#پارت_صد_سیزده
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#تارک
+خب... خب
میبینم همه دور هم جمعیم....
فقط یه نفرتون کمه...
اونم تا آخر شب پیداش میشه....
رو کردم به محمد و گفتم
+ بد تقاص پس میدی.....
بد...
میدونستم سرگیجه داره
ولی بازم با یه لحن محکم و کوبنده گفت
- من برای چی باید تقاص پس بدم؟؟؟؟
باید تقاص گند کاری هایی که ازت لو رفته من پس بدم؟؟؟
+ بزار مهمونمون برسه.....
همه چی رو برات در حضور خودش توضیح میدم.....
نگاهی به ساعتم کردم
چهار و بیست و پنج دقیقه عصر بود....
از اون دختر باهوش بعید بود دیر کنه......
#نادیا
+ آقا سعید....برای چی میخواین بیاین؟؟؟؟
برای چی؟؟؟
- خانم محترم اومدن ما سوال داره؟؟؟
+ بله داره.....من میدونم اون دنبال چیه؟؟؟
شماها بیاین اونجا فقط الکی شلوغش میکنید
اونم جوگیر میشه
یه کاری میده دستمون
ازتون خواهش میکنم
- نمیشه....
+ ما رو ببین داریم با کیا حرف میزنیم.....
خیل خب خیل خب چند نفر میخوان بیان؟؟؟؟
- فعلا هشت نفر...
+ با خودتون ده نفر.....
خیل خب....بریم....ولی
ولی خواهش میکنم یکم به حرفای منم توجه کنید
بخدا بیراه نمیگم
- باشه...
+بریم.....
....
........
...........
+ آقا داوود کجاااااااا؟؟؟؟
کجا داری میری همینجوری؟؟؟؟
£ خانم من باید به شما الان تو این موقعیت جواب پس بدم؟؟؟؟
+ بله که باید جواب پس بدی
شما دو نفر به من تو ماشین قول دادین.....
- داوود بیا یه لحظه.....
همین که دیدم مشغول صحبت شدن
و از من غافل....
به سمت پشت خونه رفتم......
دیواراش نسبت به بقیه دیوار های خونه کوتاه تر بود و
میتونستم برم بالا.....
به بالای دیوار که رسیدم
بدون اینکه پایین رو نگاه کنم.....
پریدم پایین......
ساعدمو محکم گاز گرفتم تا جیغم بلند نشه....
تف تو ذات پلیدت تارک
تفففف....
جرعت نداشتم به پام نگاه کنم....
از طرفی هم دردش هرلحظه بیشتر و بیشتر میشد......
فکر همه جاشو کرده بود عوضی.....
نگاهی به دور و اطرافم انداختم....
بللللههههه
پایین دیوارا پر بود از تله موش های بزرگ.....
ناچارا دستمو بردم به سمت پام....
تا شاید بتونم بازش کنم....
نویسنده ثمین فضلی پور