eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهل_و_هشت #محمد € خانم محرابیان؟! این لیست متهمین ای
به نام خدا € رسول .. میدونم اصلا شرائط خوب نیست.. ولی .. یه چند تا سوال هست که .. باید از رها بپرسم!! $ آقا الان.. آخه.. € رسول.. چاره ای نیست وارد اتاق شدیم... رها خودش رو جمع و جور کرد.. € چطوری رها خانم... بهتری؟؟؟ ٪ سلام آقا محمد.. بهترم.. € چند تا سوال ازت دارم... البته اگه حالش رو داری!! ٪ بپرسید.. € آخرین باری که شهرزاد رئوف رو دیدی کی بود.. دقیقا برام بگو چی یادته... از شنیدن اسم شهرزاد رئوف... رفت توی فکر.. محمد نگاهی به من کرد... اروم داشت میرفت بیرون که.. ٪ کجا آقا محمد؟؟ € من درکت میکنم.. شرائط طوریه که.. فک کردم شاید بتونی.. ٪ مگه جواب سوالتونو نمیخواید؟؟ € رها خانم من نمیخوام اذیت بشی!! ٪ ن.... آخرین باری که شهرزاد رئوف رو دیدم... یه ... از آخرین بار.. یه چیزایی یادم میاد... که... $ اروم باش رها... ٪ آخرین تصویر نحسی که ازش یادم میاد... منو زیر مشت و لگد گرفت... بهش التماس کردم... که داود رو نجات بده.. دستش رو....ه.. وقتی ما رو انداختن توی اتاق.. از یه دریچه زیر زمینی فرار کرد... خیره شد به در.. ¤ چطوری آبجی کوچیکه😁؟! € علی 🧐 ¤ چیه.. خوب دلم واسش تنگ شده... خبر دارم... اوم.. توپ😁 آقا داوودتون به هوش اومده... چقدر هم که سراغتو گرفت😘... ٪ راست میگی علی؟؟؟؟؟ حالش خوبه؟! ¤ البته تو که حالت بده .. نمیتونی بری😅😁 ٪ من خوبم... رها پاشد... $ کجا؟؟😐😨 ٪ دریا.... دریا.. $ هیسسسس.. رها بیمارستانه ها.. دریا خانم اومد تو... اول همدیگه رو بغل کردن... بعد هم رها سوار ویلچر شد... باهم ب طرف اتاق داوود رفتیم... داوود تا رها رو دید.. از خوشحالی گل از گلش شکفت... از دیدنش کلی ذوق کردم.. جلو رفتم محکم بغلش کردم.. $ خیلی مردی آقا داوود ... الان دیگه مطمئنم هیچ کس بهتر از تو نمیتونه آینده خوشبختش کنه...🙂... مردونگی کردی داداشم... ¤ بهتری شاه داماد؟؟؟ & خدا رو شکر... رها؟؟ رها رو آوردن نزدیک تر... & حالت خوبه؟؟؟ چیزیت نشد؟؟؟ € آقا داوود😅 بزار واسه بعد😉😁.. این آقا رسول ما کلی منتظرت بوده!!!! نمی دونی چه خوابی برات دیده!😂 نذر کرد اگه شما دوتا سالم برگشتید کل هزینه عروسی رو بده!!!😄 آقا داوود ... دیگه ب فکر لباس دامادی باش😁 ¤ عجب نذری هم کردی شیطون😂... خوب خودتو از شر رها خلاص کردی... آقا داوود تسلیت میگم... ٪ 😟عه... علی...😢من کجام شر..... ساکت و اروم یه گوشه نشستم🙁 ¤ همین دیگه... مشکل همینجاست.... این آرامش قبل از توفان...😂😌 $ حالا.. خارج از شوخی...🙂 خوشحالم که هر دوتا تون برگشتید.... & دریا تو خوبی؟؟؟ * من با شما حرفی ندارم😒🙂 & 🙁چرا اخه؟؟؟ * به خاطر اینکه همینجوری هرکاری دلت خواست میکنی... فقط به رها فک کردی!! نگفتی یه خواهریم دارم..😐 ٪ خدا به خیر کنه... این از همین الان داره خواهرشوهر بازی درمیاره😂!! & مامان کجاست؟؟ خبر داره... گوشی محمد زنگ خورد... € بچه ها ... من دیگه برم.... شما هم اینجا رو خلوت کنید.... بچه ها استراحت کنن.. با دکتر حرف زدم... ایشالا تا ۴۸ ساعت آینده اگه حال عمومی تون خوب باشه مرخصید.....
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهل_و_نه #رسول € رسول .. میدونم اصلا شرائط خوب نیست..
به نام خدا ۱ هفته بعد........ خسته از سایت برگشتم... دیشب شیفت بودم... ساعت دقیقا۱۰ بود... امشب قرار بود تکلیف رها و داوود مشخص بشه... قرار بود تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنن... کلید انداختم در رو باز کردم.... از راهرو به طرف حال رفتم... داوود دراز به دراز رو مبل بود😐... رفتم کنار مبل... $، خیلی خوش میگذره نه؟؟😐 با مشت کوبیدم به دستش... & آییی... ٪ ععهه... داوود چی شد... $ آه آه.. همین کارا رو میکنین لوس شده دیگه😂 بابا یه گلوله خورده ها..... همه بودن... مادر و پدر داوود... دریا خانم... بابا و مامان هم بودن... همچنین زن داداش... فقط جای علی و نازگل که ظاهرا برای خرید رفته بود بیرون خالی بود کع صدای زنگ این جای خالی رو هم پر کرد... نازگل با یه اشتیاقی اومد داخل.... :: سلام عمووو.... دستام رو با یه شوقی باز کردم... که... از کنار من به طرف داوود رفت😐 & سلام عمو جون😘 $ عمو جون ایشون عموی شما نیست😐!! راه رو اشتباه اومدی... 😐ایشون خیلی بخوایم تحویلش بگیریم میشه رفیق عمو😐 :: لفیق؟؟ $ آره لفیق😂!! ٪ وا... چرا رفیق😐 $ هنوز که خبری نیست بعدشم.. 😌اینجوری که ایشون داره خودشو لوس میکنه.... فکر نکنم بتونم قبول کنم وارد خونواده مابشه & چییییی😰؟! ° آنقدر سر به سر این بچه نزار... نمیبینی حالش خوب نیست... پاش تیر خورده.. رسول... این پرتقالا رو واسش آب بگیر $🤨 فقط همین مونده من برا این پرتقال اب بگیرم😐.... ° بده خودم... $ هیچی دیگه... 😐مامان ما رو هم آوردی تو تیم خودت.... واقعا برات متاسفم... & رسول جان به جای اینکه حسودی کنی... به فکر اون نذری که کردی باش😁.. من رو شما حساب باز کردماااا😂.. $ آره.. 😒 به همین خیال باش... & بیا عمو جون... یه سیب داد به نازگل😐😐😐 $ بیا پیش خودم تا نمک گیرت نکرده... نمیومد😂...!! $ علی این دخترت چشه ؟؟.😂 غریبه پرست شده... • آقا رسول ... غریبه چیه.. $ عه عه... زن داداش از شما توقع نداشتم😕... پ.ن 😂خیلی داوود رو مخ.... ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ آیییییی.... رسول ولش کن گناه داره.... پاشو بریم تو اتاق.... فعلا که باید همینجا باشیم..... رسول .. جون رها.... ماماااان اروم بچه هاا
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_پنجاه #رسول ۱ هفته بعد........ خسته از سایت برگشتم.
به نام خدا 🤨داوود همچنان در کمال پرویی در حال مزه پروندن بود ... 😂من که رفیق بودم ..(؛ نمیدونم چرا اون روز حس حسود بازیم گل گرفته بود😐.. دلم میخواست یه جوری .. یه حالی به این دوتا کفتر عاشق بدم که یادگار بله برونشون بمونه... & رها ... خیلی سرم درد میکنه... ٪ ای وای؟؟ سرت ... میخوای بریم دکتر ... پاشو .. پاشو بریم دکتر... $ اوووه .. رها😐... بابا سرش درد میکنه... تیر که نخورده😐... داوود تو هم پاشو جمع کن خودتو😐😂 هی هرچی هیچی نمیگم پرو تر میشه... ٪ یعنی چی رسول... دکتر گفت تا دوهفته.. $ یه هفتههه😐 ٪ حالا همون... تا یه هفته هر نوع علائمی داشت بیارید بیمارستان ... شاید عفونتی وارد بدنش شده😐... $ این آقا هیچیش نمیشه.. سالم تر از من و تو😐😂 الانم داره خودش رو واسه تو لوس میکنه... ٪ مگه دختر بچه ۶ سالس😐.. & رها جان... دکتر نمیخواد.. فقط اگه یه قرص سردردی چیزی دارید برام بیار.. یکم بخوابم.. آخ.. خسته شدماا... $ ب فرما... دیشب تا صبح من شیفت بودم... آقا خسته شده😐... رها قرص رو آورد.. داوود هم قرص رو که خورد گرفت خوابید... انگار علی هم دلش با من بود... با صدای بلند گفت... ¤ عه عه...‌ رسول .. یادم رفت... $ چی رو.. با عجله کنترول رو ورداشت.. تلویزیون رو روشن کرد... صدای تلویزیون روز ۳۲😂😂... فوتبال... ° علی صدای اون تلویزیون رو قطع کن مادر.. داوود خوابه... ¤ حرفی میزنیا مامان... مگه میشه از فوتبال گذشت😐😂 ... $ آره... اصلا نمیشه.. راه نداره... • علی گناه داره... خاموش کن اونو... ¤ آه... زهرا بیخیال... بزار فوتبالمونو ببینیم .. رها بدو بدو از آشپزخونه اومد... ٪ هع... رسول مگه نمیبینی داوود خوابه؟؟؟؟؟ $ خوابه که خواب😐.. مگه اینجا خوابگاهه؟؟؟ ٪ رسول ... جون رها.... ماماااان.. $ ایش... نگاش کن... 😒خود شیرین... ٪ رسول یه چیزی بهت میگما😐 داوود بیدار شد... $ روز خوش😂 & آقا رسول اگه شب جلو مهموناتون از حال رفتم پای تو عه ها!!!!🙄 ٪ پاشو بریم تو اتاق.... & ن دیگه... من که بیخیال خواب شدم... برم یه سر پای لپ تاپ... کلی کار دارم... ٪ منم نگفتم که بخواب... گفتم بیا ... یکم حرف بزنیم... $ با اجازه کی؟؟🙄😐 ¤ن سوال منم همینه... بزرگ تری گفتن .. کوچیک تری گفتن... یعنی چی🤓😀😐 ٪ داوود پاشو بریم... حوصله دوتا گوله نمک رو ندارم... پاشو... & بریم... رها رفت😂... اما نقشه های من و علی پایان نیافت😛😈 ☆ میبینی که نگران داوود.. چرا اذیتش میکنین شما دو تا... $ من؟.😳.. من که اینجا دارم فوتبالمو نگاه میکنم... الانم خسته ام .. دارم میرم استراحت کنم... ¤ وایستا منم باهات بیام.. ° حالا تا اون دوتا رفتن تو اتاق شما هم ریسه شدین دنبالشون😠.. $ وا.. مامان جان من دارم میرم اتاق خودم... چه به اون دوتا؟؟ ° اونام که رفتن همونجا... آخه اتاق رها رو آوردم بیرون تمیز کنم... لبخند خبیثی به علی زدم باهم به طرف اتاق رفتیم😂... در رو باز کردم.. داوود روی تخت من نشسته بود... رها هم روی صندلی رو به روش... ٪ منظور من آینده شغلی بود... &اون که معلومه.. ٪ مکانش هم اوکی؟؟ علی رفت کنار داوود روی تخت... منم بالا سر صندلی رها😂.. ٪ بله؟؟😑 $ هان؟😧 ٪ کاری داشتید؟؟ $ ن.. من که کاری ندارم.. اینجا اتاقمه.. اومدم تو اتاقم... علی جان تو کاری داری؟؟🤨😂 ¤ منم که... اومدم یه احوالی از داماد آیندمون بپرسم😃 ٪ عه... چی شد اون وقت شما دوتا یه دفعه مهربون شدید😐😅 ؟؟ $ من که اصلا مهر و محبت تو ذاتم.. میدونی... ٪ آره.. میدونم😏😂 ¤ خوب اقا داوود... در چه مورد صحبت میکردین؟؟ & ام رها گفت که.. ٪ در موردی کاملا خصوصی و بی ارتباط به دو علف هرز 😐!! & عه رها😂 ٪ والا... مامااان.. ¤ هیسس😐✨.. مگه مهد کودک هی مامان مامان... اینجا مامان مامان نداریما رها!!! $ من میگم اصلا چه کاریه... ما پاشیم بریم هان؟؟.ما که تا اینجا اومدیم ٪ 😂آخه شما دوتا چرا انقدر اذیت میکنین.. $ اذیت چیه... داوود بدنش خشک شده.. خوب تیر خورده دیگه... & هان؟؟😳 من؟؟ ¤ بابا چیزی نیست که.. یه مشت و مال خوب میشی.. & علی جون داوود... علیی.. من تورو عین برادرم دوست دارم.. دخترت به من میگه عموووو😂.. عه.. جان داداش.. به جون خودم .. به جون رها بدنم کوفتس.. آییی آییی ٪ علی ولش کن گناه داره😫😂.. علی.. ¤ آقا شونه هاش رو دارم نرمش میدم😂 ☆ آروم بچه ها... چه خبره🤫😳 بچه شدین شما دو تا؟؟؟😠 پاشید... پاشید کلی کار داریم... کلی خرید داریم.. گرد گیری داریم.. شب کلی مهمون دارن میان.. $ بابا من شیفت بودم خستم به جون رها.. & چرا به جون رها😑؟! $ 😂بزار دو روزت بشه .. بعد رگ غیرت وردار😒😂 ☆ پاشو بهونه بی خود نیار... علی.. پاشو ¤ من که اصلا حالم یه جوریه.. ☆ پاشیننن ببینم ... باهم خندیدیم.. البته بماند که کل کارای خونه ریخت رو سر ما😕 پ.ن 😐✨😂پارت سنگینی بود...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ بچه ها دقیق بررسی کنید... هنوز از ایران خارج نشده.... مراسم بله
به نام خدا در گیر کار بودیم.. بیخیال همه چی که ن... اما خوب.. تمرکز روی پایان این پرونده بود...! باید رد شهرزاد رئوف رو میزدیم... € چی شد بچه ها؟؟ ¥ آقا نقطه دقیقی مشخص نیست... اما همینقدر میدونیم که از ایران خارج نشده!! € از کجا میدونی وقتی ردی ازش نیست؟؟ ¥ مسعود از فرانسه خبر داده راکس چند روزه با یه خط توی ایران در ارتباطه... این که اون کیع مشخص نیست.. اما امکان اینکه شهرزاد رئوف باشه زیاده.. € بچه ها دقیق بررسی کنید!.. حدسی ن ها!!! برای ما ... حتی اگر یه درصد هم روی قضیه ای شک دارید قابل قبول نیست.. با اطمینان کامل ... کار رو پیش ببرید... ÷ چشم آقا.. € بچه ها... اگه بتونین یه ردی از این خانم پیدا کنید... یه تشویقی..اوم.. توپ واستون رد میکنم منم برم چند تا کار دارم... بعد هم باید برم پیش رسول... ¥ رسول؟؟😳 ÷ پیش رسول چرا؟؟😯 € ام... مراسم بله برونشونه...!! ¥ مراسم بله برون رسول؟؟؟😳 ÷ بله برون... آقا رسول بله برون نداشت..): □ چی میگین؟؟ بله برون رسول😐😳 ¥ یعنی... واقعا که ما نامحرم بودیم؟؟ ÷ اصلا من تعجب می‌کنم... رفیق آدم بله برونشه بعد ما اینجا باشیم.. € بچههه هااااا😐 چه خبره؟؟؟ کل سایت رو خبر کردین... بابا گفتم میرم پیش رسول... بله برون اون که نیست.. بله برون داوود... اگه شد یه سر میرم اونجا دعوتیم... ¥ داوود هم نامرده... ما نباید اونجا بودیم؟؟؟ ÷ سعید جان.. عوضش عروسی تو دعوتش نمیکنیم... ¥ باز تو شیرین بازیت گل کرد😐 € بچه.. من چی میگم.. شما چه میکنین.. حواستون به کار باشه.. ¥ چشم چشم... ................................................................. € سلام... £ علیک سلام... خسته نباشی... این وقت روز؟؟ خونه!!؟؟ راه گم کردی محمد جان😄؟! € الان چند روزه که درگیر کار بودم... گفتم امروز رو بیام استراحت و البته ۲ دلیل دیگه هم داره!! £ چه دلیلی؟؟؟ € اول اینکه دلم براتون تنگ شده بود😁 دوم اینکه شب مراسم بله برون داریم... £ بله برون؟؟؟😧 € وا.. عطیه... زنگ زدن به خودت هم که گفتن.. £ محمد جان گفتن.. اما من که قول ندادم.. € پس چی؟؟ £ محمد بزرگ ترن همه... آخه ما برای چی بریم؟؟ € زشته خوب دعوت کردن... £ من که از مهمونی بدم نمیاد😅 وضعیتم جوریه که.. € هیچ بهونه ای قبول نیست..😁 £ عه؟؟ € بله... من میرم یه استراحتی بکنم.. ناهار چی داریم؟؟ £ از ناهار خبری نیست😄!! € عه؟؟ £ این به اون در.. € خیلی خوب.. پس ناهار مهمون من.. شماهم شب مهمونی ؟! £ کوتاه اومدی؟!😄 € چه میشه کرد😅😁 ...................................................... € دیر شد هاااا.. £ اومدم.. € به به.. بریم؟! £ ن محمد.. صبر کن.. € بله؟؟ £ دست خالی که نمیشه.. € یه سوال فنی! £ بفرمایید😄 € اگه بخوایم چیزی بخریم باید خونه بمونیم؟! £ بدجنس😕😁 € بریم .. دیر شد😅 تو راه یه جعبه شیرینی خریدیم.. وقتی که رسیدیم ظاهرا تصمیمات رو گرفته بودن... تعداد مهمون هاشون زیاد نبود... اما خوب.. چند تا از فامیل و اقوام سردار هم دعوت بودن... قرار بود هفته آینده عقد ببندن.. برای داوود خوشحال بودم.. واقعا صبور بود... بالاخره به چیزی که میخواست رسید😄 € آقا داوود.. & جانم آقا؟؟؟ بغلش کردم... € مبارک باشه... خیلی برات خوشحالم😄 & ممنون آقا😅.. ایشالا جبران کنیم.. دامادی پسر شما😅 € اوووه.. داوود؟؟ این حرفت مثل اون نذر رسول بود ها!!😅 حالا تو بزار به دنیا بیاد.. بعد دامادش کن.. & انشالله.. € تبریک رها خانم... ٪ ممنون آقا محمد... زحمت کشیدید... € بالاخره .. این جر و بحث های تو و رسول به عروس شدن شما خاتمه یافت؟؟ هان😁 &نخیر.. اینجوری که معلومه هنوز ادامه داره😄😂 € چطور؟؟ $ داوود جان بشین دیگه خسته شدی😐.. € آقا رسول ایشالا دامادی شما.. ٪ آهان... آیی.. آی.. یعنی داغ این حرف که باید به تو بزنن رو دلم مونده بودم😂.. آقا محمد فک کنم خیلی طولی نکشه.. € عه؟؟ رسول😯 $ ن آقا بی خود میگهه😕 ٪ من که میدونم دل تو کجا گیره رسول خان.. $ رها خانم زشته جلو بزرگ تراا😰 ¤ خودم واست آستین بالا میزنم 😘😁 پ.ن 😂رسول هم راهی شداااا ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ کار خودته رسول.... جمع کنید این مسخره بازی ها روووووو این چیزیه که اونا تو مغزت کردن..... کو ؟؟ کجاس؟؟ من که نمیبینم.... اجازه نمیدیم.....
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_پنجاه_و_دو #محمد در گیر کار بودیم.. بیخیال همه چی که
به نام خدا $ مامان من رفتم... ° کجا رسول جان.. تو که هیچی نخوردی!! $ کار دارم... ¤ رسول... وایستا ببینم.. $ علی محمد منتظرمه.. کلی کار ریخته سرم.. ¤ خیلی خوب.. حالا یه دقیقه وایستا.. $ بله😐 ؟؟ ¤ شما تو هفته دیگه چی کاره میشی؟! $ برادر عروس.. که چی؟؟ ¤ مث دیشب میخوای با همین پیراهن های ساده بیای؟! $ وا.. مگه چشه!؟😕 ¤ زشته بابا.. تو از شوهر عمه کمتری.. ندیدی کت قرمز پوشیده بود😄😂! $ الان تو از من میخوای کت قرمز بپوشم؟!😐 ¤ قرمز که بهت نمیاد.. ولی یه وقت بزار بریم .. یه دست لباس بخریم.. چیه آخه.. ابرو ریزیه... $ یه بسیجی همیشه سادس😎 ¤ عه.. برو لوس نشو دیگه... در رو باز کردم.. ٪ رسول .. رسول وایستا.. $ رها به جون مامان دیرم شده... گوشیم زنگ خورد.. $ جانم.. € کجایی رسول جان؟؟ $ آقا دارم میام.... € بدو رسول.. کار واجب داریماا.. $ چشم.. .. $ خداحافظ ٪ رسول.. یه دقیقه به حرف من گوش بده.. موتور رو کنار گذاشتم.. اومد پایین.. دستم رو گذاشتم رو ساعتم..🙄 $ یک دقیقه شما از همین حالا شروع شد!! ٪ رسول... میشه از آقا محمد بخوای این چند وقت زیاد داوود رو به کار نگیره؟؟ اصلا از این پرونده خارجش کنه!! به جون رسول کلی کار داریم.. خرید لباس .. سفارش حلقه... $ تموم شد؟؟ حالا گوش کن... از این به بعد چه زمانی که شما در این خونه به سر میبری و چه زمانی که از این خونه رفتی.. ن میدونی کار من چیه ن میدونی کار داوود چیه!! باشه؟؟ ٪ هوفف.. $ نشنیدم.. ٪ باشه.. $ سفارش داوود رو هم کم و بیش میکنم🙂 ٪ فدات😍 $ اجازه هست... ٪ عه نه .. $ رهااا... دیرم شده... بگو.. ٪ یه لحظه وایستا... رفت داخل... در رو هم بست😕.. ٪ حالااا بروووو😂 $ 🤐...؛ سوار موتور شدم.. سرعت گرفتم تا رسیدم... ................................................................. € سعید من آدرس دقیق میخوام!! محل دقیق... $ آقا .. هوو... سلام ببخشید دیر شد.. € رسول کار خودته... $ هان؟! € کار خودته رسول.... $ می‌شنوم... € ببین... این خط متعلق به اپراتور های کشور ما نیست... ن ایرانسل.. ن همراه اول.. ن هیچ اپراتور دیگه!! این یه خط .. با یه شماره خارجی غیر ایرانی.. که الان توی ایران فعاله.. این که چجوری و از چه طریقی فعاله!!! ن معلومه.. اهمیتی هم داره... اما ن به اندازه پیدا کردن شهرزاد رئوف.. $ اون وقت شما از من میخواید که خط رو رد یابی کنم؟؟ € آفرین... رسول... روی چند ساعت حساب باز کنیم؟؟؟. $ چند ساعت😮؟! ¥ بله دیگه.... از روزی که شما ردیاب فوق رمز گذاری داوود رو باز کردی دیگه آوازت تا معاونت سایبری پیچیده😅 $ ببینم چ میشه کرد.. € تو میتونی رسول... $ داوود کجاست؟؟ ¥ دیشب که از مراسم بله برون یه راست با کت شلوار پاشده اومد اینجا.. $ 😅 از جونش گذشته؟؟ ¥ بلههه... تیغش زدیم چجورم... یه شام تپل من و فرشید مهمون شدیم... $ اووو... پس همین اول زندگی رفیق بازی شروع کرد .. زد تو ولخرجی😂!! ¥ عکس داشت.. $ چی؟؟ ¥ هیچی دیگه.. عکس با کت و شلوارش گرفتیم.. شام داد عکس ها رو خرید... $ رشوه؟؟ داوود🤭😲 ¥ رسول... بشین پشت میزت که کلی کار داری... ۳ تا شماره مشکوک.. ۲ تا گزارش پلیس.. که احتمال ربط به شهرزاد رئوف رو داره!! $ برمیگردم سریع... به سمت اتاق محمد رفتم... $ اجازه هست؟¿ € بیا داخل رسول $ آقا یه درخواستی داشتم.. € بگو... $ ام.. اگه میشه.. ۲..۳ روز من جای داوود شیفت وایستم.... € مهربون شدی؟؟😄 $ اگه اجازه بدید... € چون یه تیم از بچه ها رفتن ماموریت... کمبود نیرو داریم... مجبورم .. واگرنه جبران نمی‌خواست... $ خودش هم خبر دار نشه! € آقا رسول... ایشالا دامادی شما😁✨ $ با اجازه🤒 € رسول... دارم میرم بازجویی رئوف.. بیا وایستا پا سیستم.. $ چشم...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_پنجاه_و_سه #رسول $ مامان من رفتم... ° کجا رسول جان..
به نام خدا € تمام مکالمات و حرکات شما ضبط و در صورت نیاز مورد استناد قانون قرار میگیره... • خب.. ادامش؟! € آقای .. • شهرام رئوف... ۳۲ ساله... عضو سازمان منافقین.. خوب؟؟؟ که چی ؟؟ به چی برسید؟؟ € اینجا Mi6 نیست!!!!! منم اسیر شما نیستم که تو اینجوری حرف بزنی.. مفهوم شد!؟ فکرش هم نمیکرد ما خبر داشته باشیم از طریق سرویس فرانسه به Mi6 دلالی اطلاعات میکنن... • من امادم.... € آماده چی؟! • اعدام... € اعدام؟!😏... این چیزیه که اونا کردن توی مغزت؟! فک کردی با بچه طرفی🤨؟! فک کردی تا وارد بازجویی شدی اعدام؟؟ هان؟؟ نکنه فک کردی ماهم مثل شما منافیقیم...؟؟ توی رو خوشیم... بیرون این در ترور میکنیم؟.. ن... اشتباه میکنی... فک میکنی ما مجاهدین خلقیم؟! تو هم شهید بهشتی؟؟ آره!! ن.... • ب نفع تو .. کشورت.. مردم.. € اونی که نفع کشور رو میدونه .. هرکسی هم که باشه خیانتکار و بیگانه هایی مثل شما نیست!!! اگه همون زمان که یه عده دنبال نظرات بیگانه های دنیا و... دنبال انداختن مردم توی چاه هایی بودن که شما و امثال شما حفر کرده بودید... به درک واصلتون کرده بودیم!! اگه مثل خودتون برای دفاع از آرمان و اهدافمون امثال شما که ن تنها مخالف بی منطق بلکه دشمن مایید میکشتیم و ترور میکردیم... اون وقت تو باید منتظر اعدام میبودی.... اما بهتره این رو خوب بدونی‌... و به دوستات یاد آوری کنی!! برای بهم زدن امنیت و آرامش کشور... اول باید تک تک ما رو از بین ببرید... ترور کنید!!! بکشید... چون تا زمانی که هستیم.. اجازه نمیدیم... و اجازه نخواهیم داد.. حتی ذره ای از اهداف پلیدتون رو اجرایی کنید.... البته!!! اگه بعد از ازادیت... دوستانت وجود داشته باشن😏 • کو... من که نمیبینم اون اقتدار رو😂..!! شما اگه قدرت داشتید الان شهرزاد به جای من اینجا پاسخگوی تو و رفقات بود... شما از پس یه دختر ۲۵ ساله بر نیومدید... € اما توی ۳۲ ساله اینجایی... لبخندش تلخ شد... محمد بیرون اومد.... به چند دقیقه نکشید که در خواست گفت و گوی دوباره داد.. حالا کار آقای شهیدی بود.. محمد معمولا ترجیح میداد کارشناس باشه تا بازجو... اما .. مثل اینکه آقای عبدی میخواست باز جویی اول رو محمد انجام بده... محمد چه توی حرف.. چه توی عمل.. دفاع از مردم ماهر بود... از طرفی تخلیه اطلاعاتی خوبی انجام میداد... حضورش نیاز بود... € رسول.. میخوام شهرزاد رئوف رو برام پیدا کنی.....!! پایان این پرونده با تو !!! $ چشم آقا پ.ن ✨پایان این پرونده با رسول خواهد بود(!:😎 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ چند روز بعد...... نزدیک شدیم بهش.... مسعود مطمئنه..... خرید !؟ سعید ... اینو ایمیل کن .... به سلامتی...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_پنجاه_و_چهار #رسول € تمام مکالمات و حرکات شما ضبط و
به نام خدا چند روز بعد..... دو روزه که فقط از طریق تلفن با خونه در ارتباطم... کل ساعتی که خوابیدم توی این دو روز... روی هم... ۴ ساعت... کارمون به سخت ترین درجه رسیده.. $ سعید‌.. ¥ بگو رسول.. $ فایلی رو که مسعود فرستاده رو برام ایمیل کن.. ¥ چشم .‌ الان ارسال میشه.. $ سعید این چیه؟؟؟ ¥ چی چیه؟؟؟😐 $ من گفتم فایل مسعود رو بفرست... این که مربوط به ما نیست.. ¥ رسول کجایی؟؟؟؟ $ آخه راکس جونیفر.. ¥ رسول بی خوابی بهت فشار آورده هاااا... بچه جون خوب راکس جونیفر با رئوف در ارتباطه دیگه!!!! رسول ... پاشو.. پاشو برو خونه... بسه دیگه.. $ چی میگی تو سعید.. آه... € بچه ها... چیشد؟؟؟ $ آقا نزدیک شدیم.. € رسول من رو ساعت حساب باز کرده بودم... تو دوروزه که داری روی ردیابی یه موبایل کار میکنی 😐!! ¥ آقا به نظرم باید نیرو جایگزین کنیم.. € عه! ¥ آخه نیروی خسته.. بی جون... به چه دردی میخوره.. € آره.. حتما!! $ حتما؟؟😕 آقا این سعید یه چیزی میگه.. شما باور کردی.. محض اطلاع من خیلی هم جلو رفتم‌.. و به چیز های بسیار عالی رسیدم😎 € ما منتظریم استاد رسول $ ن دیگه ... من که دارم میرم.. نیروی جدید توضیح میده😏))): € رسول لوس نشو 😐 توضیح بده!! $ آقا شهرزاد رئوف خیلی زرنگه!! هیچ ردی هم از خودش نزاشته.. اما ‌. . . من چیزی پیدا کردم که نشون میده ما از اون زرنگ تریم!! € چی پیدا کردی رسول؟؟؟ $ شهرزاد رئوف تمام ملاقات های محرمانش رو ضبط و توی یه ایمیل ناشناس که به نام خودش نیست ثبت میکرده.... حالا ... و تنها شخصی که به اون ایمیل پیام داده .. کسی نبوده جز.... علیرضا!! همون کسی که ظاهرا همسر ویشکا شهسواری بود.. خط شهرزاد رئوف که از بین رفته... اما.... من از طریق ردیابی خط علیرضا به یه نقطه مشخص نزدیک به مرز رسیدم... علیرضا هم جزو زندانی ها نیست... پس به احتمال خیلی زیاد... اونا باهمن.... سعید و محمد ماتشون برده بود..... حتی فکرش رو هم نمیکردن من چنین چیزی کشف کرده باشم.... € رسول....رسول تو معرکه ای... ببین چی پیدا کردی!!!!!!! $ فقط...راجب راکس.. مسعود مطمئنه؟؟؟ ¥ دیگه اصلا نیازی ب مسعود نیست😅... گوشیم زنگ خورد... $ با اجازه... الو ... سلام رها... ٪ کجایی رسول؟؟؟ $ تالار عروسی.. ٪ چی😳 $ اومدم عروسی... ٪ رسول چی میگی... $ این چه سوالیه آخه دختر.. ٪ صد بار گفتم به من نگو دختر😐بدم میاد... بابا رسول خجالت بکش.. من و تو دیگه پنج ساله که نیستیم.. نا سلامتی من وارد ۲۰ شدمااا😐 $ خیلی خوب... امرتون؟؟؟ ٪ کی میرسی بریم خرید... $ خرید !؟ رها خرید؟؟ ٪ بله... $ آخه... ٪ گفته باشم.. من تو عروسیم کسیو با لباس کهنه راه نمیدم... $ پس منم نمیام... فعلا.. ٪ عههههه رسول؟؟؟؟😕 $ 😂 بچه آخه من کلی کار دارم... ٪ تو الان ۳ روزه که نیومدی خونه!!! $ خوب شیفتم دیگه... ٪ چجوریه که داوود ۲ ساعت نشده برمیگرده خونه!! اون وقت تو ۳ روزه شیفتی... € رسول!!!! $ گوشی.... بعله؟؟؟ € میری خونه! $ آقا... € حرف نباشه... یه نگاه تو آینه به خودت کردی...؟ $ چشم... الو رها.... دارم میام خونه... ٪ فدات.. منتظریم... $ میخوان برن خرید... آخه من حوصله بازار ندارم.... € رسول... 😄 بعضی چیزا دیگه تکرار نمیشن... $ چشم... الان میرم🙂... خسته و کوفته... تا رسیدم دیدم یه ماشین داره بوق میزه... ¤ بپر بالا استاد رسول😃 علی و داوود جلو... رها عقب😑 $ رها نمیشه من معاف شم... خسته ام!! ٪ نگاه کن صورتشو... رسول ناهار مهمون داوودیم‌... نمیای.. تا گفت پریدم بالا... $ بریم ٪ گشنه😒😐😂 $ ببین... اگه علی ناهار میداد.. یا هرکس دیگه نیومدم... اما برای کندن از ایشون... در هر جا و مکان و زمانی حاضرم..... بریم😂 .................................................. مغازه هی نبود که نایستیم... دلم واسه داوود میسوخت... رها هرچی که میدید میخرید😫😂... تا اینکه رسیدیم به مزون لباس عروس... به هم نگاه کردن و خندیدن😍😂 من و علی هم شکار لحظه ها.. نا محسوس عکس می‌گرفتیم از خنده و حرف ها شون..... بالاخره بعد از کلی خرید.... 😍به قسمت دلخواه من و علی رسیدیم.... رستوراانن😁😂 " چی میل دارید؟؟؟ $ شیشلیک! ¤ گرون ترین غذاتون😍😂 ٪ 😐علی... ¤ چیه‌.. بابا یه بار ما مهمون ایشونیم هاااا پ.ن 😂😂😂اینا رو... ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ خیلی هم عالی...... خودتون رو برسونید.... چشم چشم..... چاره ای نیست..... چجوری به رها بگیم!!! واقعا چاره دیگه ای نیست..... هر لحظه!!!
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_پنجاه_و_پنج #رسول چند روز بعد..... دو روزه که فقط
به نام خدا بالاخره غذا رو آوردن... " چیز دیگه ای میل ندارید؟؟ $ چرا میل داریم... ٪ 😐 رسول چی میخوای؟؟ ن .. صبر کن.. جدا دیگه میز جا داره... ؟؟ رسول به جان داوود .. ¤ بلهههه؟؟😐 $ چی شنیدم😐 ٪ بسه دیگه.... آه... سالاد.. دوغ.. نوشابه.. ۲ مدل غذا... چه خبرتونه؟؟ ن آقا... شما بفرمایید .. ما دیگه چیزی میل که ن.. دیگه دوستان جا ندارن😐.. " خیلی هم عالی.. با اجازه... ¤ خوب رسول .. چه جور دختریه؟؟ $ هان😳😮؟! ٪ علی☹️😐 $ رها این چی میگه😐؟! علی جان قبول دارم غذا زیاد سفارش دادیم.. ولی تو دیگه رد دادی برادر من😐.. چی میگی تو؟؟ & بابا خانم محرابیان رو میگه دیگه😅😂 $ چییییی؟؟؟؟؟😐 رها این چی گفت؟؟؟ ن.. یک بار دیگه تکرار کن... ٪ ای بابا... همه میدونن تو دلت کجا گیره دیگه😂 $ چی میگین شما؟؟، چرا هزیون میگید؟؟؟ ٪ رسول جان.. انکار نکن.. ما همه چیو میدونیم😂 $ از کجا میدونی😐 ¤ ایول رها.. تو ایول داری... $ چی میگین شما هاااا؟؟ معلوم هست.. & یعنی واقعا که رسول.. آه.... $ بابا یکی به منم بگه چی شده🤨 ¤ دیدی داوود خان‌.. شرط رو باختی😂!! $ علیییییییییی & هیچی... قرار بود رها از زیر زبونت حرف بکشه.. من گفتم امکان نداره..‌ رسول ؟؟ 😐 که دیدم ن... گاف دادی رسول.. آه $ اون وقت کی گفته ایشون از زیر زبون من حرف کشیده😐؟! ٪ ایناهاش دیگه... گفتم ما همه چیو میدونیم.. گفتی از کجا... خب لابد یه چیزی هست دیگه😂😉 $ کی این چرندیات رو گفته؟؟ ٪ من.. $ شما خیلی بی جا کردی.. & عه.. رسول😐!! $ تو از کجا میدونی... ٪ رسول ضایعس دیگه... تا میبینیش میخ وایمیستی.. سرخ و سفید میشی😂.. تازه... هی هم از من میپرسیدی احوالش رو... & 😂آقا رسول... تو جلسه ها حواسم بهت بوداا.. ت خانم محرابیان وارد می‌شد میرفتی تو کما... ده بار باید صدات میکر.. $ اهم.... با لگد محکم زدم به پای داوود.. اصلا حواسم نبود تیر خورده😂!! & ایییییی...آااا.. ٪ چی شد داوود؟.. & هیچی.. چیزی نیس😒😑 گوشیم زنگ خورد... ٪ آه.. رسول... بزن سایلنت.. $ الو... سلام آقا.. محمد بود... فقط نمیدونم چرا انقدر هول!!. € رسول سریع خودتون رو برسونید... $ چی شده؟؟؟ ما الان رستورانیم.‌.. هنوز ناهار نخوردیم.... € رسول.... ت هر دوتا تون پاشید بیایید... تو و داوود .. همین حالا راه بیوفتید‌‌‌... زود... $ چشم چشم .. اومدیم.. ¤ کی بود؟؟ $ داوود .. پاشو پاشو ... بدو بریم.. & رسول الان سر ناهار کجا؟؟؟ $ الان نمیتونم توضیح بدم.. فقط همین حالا باید بریم... ٪ رسول .. داریم ناهار میخوریماااا $ رها...وای.. رهاااا... نمیشه.. پاشو بعدا... ٪ پس منم میام.. $ میشینی سرجات ناهارت رو میخوری‌..😐.. نمیشه... فقط من و داوود... ¤ کجا؟؟؟؟ $ الان وقت ندارم..... علی سوئیچ ماشین رو بده... ¤ من و رها چییی؟؟ $ با تاکسی بیایید... من وقت ندارم... رها معلوم بود که ناراحت... اما خوب... چه میشد کرد... نمیدونستم محمد دقیقا چه کاری داره... وارد شدیم..... داوود لنگ میزد... اما تند میومد... از پله ها بالا رفتیم که محمد صدامون زد.. € رسول... پایین بودن... برگشتیم پایین.. $ سلام آقا... سعید سلام... فرشید✋ چی شده ... چرا یهویی؟؟؟ انقدر با عجله گفتید بیاییم؟؟؟ & چه خبر شده؟؟؟ € رسول ... الان دیگه مطمئنم این نقطه .. محلیه که شهرزاد رئوف... علیرضا .. و ... به احتمال خیلی خیلی زیاد راکس جونیفر هستن... & راکس جونیفر😯؟؟؟ مگه پاریس نیست؟؟ مسعود پس !!... € هوم... مسعود اشتباه میکرده... ضد زدن بهش... $ خب حالا .. برای چی گفتید بیاییم؟؟ € بچه ها... نمیدونم چجوری بگم.... فردا باید بریم ... $ هان😳؟! & فردا؟؟؟؟ € این نقطه داره به سمت مرز حرکت میکنه!!. هر لحظه ممکنه از مرز خارج بشه... هر لحظه!!! $ آقا عروسی... €‌مسئله همینجاست... من ... تمام سعیم رو کردم .. هماهنگ کنم.. این چند روز نیرو جایگزینتون کنم... اما برای جایگزینی توی تهران دیکه نیرو نیاز ندارن... در اون صورت باید میرفتید یه استان دیگه و برگشتتون خیلی دنگ و فنگ داشت... ۵۰ نفر از بچه ها برای انجام یه مانور و تمرین رفتن یه منطقه مرزی.. همایش دارن... بقیه بچه ها هم روی پرونده های دیگه متمرکزن.. بچه های کمال هم که برای عملیات رفتن... واقعا چاره دیگه ای نیست... من میدونم .. پای ابروتون در میونه!! اما واقعا نمیشه... اگه یکی از شماها هم شده.. باید با ما بیایید!! $ داوود میمونه .. من میام.. & چی میگی؟؟ تو فک کردی بدون تو رها قبول میکنه عروسیی بگیریم.؟؟؟ $ وای ... گفتی رها... حالا اون رو چجوری راضی کنیم؟؟؟؟ وای محمد... به بابا چی بگیم؟؟؟ کلی تدارک دیدن... نمیشه آخه... € شرمنده هر دوتا تونم... اصلا نمیدونم چی بگم... همچین چیزی بی سابقه است... & رها با من... $ چی میگی داوود... & خودم میدونم رسول... من و رسول فردا میاییم... فوقش مراسم رو دو روز میندازیم عقب..
『حـَلـٓیڣؖ❥』
پ.ن 😐✨بفرما.. اینم از عروسی.. ایش😭😂 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ به خدا تو بگی ن نمیرم.... م
به نام خدا سخت‌تر از کنار اومدن با تعطیل شدن یهویی عروسی و ... بهم خوردن برنامه هایی که چیده بودم... راضی کردن رها بود... بابام همیشه میگه.. یا حرف از دهن مرد بیرون نمیاد.. یا عملی میشه... هعی.. چاره ای نیست... گفتم خودم باهاش حرف میزنم.. فقط امیدوارم راحت قبول کنه... دلم‌نمیخواد از همین اول زندگی... من رو یه آدم زورگو .. که میخواد فقط حرف خودش باشه بدونه... رسول چند روزی بود که خیلی تو فکر بود.. الانم که دیگه هیچ... از اول راه که سوار شدیم .‌ تا الان .. فقط رانندگی میکنه و .. لام تا کام حرف نمیزنه ... & رسول .. ساکتی!؟ $ دارم به این فکر میکنم که رها بفهمه چه حالی میشه!!... & آره.. منم خیلی نگرانم... $ باید باهاش حرف بزنم .. & نمیخواد.. خودم بهش میگم.. $ من اون چیزی که تو میخوای بگی رو نمیخوام بگم... & پس چی؟؟. $ میخوام راضی بشه فقط من برم... حالا من عروسی نباشم.. اصل کار تو و رهایین... رها که هست.. تو هم بمون... فقط یدونه من نیستم ..‌ که... هعی.. بیخیال.. & رسول.. آه.ه رها هم راضی بشه من راضی نیستم... $ یعنی چی😐؟! & یعنی همین ... $ اون وقت چرا.. & به ۳دلیل... اول اینکه تو علاوه بر رفیقم... حالا دیگه برادر خانممی... دلم نمیخواد رها همیشه حسرت نبودن برادرش رو توی بهترین شب زندگیش داشته باشه.... دوم اینکه من اگه نیام .. یعنی وظیفموعمل نکردم... من روزی که اومدم توی سایت تعهد دادم که تحت هر شرایطی به نفع کشور و مردم عمل کنم... و حافظ امنیت و آرامش کشور در حد توان خودم باشم... سوگند خوردم.. نمیشه که !! دلیل سوم هم اینکه ... اگه عروسی بگیریم.. ن تو هستی .. ن محمد ... ن بچه ها ... همه هم ، همه‌ی هم و غمشون میشه جنابعالی... هی .. الو رسول .. رسیدی؟؟؟ عملیات تموم شد... اصلا خوش نمیگذره.... رسول خیره شد به من ... & جلو تو بپاااا😱 هوف... به خیر گذشت😢 ......................................................... ٪ تازه اینو نگا ... 😆 فقط داوود ... خخخ ¤ اوووه... قبل از اینکه بره سر کار چه تیپی هم میزده آقا.... 😐 چشمم افتاد به آلبوم هایی که عکس هام توش بود.... * چطوری آقا داوود... & دریا اینا رو تو اوردی؟؟؟ * 🤣بفرما رها خانم... دیدی گفتم .. از همین حالا مخفی کاری هاش شروع شد... & شاید من توی اونا یه چیزی دارم که نخوام ببینن😐🤐😱 ٪ این چیه... & بدبختم کردی دریااااااااا.... ٪ یه کاغذه ... ن .. دوتاس... & رها جون داوود بازش نکنی... رها.. خواهش کردم... ٪ نمیشه اصلا راه نداره.... $ رها بدش من... ایول .. ایول... ایولللللللل مطمئنن یه عاتو خیلی خوب توشه... بدهه😆 ٪ به هیچ کس نمیدم... من رفتم جلو ... کاغذ رو بگیرم رها رفت تو اتاق .. در رو قفل کرد🤦‍♂.. & رها... رها.. باز کن .. رها.. آخه دریا من به تو چی بگم....😠🙁.. رها .. جون داوود... در باز شد... رها داشت میخندید😢 $ چیه رها؟؟ عکسه؟؟ ٪ ن .. ن 😆 اصلا نمیخواد.. ولش کن😂 من رفتم داخل اتاق .. جدی جدی رو کردم به رها... ٪ داوود ... جلو بیا جیغ میزنم... اینا پیش من میمونه!!😂 رفتم جلو تر... & رها .. بدش من.. ٪ وصیتتتتتت نامه نوشتی هاننن؟؟؟؟ نامه برای من مینو.. & هیسسسس رها.. جون من... رها جون داوود .. ٪ خیلی خوب.. خیلی خوب.. وایستا عقب.. اینا دست من میمونه😆 & باشه.. به شرط اینکه به علی و رسول نگی!! ............................................................... & رها... میخوام یه چیز خیلی خیلی مهم بهت بگم... ٪ چی؟؟ & ام... چجوری بگم.. ٪ رک و پوست کنده و یه راست.. من طاقت حدس زدن و سوال پرسیدن ندارم....
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_پنجاه_و_هفت #داوود سخت‌تر از کنار اومدن با تعطیل شدن
به نام خدا تابهش گفتم ... خیلی ناراحت شد... ناراحتیش رو قشنگ حس کردم... ٪ ینی تو میخوای به خاطر کارت عروسیمونو ول کنی بری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آره داوود؟؟ & رها... من تعهد دادم.. ٪ ب من چی ؟؟؟ & ببینم .. تو خودت ... فک کن .... من اگه نتونم به تعهد که در رابطه با کارم دادم پایبند باشم... تو میتونی بهم اعتماد کنی که به تعهدی که میخوام به تو بدم پایبند باشم.. ٪ داوود ... داوود.... واییی.. یه چیزی میگی .... مگه میشه... خب .. & رها ... به خدا تو بگی ن نمیرم.. ولی اگه اتفاقی افتاد... خودت اون دنیا جواب ۸۰ میلیون آدم رو بده!!! میدونستم دلش نمیاد... قبول میکنه ... ٪ باید بری....!! جواب ندادم.... ٪ داوود ... باشه !! برو .... من راضیم... & نمیرم... ٪ مگه میشه؟؟؟ باید بری ... تو راست میگی... 😊 روز اول قرارمون همین بود.. قرار بود من توی مسائل سخت و کارهات همراهت باشم... اینجوری ... نمیخوام بشم سد راهت... & رها تو محشری... حسین آقا وارد شد... به احترامش بلند شدم.. ☆ رسول همه چیز رو گفت.... اینجور که معلومه رها هم راضیه پسرم... شاید یه خیری توی این ماجرا بوده.... نگران تالار و جاهای رزرو تون نباشید... از دوستانمه... میندازمش هفته بعد.. خوبه؟؟؟ ٪ وای بابا ممنون.... پ.ن پارت بسی کوتاه... بالاخره حل شد😍😂 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ بهم قول بده داوود سالم برمیگرده..... همه اش بهونه بود..... قلب آدما... هیچ وقت دروغ نمیگه.... قول میدم مواظبش باشم.... باید برم یه سر سایت..... خداحافظ):
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_پنجاه_و_هشت #داوود تابهش گفتم ... خیلی ناراحت شد...
به نام خدا جمع کردن وسایل رو خواستم شروع کنم... که رها در زد... وارد اتاقم شد... ٪ اجازه هست؟؟. $ بله بله😁... بفرمایید... به به .. رها خانم... راه گم کردی؟؟؟ ٪ شد یه بار من با تو کار دارم جدی باشی؟..😕 $ اهم... بله بفرمایید... بشین😅 ٪ چی کار میکنی؟.. $ ام.... دارم لباسام رو آماده میکنم برم تبعه آمریکا بشم😍 ٪ عه؟؟؟؟ رها پاشد که بره.. $ شوخی کردم... بیا بشین😅 ٪ رسول ... وقتی جدی حرف میزنم جدی باش ... خوب؟؟؟😐 $ چشم... ٪ رسول... یه دقیقه بیخیال لباسات شو.. خودم جمع میکنم... کیفم رو انداختم گوشه... صندلی آوردم... نشستم رو به روش... $ امر؟؟؟ ٪ رسول .. میترسم... $ از چی؟؟ ٪ اگه داوود ... توی عملیات چیزیش بشه... من چی کار کنم؟؟؟🙂 رسول نگرانم... میترسم.... خیلی میترسم... نمیدونم چرا ناخدا گاه دستش رو گرفتم.... یکی دیگه از دستام رو گذاشتم روی دستش... غیر ارادی بود!!! ته قلبم ... میدونستم که هیچ اتفاقی برای داوود نمیوفته... $ نترس... هیچ اتفاقی نمیوفته... خدا واسه هیچکس بد نمیخواد.. چه شهادت ... چه زخمی شدن.. در راه دفاع از کشور... بد نیست! ٪ رسول... قول بده داوود سالم برمیگرده... $ رها.. من که خدا نیستم.... نمیدونم چی میشه... ولی از یه چیزی مطمئنم.. ٪ چی؟؟؟ $ قلب آدما... هیچ وقت دروغ نمیگه... یه چیزی ته قلبم میگه داوود سالم برمیگرده... تو هم نگران هیچی نباش... قول میدم مواظبش باشم🙃 یه لحظه به خودم اومدم.... سریع دستمو کشیدم عقب.... ٪ خوبه ... همین کارا تو قول دادی دلم قرص شد😍 کی بشه برگردید .. همه این فکر و خیال تموم بشه😅 $ انشالله... حالا شما هم سر قولت باش!!!😂 ٪ چه قولی؟؟ $ دوتا قول قراره بدی... یه حرفیم قبلا زدی باید عملی کنی!!! ٪چی خب😐؟! $ اول اینکه قول بدی وصیت نامه داوود رو بدی من هم یه دور بخونم... ٪ تو از کجا فهمیدی وصیت نامه داووده؟؟؟؟😮😲 $ ناسلامتی با مامور امنیتی مملکت طرفی ها!!!😁 ٪ رسول... یه وقت بهش نگیااااا.. فک میکنه من گفتم... $ حرف نباشه😐🤣.. و قول دومی که باید بدی.... ام ... اینکه ... قضیه خانم محرابیان رو دیگه به کسی نگی... ٪ 😂عه؟؟ شرمنده... $ پس منم به داوود میگم ت گفتی... ٪ گروکش😐 $ همینه که هست!😱😂 ٪ خیلی خوب😞😂 $ گفتی لباسامم جمع میکنی دیگه؟؟؟؟ ٪ فرصت طلب😐 $ رها داری مجبورم میکنی برم به داوود بگماااا ٪ رسول.. من واقعا متاسفم برات😐 خندیدم.😂 $ قول سوم هم اینکه مواظب خودت باشی😉 ٪ برو بیرون پرو نشو😐😒🌹😂 $ خداحافظ): ٪ عه.. کجا؟؟؟ $ باید برم یه سر سایت... چند تا کار دارم.... تا شب برمیگردم... ٪ 😉🕊سلام برسون... $ هان؟؟😐 ٪ ب محدثه😂!! $ وقت دنبا رو میگیری با این نمکات😒😐😂 سوئیچ ماشین علی رو کش رفتم... در حقیقت داشتم میرفتم برای گرفتم حکم ماموریت خودم و داوود... و خداحافظی با بچه ها... سعید و فرشید... امیر و رضا هم باهامون بودن... اما عرفان و مصطفی باید میموندن... همه اش بهونه بود..... شاید این آخرین بار باشه... باید حرف دلم رو هم میزدم.... ............................... از رضا و عرفان گرفته... تا بچه های نگهبانی و حفاظت... از همه خداحافظی کردم😁✨ € فردا ۵ صبح اینجا باشید.... $ چشم آقا... € رسول؟؟؟ $ بله!؟ € حل شد؟؟. $ آره آقا😄 از اتاق اومدم بیرون که... یهو خانم محرابیان رو دیدم... $ ببخشید ... < بله آقا رسول؟؟؟ $ خوبید؟؟؟ < ممنون ...‌ شنیدم دادید میرید ماموریت... به سلامتی... $ درسته... راستش ... شاید فک‌کنید من خیلی خود خواهم.... اما یه حرفی هست... که اگه قبل از رفتنم بهتون نگم.... شاید .... < چه حرفی آقا رسول... نفسم داشت بند میومد... $ شاید این آخرین باری باشه که همدیگه رو می‌بینیم.... < ن.. انشالله به سلامتی برمی‌گردید... $ اجازه بدید!! ... خانم محرابیان.... من... فک میکنم.... شما میتونید ... توی این چند وقت... من متوجه شدم که ... به شما علاقه دارم.... هو... داشتم میمردم.... آخه یکی نیس بگه تو راهروی سایت جاشههه!؟؟؟ < .. هعی.. وای.. ام... چی بگم... $ فقط ... اگه رفتم و برنگشتم.... حلالم کنید.... این کاغذ هم .. اگه بشه پیش شما باشه... < چی هست؟؟ $ بعدا ازتون میگیرم .. امانت ... فقط باز نشه... < ببخشید... من برم😰 از سایت اومدم بیرون..... پ.ن 😂و چنین بود که رسول قورباغه اش را قورت داد😀😂 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ خیلی مراقب خودتون باشید.... دل کندن خیلی سخت بود..... جون تو و این بچه ها!!!! بریم دیگه...... ایشالا ب سلامتی.....
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_پنجاه_و_نه #رسول جمع کردن وسایل رو خواستم شروع کنم
به نام خدا خسته برگشتم خونه.... ذهنم خیلی در گیر بود... درگیر حرف هایی که زدم.. درگیر عملیات فردا... درگیر نگرانی های رها.... اون شب خیلی سعی کردم بخوابم... اما خوابم نمیبرد... فکر .. دست از سرم برنمی‌داشت... .................................................. نماز صبح رو که خوندیم... تک زدم به داوود... قرار شد با ماشین بیاد دنبالم بریم اداره... وقت خداحافظی رسیده بود... اولین نفر رفتم سراغ نازگل... شاید دور شدن چند روزه از اون از همه سخت تر بود😁✨ $ 🍂😂 من که دارم میرم عمو... ولی این بابات رو نصیحت کن... کار نیست این بابات میکنه که!..😁🖤 ¤ رسول مراقب خودت و داوود باش... $ داوود رو که قول نمیدم ولی خودم رو چشم😂!! رفتم بغل علی... $ زن داداش حلال کنین😊✨ ° ایشالا به سلامتی برگردید.. • رسول جان.. مادر مراقب بچه مردم باشی ها $ بچه مردم کیه مامان؟؟😂 • رسول .. مسخره بازی در نیاری اونجا با اسلحه شوخی کنی .. تیری در بره.. بخوره تو سر و صورت داوود ها!!! خیلی خطرناکه $ قربونت برم که فک میکنی من بچه ۵ سالم😂😘...حلال کن مامان... • خیلی خوب.. لوس نشو هاا $ بابا🤗 ☆ به سلامت آقا رسول ... زود برگردی .. نوبت دامادی شما... $ 😯رها کو؟؟؟ ° تو اتاقش... الان میاد... ٪ سلام.. $ علیک سلام .. ساعت خواب😅 ٪ رسول داری میری؟؟ $ ن دارم میام... الان میرسم پیشت😃 ٪ 🙃ایشالا به سلامتی برگردید.... من منتظرتون میمونم... منتظر تو و داوود ... باید قول بدین برگردین... ساک من دست رها بود... آورد بالا بهم داد... چادرش رو .. با خجالت تمام بوسیدم... کنار هم وایستاده بودن.... د کندن خیلی سخت بود.... ¤ رسول .. بیا عکس بگیریم.. $ علی ... ساعت ۵ صبح.... هوا هنوز تاریک... همه خوابن تو میخوای عکس بندازی😅 ¤ حالا تو چی کار داری.... یه عکس زورکی هم در حالت خواب آلودگی انداختیم😅😂 داوود اومد... محمد هم باهاش بود😳 $ سلام آقا... شما کجا .. اینجا کجا؟؟ € علیک سلام... اومدم از سردار خداحافظی کنم... ☆ محمد جان ... جون تو و این ها!!!!! € چشم ... حلال کنین دیگه... معلوم نیست کی برمیگرده .. کی ن... رها خانم .. علی آقا... زهرا خانم... خانم حسینی... سردار... همگی .. حلال کنید.. ☆ خدا پشت و پناهتون محمد جان... 😕 جو سنگین وناراحت کننده بود... رها هم زد زیر گریه و رفت داخل... نگاه کردم به همه.... & رها... چیشد... € داوود دیره... ° نگران نباش... خوب میشه... برید به سلامت... سوار ماشین شدیم.... بچه ها همه آماده بودن... سوار ون شدیم و به سمت مرز حرکت کردیم.... خیلی خوابم گرفته بود .. بچه ها هم فاز شوخی برداشته بودن😅 چشمام رو بستم شاید بتونم بخوابم....
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت #رسول خسته برگشتم خونه.... ذهنم خیلی در گیر بود.
به نام خدا رسول داشت توی یه دفتر می‌نوشت... & چی مینویسی تو؟؟؟؟ ¥ 😂راز های عاشقی... $ ن بابا😅.. هر اتفاقی برام بیوفته.. هر کاری که بکنم... تمام مکالمات رو تمام و کمال توی این دفتر مینویسم😁 ÷ سفرنامه😂 $ عا آه.. بیا... فقط بچه ها .. من چند روزه درست و حسابی نخوابیدم... یکم اروم باشید بخوابم.... 😈😅همین جمله کافی بود تا تمام بلاهایی که رسول این‌ چند وقت سر هممون در آورده بود رو تلافی کنیم... اول که شروع کردیم با صدای بلند حرف زدن... ¥ میگمممم حیف شد خانم محرابیاااان نیومدن... ÷ ارهههه.. اینجوورییی جوو عاشقانه میشدددد😲😂 ¥ آخ آخ... داوود... چه حیف شد..... عروسیت افتاد عقب‌.. واگرنه یه شام افتاده بودیم😕🤣 & دو عدد گشنه 😅😁 ÷ سعید به نظرت کی شهرزاد رئوف رو دستگیر میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟ ¥ معلومه دیگه .. رسول مگه ن؟؟؟؟؟ محکم زد پس گردن رسول بیچاره.. $ هان .. ها.؟؟😴 ¥ کجایی رسول؟؟؟؟؟ ÷ 😂 در فکر سفر آخرت... واقعا رسول از خستگی همونجور نشسته خوابش برده بود..... سعید لیوان آب رو خالی کرد رو صورت بیچاره😂 $ آههه... 😕سعید.. بابا .. آه.. وقتی سعید بهم گفت که چرا این چند روز انقدر محمد منو میفرستاد خونه ... خیلی شرمنده رسول شدم... باورم نمیشد به خاطر من همچین کاری کرده باشه.... شهرزاد رئوف میخواست بره ترکیه ... هر لحظه به مرز نزدیک تر میشد.... قطعا تنها نبود...... 8 ساعت کامل توی راه بودیم.... بالاخره رسیدیم... محمد محل اسکان رو نشونمون داد... وقت زیادی برای استراحت نداشتیم... من و رسول و فرشید توی یه اتاق بودیم... امکانت چندانی نداشت... اما بد هم نبود..... پ.ن بریم عملیات؟؟😍😁 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ داوود ... اینو پیش خودت نگه دار.... از عمار .. به پرنده ها..... فعلا عقب.. برو دنبالش.... دستاتو بزار رو سرت.... کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه... پشت سرت!!!!!... صدایی که همه رو مبهوت کرد....
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_یک #داوود رسول داشت توی یه دفتر می‌نوشت... & چی
به نام خدا قرار شد یه تیم از بچه ها به خونه ای که توش ساکن بودن دسترسی پیدا کنن.... قرار بود با طلوع آفتاب عملیات رو شروع کنیم... نمیدونم .. چرا محمد که اول این همه عجله داشت... حالا میخواست .. عملیات برای صبح بمونه... رسول که خیلی توی خودش بود... چراشو .. نمیدونم... همین که رسیدیم از خستگی افتاد.... شاید هم به خاطر همین خستگی محمد عملیات رو موکول به صبح کرد.... فرشید در حال هماهنگی با بچه های تیم یک بود... خسته بودم.... گوشیم رو خاموش کردم و خوابیدم.... ::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: از خواب پریدم.... نگاهم افتاد به رسول... سرسجاده نشسته بود... حالش من رو هم منقلب کرد... پا شدم نشستم... نگاهی به ساعت انداختم... چیزی تا شروع عملیات نمونده بود.. $ بیدار شدی؟؟ & آره.... $ داوود.... یه چیزی بگم قول میدی ن نیاری؟؟ & ... هرچی باشه.... فقط به شرط اینکه بگی!! $ حلالم کن... & چه حرفیه رسول.. تو برای من مثل داداش نداشتمی... $ میتونی گوشیمو که تحویل فرشید دادم بگیری؟؟؟ & نمیشه رسول... امن نیست!! $ فقط یه دقیقه.... فرشید خواب بود... مطمئن بودم گوشی ها رو تحویل بازرسی دم در داده بود...... به هزار زحمت نگهبان رو رازی کردم... پیام کوتاهی داد ‌.. و گوشی رو برگردوندم.. دلم میخواست بدونم .. توی اون لحظه‌... به کی... و چی پیام میده.... صدای بیسیم بلند شد... € از عمار .. به عقاب های پشت تپه... & عقاب.. به گوشم... € اینجا وضعیت برای شروع پرواز آماده است... & به سمت تپه پرواز رو شروع میکنیم.. € مراقب کلاغ های دور و بر باشید‌.. تمام.. & تمام.... تسلیحاتی که باهامون بود رو ورداشتیم.... مسلح شدیم و سوار ماشین شدیم..... هر لحظه به منطقه مرزی نزدیک تر می‌شدیم.... € بچه ها سلام.. & سلام .. کجان؟؟ $ آقا .. چند نفرن ؟؟ € ۵ نفرن... که ۲ نفرش خیلی برام مهمه!! 1~ شهرزاد رئوف 2~ راکس جونیفر.... سعید هم به شما میپیونده... فرشید میاد طرف ما... داوود خط اول با تو.. خط دوم رسول و سعید $ آقا با اجازتون من خط اول باشم.. & چی میگی. $ من به رها قول دادم سالم برگردی!!! یا من خط ۱ یا .. آقا خواهش میکنم... € خیلی خوب.... فقط... داوود... اینو پیش خودت نگه دار.. & چی هست..؟! € خاک تربته!! چند وقت پیش یکی واسم آورد... نگه داشتم واسه عملیات های مهم که خود آقا یاورمون باشه... یه ذرش دست شما.. بقیه اش هم پیش بقیه بچه هاست ¥ بچه ها.... آقا محمد..... € چیه سعید؟؟؟؟ شهرزاد رئوف و راکس جونیفر همین الان از بقیه جدا شدن.... € اعلام شروع عملیات.. اعلام شروع عملیات.... & رسول ... بیا بریم.... رسول..... نگاهی به پشت سرش کرد.... لبخند زد و قطره اشکی از صورتش بارید... & رسول ... کجا رو نگاه میکنی؟؟ پشت سرت!!!! به سمت جلو حرکت کردیم... انگار بقیشون یه خط حفاظتی درست کرده بودن.. تا اونا راحت تر فرار کنن... تعدادشون خیلی بیشتر از چیزی بود که ما شناسایی کردیم... € از عمار .. به پرنده ها... فعلا عقب... خط حفاظتشون رو ما داریم.... از سمت چپ دنبالشون برید... بچه های لب مرز هم همراه میشن!!!! ۳۱۳ ... برو دنبالش... ۳۱۳ زنده میخوامش!!!!!!!! $ از ۳۱۳ به عمار... دریافت شد.... جلو افتادیم.... تیر اندازی رو شروع کردیم... رسول از همه جلوتر بود.... یاحسین میگفت و با قدرت جلو میرفت.... رسول به پای شهرزاد رئوف شلیک کرد... روی زمین افتاد... با پا زیر اسلحش زد... اسلحه شهرزاد رئوف افتاد بالای سرش... & دستات رو بزار روی سرت.... $ سعید ... رضا... شما با بچه ها برید دنبال راکس... ♡ آیییی.... من و رسول اونجا موندیم.... & کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه😏... جای من و تو جا به جا شده!!! اما ذات مون ن! رسول اسلحش رو به سمت‌پایین گرفت... $ خط قرمز ما امنیت کشوره!!... خط قرمز یعنی چیزی که اگه زیر پا بره.. حاضری جونتم واسش بدی!!! تیم محمد داشتن نزدیک میشدن.... رئوف خودش رو روی زمین کشید ... رسول یه قدم به طرف من اومد.... شهرزاد اسلحش رو از روی زمین برداشت.... و.... صدایی که همه رو مبهوت کرد...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_دو #داوود قرار شد یه تیم از بچه ها به خونه ای که
به نام خدا 🙂🥀 برای بار دوم صدای شلیک تیر شنیده شد.... محمد به دست رئوف شلیک کرد.... به سمت رسول دویدم... داشت خون از بدنش میرفت.... افتاد رو زمین... منم باهاش اومدم رو زمین🥀🙂 & رسولللللللل..... $ دیدی.. بالاخر..ه..نو..ب..ت منم..شد‌..😀 & رسول... حرف نزن... چشمات رو باز نگه دار... اینجا سرده.. اگه خواب بری غلظت خونت میره بالا....... سعید دست پر اومد... راکس نیشخندی به رسول زد و رئوف و راکس رو بردن... $ داوود... & جانم🙂😫؟! $خس..تم... چند..روزه...نخوا..بیح..دم... می..خوام...بخ..بخوا..بخوابم... بخوا..بم... & رسول ساکت باش😫😭🙂 رسول... تورو خدا ... بیدار بمون.... رها بدون تو میمرههههههههههه.... $داوود... حل..ا..لم..کر..دی؟؟ها..ها..ان؟؟ & اگه چشماتو ببندی حلالت نمیکنم....... رسول ... رسول .. رها منتظرمونه!!!! $ داوود...ت..شن..مه..آب.. سرش رو روی زمین انداختم..... قمقمه آب رو آوردم.... & بیا رسول... بخورد.... آب رو روی دهنش ریختم.... وارد دهنش نشد... سرش کج شد.. 💔🙂آب نخورد...... & رسول؟؟؟ رسول ... مگه آب نمیخواستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ رسولللللللللل... رسول .. باز کن چشماتو... م.ه آب نمیخواستی... € رسول ... رسوووولللل.... ¥ پاشو رسولللللل😫😫😫😭😭😭😭 ÷ رسول... ن... رسوللللل اشک امانم نمیداد🙂🥀 باورم نمیشد... رسول... با لبخند... و تشنه.. پرکشید و رفت... & رسوللللل پاشو..... توورووووووخداااااا پاشو... رسول.... مگه نگفتی قول دادیییی سالم برگردیم....... رسول ... مگه نمیخواستی عروسی رها رو ببینی..... محممدددددد.... رسول نمرده؟؟؟ ن.... رسوللللل شهیدددد نشدهههههههههههه امبولانس خبر کنیدددددددد... رسولللللللللللللللللللللللللللللللببببب پاشو رسول.... پاشو تو رو خدا..... رسول........ محمد با دست چشماش رو بست.......... با دست زدم رو صورتش... & محمددددد؟؟؟ چرا رسول جواب نمیدههه؟؟؟؟ همیشه میگفت جانممممممممم.... چرا جواب نمیدهههههههههههههه € داوود جان خوابه😫😭😔...💔 & رسول تورو جون رها......... 🙂💔🖤🙂💔🖤 پ.ن 🙂💔آهنگی که میفرستم رو حتما باهاش گوش بدید..... ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ نمیتونم.... نمیتوننممممممممم..... به خدا نمیشه...... روی رفتن به خونه ندارم.......... خدای من...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_سه #داوود #شهادت_رسول 🙂🥀 برای بار دوم صدای شلیک
به نام خدا🌸🌾 هرکسی توی حال خودش بود🥀 محمد نماز میخوند... رضا دست سعید رو پانسمان میکرد... فرشید خیره به در بود.... و اروم اشک می‌ریخت... نگاهم افتاد به کیف رسول🙂 .. انگار هیچ کس باورش نمیشد... رسول شیرین... رسول خنده رو.... رسولی که همیشه همه رو شاد می‌کرد... کسی که یه دقیقه روی پاهاش بند نبود هی این طرف و اون طرف میرفت... حالا اروم گوشه ای از اتاق خوابیده بود😔🖤 کیفش رو تو بغل گرفتم.... گوشیش رو از فرشید گرفتم... با خوندن آخرین پیامش ... سکوت اتاق شکست... اون لحظه کسی نمیدونست... چطور باید برگرده.... کسی روی رفتن نداشت... آخرین پیامش رو بعد از نماز برای محمد خوندم... & سلام خواهر عزیزم... خیلی مراقب بابا و مامان باش... به علی و زهرا خانم بگو حلالم کنن... نازگل رو ببوس... داوود سالم برمیگرده... نگرانش نباش... رها....‌ میدونم خیلی به خاطر من عذاب کشیدی... اگه دیگه برنگشتم حلالم کن... یادت نره برا من و بچه ها دعا کنی... خداحافظ عزیزم.... 🙂🥀محمد دیدی؟؟؟؟ قول داده من سالم برگردم... نگفته که خودش برمیگرده!!! 🙂.. شب آخر.. نصف شب بیدار شدم... دیدم نشسته سرسجاده... حالش عجیب بود😔... 🙂ازم خواست حلالش کنم.... محمد.... من نمیتونم ... برگردم.... روی رفتن به خونه رو ندارم............ نمیتونم به رها خبر بدم .... نمیتونممممممممممم..... به خدا نمیشه محمد😔😞... سعید... تو میتونی بگی؟؟؟؟؟؟ سعید میشه تو بگی؟؟؟؟ ¥، داوود اروم باش😭😭 & چجوری اروم باشمم.....؟؟؟ چجورییی؟؟؟ فرشید میشه تو بگی... تو به رها بگو... من طاقتشو ندارررم... ن...ن... اصلا محمد تو بگو.... کار تو .... رضا تو بگو...🙂🥀 کسی نیست‌که این خبر رو بهشون بدهههههه😔😭 بچه ها... چرا جواب نمیدین؟؟؟؟؟؟ 😔جنازه رسول رو انتقال دادن مرکز استان ارومیه... دنبال جنازه رفتم... ملحافه رو کنار زدم... رسول؟؟؟؟ تو رفتی؟؟؟؟ رسول ... تو واقعا منو تنها گذاشتی؟؟🥀 واقعا با اون قد بلندت حالا خوابیدی؟؟؟ صورتم رو روی صورتش گذاشتم . . . . & تو قرار بود برادر نداشتم باشی!!! برادرم شهید شد.. منو تنها گذاشت....!.. تو هم رفتی رسول؟؟؟؟ " آقا بفرمایید کنار.... & ن.... نبرینش . . صبر کن... کجا میبریدش؟؟ € داوود جان بیا کنار... منتقل میشه تهران .. اونجا میبینیمش... & خداحافظ رسول😔 سراغ ساکش رفتم... 🥀🙂انگشتر.. ساعت و عینکش دست محمد بود... بچه ها حوصله جاده نداشتن... درخواست فرستادیم تهران که با هلیکوپتر برگردیم.... چون وضعیت جوری بود که نمیشد بریم فرودگاه.... 🙂🥀 تو راه کسی حرف نمیزد... حالم خیلی بد بود... حس میکردم سرگیجه دارم... چشمام از شدت اشک میسوخت... 🙂🕊رفتن به خونه سخت ترین کار بود برام.... خسته اول رفتیم سایت... قرار بود رسول رو برای وداع با خانوادش بیارن خونشون... علی سایبری اومد طرفم.. محکم بغلم کرد... عرفان با صدای بلند گریه میکرد... محمد حالش از همه بد تر بود... مستقیم توی اتاقش رفت... امیر بی خبر از همه جا تازه از ماموریت برگشته بود... □ به .. به .. به .. ببین که اینجاست😁✨ آقا داوود.... 😂از ماموریت هم که برگشتم... عروسی کیه؟؟؟. مبهوت به همه مون نگاه کرد.... سعید دیگه نتونست جلو خودش رو بگیره... ¥ عروسی عزا شد😔😫😫😭😭🙂 □ چی شده داوود؟؟؟؟؟😱 سرم رو پایین انداختم... به سمت میز رسول رفتم... خانم محرابیان خیره به میز گوشه سایت نشسته بود.... چفیه رسول رو از تو کشوی میزش درآوردم.... نگام افتاد به بچه ها پشت سرم... پ.ن 🙂.. هقق💔 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ 😂این مسخره بازیا چیه؟؟؟؟؟ 😐😂اصلا جالب نبود... وای..... ترسیدم...... حرف بزنننننننننن.... این دست تو چیکار میکنه؟؟؟؟؟ خوابیدی؟؟
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا🌸🌾 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_چهارم #داوود هرکسی توی حال خودش بود🥀 محمد نماز
به نام خدا ... رسول رو قرار بود از معراج شهدا ببرن خونشون... 🙂همه می‌دونستن الا رها... هیچ کس نمیدونست چجوری بگه!) رسیدیم خونه... خوشبختانه نبود... رها خونه نبود.... زهرا خانم و مادر رسول .. مامان و دریا برای نفرات اول رفتن تا با رسول خداحافظی کنن.. مادرش شیر زنی بود... 🙂🕊محکم ایستاده بود.... اما مامان خیلی بی تابی میکرد): شاید چون خودش قبلا این درد رو کشیده بود..../: خونه شلوغ بود.. خیلی شلوغ... تمام کسایی که قرار بود واسه عروسی من و رها بیان،): حالا میومدن واسه دیدن رسول... حالا میومدن واسه تشیع جنازه و دفن رسول): لعنت به دنیای نامرد.. اگرچه جای رسول الان تو بهشته...): در باز شد.... رها اومد داخل... با اشتیاق اومد به طرفم... بچه ها جلوی خودشون رو گرفته بودن.... با دیدن جمعیت اول تعجب کرد... بعد با لبخند اومد سراغم... کاش نمیخندید): خنده هاش آتیشم میزد... خنده هایی که قرار بود تبدیل به اشک بشه)): ٪ داوود... سلام😍😁 خوبی؟؟؟ ت .. چه خبره بابا🤨؟! باز خودتونو لوس کردین... بابا یه ماموریت رفتیناا😂... رسیدن به خیر آقای ماموررر😁❤️ این چه ریخت و قیافه ایه واس خودت درست کردی... مگه مجلس ختمه😂 .. دامادی ناسلامتی ها... برو یه آبی به سر و صورتت بزن... های... داوود؟؟؟؟ چرا جواب نمیدی😐؟! داوود... ت‌.‌ کجایی؟؟ داوود؟؟؟؟ & رها🙂.. ٪ وای.... ترسیدم.... رسول کجاست؟¿ همین یه کلمه کافی بود تا اشک از صورت محمد پایین بیاد.... فرشید روی زمین بشینه و... شونه های علی بلرزه.... 🙂 حالا چی بهش جواب بدم.... ساک رسول از دستم افتاد... ٪ این که ساک رسول😍😄 دست تو چیکار میکنه؟؟ 😂این مسخره بازیا چیه؟؟؟؟؟ باز تو و اون رسول شیطنتتون گل کرد؟...😂 بگو بیاد کارش دارم... خبرشو دارن از خانم محرابیان خواستگاری کرده😂🤣!! & رها... رسول...😔 ٪ 😐😂اصلا جالب نبود... اه‌... داوود... جمع کن خودتو زشته.... آخه شوخی شوخی با ماموریت هم شوخی؟؟😂 🙂کاش شوخی بود... کاش فقط یه خواب بود.... یه کابوس): ٪ 😐🍌من که رسول رو گیر میارم.. اون وقت من‌ میدونم و تو و رسول.. رسول!!!؟؟؟ رسول... آقا محمد .. شما نمیدونید رسول کجاست... رسول؟؟ & رسول ... نیست... ٪ یعنی چی داوود😳؟! & رسول..... ٪ رسول چی داوود... حرف بزننننننننننن.... & رسول رفت🙂😞😔😭😫... سکوت جمعیت شکست!) ٪ رسول کجاست داوود؟؟؟؟؟؟ آقا سعید ... رسول کو؟؟؟ ¤ رسول تو اتاقش خوابیده😫😫... به سمت در دوید..... مادر جان.. زهرا خانم.. مامان .. دریا اومدن بیرون... حال مادرجان بهم خورده بود... بردنشون... رها وارد اتاق شد... پشت سرش من و علی و محمد دویدیم.. کنار تابوت نشست.... اول پرچم رو کنار زد... 🙂سخت ترین لحظات عمرم سپری میشد!) باید شاهد پر پر شدن رها .. جلوی جنازه رسول می بودم )): ٪ رسول... خوابیدی؟؟؟ 🙂هع.... پاشو ... مگه الان وقت خوابه؟! رسول.... چرا جواب نمیدی؟! داوود چرا جواب نمیده؟؟ & خوابه😭😭😭.. ٪ 🙂رسول... پاشو.... چرا جوابمو نمیدی؟؟؟ یادته همیشه میگفتم... رسول.... میگفتی جانم... بگو...🙂... حالا نگاهم نمیکنی؟¿ رسول.... مگه نمیخواستی عروسی منو ببینی😄😢😫... پاشو رسول.... مگه قرار نبود بشی دایی رسول؟؟؟. مگه نمیخواستی من بشم عمه رها... اینجوری نمیشه ها!!!!!! پاشو بببین همه منتظرن.... من... داوود.. علی... محمد... آقا سعید... فرشید... هع.. آقا رضا... کلی آدم اومده واسه دیدنت... گرفتی خوابیدی؟؟؟.. رسول.... پاشو.... رسول پاشو بهت میگم.... رسول؟؟؟؟؟ محمد چرا جواب نمیده؟؟؟؟؟؟؟؟ تو صداش کن شاید جواب بده.... رسولللل؟؟؟؟ رسولللللل..... علیییییییی چرا جواب نمیدههههههههههههه؟؟؟؟. علی این چرا جواب نمیده😩😩😩😭😭😫 رسول .. تو هم رفتی.... تو هم شدی نیمه راهی؟؟؟؟؟؟؟ رسول ... مگه قول ندادی.... رسول ..‌ کاش ازت قول گرفته بودم که برمیگردی... آخه تو زیر قولت نمیزدی..... سرش رو تابوت گذاشت... اشک می‌ریخت و با صدای بلند با رسول درد دل میکرد... صدای باز شدن در اومد.... خانم محرابیان .. با حال خراب وارد شد... قدم های اروم برداشت.... یه کاغذ دستش بود.. یه کاغذ که معلوم بود مچاله شده... روش اشک ریخته شده.... دستش رو به سمت محمد دراز کرد... < وصیت نامشح... داده بود به من ...🙂😞🙃 من‌‌‌... من حتی نتونستم یه بار به اسم صداش کنم.... رسوللللل😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_پنج #داوود... رسول رو قرار بود از معراج شهدا ببر
به نام خدا ۱ روز بعد .... به خاطر دلایل امنیتی... نتونستیم مراسم درست و حسابی بگیریم..... 🖤آخرین خداحافظی با رسول... با رفیقم... با عزیزم... با داداشم کردم): 🙂🕊رها ۱ روز بود که حتی ۱ کلمه حرف هم نمیزد.... وصیت نامشو باز کردم.... $ بسم الله الرحمن الرحیم... شهادت میدهم که خدا یکی است... و او بهترین است... حضرت محمد (ص) ولی و پیغمبر اوست... خدایا تو شاهدی که طی ۵ سالی که افتخار حفاظت از امنیت مردم این خاک رو داشتم... تا حد توانم عمل کردم... و کوتاهی نکردم... خدایا تو شاهدی که در حرف و عمل امنیت و آرامش مردم را در نظر گرفتم.... امیدوارم پدر و مادر عزیزم .. من رو حلال کنند... همکارای خوبم .. و دوستان عزیزم... من رو به خاطر رفتاری که داشتم حلال کنید.... چند کلامی با خانواده ام.. خواهر عزیزم... ممنون که به خاطر من هر سختی رو تحمل کردی... امیدوارم در کنار با معرفت ترین رفیقم... داوود .. خوشبخت باشی... برادر عزیزم... ممنون که همیشه و در هر مرحله از زندگی حامی و همراه و پشتیبان من بودی... محمد جان... اگر کم کاری داشتم مرا ببخش... و حلالم کن... ✨❤️نازگل عزیزم... عزیز عمو.. خیلی دوست دارم.. امیدوارم وقتی بزرگ شدی هم مثل الانت مهربون و عزیز باشی... خیلی دوست دارم عمو جان... 🙂🕊 خداحافظ رسول... :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: & چی شد؟؟؟ نیومد؟؟؟ * میگه میخواد پیش رسول باشه😔... & تو برو خونه... من خودم میام... * باشه🙂.. کنار قبرش نشسته بود): تنهای تنها... خیره به کلمه شهید ...(: ٪ روزی که می‌خواستید برید... رفتم اتاقش🙂.. گفتم رسول... نگرانم... میترسم داوود بره و برنگرده... اون وقت من‌ چی کار کنم؟؟؟ خندید و گفت... قول میدم مواظبش باشم... قلب آدما هیچ وقت دروغ نمیگه..! یه چیزی ته دلم میگه داوود سالم برمیگرده... وقتی هم می‌خواستیم از هم جدا شیم.. مامان گفت.. مراقب بچه مردم باشی ها... گفت... هع.. بچه مردم کیه🙂.. مراقب داوود .. هستم... میبینی؟!🙂😔 همه مون به فکر تو بودیم.....):💔 هیچکس به فکر خودش نبود...... حتی خودش): & روزای آخری رو به خاطر من شیفت وایمیستاده.... به محمد گفته بوده که به من چیزی نگه.. همیشه مهربون بود..🙂😞 اما.. رها.. ٪ ن... دیگه به من نگو رها... رها مرد‌... رها تا وقتی زنده بود که رسول بود... یه بار ازم پرسید دوست داری اسم مستعار واسه پرونده بعدی چی باشه؟؟؟ گفتم زینب... 🙂از حالا به بعد من زینبم... زینب صدام کن.... & باشه زینب... پاشو بریم... ٪ داوود.... دیدی چطور عروسیمون عزا شد؟؟؟😢😞... دلم واست تنگ میشه رسول): & زینب... مهم راه رسول.... رسول زنده تر شد.... ٪ میدونم... فقط... خیلی دلم براش تنگ میشه): پ.ن 🖤🕊رسول .. خداحافظ.... ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ رسول ... بیا.... سلاممممممممم... کجایی؟؟؟؟؟ اگه اجازه بدید من امروز زودتر برم خونه... برنامه فردا رو یادتون نره... خسته نباشید..
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_شش #داوود ۱ روز بعد .... به خاطر دلایل امنیتی..
به نام خدا چند سال بعد...... ؛Z اینم همون لیستی که گفته بودید... € ممنون... ؛Z با اجازه... € زینب خانم... ؛Z بله ؟! € برنامه فردا رو یادتون نره ... ؛Z چشم... فقط اگه اجازه بدید من امروز زودتر برم خونه... € باشه... حتما... ؛Z ممنون.... فردا عصر هم تشریف بیارید... € حتما... مگه میشه نیام... ؛Z با اجازتون🌿 € خسته نباشید... از اتاق محمد بیرون اومدم.... به سمت پله ها رفتم.... که چشمم خورد به شهید سال... 🤓لبخندی زدم.... عکس رسول بود:... اسم خودش رو هم نوشته بود.. تنها فرقش این بود که یه کلمه خوشگل... اومده بود اول اسمش😍🙂 شهید... رسول حسینی... با صدای خانم افشار به خودم اومدم... × کجایی زینب جون؟! ؛Z هان؟ هیچی... داشتم میرفتم... اروم پایین رفتم... سرمون شلوغ پرونده کاکتوس بود.. پرونده جدیدی که توی تحقیقات اولیه اش بودیم✨🌹 پشت میزم نشستم... همون میزی که مال رسول بود... عکسش روی میزم .. باز منو یاد خاطراتم انداخت... دفتر خاطراتش رو از توی کشو در آوردم... توی آخرین صفحه اش خاطره ای نوشته بود... که من رو به آخرین دیدار برد... همون روزی که باهم عکس زیبایی انداختیم.... گوشیم زنگ خورد... & الو ... سلام زینب... صبح به خیر.. ؛Z سلام داوود جان.. صبح شما هم به خیر... کجایی؟؟؟ & دارم میام دنبالت... ؛Z از محمد مرخصی گرفتم... تا ۱ ساعت دیگه سرم خلوت میشه... & باشه .. فقط مطمئنی خسته نیستی؟؟ نمیخوای استراحت کنی؟؟؟ ؛Z مهربون شدی؟؟ باز چه خبر شده من خبر ندارم😂... پدر و دختری چه نقشه ای کشیدید؟؟ باز دسته گل به آب دادید؟؟؟😂 & 😐ن... چیزی نیست.. داریم راه میوفتیم😂😅 حالا .. بعدا خودت میفهمی... ؛Z باشه.. من منتظرم... کارهام رو جفت و جور کردم... گوشیم تک زنگ خورد ... میز رو مرتب کردم... از سایت خارج شدم... & سلام زینب خانم😁خسته نباشید... ♧ سلام مامان😍✨ ؛Z سلامممممممممم... ✨درسا خانم😅✨ ♧ مامان مامان... امروز صبح که اومدیم اتاق رو مرتب کنیم... & درسا .. مامان خستس🤨😉 ؛Z عه.. داوود بزار بچه حرفشو بزنه😐 & خسته ای دیگه ... ن.. عه.‌. نگو😂 ؛Z بگو .. چیشد؟؟😐 ♧ دست بابا خورد به همون گلدونه که دایی علی داده بود... بعد بابا خندید .. گفت اینم از یکی.. ن.. اینم از این یکی.. & عه.. درسااااااا😘😂 چرا گفتی؟؟؟ زینب به جان خودم سهوی بود.. ؛Z 🧐عه.. باشه.. حرکت کن بریم دنبال رسول😐 بعدا معلوم میشه😂 & 😂شیطون ... تو مگه قرار نشد نگی... ؟؟؟ این همه باج بهت دادم... 😂زینب باور کن تا اینجا کلی چیز میز واسش خریدمااا😩😂 ♧ بریم... رسول شاکی میشه ها & صحیح😅 درسا پنج سالش بود ... و یکی یه دونه ... رابطش با داوود... خیلی خوب بود... به سمت کلاس کامپیوتر رسول حرکت کردیم.‌‌.. پسری قد بلند... مهربون و عینکی... و در عین حال توی رابطش با درسا... مثل من و رسول😂 از شباهت زیادش به رسول... اسمش هم شد هم‌اسم داییش... دقیقا مثل رسول عاشق کارای کامپیوتری ... درست مثل رسول باهوش و با استعداد.... & نگاش کن.... دور و برش رو نگاه نمیکنه ... ♧ رسول... بیا..... ؛Z رسول ... مامان بیا... $ سلام .. سلام.. ♧ به قول بابا تو خپلوتی؟😐 $ اولا خپلوت ن هپروت .. بعدم خیلی زبون دراز شدیااا😐 ♧ تقصیر خودته .. همش ما رو علاف میکنی... ♧ درسا یه چیزی بهت میگما😐 & چه خبره آقا رسول؟؟؟؟؟ باز شما دوتا افتادین ب جون هم ... ؛Z درسا داداشت بزرگ تره ها... باید بهش احترام بزاری😅 & 😂آه.. آه... نگا کن مادر و پسر چه هوای همو دارن... ؛Z داوود ... برو که کلی خرید داریم..... $ مامان باز مهمونیه؟؟ من درس دارما😕 & خیلی خوب آقای درس خون😐 ؛Z مهمون دایی علیه ها🤓 $ جون من؟؟ ایووووللللللللللل پ.ن 😂😍بچه ها... اینا رو ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ ✨بیایین کمک.... 😍سلام دایییییییی... 😄ناراحتی؟؟؟
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_هفت #رها چند سال بعد...... ؛Z اینم همون لیس
به نام خدا بعد از کلی خرید واسه مهمونی امشب .. و مراسم فردا عصر.. برگشتیم خونه... ✨داوود رفت سایت... من هم لباسام رو عوض کردم.. ؛Z بچه ها... بیایین کمک.. ♧ مامان من که خستم😴 $ منم که درس دارم😁 ؛Z رسول درس دارم .. درس دارم نکن ها🧐😐 بابات که رفت سر کار تا شب هم نمیاد.. درسا که از پس همه کار ها برنمیاد.. بدو... بدو کلی کار داریم... $ اه.. مامان😬.. ؛Z 😐مامان نداره... من و درسا میریم واسه سالاد... کمترین کاری که میتونی بکنی اینه که اتاق خودت و بابات رو مرتب کنی🧐 بریم درسا.. ♧ من که خستم... ؛Z برو ببینم تو هم از داداشت یاد گرفتی😐😂 .................................................... مشغول درست کردن سالاد شدیم.... توی فکر پرونده جدید بودم... اینکه چطور باید علامت سوال بزرگ توی ذهنم رو کشف میکردم.... فردا سالگرد رسول بود... قرار بود توی مراسم کنگره فردا متنی رو بخونم.. اما اصلا تمرکز نداشتم.. چند وقتی بود که محدثه ذهنم رو در گیر کرده بود... همون سالی که رسول شهید شد ... انتقالی رو گرفت و رفت یه استان دیگه...)): از اون روز دیگه خبری ازش ندارم... من هم درگیر خودم بودم... در گیر زندگی جدید بدون رسول... اون سال ها.. با هرسختی که بود گذشت... حالا .. داره ۱۴ میشه که رسول.. با لب تشنه و .. یه لبخند .. برای همیشه دست از نفس کشیدن برداشت.. اما زنده بود.. تو تموم این سال ها... 🤨با این ذهن درگیرم.. درسا هم گیر داده بود😐😂 ♧ مامان.. ؛Z بله😲 ♧ اسم تو چیه؟؟ ؛Z تو نمیدونی اسم من چیه😐😂 ♧ بگو دیگههه😕 ؛Z زینب... ♧ پس چرا بعضی موقعا... دایی علی بهت میگه رها.. یا اون اقاهه که دوست باباعه.. تازه خود باباهم گفت🤓 رها... بعد گفت .. ببخشید ؛Z چون اسمم رها است.. ♧ مگه خودت نگفتی اسمم زینبه☹️ ؛Z خوب ببین... من اسمم رها بود.. بعد دیدم زینب قشنگ تره.. گذاشتم زینب😍🙂 ♧ اما رسول که گفت به خاطر دایی رسول عوضش کردی... ؛Z 🙄درسا... ♧ مامان... ؛Z بله؟؟😬 ♧ دایی رسول کجا رفته؟؟ چرا هیچ وقت نمیاد خونه مون... فقط عکسش رو دیواره کاش هیچ وقت این سوال رو نمیپرسید.. ؛Z پیش خدا عزیزم🙂💔 ♧ پیش خدا یعنی کجا؟؟ ؛Z یعنی .. یعنی تو آسمون.. ♧ هعی.. ؛Z چی شد درسا🙂؟! ♧ آخه... یه بار که از بابا پرسیدم عمو کجا رفته... گفت پیش خدا... یعنی باهمن؟؟؟ 🙂تو تموم این سال ها... حتی یک لحظه هم یاد رسول از زندگیمون کنار نرفته بود.... دلتنگش بودم.. بیشتر از هر زمان و هرجا... پاشدم به طرف اتاق.. ♧ مامان.. کجا رفتی... ؛Z میام عزیزم... میرم... دستمال کاغذی بیارم.. یه سر به رسول بزنم😢 نمیخواستم اشک هام رو ببینه... صورتم رو شستم.. به آیینه نگاه کردم.. چقدر دلم برای رها تنگ بود)): ............................................................... زنگ در بلند شد... درسا با سرعت رفت کنار آیفون.. صندلی رو گذاشت..😂 $ آخه مگه مجبورت کردن تو جواب بدی🤨😂 ؛Z کیه درسااا؟؟ ♧ هیچ کی.. $ چی چیو هیچ کی .. بده من ببینم😐 ♧ مامور برقی؟؟؟ ؛Z ت.. درسا بده رسول ببینیم کیه.. ♧ دروغ نگو.. دروغ گو... تو که مامور برق نیستی...☹️ $ درسا .. بدهههه به منننن😐😐 ♧ خخ🤓😂 باشه... مامان .. مامان... از اداره اگاهه.. میگه تشریف ببر دم در.. ؛Z وا... 😱 تو دلم شور افتاد.. نکنه داوود چیزیش شده.. چادرم رو پوشیدم.. رفتم دم در ... & سلام خانم...‌ ؛Z داوود تو خجالت نمیکشی 😂... از سنت خجالت بکش.. مگه بچه ای؟؟ & درسا بزن قدش..خوب مامانو کشوندی دم در😂 ♧ به قول رسول... ایوووللل😅 عه... سلام داییییییی .. سلام نازی😄 سلام رزی😍 ¤ سلام.. درسا خانم 🤪.. خوبی ؟؟ ♧ رزی بریم بازی..؟؟ نازگل... 😍دختر دوست داشتنی علی... و عزیز رسول... حالا ۱۷ سالش بود... 😅کلی بزرگ شده بود... رزیتا هم دومین دختر علی بود.... رزیتا از درسا ۲ سال بزرگ تر بود... و هم بازی درسا... ؛Z سلام علی... سلام زهرا جون... ¤ سلام.. زینب خانم... یادی از فقیر فقرا کردین؟؟ ○ خوبی زینب😅؟؟ ؛Z علی تو باز شیرین بازیت گل کرد؟؟😂 ○ بابا شما سنگین شدین... ما که شیرین بودیم🤪 ؛Z دو عامل وقت گرفتن دنیا😐😂 ○ خواهرشوهر بازی در نیارااا & خوش اومدید.. بفرمایید... ¤ 😂با تشکر از دوستان پیشواز آمده... ؛Z نازگل خانم کجاست صداش درنمیاد.. ♡ سلام🙂 ؛Z ناراحتی؟؟؟ ♡ 😕ن .. خوبم عمه .. & بیایین داخل زود... هوا سرده... $ سلام نازگل... کتاب هایی رو که گفتم واسم اوردی؟؟؟ ♡ علیک سلام آقا رسول... آره.. یه دقیقه... بفرمایید.... ¤ چطوری آقا رسول دوم $ ممنون دایی.. خوبم😍 پ.ن نگید چرا یه پارت... که دلیلش رو بعدا میگم... ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ اونی که خیلی وقته منتظرشی رو میبینی!! کبوتران مهاجر پیامبران امید... ممنون.... رسووووولللللل..... خوبی رها؟؟؟؟ رها چی شد؟؟؟؟ هوووو.. هوو
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_هشت #رها بعد از کلی خرید واسه مهمونی امشب .. و م
به نام خدا ؛Z معلومه این همه مدت کجایی؟؟؟ میدونی چقدر نگرانت بودم... چقدر برات گریه کردیم؟؟؟ بعد تو دیگه هیچ کس اون آدم سابقش نشد.. با تو ام... جواب منو بده... خیلی دلتنگتم... $ اونی که خیلی وقته منتظرشی رو میبینی.. ؛Z کی رو؟؟؟ کی ؟؟؟ جواب بده‌‌.... رسولللللللللل... کجا میری؟؟؟ نروووو ... منو تنها نزار‌.... رسول.... ؛Z هووو...هوو..😓... & چی شد رها؟؟؟ $ مامان خوبی؟؟؟ ؛Z هیش... هوف.. خوبم.. هیسسس.. درسا بیدار میشه... & آب بخور🥛 ............................................................ € همه چی امادس دیگه؟؟ ¥ بله آقا.. خیالتون راحت! € سردار؟؟ ¥ همه مهمونا تشریف آوردن... سالن اجلاس منتظرن... € خوبه.. رها خانم... ن... ببخشید.. ؛Z راحت باشید آقا محمد... € شما آماده اید؟؟ ؛Z بله... استرس داشتم.. ن به خاطر مراسم... ن... حس میکردم... یه چیزی گم کردم... از دیشب که رسول اومد به خوابم ... خیلی دل نگرانم.... ؛Z بسم الله الرحمن الرحیم... ولاتحسبن الذین قتلو فی‌سبیل الله اموات‌ بل احیاء عند ربهم یرزقون (آیه ۱۶۹_سوره ال عمران_صفحه۷۲_جزء ۴) هرگز آنان را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار... که آنان زنده اند و نزده پروردگارشان روزی ویژه دارند.... کبوتران مهاجر پیمبران امید... شکوه خلقت عالم صنوبران شهید.. شما ز غربت و وحشت امانمان دادید.. حریم امن خدا را نشانمان دادید... کبوترانی که رفتند تا فراز آسمان ها... پرواز کردن تا رسیدن به قله... پرواز کردند تا فراز امنیت🌸 رفتند تا بمانند مردم .. در آسایش و آرامش... و دوستان بدانند.. طبق آنچه که خداوند در آیه فرمود... شهدا زنده اند!!! و این برای خانواده های شهدا .. یقین است.. ما یقین داریم ... برادران و پدران .. و مادران شهید و شهیده این سرزمین زنده اند... در سختی و مشکلات .. یاریگر خانواده اشان .. و یاریگر کشورشان.. و یاری گر مردمی.. که به خاطر عشق به آنها جان را فدا کردند هستند... و قسم به آفتاب... که آنها لحظه ای ما را تنها نگذاشته.. نمی‌گذارند و نخواهند گذاشت... مکن تحدیدم از کشتن... که من.. تشنه زارم به خون خویشتن... دشمنان بدانند.. از دادن جان واهمه نخواهیم داشت... و تا پای جان.. و تا آخرین قطره خون... حافظ آرامش و امنیت این خاک خواهیم ماند... چرا که حضرت امام فرمود.. بکشید مارا .. ملت ما بیدار تر میشود.... از سن پایین اومدم... جای خالی رسول رو حس نمیکردم... چون کنارم بود... بین جمعیت دنبال گمشده خودم میگشتم... دنبال رسول.. دنبال نشونه ای که توی خواب رسول بهم گفت میگشتم... با صدای محمد به خودم اومدم... € زینب خانم... اگه میشه بعد از اتمام‌مراسم .. بیایید اتاق من.. ؛Z چشم.. حتما... € ممنون.... مراسم تموم شد... من و داوود و محمد .. توی یه ماشین... و آقا سعید و بقیه بچه های تیم.. با ماشین دیگه برگشتیم اداره.. فاصله سالن اجلاس تا سایت زیاد نبود... اما به خاطر امنیت بیشتر با ماشین اومدیم... ............................................... ؛Z من در خدمتم.. از پشت میزش پا شد.. روی صندلی رو به روی من نشست.. سرش پایین بود.. € زینب خانم.. چیزی که میخوام بهتون بگم...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_نه #رها ؛Z معلومه این همه مدت کجایی؟؟؟ میدونی چ
به نام خدا € زینب خانم راستش چیزی که میخوام بهتون بگم .. توی انتخابش ازادتون میزارم... ن دستوره.. ن حکم... هرجور که خودت صلاح بدونی میتونی عمل کنی.. ؛Z بگید آقا... چیزی شده؟؟ موضوع چیه؟¿ € اگه .. سردار .. همون سال که .. رسول جان شهید شد.. رضایت نداده بود... قطعا شهرزاد رئوف هم .. مثل برادرش ... اعدام میشد... اما ... به خاطر .. همکاری هایی که با ما انجام داده... حبس ابد گرفت... ؛Z نمیخوام راجبش بشنوم... ببخشید.. پاشدم که از اتاق بیام بیرون... € رهاااا خانم.. رها جان.. حرف هام رو گوش بده.. بعد اگه نخواستی قبول نکن... یه دقیقه بشین ؛Zمن از شنیدن اسم این آدمم.... چشم.. € بعد از دستگیریش.. زمان زیادی نگذشت که ... فهمیدیم سرطان ریه داره.... حالش اصلا خوب نیست... از لحاظ روحی مشکل جدی داره... به حدی که... گزارش شده .. موهاش سفید شد.. ببین.. من میدونم که اون قاتل رسول!.. من خودم توی این ۱۴ سال.. فقط ۲ بار.. اونم .. برای گرفتن اطلاعات.. همون اوایل سراغش رفتم... حالش خیلیییی.. بده.. ساده بگم... آخر عمرش... داره میمیره... تنها خواستش اینه که تو رو ببینه... ؛Z آقا من.. € تو مجبور نیستی قبول کنی... اصلا.. اصلا میتونی جواب ندی... من توی این انتخاب .. تنهات میزارم... فقط همینو بدون که نفس هاش به شماره افتاده.. به زور دستگاه زندس... ؛Z اگه به من میگفتید.. جونتو بده.. می دادم.. اما از من نخواهید .. کسی رو ملاقات کنم.. که عامل تمام اشک های منه!!! عامل تمام ناراحتی های داووده... عامل کشته شدن پاره تنمه🙂.. عامل سوالای بدون جواب درسا است... ..... ببخشید... عذر میخوام... از اتاق بیرون اومدم... حالم خوب نبود... نشستم پای سیستم... دنبال پیدا کردن ای پی چند تا سیستم... و پیدا کردن یه آدرس ایمیل که مربوط به پرونده جدید بود... دفتر رسول رو از کشو در آوردم... یکی از صفحاتش رو باز کردم... توی اون دفتر.. تقریبا تمام اتفاقات روز.. تمام حرف های خودم و خودش.. و تمام کار هاش رو از زبون خودش نوشته بود... با خوندن تک تک خاطره هام ... کلی ذوق میکردم ... و ... دل گیر میشدم... این خاطره مربوط ب بعد از آخرین دیدار بود... (از زبون رسول توی دفترش) سوار ماشین شدیم... بچه ها همه آماده بودن.. سوار ون شدیم و به سمت مرز حرکت کردیم.. خیلی خوابم گرفته بود.. بچه ها هم فاز شوخی برداشته بودن😅 چشمام رو بستم شاید بتونم بخوابم.. یه حسی بهم میگفت.. توی این رفتن .. برگشتی نیست.. هع.... خوابشو دیدم.. به خودش که روم نشداا😂✨ ولی... دلم واسه دیوونه بازیامون خیلی تنگ میشه😂 --- خندم گرفت.. ✨گوشیم زنگ خورد.. ؛Z الو... الو... کسی جواب نداد... کار هام رو که انجام دادم... از سایت بیرون اومدم... حس میکردم کسی دنبالمه... اما هرچی که به دور و برم نگاه کردم چیزی نفهمیدم... داوود باید سایت میموند.. رفتم خونه تا برای عصر آماده بشم... خستگی کار .. باید از تنم در میرفت... پ.ن 😍😅ایه قرآن 😍✨ متن رها... عاقبت شهرزاد رئوف😏 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ حس میکنم کسی دنبالمه): یادش به خیر... میرسه به نازگل خانم😍
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_هفتاد #رها € زینب خانم راستش چیزی که میخوام بهتون بگم
به نام خدا علی زودتر اومد دنبال بچه ها... بچه ها رو برد خونه ی خودشون که عصر باهم بیان سرمزار رسول... منم مشغول درست کردن حلوا و رنگینک شدم... & الو سلام.. خوبی زینب؟؟ کجایین؟¿ ؛Z سلام داوود جان.. من خوبم.. بچه ها رو علی برد ... خونه خودشون... تا یکم باهم باشن.. منم خونه تنهام .. دارم حلوا درست میکنم.. & آماده شو یک ساعت دیگه میام دنبالت که بریم.. ؛Z باشه... & فعلا.. ؛Z عه.. ن.. داوود.. یه چیزی‌.. & جانم؟؟ ؛Z مهمونا رو دعوت کردی؟¿ & وای.. رها چند بار میگی.. بعله... به همه شون گفتم.. ؛Zخیالم راحت؟؟ & رها جو.. ببخشید.. زینب ... بچه ها کار دارن.. بعضیا شون هم شیفتن.. عذر خواهی کردن.. گفتن نمیتونن... ؛Z خیلی خب.. محمد چی؟؟ & نمیدونم.... زیاد خوشش نمیاد محل کار حرف نا مربوط بزنیم... ؛Z خیلی خوب.. خودم زنگ میزنم به عطیه خانم.. & زینب ‌... محمد صدام میکنه... من برم.. ؛Z به سلامت... ..... ؛Z الو .. سلام عطیه جون... خوبی؟؟ £ سلام .. رها خانم... خیلی ممنون... شما خوبی؟؟ آقا رسول...‌ درسا ؟؟؟ 😄همه خوبن؟؟ کجایی؟؟ به ما سر نمیزنی... چی کار کردی با این بچه های ما؟؟ زینب جون زینب جون از دهنشون‌نمی افته... از این تکنیک هات به ماهم یاد بده😁 کجایی؟؟؟ به ما سر نمیزنی¿¿ ؛Z دیگه شما که عطیه جون بهتر میدونی... سرمون حساااابی شلوغه.. البته... یه دوروزی هست که.. هعی... به خاطر سالگرد رسول... یه خورده همچین تو مرخصی ام... ولی خوب... درگیریم دیگه😁!! £ بله.. بله... در جریانم😅 شما دیگه از وقتی شدی سرکار حسینی دیگه زیاد تحویل نمیگیریاا😃 ؛Z اختیار دارید.. ام.. راستش زنگ‌ زدم واسه ساعت ۵ امروز عصر دعوتتون کنم.. البته.. میدونم .. یه خورده دیره... اما .. دیگه خلاصه که ببخشید.. البته... داوود .. به آقا محمد گفته بود... ولی شما رو دیگه ... بزارید به حساب بی حواسی و گیجی من.. £ این چه حرفیه... چشم.. چشم.. حتما... میرسم خدمتتون... ؛Z قربانتون.. خدانگهدار.... وسایل رو توی سبد جا دادم... دم در ایستادم که داوود سر رسید.. .................................................................. ؛Z پرونده به کجا رسید؟؟؟ کیس جدید شناسایی نشد؟؟ اگه نتونیم ردشونو بزنیم... دستمون به هیچ جا بند نیست.. عملا هیچی ندادیم.. & 😐میشه خواهش کنم از کار حرف نزنیم((:.... ؛Z 😂 خواهش؟؟ ن .. تکرار کن... خواهش؟؟😂 & جنبه خواهش هم نداری😐.. چقدر این کلمه آشنا بود.. هع.. توی این سالا... هر کلمه یا هرچیزی‌.. منو به سمت خاطرات خودم و رسول میکشوند... ؛Z یادش به خیر... اینو یه زمانی.. رسول جای تو به من گفت😅🙂 & اخی... چقدر دلم تنگ شده.. یادش به خیر.. یادش به خیر.. رسیدیم ... بچه ها ... چند تا از همکارا.. آقا محمد و عطیه... پدر و مادر داوود و .. مامان و بابا ... و چند تا از مردم عادی دیگر اومده بودن.. فهمیدم‌ که خیلی دیر رسیدیم... حس میکردم... هنوز.. هنوز حس میکنم کسی دنبالمه): به دور و برم نگاه کردم... نازگل... کنار قبر رسول نشسته بود... شاید حس میکردم..چرا از دیشب ناراحته . . شاید توی این چند سال... همه توجهات به من بود) ... چون همه فکر میکردند . . . شاید دوری رسول .. برای من از همه سخت تره... هیچ کس توجهی نکرد... که.... شاید قلب نازگل... کوچیک تر از اون بود که بتونه دوری رو تحمل کنه... شاید .. نمیتونست.. مهربونی های رسول رو.. راحت فراموش کنه... نگاهم افتاد به ساعتم... خندیدم... گریه و خندم... گره خورده بود به خاطراتم کسی متوجه رفتارم نمیشد... یه نگاه به بقیه کردم.. به علی چشمک زدم... ؛Z وقتی یاد گرفتم تیر اندازی کنم... از رسول قول گرفتم ... که برام هدیه بخره😋🙂 اونم.... سرقولش موند و... این ساعت رو برام خرید... البته... حس میکنم این ساعت دیگه .. برای سن من نیست... 😄 باید برسه دست کسی که مراقبش باشه... اندازه دستش باشه.. به رنگش بیاد... بستمش به دست نازگل... ؛Z و قل بده که مراقبش باشه😉 ♡ عمه؟!🙂😢😍 & میرسه به نازگل خانم😍 ♧ دیگه با دایی رسول قهرم😠☹️.. € چرا درسا خانم😅؟! ♧ هعی... آخه.. دایی رسوللل... نازگل رو از همه بیشتر دوست داره... فقط نازگل دیده... تازه.. ساعتشم داد به اون... همه تونم اونو بیشتر از من دوست دارید.. & حسود خودمی😂😘 درسا شده بود نمک مجلس..😅 بعد از پخش خیرات... همه رفتن... معمولا همیشه بعد از رفتن همه میموندم... ؛Z جالبه.. ۱۵ سال با یکی قهر باشی... بعد همه درد و دلات... پیش اون باشه☹️... دروغ چرا... هنوز هم از دستت دلخورم رسول... اصلا قهرم... مثل همون موقعا که شوخیای بی مزه میکردی و من قهر میکردم😂... ۱۵ ساله که... تنها راه آرامشم.. اومدن اینجاست... 🙂نازگل رو دیدی؟؟؟ چه بزرگ شده)): من خوب میدونم توی دلش چی میگذره ... رسول هم که کپی خودته🙂.. واسه همین... خوب میدونم چجوری باهاش تا کنم.. ر
『حـَلـٓیڣؖ❥』
وحیش عین خودته... رزی... باشنیدن اسمت گل از گلش میشکوفه... مشتاق راجب بهت بدونه... درسا هم مونده با
به نام خدا افتادم دنبالش... اما من هوشمند عمل کردم... جوری تعقیبش کردم که متوجه نشد.. ؛Z الو... داوود .. الان کجایی.. & علیک سلام.. چی شده؟؟؟ ؛Z میگم کجایی؟؟ & بچه ها رو پیاده کردم... نزدیک ادارم.. امشب شیفتم.. خو.. ؛Z داوود ... ول کن این حرفا رو ... الان کی سایت ؟؟؟ & چی شده؟؟؟ ؛Z من همین الان نیاز به کمک یکی از بچه های سایت دارم... کی اونجااااس؟؟؟..؟ & خودم نزدیکم... ؛Z خیلی خوب... ببین داوود... یه شماره پلاک برات میفرستم... & رها .. دارم نگران میشم... چی شدهههه؟؟ ؛Z این ماشین الان دو روزه که دنبالمه.... فقط شماره ای که برات فرستادم رو شناسایی کن.. & الان کجایی؟؟؟ ؛Z داوود .. من باید برم... بهت زنگ میزنم... تعجب کردم.... داشت به سمت ... به سمت مزار رسول میرفت.... از ماشین پیاده ... پوشیه داشت.. اون یه زن بود... کنار قبر رسول نشست... < دنبال یه فرصت بودم که باهم تنها بشیم.... سلام رسول جان...🙂 شاید اگه زنده بودی... میگفتی... معلومه کجایی؟؟؟ چرا این همه دیر کردی.... حق داری.... اما .. به منم حق بده ... ۱۴ ساله منتظرم... منتظر یه خبر... یکی که بیاد بگه .. همه چی دروغ بود... یه فیلم بود... یه خواب تلخ... منتظرم ... برگردی ... با همون خنده های همیشگیت... سهم من از تو... فقط ... ۲ دقیقه ایه.. که گفتی... بهم علاقه داری... 🙂اون شب... تا صبح گریه کردم... با خوندن هرکلمه از نامه و وصیت نامت اشک ریختم.. ۱۴ سال منتظر بودم... ۱۴ سال کمه؟؟ بعد تو... چشمام رو روی همه بستم... این سینه... این سینه پر از درده... پر از زهره... پر از اشک و اهه... رفتم... از سایت.. از اینجا... از این شهر... اگه .. میشد از این کشور هم میرفتم.. بعد تو دیگه دلش رو ندارم اینجا باشم... هیچ کس درد منو نمیفهمه.. اصلا من کی ام؟؟؟ کی تو ام؟! تو چی کار کردی با من🙂✨ صورتش که معلوم شد... شوک شدم.... داوود زنگ زد... گوشی رو زدم رو سایلنت.. جلو رفتم... باورم نمیشد... یعنی.. محدثه؟! این همه سال... این...این.. همون .. نشونه رسوله!! همونیه که منتظرش بودم... سرش رو گذاشت رو قبر... یه فرش کوچیک پهن کرد.. مشغول نماز شد... دیگه غروب بود.. اما خورشید هنوز میدرخشید... باید میدید چجوری عاشقانه توی قنوت نماز اشک میریزه... تسبیح به دست.. خیره به زمین بود.. اروم اشک می‌ریخت و ذکر میگفت.... بزرگ تر شده بود.. اما درست مثل همون زمان.. قد بلند و خوشگل... مهربون و محجبه بود... جلو رفتم.. ؛Z چند شب پیش اومد به خوابم.. انگار میدونست میای!! سرش رو برگردوند... ؛Z منتظرت بودم😍🙂😢 < رهااااااا🥺😍🤗🙂 بغلش کردم... چقدر رها گفتن هاش .. مثل رسول بود.. ن زن داداشم بود.. و ن حتی نامزد رسول.. اما میدونستم ... که محدثه هم رسول رو دوست داشت... اون ..‌ آخرین نفری بود .. که رسول دوسش داشت... حس کردم شونم خیسه.. اما نمیتونستم ازش دل بکنم... < خیلی دلم برات تنگ شده بود... اما... نمی تونستم ... ازش جدا شدم... تو چشماش خیره شدم.. .................................................... ؛Z چرا اینجا؟؟ چرا الان... چرا بعد این همه سال؟.. میدونی چقدر منتظرت بودم... چرا یهو غیب شدی.. < اولش رفتم... تا یه مدت... با خودم و خدا تنها باشم.... توی این سال ها خیلی اتفاقا افتاد... مهم ترینش هم.. از دست دادن .. پدر و مادرم توی یه تصادف.... ؛Z خدا رحمتشون کنه... تسلیت میگم.. < داغ رسول کم بود... اونم... حس میکردم دارم خفه میشم.. ؛Z چرا نیومدی ... چرا خودت رو خالی نکردی؟؟؟؟ چرا درد توی سینه ات رو نگفتی؟؟ < بعضی درد ها رو نباید گفت... با گفتنشون... ارزششون کم میشه.. چشمم خورد به انگشترش... حلقه بود... خیلی قشنگ بود... ؛Z مبارکه .. حالا .. کی هست این مرد خوشبخت😄؟! < هع😏🙂 ... واقعا هم خوشبخت شد.. ؛Z شد؟!😮🙂... < فک میکردم.. تو خبر داشته باشی... ؛Z از چی؟؟ < رسول .. قبل از اینکه بره.. یه پاکت داد بهم... وصیت نامه.. یه روسری.. یه نامه و .. یه حلقه داخلش بود🙂... روز آخر... انگار میدونست.. برگشتی تو کارش نیست... این حلقه هم که میبینی.. همونه... رها.. ؛Z زینبم... < زینب؟؟ ؛Z همون سال... اسمم رو عوض کردم.. < زینب.. الان ۱۵ ساله که تمام زندگی من... شده یه نامه ، یه روسری و یه انگشتر... خوش به حالت... من که .. هیچ وقت نداشتمش... لبخندی تلخ زدم... ؛Z بگو ببینم.. تو نامه چی نوشته بود؟؟😂 < عه .. رها... 😅تو آدم نشدی؟؟ ؛Z میخوام ببینم طبع شعری داشته یا ن...🙂😅 < تو تعریف کن... چه خبر؟؟ اون زمان با آقا داوود نامزد بودین؟؟؟ از سایت چه خبر... آقا محمد... خانم افشار... خانم فهیمی.. خانم قطبی ..‌ آقا سعید.. آقا داوود.. آقافرشید.. ام.. یه نفر... ؛Z آقا امیر رو جا انداختی😄 < اها... همه خوبن؟؟ ؛Z همه خوبن... رسول و درسا هم پسر و دخترمن😅 رسول .. که نوجونه.. درسا هم ه
به نام خدا آدما زندگی متفاوتی دارن... اما زندگی هرکسی.. بستگی به نوع و تفاوت نگاه هر کس داره... زندگی میتونه تلخ باشه! اونقدر تلخ که شیرینی های دنیا رو نتونی حس کنی.... اون چیزی که مهمه! نوع نگاهت... از بچگی به چشم دایی رسول بهم نگاه کردن... نوع نگاهشون به من .. زندگی یه شهیده... این.. بار مسئولیت من رو سنگین تر میکنه.. همیشه سعی کردم راه دایی رسول رو ادامه بدم.. شاید من برای رسول واقعی شدن... هنوز خیلی کوچیکم... البته .. بماند که توی هر کارم دایی رسول کمک کارم بود... توی درسم.. توی زندگیم.. توی سختیای مامانم... دایی رسول زنده است... شک ندارم... شاید نفس نکشه .. شاید ... آنقدر دور باشه.. که مامان هر روز یواشکی براش اشک بریزه و ... بابا هر بار با دیدن عکس دایی رسول.. بغض میکنه.... اونقدر دور .. که سوالای درسای نصف نیمه.. همیشه بی جواب بمونه... اما ... هر وقت که دلم میگیره ... از مامان .. کلید خونه ای میگیرم.. که دایی رسول توش نفس کشیده... حس میکنم.. اونجا برام .. حس زندگی داره.. وقتی وارد اتاق دایی رسول میشم.. حس میکنم دارم به خود واقعیم نزدیک میشم... جایی که پر از عکس شهدا و ... البته... پر از خاطرات مامان و دایی رسول... حالا عکس دایی رسول.. شده جزئی از عکس های اتاقش... هع... از بالا و پایین زندگی چیز خاصی رو نمیدونم.. فقط اینو خوب میدونم... زندگی میتونه به تلخی دلتنگی باشه.. به تلخی انتظاری که رها برای رسول کشید... میتونه هم شیرین باش ... مثل جون دادن رسول برای عشق به وطن.. مثل پرواز برای امنیت ❤️✨