『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😄🦋 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_یک #رسول $ خانم مهرابیان... خانم مهرابی... محدثه خانم
به نام خدا☺️
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_دو
#رها
سه روز بعد........
٪ اخه کلاسم آنقدر مسخره..
از اول کلاس تا آخر کلاس فقط گفت اسلحه رو اینجوری بگیرین.. اگر این وری بگیرین .. اونجوری میشه😐😂..
< چقدر غر میزنی رها جون😅
روزای اول سخته... کم کم راه میوفتی😄
٪ هوووف.... 😐 حالم بهم میخوره از این کارا ضایع ... خوب بابا یه اسلحس دیگه ... میگیری دستت تیر میزنی😂 ... اگر به خاطر غرغر های رسول بود اصلا نمیرفتم😐
< تو خرید دیگه ای نداری😉
٪ نوچ😁
< کجا میری😊؟؟ من میخوام برم اداره ..
٪ امروز کلاس ندارم .. منم باهات میام
< میخوای بیای چی کار😐
درسته محل کار برادرته... ولی درست نیست هی اونجا باشی😐
٪😢 ۳ روزه که ازش هیچ خبری نیست... تو جای من بودی چی کار میکردی😢
< من اگر جای تو بودم .. بی تفاوت بودم😊
درست عین خودشون..
٪ عه.. یعنی.... این راهشه😍
$ آره... من خودم چند بار امتحان کردن😉
٪ خب پس... منم میام😂
< مگه نمیخوای بی محل بشن..
٪ چرا ... ولی میام اونجا ... به عنوان دوست تو😐اینجوری بهتر میفهمه که بی تفاوتم😂
< من عادت ندارم فک و فامیلم رو ببرم تو محل کارم.. اونم چی... کار به این مهمی و محرمانه..
٪ این الان تیکه بود😒😂
< شوخی کردم .. بیا بریم😆
راجب ماموریت جدیدش یه چیزای کمی بهم گفته بود😅
از روزی که تو نماز خونه دیدمش باهم رفیق شدیم😍
شمارم رو از رسول گرفته بود😅
بهم گفت میخواد برای تغییر ظاهرش بره خرید😍😅 منم که عشق خرید...
و البته تنها😞..
رسول بی معرفت ۳ روز نه جواب تلفن میده نه زنگ میزنه ... هیچ خبری ازش نیست😕
از آرامش رو مخ شنیدم که حالش خوبه ...
ولی تو اداره هم دوروزه که ناپیداست...
وارد اداره شدیم ...
😬😬 رسول رو دیدم که با دوستاش نشسته بود و باهم موضوعی رو دنبال میکردن ..
کاملا بی توجه بودم..
< مطمئنم یه دست گلی به آب دادن ... آقا محمد هم یه کِیس بزرگ رو انداخته گردنشون😂
یا حلش میکنن یا تنبیه میشن😆
٪ واقعا🤣 به محمد نمیخوره این همه بدجنس باشه ...
< آقا محمد دیگه😅
باهم میخندیدیم.... ..
دیدم یکی از رفقای رسول بهش گفت که من اومدم ...
خیلی خوشحال و با ذوق از جاش بلند شد..
نگاهی کرد😁
اصلا محلش نزاشتم
$ رها ... رها خانم
٪ بریم🙂..
رفتیم کنار میز محدثه🤓
دلم برای رسول می سوخت...
جلو رفیقاش سوژه شده بود😕
ولی حقش بود...
سه روز هیچی که هیچی ..
نگاه کرد ..
ولی من سرم پایین بود ...
< تو یه لحظه باش .. من میرم پیش آقا محمد گزارش کار و فاکتور ها رو بهش بدم ...
٪ منم میام ...
به اتاق محمد رفتیم ..
سرش پایین بود..
دنبالمون اومد...
رفتیم داخل..
بعد از اینکه سلام و احوال پرسی کردیم و البته محمد کلی از اومدن من متعجب بود😐..
محدثه یا به قول آقا .. خانم مهرابی😅 توضیحاتی رو داد ... .. خیلی جاهاش رو هم به خاطر من سانسور کرد..
دم در ایستاده بود و سرش پایین بود ..
محدثه در رو باز کرد..
< سلام آقا رسول .. خسته نباشید ..
$ سلام ... خیلی ممنون..
محدثه رد شد ...
خواستم برم که دستش رو گرفت جلوم.
از زیر دستش در رفتم ..
محکم دستم رو گرفت..
هولم داد تو اتاق محمد😂
$ علیک سلام رها خانم ... خداقوت ... خرید خوش گذشت😑
٪ بدهکار بودی .. طلبکارم شدی😐
خداقوت اصلی رو باید به شما گفت ..
۳ روز نه جواب تلفن میدی نه میای خونه..
اصلا انگار نه انگار تو خواهریم داری..
واقعا که..
حالا دیدی ... دیدی منم اگه عین خودت باشم نمیتونی دو دقیقه هم تحمل کنی...
الانم نیومدم تورو ببینم😒
فقط همراه محدثه اومدم...
$ 😐خواهر من چرا زود قضاوت میکنی ...
روز اول که من عصر زنگ زدم تو خاموش بودی...
بعدم من یه ماموریت سری دوروزه رفته بودم..
محمد شاهد😐
٪ من انقدر برای تو ارزش نداشتم که بگی دارم میرم ماموریت😡..
$ 😬😬😬 رها ماموریت سری میفهمی یعنی جی؟؟؟؟؟؟ یعنی هیچکس خبر نداره ...
من از شما معذرت میخوام😅
٪ ببین فک نکن با یه معذرت خواهی همه چی سر هم میشه😔...
$ غلط کردم😅
٪🙂بس کن... الکی خودت رو مظلوم نکن😒
$ 😅 آقا ببخشید .. غلط کردم... دیکه تکرار نمیشه .. تسلیم😆
٪ بسه بسه😕
تو از کجا فهمیدی من خرید بودم؟؟
$ فک کردی من روز ها میشینم پا سیستم؟؟؟؟
اومدم شهر رو چک میکنم ...
شنیدم خانم مهرابی زنگ زده بود بهت داشت قرار میذاشت ... فهمیدم باهم بازار بودین... از دوربینهای بازار دیدمتون..
یکم باهم حرف زدیم ..
از کلاس ها گفتم ...
قرار شد باهم بریم خونه ..
کار داشت ..
رفتم خونه..
ولی قول داد شب بیاد..
ساعت ۱۱ شب شده بود...
هنوز نیومده بود...
زنگ خونه خورد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ادامه استوری آقای اکبری که استوری آقای افشار شد😐..
معلومه باهمن
『حـَلـٓیڣؖ❥』
ماجرا چیه؟.....
ماجرا اینه که
آقای نوروزی عکاساشون خانم هستن و ایشون اینگونه اونهارو معرفی میکنند
عکاسباشی 😘 : رها ترین ، بهار ترین ، مهلا ترین و ترین های دیگه ... 😂
حالا فالوور ها و فن های ایشون که بیشتر خانم هستند یکم چیز شدن 😂😂😂
بعضیا جنبه فیلم دیدن ندارن😐
آنقدر رفتن تو شک که کراش زدن....
😒خدا همه بی جنبه هارو شفا بده✝😂
بگو به شما چه عکاسش کیه....😅
چچچچ.....
حالا خیلی هاشون شوخی میکنن..
ولی بعضیام تو شکن😐😂
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا☺️ #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_دو #رها سه روز بعد........ ٪ اخه کلاسم آنقدر مسخر
به نام خدا😊🖤
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_سه
#رسول
کارم طول کشید😭
ساعت ۱۱ و نیم شب بود😢خدا به خیر کنه..
با رهاا😱
نفس عمیقی کشیدم😜
زنگ در رو زدم..
منتظر موندم...
در باز نشد..
دوباره زنگ زدم..
اومد دم در😍
$سلللللااااممممممم
٪ سلام😐 ساعت چنده؟؟
$ دقیقا ۹
٪ ۹😱😱😱🤨؟؟؟؟
$ آره دیگه😊
٪ الان ۱۱ و نیم😐❤️
$ ای وای ... ساعتم خراب ... همش تقصیر داووده دیگه ... پشت موتور تند رفت .. ساعتم ضربه خورد...
٪😐 خوشم میاد خوب بلدی همه چی رو ماس مالی کنی😂
$ اجازه هست عمه خانم😜
٪ بیا تو زبون نریز😁
هوووووف...
خدا به خیر کرد😂...
٪ شام که نخوردی؟؟
$ نه😐 مگه رستوران بودم ... آنقدر سرم شلوغه وقت سر خاروندن ندارم...
٪ 😅خیلی خوب ... بشین غذا بکشم..
غذا رو آورد...
$😆 الان باور کنم خودت پختی؟؟؟
٪ 😐کی گفتم خودم پختم؟؟
$ مگه خودت درست نکردی😐
٪ 😂نه بابا ... منم مث تو ... وقت سر خاروندن ندارم..
$ پس این رو کی درست کرده🤨
٪ اینا از قرمه سبزیای مامانه.... فریزری کردم هر موقع حال نداشتم اینا رو گرم کنم😐
$ یه شب اومدم خونه ... به برادرت غذای مونده میدی😢؟؟
هر چند غذای مامان موندش به غذای داغ تو می ارزه😐😂
٪ بخور آنقدر غر نزنا😐
خودم این چند روز همش سر و کارم با بیسکوییت بوده...
اصلا نه شام نه ناهار....
باورت نمیشه ..
صبح که دانشگاهم...
تا ظهر ...
تا برسم خونه میشه بعد از ظهر..
۱ ساعت استراحت کلاس تیر اندازی...
از اونجام یه راست باید برم رانندگی😢
وقتی هم که خونم همش یا نگران جنابعالی هستم...
یا دارم جزوه مینویسم ..
یا امتحان دارم😭
خلاصه خیلی سرم شلوغه...
$😐 هر هفته نزدیک دو روز هم میای محل کار من😊😐
٪ یعنی چی🐰
$ رها جانم من اگه دو بار هم تورو بردم اونجا چون چاره دیگه ای نداشتم ... اصلا درست نیست که تو بیای اونجا ... چون هم محیط مردونست ... هم اینکه اصلا هیچ کس به غیر از کارمند های سرویس اطلاعات نباید اونجا باشن
٪ 😊چشم . دیگه نمیام ...
$😮😮😮😲😲😲؟؟؟
دهنم باز مونده بود..
امکان نداشت رها یه توصیه رو با چشم جواب بده😅..
چیزی نگفتم ...
غذا رو که خوردم سفره رو جمع کرد
٪ یه کمک کنی چیزیت نمیشه ها😑
$ 😅جون آبجی آنقدر خستم که نگو..
٪ باشه .... حالا معلوم شد کمک هات به مامان فقط از ترس علی بود🤪
$ گفتی علی... آخ... دلم برا نازگل تنگ شد😕😥
٪🤓 ایشالا به زودی میبینیمش...
....
ساعت ۷ و ۳۰
$ وای ... خواب موندم..
$ رها..
٪ سلام .. صبح به خیر🙂
$ تو از کی بیداری؟؟
٪ ۱ ساعت..
$ چرا من رو بیدار نکردی؟؟؟
٪ 😶چون کار داشتم..
$ خیلی خوب .. بریم؟
٪ مگه ماشین اومده؟؟؟
$ نه .. امروز خودم میرسونمت🙂
٪ اون وقت به چه مناسبت..
$ به مناسبت اینکه تو دانشگاه کار دارم.
٪ تو دانشگاه😵؟؟؟
$ بله ... البته با اجازه شما🤐
٪ چی کار؟؟
$ به شما مربوط نیست🙄
٪ یعنی چی؟؟
$ یعنی همین ... کارم به شما مربوط نیست..
دستور محمد.. باید اجرا بشه..
٪ رسول اگه میخوای شر به پا کنی خواهشا نیا ... من اونجا آبرو دارم
$ من کاری به تو ندارم ... مربوط به کارمه ...
٪ من با تو جایی نمیام😠
دیگه داشت زیاده روی میکرد
هولش دادم رو تخت
نشست رو تخت
$😐 میای .. خوبشم میای
٪ نمیام😶
$ نمیای🙄😠؟!
٪ نه
$ 😐پاشو کارات رو بکن .. دم در منتظرم
٪ من نمیام ... با تو جایی نمیام
$ رها پا میشی یا خودم بلندت کنم😒
همین الان اومدی ها😠
زود باش
٪ بله دیگه .. فعلا که زور شما بیشتره ..
دارم برات😏
در رو بستم ..
دم در خونه ایستادم..
اومد
٪ بریم 😤
رسیدیم دانشگاه..
$ رها
٪ تو دیگه لازم نیست بیای خودم میرم
$ کار دارم
٪ چیههه؟؟
$ اون پسره که گفتی مزاحمت بوده... اسمش چی بود؟؟
٪ چی کار داری؟؟
$ گفتم اسمش رو بگو .. کاریت به این کارا نباشه
٪ سینا راد.. که چی؟؟
$ هیچی..
پیاده شدم ..
باهم به طرف ساختمون رفتیم..
حفاظت دانشگاه کارت دانشجویی رها رو که دید اجازه ورود داد..
× شما؟؟؟ چه نسبتی دارید.؟؟
$ من برادرشونم ..
× کارت شناسایی
$ بفرمائید
× که چی؟؟
$ با ریاست دانشگاه کار دارم
× وقت قبلی دارید..
هوووووف
کارتم رو در آوردم..
$ مامور آگاهی هستم ...
× بله ... بفرمایید ... انتهای راهرو از پله ها برید بالا سمت چپ
$ ممنون