، افسر شماره یک در بیسیم گفت: شروع کنین! ناگهان صدای سوت بلند اومد و درب کنار دو تا پنجره باز شد و 10 نفر با لباس پلیس ترکیه و با باتوم وارد شدند. جمعیتی که بهم ریخته بود، با دیدن این ده نفر، بیشتر بهم ریختند. اون ده نفر شروع کردند با باتوم، محکم به مرد و زن و پیر و جوان میزدند و همه را مثلا در یک صف مرتب میکردند. اینقدر بی رحمانه و از چپ و راست به مردم کتک زدند که دو ردیف از آدمای خونی و کج و کوله با فاصله یک متر از هم ایستاده بودند و صف، تا دویست متر خارج از سالن کشیده شده بود. وقتی کار اون ده نفر تمام شد و همه در صف ایستادند و کسی جرات جیک زدن نداشت، بابک که نفر ششم یا هفتم ایستاده بود و گوشه پیشونیش هم خونی بود، یه نگاه به پشت سرش و اطرافش انداخت ببینه چه خبره؟ که با صحنه وحشتناکی مواجه شد! دید جنازه هفت هشت نفر رو زمین افتاده. ده دوازده نفر هم مجروح و بی حال، نای حرکت و تکون خوردن نداشتند و خارج از صف افتاده بودند رو زمین. اما در بین همه اونا ... جنازه فهیمه ... خیلی مظلومانه ... با چهره ای که کبود شده بود و مشخص بود ناشی از خفگی هست، به چشم میخورد. مادره که یه گوشه افتاده بود، خودشو به زور روی زمین میکشوند و تا به فهمیه برسونه. وقتی چهره سیاه اون دختر مظلوم را دید و فهمید که خفه شده، تحمل نکرد و با جیغ بلند فریاد زد: «فهیمه!» و غش کرد. ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت دهم»» کمپ پناهجویان-اتاق بازجویی پسر جوونی روی صندلی وسط اتاق نشسته بود و دو تا پلیس ترکیه اطرافش می‌چرخیدند و اذیتش میکردند. یکی از پلیسا گفت: تا حالا چند نفر اینجوری نفله کردی؟ پسر پرسید: کدوم نفله؟ از چی حرف میزنین؟ اون یکی پلیس گفت: همون دختره؟ که دستتو گرفتی جلوی دهنش و خفش کردی. پسره گفت: من کسیو نکشتم. دختره کیه؟ پلیس اول: ما کاریت نداریم که اینجوری ترسیدی و دروغ میگی! اصلا بذار فیلمشو نشونت بدم که یادت بیاد. پلیس دوم فیلم دوربین مدار بسته از لحظه خفه شدن فهمیه را براش پخش کرد. مخصوصا زوم کردند روی دستای پسره تا یادش بیاد که دختره رو اون کشته. پلیس اول به چهره پسره زل زد و دود سیگارش تو صورت پسره خالی کرد و پرسید: بازم انکار میکنی؟ پسره که مشخص بود آدم شرّ و شوری هست، یه کم رفت تو لاک و سرشو این ور اون ور میکرد و مثلا محل نمیداد. پلیس دوم خنده ای کرد و پخش فیلم را متوقف کرد. پلیس اول گفت: ما کاریت نداریم. اتفاقا از نظر ما کار بدی نکردی. تو پسر به درد بخوری هستی. میخوایم با یه نفر آشنات کنیم که شاید بتونه برات کار پیدا کنه. پسره: من از کسی کار نمیخوام. اگه راس میگین، کارامو ردیف کنین که بتونم زود از اینجا برم. پلیس دوم گفت: خواب دیدی خیر باشه. ما تازه تو رو پیدا کردیم. کجا با این عجله؟ 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 شاپور کم کم با مردهای اتاق 13 داشت آشنا میشد. کلا آدم رفیق باز و بی مسئولیتی بود. به خاطر فرز بودن دستاش در جا به جا کردن کارت ها، دهن همه از بُردهای پیاپی شاپور در پاسور بازی باز مونده بود. شاپور در حال جا به جا کردن سریع کارت ها میگفت: اینو داشته باش! آهان ... آهان ... اینم از این ... حالا بگو ... بگو ببینم چند چندی؟ دهن هموشون باز مونده بود. طرف مقابلش که یه مرد حدودا چهل ساله بود نمیدونست چی بگه؟ به خاطر همین، شکست خورد و شاپور پنجاه هزار تومنی که شرط بندی کرده بودند را برداشت و یه آبم روش! شاپور با نخوت خاصی گفت: دیگه! نبود؟ کسی نیست جیگر کنه و بیاد جلو؟ آرزو تنها و غصه دار، یه گوشه نشسته بود و با حالت بی حوصلگی از دور به معرکه ای نگاه میکرد که شاپور راه انداخته بود. بابک که حواسش به آرزو بود و فاصله زیادی هم با اون نداشت، همین طور که سرش رو گوشیش بود شروع کرد با آرزو حرف زد. بابک پرسید: همیشه اینجوریه؟ آرزو که از این سوال تعجب کرده بود، نگاهی به بابک انداخت و جوابی نداد. بابک گفت: منظورم همین معرکه گرفتنشه! کارش همین بوده؟ بازم آرزو حرف نزد و مثلا میخواست بی تفاوت باشه. بابک ادامه داد: مردا همشون همینن. وقتی دورشون شلوغ میشه، یادشون میره که یه نفر از دور داره نگاش میکنه و دلواپسش هست. معلوم بود که حرفای بابک رو مخ آرزو رفته ولی نمیخواد به رو خودش بیاره. بابک گفت: قصد مزاحمت ندارم. خودمم آبجی دارم و از اوناش نیستیم که مخ کسی بزنیم. شما هم جای آبجی ما. اما این چلغوز واسه کسی سایه بالا سر نمیشه. از ما گفتن. بابک اینو گفت و پاشد از اتاق رفت بیرون. آرزو هم از پشت سر به بابک نگاه کرد و با چشماش تا راهرو تعقیبش کرد. 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 تو اتاق بازجویی، اون دو تا پلیس رفته بودند بیرون و اون پسره جلوی یه مرد جا افتاده حدود پنجاه ساله نشسته بود. اولش دوتاشون ساکت بودند و اون مرد زل زده بود به پسره و پسره هم معذب بود و به این ور و اون ور نگا میکرد. مرده گفت: بیش از سه چهار بار فیلم شاهکارتو دیدم. خیلی آروم و تمیز و بی نقص. جوری که تو اون دختره رو کُشتی، هیچ عقابی طعمه خودشو خِفت نمیکنه! خوشم اومد ازت. برنامه ات چیه؟ پسره پرسید: برنامه چی؟ مرده گفت: برای رفتن از اینجا. بعد از اینکه اینجا تموم شد، قراره جای خاصی بری؟ کسی منتظرته؟ پسره گفت: برم یه گوشه تِلِپ بشم و یه لقمه نون دربیارم. مرده پرسید: فراری هستی؟ پسره سکوت کرد و هیچی نگفت! مرده گفت: خب ... گرفتم ... چیا بلدی؟ پسره: چیا میخوای؟ مرد: غیر از خفه کردن و کشتن مثل آب خوردن، دیگه چی تو چنته داری؟ پسره: حالگیر بودم. مرد: فالگیر؟ پسره: نه جناب! حالگیر! آدمایی که شاخ شده بودن و برای بعضیا خطرناک بودند یه پولی میذاشتن کف دست ما و ما هم یه حال اساسی از طرف میگرفتیم. مرد: مزدور بودی پس! خوبه. شغل پرهیجانیه! پسره: آره اما نه وقتی که پولت دو برابر بدن ولی یه کلمه بهت نگن که اونجا دوربین مدار بسته هست و اگه روتو نپوشونی، کلاهت پس معرکه اس! مرد: عجب! نامردا! پسره: بی ناموسن. حالا کاری که گفتی چیه؟ مرد: من اسم کار آوردم؟! پسره: نه ... اون دو تا ماموره گفتند.
مرد: آره ... حالا به اونم میرسیم. دوس داری هم پول خوب بزنی به جیب و هم اینجا بهت بد نگذره و هم بیرون از اینجا، یه شغل نون و آبدار داشته باشی؟ پسره: آره ... چرا که نه! مرد: حتی شاید بتونم بفرستم ایران و اونجا کار کنی. پسره: این که خیلی عالیه. چه کاریه حالا؟ مرد: گفتم که ... حالا میگم ... راستی اسمت چیه؟ پسره: نوکر شما نادر! مرد: خوبه. نادر. اگه کاری داشتی بهم بگو. گوش به زنگ باش تا دو سه تا کار بهت بسپارم ببینم چند چندی؟ پسره: جسارتا اسم شما چیه؟ مرد: تیبو! 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 ساعاتی بعد، بابک و تیبو در حال قدم زدن با هم بودند. بابک تیبو را تازه پیدا کرده بود و طبق توصیه ای که هاکان کرده بود شش دونگ حواسشو داده بود به تیبو. تیبو گفت: هاکان مرد بزرگیه. خیلی هم در کارش مصمم هست و با کسی شوخی نداره. همیشه تحسینش کردم. با اینکه حتی یکبار هم ندیدمش اما از انتخاب هایی که داشته و برام فرستاده و سفارششون کرده، معلومه که آدم شناسه. بابک: آره ... چند روزی هم که پیش هاکان بودم، خیلی بهم خوش گذشت و... تیبو: نمیدونم به چی میگی خوش گذشتن! اما شک نکن وقتی که داشته از تو پذیرایی و تر و خشکت میکرده، هم زمان داشته ده نفر دیگه رو هم شناسایی و آزمایش میکرده. همون لحظه داشته تو رو هم تست میکرده و برای مرگ و زندگیت در همون مرحله تصمیم میگرفته. بابک: مرگ و زندگی؟ تیبو: آره ... مرگ و زندگی. بهت نگفت کسی که پاش برسه به خونه هاکان، دیگه راه برگشت نداره و مرگ و زندگیش وارد مرحله جدیدی میشه؟ بابک با لکنت گفت: آره خب ... حالا چه کاری از دستم ساخته است؟ تیبو: کار تو فعلا یه چیزه و چندان سخت نیست. اتفاقا خیلی هم بهت خوش میگذره و با مردم میپری. بابک: چی هست حالا؟ تیبو: برو بین این مردم. بشین. بخواب. برو. بیا. عشق و حال کن. باهاشون ارتباط بگیر. دوست بشو. اما ... فقط حواستو جمع کن ببین کیا بهشون میخوره دستِ بزن داشته باشن؟ لات باشن. بابک: اگه دعوا نشه، تشخیصش کار سختیه. تیبو: خب راه داره. تشخیصش سخت نیست. بعضیا به خاطر اینکه لاتیشو پر کنن، سابقه دار بودنشون به زبون میارن. بعضیا هم الکی و دروغ میگن و خودشونو سابقه دار جا میزنن تا مثلا شاخ بشن. اینا هم به دردمون میخورن. لابد یه زمینه ای دارن که دوس دارن نشون بدن که لاتن! کلا ببین کیا تظاهر میکنن که خلافن؟ حالا یا واقعی یا الکی! مهم نیست. گرفتی چی شد؟ بابک: آره. همشونو میخواید؟ تیبو: برامون اونایی اولویت دارن که یه رگه هایی از شاه دوستی و ضد آخوندی هم داشته باشند. میگیری چی میگم؟ بابک: آره ... حله. تیبو: میشه از حرفاشون و حتی فحشایی که میدن فهمید. مثلا بحث سیاسی بنداز وسط و ببین عکس العملشون چیه؟ فعلا لات و لوتای شاه دوست و ضد آخوند رو پیدا کن. تا بعد. بابک: باشه آقا. از کی شروع کنم. تیبو: از همین حالا. از همون اتاق 13 که هستی. بابک: باشه آقا. رو چِشَم. فقط مَردا؟ تیبو: آره. زنا و دخترا با یکی دیگه است. تو کارتو بکن. ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حرم شاه خراسان در برف...... •••••-------*☆🧡☆*-------••••• @Hlifmaghar313 •••••-------*☆🧡☆*-------•••••
『حـَلـٓیڣؖ❥』
بدون شرح... 😂😂😂 #براندازی‌ناتمام #حلیف #اسࢪا @Hlifmaghar313
همونطور که در جریان هستید ..... اکثر نقاط کشور برف باریده😅 ... بنابر این براندازی کنسل شد ... برید سراغ وعده بعدی .....😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج ❤️ " شبتون حسینی رفقا ... حلال کنین مارو⛓ لبیک یا حسین ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعایم کن همیشه در ، پناه این حرم باشم که عمری غیر از اینجا هرکجا رفتم پشیمانم... سلامی میدهیم به ارباب .... 💚 السلام علی الحسین 💜و علی علی ابن الحسین 🧡و علی اولاد الحسین 💛و علی اصحاب الحسین ⁦♥️⁩
‌∞♥∞ اللّٰهـمَ ڪُـڹ لـولیـڪَ الحُجَّـــة بـْـن الـحَسڹ صلواٰتڪ علیہِ و علےٰ آبائٖہ فےٖ هذہ السّاعة وَ فـےٖ ڪُلّ ســٰاعة ولیّاً وحافــظاً و قائــداً ًوَ ناصِــراً وَ دَلیــلـاً وَ عَیــناً حتـے تُســڪِنہُ أرضَـڪ طوْعـــاً و تُمتِّـــعَہُ فیٖـــھٰا طویــلـٰا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ــــ ــــ گام‌ برداشتن‌ در جادھ‌ ی عشق هزینه می‌خواهد؛ هزینه‌ هایی که انسان‌ را عاشق‌ و بعد شھید می‌کند . . . شھید مھدے باکرے •••••-------*☆🧡☆*-------••••• @Hlifmaghar313 •••••-------*☆🧡☆*-------•••••
ما فقط زیر پر چادرتان آرامیم... 🖤 💔 @Hlifmaghar313
لَا يَوْمَ‏ كَيَوْمِكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ قربانِ آن آقا که انگشتر ندارد...💔 🇮🇷💔
VID_20221204_231234_864_out.mp3
10.3M
●━━━━━━─────── ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷   ㅤ 🎧 پادکست زیر آسمان اکباتان🥀|… ✍ نویسنده : ف.سادات(طوبی) 🎙 گوینده : خانم نعمتی …………………… بمناسبت چهلم شهید مظلوم مدافع امنیت شهید آرمان علی‌وردی 😭 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓