『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_بیست_و_سه #محمد ▪︎ اولین جلسه دادگاه برسی پرونده آقا
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_بیست_و_چهار
#محمد
وارد خونه شدم..
€ صاحب خونه ها سلام...
□ آقا سلام..
€ علیکسلام .. چه خبر.. رسول بهتره؟؟
□ والا چه عرض کنم.. از وقتی که تماس گرفتن ..
داوود که ول کرد رفت.. نمیدونم کجا رفت..
رسولم که خیره شده به دیوار ..
لام تا کام حرف نمیزنه..
ن چیزی میخوره...
ن حرف میزنه..
ن دو قدم راه میره..
ن تلفوناش تلفناش رو جواب میده..
همش یا سرش تو لپ تاپ.. یا خوابه..
€ عه.. خیلی خوب.. من دیگه هستم.. تو برو سایت.. کمک دست فرشید و سعید وایستا دست تنهان.. اگه داوود اومد سایت بهم خبر بده..
سعید بگو بالا سر بچه ها وایسته..
حواسش به کار باشه..
یه گزارش کامل.. امیر.. تاکید میکنم..
کامل از اتفاقات مربوط به پرونده..
می نویسی.. فایلش رو میفرستی برای معاونت..
یه نسخه اش رو هم روی یه USB میزاری رو میز من..
□ چشم آقا.. با اجازه...
مثل همیشه اول دست و صورتم رو کنار حوض آب شستم..
خیلی خسته بودم..
عطیه هم که ۱ هفته برای بررسی صلاحیت یه سفیر ماموریت گرفته ..
دقیقا به خودم هم نگفت کجا قرار بره...
€ سلام استاد رسول..
$ سلام..
خودش رو جمع و جور کرد..
€ خسته نباشید..
پاسخ؟؟؟
€ امیر گفت .. کز کردی یه گوشه..
با یه تماس ساده بهم ریختی؟؟
$ 🙂نگرانشم... میترسم کار داده باشه دست خودش..
€ یعنی چی رسول..
$ آقا.. رها طاقت نداره.. از بچگی.. ن بابام.. ن من ن علی.. هیچ کدوم نداشتیم از گل نازک تر بشنوه...
میترسم نتونه دووم بیاره..
بیشرف ها معلوم نیست چه بلائی سرش بیارن..
اگه نتونه..
€ نگران نباش..
من رهای شما رو از وقتی خیلی کوچیک بود دیدم..
اره.. نخورده دل نازک...
لطیف..
ظریف..
ولی مطمئن باش قوی ..
مطمئن باش دشمن شاد نمیشه!!
تماس گرفته..
این نشونه خوبیه..
حداقل میدونیم زندس..
سالمه...
$ من تا کی باید اینجا دست رو دست بزارم..
€ ت... رسول جان.. من اگه گفتم اینجا بمونی به خاطر خودت گفتم.. راحتی خودت..
$ راحتی خودم...؟؟!!!
امانت بابام معلوم نیست الان زیر دست چه گرگایی...
گرگایی که به خون من و شما تشنن..
به خون هم تیپای ما تشنه ان..
به خون هم وطناشون تشنه ان..
وای..
وقتی فک میکنم رها الان زیر دست اون سینا راد...
و مردای بیشرف..
وقتی میفهمم زیر دست اون اشغالای ...
مغزم متلاشی میشه...
€ آروم باش... خیلی خوب.. باشه.. قبوله...
فردا بیا سایت...
پاشدم ..
وضو گرفتم ..
اگه با خودش حرف میزدم..
آرامش به خودم و خونه برگرده...
الله اکبر....
$ قبول باشه..
€ قبول حق رسول جان...
$ آقا محمد... به نظرتون... میشه یه روزی دوباره رها برگرده...
بعد من برم سایت..
بعد هی غر بزنه چرا به من اهمیت نمیدی..
بعد .. من جرش رو در بیارم🙂..
بعد باهام قهر کنه...
بعد .. من برای منت کشی.. شیرینی بخرم..
ب.... هی...
€ نگران نباش... روزای خوب برمیگرده...
یه خوابی دیدم.. که.. خدا کنه تعبیر بشه ..
$ ایشالا که خیره..
€ ایشالا..
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_بیست_و_چهار #محمد وارد خونه شدم.. € صاحب خونه ها سلا
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_بیست_و_پنج
# رها
٪ حههه..حهههه..
♧ صبح به خیر..
صدای جیغم رفت بالا...
با صدای بلند شروع کرد به خندیدن..🙂
با خودم گفتم رها..
تو جواب همه رو دادی..
به همه تیکه انداختی..
جرئت تیکه انداختن و زبون درازی به اینو داری..
این فرق داره..
هر کی رو نشناسی اینو خوب میشناسی..
بد جوری از علی و رسول زخم خورده..
بد جوری کینه داره!!
زورش به اونا نمیرسه..
ولی به تو .. آره...
واقعا ترسیده بودم..
هوای خیلی سردی داشت..
شاید اگه طناب پیچیده نبودم..
از سرما یخ میزدم..
همه با لباس گرم بودن..
خود شهرزاد... یا یه لباس پشمی ..
شالگردن..
و کلاه وارد میشد..
اما..
من چی؟؟
یه لباس ساده..
چندان نازک..
هه... خدایا.. حکمتت رو شکر...
♧ یه وقتی من زیر مشت و لگد برادرای الدنگت بودم...
دنیا رو میبینی ..
الان تو مشت منی!!!
٪ حتی دلم نمیخواد جوابتو بدم...
گمشوووووووووو
برو بیرون...
برو عوضییییییییییی
ولم کن... ولم کنننننن... ولم کنننننن..
خدااااااااااااااااا
خدایااااااااااااااااا😭
نمیخوام ریخت رو ببینم...
عوضی هاااا..
بی غیرتا...
بیشرف هااااااااااا
صدای جیغم هر لحظه بالا تر میرفت...
دلم شکسته بود...
خیلی عصبی بود..
شاید اگه دستام باز بود.. میتونستم یه آدم بکشم..
😔🖤 چهار نفر ریختن سرم...
♡ چه خبره؟؟ چرا جیغ میکشه..
♧ چمیدونم.. روانیه...
داشتم حرف میزدم یهو شروع کرد جیغ کشیدن..
٪ میخوای بکشی.. بکش... زجر بدی... بده...
فقط تورو به هرکی میپرستی...
این اشغال رو از کنارم ببر..
من ازش متنفرمگمممممممممممممم
از همه تون متنفرم.....
از همه توننننن...
🙂😭😫
رئوف اومد به طرفم دستش رو برد بالا...
یکی از این طرف..
یکی از طرف دیگه...
با تمام توان میزد..
بکش..
آره.. بکش..
این راه رو خودت انتخاب کردی..
خودت کنجکاوی کردی راجب کار برادرت..
خودت خواستی پشتیبان حق باشی..
آره... بکش..
هر انتخابی سختی داره..
تاوان داره...
بین زدن اشک خودش در اومد..🙂!!
چهار نفر دیگه ریختن سرم..
با چوب...
🙂پایان این راه خوشه...
نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم..
با صدای بلند اشک می ریختم..
قبول...
توو بردی...
تونستی اشکامو در بیاری..
خدایا تو شاهد باش...
بر ظلمای اینا🙂 !!
پ.ن 😐دلم میخواد این سیناعه رو خفه کنم
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
مهمون داریم....
دور بر خونه تون میپلکید...
بیارینش...
ولش کنینننننننننننننننن
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_بیست_و_شش
#رها
دیگه نا نداشتم حتی حرف بزنم...
تنها کاری که از دستم برمیومد..
باز نگه داشتن چشم هام بود...
|| خانم..
دستش رو به طرف اون ۴ تا نامرد گرفت..
دست از سرم برداشتم...
طناب های دورم باز شد...
از درد به خودم میپیچیدم...
♡ چیه.. چی شده؟؟
|| مهمون داریم!!
♡ کیه؟؟
در باز شد...
چشم هام درست نمیدید..
یه پسر جوون قد بلند رو دو نفر آوردن جلو..
اشکامو پاک کردم..
خیره شدم ببینم کیه..
سرش افتاده بود پایین..
معلوم بود .. اونم بد جوری ضربه خورده بود..
سرش خون ریزی داشت..
به زور سرش رو آوردن بالا...
دیگه قلبم جا نداشت...
خدای من..
داوود!!
چشم هامو محکم با دستم بهم مالیدم..
امکان نداره..
♡ این کیه ورداشتین اوردین..
|| خانم... دور و بر خونتون میپلکید...
اینا هم همراهش بود...
یه اسلحه..
دستبند..
چفیه..
یه انگشتر..
♡ عه.. پس یه قهرمان جدید داریم...
دستش رو گذاشت زیر چونش..
تازه منو دید..
اونم خیره شد..
چجوری تحمل کنیم..
چی کار کنیم..
شهرزاد به سمتم اومد...
لباسمو گرفت بلندم کرد..
انداخت منو رو زمین..
♡ تو میشناسیش؟!
با تو ام .. میشناسیشش!!!!!
جواب نمیدی نه..
اسلحش رو در اورد..
گرفت به طرفم..
♡ جواب بده ... جوابببب بدههههه...
♡ تو چی.. تو میشناسیش؟؟؟
اسلحه رو گذاشت رو سرم...
چشمام رو بستم...
اشهدم رو خوندم🙂✨
& نهههه... ولش کنیییییییین..
باز دوباره اشک...
اشکای لعنتی..
برید کنار..
بزارید جلوش وایستم..
♧ او.. پس قضیه جالب بهیه..هع..
بزار حدس بزنم..
تو باید نامزدش باشی😂...
برادراشو که دیدم..
پدرش که .. الان یه پیرمرد مردنیه..
کسی نمیمونه جز نامزدش..
♡ بیارینش.. اونجا... کنار اون صندلی
ببندینش.. زود...
|| چشم...
& آیی.. اه..
♡ برو باند و چسب بیار.. زود
♧ من..
♡ برو دیگه..
♡ ن.. صب کن..
با همون چفیه خودش..
ببندش😏..
در حقیقت اون چفیه چفیه من بود...
چقدر داوود شکسته و لاغر شده بود..
چقدر دلم میخواست دستام باز بود... تا تیکه تیکشون میکردم..
الان .. رسول خبر داره داوود اینجاست...
دریا چی میکشه..
مادرش.. یه پسر شهید داده🙂..
یه دل داغ دیده داره..
پدرش جانباز جنگه!!!
دووم میاره😞..
کاش همون شب مرده بودم!!
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_بیست_و_هفت
#رسول
قرار بود از امروز برم سایت..
همین امیدوارم میکرد..
€ رسول.. من رفتم..
$ کجا؟؟ آقا من مگه نباید بیام..
€ چرا..گفتم ببینم مطمئنی میخوای بیای..
$ بله..
€ خیلی خب.. پس من منتظرم..
..........................................................
₩ سلام رسول جان.. خوش اومدی..
÷ الحق که جات خالی بود..
$ اره میبینم..
₩ دلخور نشو.. گفتیم کارات عقب نیوفته..
علی رو اوردیم..
$ کار خوبی کردین...
رفتم جلو..
یاد روزای خوشیم افتادم..
اگه الان پاش بود .. انقدر تیکه بارش میکردم و..
میخندیدیم که🙂✨🌹..
هع..
پشت میزم نشستم..
₩ داوود کجاست!؟ ناپیدا!
$ دیروز.. اومد اینجا..
₩ اینجا...
رسول جان .. دیروز امیر اومد..
اما داوود اصلا اینجا نیودمد..
$ شاید رفته خونه..
□ اونجا هم نبود..ه..هه..هه..
□ ببخشید.. سلام.
$ از کجا میدونی؟؟
□ دیروز خواهرش اومد .. سراغش رو از من گرفت.. گفتم پیش توعه.. کجاس؟
$ پیش من؟؟؟ خودت که دیروز اونجا بودی..
کسی نبووود!!
€ چه خبره بچه ها.. چرا نمیرید سرکارتون؟؟
÷ داوود..
€ داوود؟؟؟
شماره داوود رو گرفتم...
خاموشه..
$ خاموش..
€ رسول چی داری میگی..
$ خاموشه..
₩ شارژ تموم کرده..
€ خانم مهرابیان.. خانم مهرابیان..
< سلام .. سلام..
$ سلام🙂🍃
< خدا بد نده آقا رسول... ایشالا هرچی زودتر رها جون برگرده..
با من کاری داشتید؟!
€ اگه امکان نداره.. من .. به اتفاق شما بریم خونه داوود.
< چی شده؟!
€ داوود از دیروز که بیرون رفته برنگشته..
گوشیشم که خاموشه..
باید بفهمم خواهرش ازش خبر داره یا نه..
< ای وای.. خوب.. من امادم..
$ آقا.. منو بی خبر نزارید..
€ باشه رسول..
محمد و خانم مهرابی با عجله رفتن..
شماره داوود رو وارد ردیاب کردم.
چی کار دارم میکنم...
گوشی خاموش که ردیابی نمیشه..
هیچ کاری از دستم برنمیومد..
جز اینکه براش دعا کنم
پ.ن 😕فقط همینو کم داشتیم😬
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
چه خبرا!؟
چیشده؟! هان..
یعنی چی...
نگران نباش... بچه که نیست...
سرش رو گذاشت رو شونش...
شرمندم🙂
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_بیست_و_هفت #رسول قرار بود از امروز برم سایت.. همین ا
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_بیست_و_هشت
#محمد
زنگ در خونه رو زدیم...
فقط خداکنه داوود چیزیش نشده باشه..
که.. واویلا میشه!
رسول کم بود.. حالا دریا خانم هم اضافه میشه...
در رو باز کرد..
* سلام..
< سلام عزیزم.. خوبی..
* چیزی شده..
€ چیزی نشده.. دیدیم شما چند وقت که .. ن میایید.. ن میرید.. خانم محرابیان هم دلش تنگ شده بود.. گفتیم بیاییم یه احوالی بپرسیم!
* آقا محمد من چند سالمه؟!
€ نمی دونم.. من از کجا بدونم😊😄
* چرا مثل یه بچه رفتار میکنید..
€ من همیشه برای شما احترام قائل بودم..
عین خواهر خودم شما رو دوست دارم..
اما..
مثل اینکه شما از دست من دلخورید !!
من اگه کاری هم کردم فقط به خاطر خودتون بوده..
* ببخشید آقا محمد..
به خدا این روزا از بس اتفاقا عجیب و غریب و وحشتناک می افته... که اصلا کنترولم دست خودم نیست.. من عذر میخوام.. شرمنده
€ دشمنتون شرمنده..
< اجازه هست بیاییم تو؟!😅✨
* اها.. بله.. بفرمایید..
وارد خونه شدیم..
نگاهی به دور اطراف انداختم..
کسی نبود...
اینجا هم نیست!
نشستیم..
بعد از چند دقیقه با یه سینه چایی دریا خانم برگشت..
* بفرمایید .. فقط ببخشید.. یکم اینجا بهم ریخته است..
< ن بابا.. چه خبرا؟!😊
* خبر خاصی نیست..
خبری از رها نشد.. داوود.. خیلی نگرانش بود..
خیلی حالش بد بود..
کاش زودتر پیدا بشه لااقل!
< اره.. انشاالله...
€ داوود نیومد خونه نه؟! خبری ازشون ندارین؟!
نگاه مضطربش به من حمله ور شد..
و دستاش به سمت خانم محرابی..
محکم دستای خانم مهرابیان رو فشار داد..
* چی شده هان؟؟، داوود چیزی شده؟؟
به من بگین طورو خدا..
آقا محمد؟!
< هیچی نشده عزیزم.. فقط..
* فقط چی؟؟
€ خانم محرابیان..
* آقا محمد فقط چی؟؟
€ هیچی.. داوود از امروز صبح که رفته بیرون..
نیومده.. یکم نگران شدیم.. همین..
* چرا به من دروغ میگین... 😫 آخه اگه از صبح رفته بود که نمیومدین سراغش...
آقا محمد تورو خدا به من بگین چی شده...
دارم دق میکنم..
محدثه.. تو رو خدا..
تو یه چیزی بگو..
< آروم باش عزیزم.. چیزی نیست..
* یعنی چی.. تو رو خدا راستش رو بگین..
از کی نیومده..
€ ت.. از دیروز صبح..
* وای... هه.. وای ...
€ نگران نباش.. بچه که نیست پیدا میشه..
* شما مثل اینکه یادتون نیست تو چه وضعیتی هستیم😔...
از کجا معلوم داوود رو همون نامردایی که رها رو گرفتن.. آقا رسول رو انداختن گوشه بیمارستان نبرده باشن😒🙂
پا شد به سمت اتاق..
€ برید دنبالش...
< چشم
بدو بدو دوید دنبالش..
نرفتم که راحت باشن...
حالا دیگه مطمئن بودم..
هعی..
۱۵ دقیقه گذشت..
پشت در اتاق آروم در زدم..
دریا خانم رو دیدم..
سرش رو گذاشت رو شونه خانم محرابیان...
€ شرمندم🙂.. باید..
* دشمنتون شرمنده... فقط آقا محمد..
داوود بر میگرده نه🙂😩😭...
آقا محمد.. داوود تمااام چیزیه که پدر و مادرم دارن!
اگه .. اگه چیزیش بشه...
€ هیس ... تهران کسی رو دارید که چند وقت برید پیشش؟؟
* از رفقام.. زیادن.. اما خوب.. نمیشه!
€ یه چند وقت تنها نباشید.. خانم محرابیان.. شما میتونید هر شب برای استراحت به اینجا بیایید؟؟
< اینجا چرا... دریا جون.. خواهر من چند وقت که رفته مسافرت... خونشم خالیه.. کلیدش دست منه..
من هرشب باید برم به خونه سر بزنم..
خوب.. شبم همونجا میخوابیم..
امنیتش هم کامله..
* چی بگم....
< چیزی نگو.. امشب رو فعلا میام همینجا پیشت..
تا بعدا ..
€ فقط دریا خانم..
از این قضیه هیچکس نباید چیزی بدونه ها..
اللخصوص پدر و مادر...
* چشم..
€ با اجازتون.. ما دیگه بریم..
< مراقب خودت باش... کاری چیزی داشتی شمارم رو که داری.. به خودم بگو.. غصه هم نخور.. ایشالا که سالم و سلامتن..
* انشاالله🙂🥀.. هعی.. امیدوارم..
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_بیست_و_هشت #محمد زنگ در خونه رو زدیم... فقط خداکنه د
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_بیست_و_نه
#رها
به غیر از دو نفری که اونجا بودن..
من و داوود تنها بودیم..
دستامون باز بود..
نمیدونم چرا دستای داوود رو هم باز کردن..
شاید این هم یکی از نقشه هاشون..
مثل بید میلرزیدم..
خیلی سرد بود..
لباس هام..
یه تنیک بلند... که اصلا کلفت نبود..
یه روسری حریر..
بدون هیچ لباس دیگه ای ..
& چرا .. میلرزی.. اخ..ا
٪ سردمه🥶خییلللیی سردهه
مثل همیشه یه گرم کن چرمی تنش بود..
سریع درش آورد..
٪ خودت!
خیلی آروم گفت..
& ضد گلوله و دوتا لباس دیگه دارم..
گرما به بدنم برگشت..
تا چهرشو دیدم عصبی شدم..
باز چی میخواااد؟؟؟
♧ هع😂.. چه رمانتیک
نشست جلوی من و داوود..
خودم رو عقب کشیدم..
دروغ چرا.. ازش میترسیدم..
با مهربونی تمام به داوود نگاه کرد..
♧ این عفریته ای که داری براش دل میسوزونی اون فرشته رویایی تو نیست..
اون عامل تمام بدبختیای من و تو و همه اونایی که اینجان!!
خود تو..
اگه به خاطر این روانی..
& هووو هووو..😡.. وقتی داری راجب یه خانم حرف میزنی درست حرف بزن..
خصوصا اگه اون خانم زن من باشه..
چون من وقتی خون جلو چشامو بگیره..
دیگه از هیچ احد الناسی نمیترسم..
٪ داوود ولش کن..
دو نفر به طرفمون اومدن
♧ برید عقب..
{ آقا..
♧ گمشید عقب..
♧ آره .. باشه.. تو راست میگی..
ولی پسر جون.. این دختر..
& ایشون! این خانم محترم..
♧ دیگه داری خیلی حرف میزنی!
گوش کن..
& ن.. تو گوش کن... من همه اون اطلاعاتی رو که شما میخواین دارم..
همشون در اختیارتون!
من اینجام..
رها خانم رو آزاد کنید بره..
درقبالش.. منم هرچی که بخواین بهتون میدم..
٪ چی داری میگی داوود.. من بدون تو هیچ جا نمیرم..
سینا با خنده دستش رو به طرف صورتم دراز کرد..
ترسیدم..
قلب تند میزد..
که داوود دست به یقه شد..
& عوضییییی
چسبوندش به دیوار...
جسه سینا خیلی بزرگ تر از داوود بود...
& داوود ولش کن...
داوود رو انداخت رو زمین..
با تمام قدرت میزد..
٪ ولش کن... تورو خدا ولش کن.. سیناااا ...
ولش کن عوضی.. توروخدا ولش کن...
خواستم با چوب بهش حمله ور بشم که..
الهام و یه دختر دیگه دستامو به صندلی بستن...
٪ ولششششش کن
دهنم بسته شد...
وقتی بیخیالش شد.. که داوود از هوش رفت..
اومد به طرفم...
دستش رو به طرفم گرفت..
♧ میام سراغت ..
از ترس داشتم سکته میکردم..
با چشمام التماس میکردم..
که رفت بیرون..
داوود رو از من جدا کردن..
چرا این کار رو کرد؟؟؟
چرا این کارو با من میکنی خدا🙂...
پ.ن 🙂🥀🌙خیلی دلم واس داوود سوخت..
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
سرم رو پایین انداختم..
دستش رو روی شونم گذاشت...
بیا بغلم..
باور کن من تمام تلاشم رو کردم!...
گفتم بیارم .. یکم پیشت باشه....
سرش رو چسبوندم به گردنم..
بوی رها رو میداد...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_بیست_و_نه #رها به غیر از دو نفری که اونجا بودن.. من
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_سی
#رسول
وقتی خبر رو از دهن محمد شنیدم..
دیگه حتی ۱دقیقه هم دلم میخواست سایت باشم🙂💔
عصر طبق قولی که به محمد داده بودم برگشتم خونه...
.......................................
€ رسول.. در میزنن.. برو دم در..
تعجب کردم..
چرا من..
معمولا از هیچکس درخواست نمیکرد کار خودش رو انجام بدن...
تا در رو باز کردم ..
با دیدن چهره اش..
سرم رو انداختم پایین..
عین یه مرد جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم..
دستش رو گذاشت رو شونم..
¤ بیا .. بیا بغلم😔🙂
دیگه نتونستم...
شروع کردم به زجه زدن...
با تمام قدرت بغلش کردم..
باورم نمیشد...
صورتم رو گذاشت رو سرش...
🙂!... چقدر جای رها اینجا خالی بود...تا با خنده بگه...
برادرانه های رسول و علی😂.. اه اه.. جمع کنین خودتون ... ایش.. دوتا آدم پلاس ...
🙂به رها که فکر میکردم..
قلبم درد می گرفت..
پاره تنم بود!!
نگاهم افتاد به نازگل...
متعجب شدم🙂..
چرا علی و نازی تنها؟؟!!!
به داخل راهنمایی شون کردم...
€ به به به.. علی آقای گل..
¤ سلام آقا..
از جیبش شکلات در اورد..
€ تقدیم نازگل خانم😘😄!!
رسول.. من دارم میرم.. اینم کلید خونه..
اگه خواستید برید بیرون..
$ شما که شیفت نیستید..
€ ن دیگه.. این چند روز کم کاری داشتم..
میرم که شما هم راحت تر باشید..
کاش محمد نمی رفت..
چون من دیگه اون رسول قبلی نبودم!
دیگه شوخی که..
چه عرض کنم..
حتی نمی تونستم تو صورت علی نگاه کنم...
🙂امانت دار خوبی نبودم...
بدون هیچ مقدمه ای گفتم..
$ باور کن من تمام تلاشم رو کردم!...
¤ رسول... من اگه بهت اعتماد نداشتم ۱ ثانیه هم رها رو تنها نمیزاشتم...
اگه رها خواهر منه..
آبجی تو هم هست...
من مث چشمام بهت اعتماد دارم..
محمد همه چی رو برام توضیح داد..
$ چرا نازگل رو تنها آوردی..
¤ گفتم بیارم... یکم پیشت باشه.. روحیت عوض بشه..
° سلام.. عمو
سرش رو چسبوندم به گردنم🙂..
بوی رها رو میداد...
خیلی دوستش داشتم..
چقدر دوست داشت ۱کلمه بگه عمه...
هیچ وقت نشنید ازش🙂 ..
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی #رسول وقتی خبر رو از دهن محمد شنیدم.. دیگه حتی ۱دق
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_سی_و_یک
#داوود
& آا.. آه...
تنها روزنه نوری.. که از گوشه شکسته شیشه بهم خورد ..چشمام رو باز کردم...
پنکه ای بالای سرم بود..
سرم باند پیچی شده بود..
یه لیوان آب و یه ظرف غذا هم جلوم بود..
بعد از چند دقیقه .. صدایی به گوشم خورد..
♡ بیدار شدی؟؟
♡ گفتم یه آرام بخش برات بیارن...
درد که نداری..
& رها کجاست..
♡ به تو ر.... هوف.. فعلا به صلاح که از هم جدا باشید...
با لگد زدم زیر میز جلوم..
آب و ظرف غذا افتاد رو زمین..
& از جون من و زنم چی میخوایید؟؟؟
♡ ببین آقا داوود..
& اسم منو رو زبونت نیار!!!
بگو دشمن.. بگو ... هرچی میگی بگو..
فقط اسم منو صدا نکن..
♡ مثل اینکه تو .... ببین پسر خوب...
ما با تو کار نداریم!
فقط کافیه به ما قول بدی که برای همیشه بیخیال ها میشی...
اون وقت ما میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم...
& من عادت ندارم حرفم رو تکرار کنم...
رها رو ولش کنید...
هرچی بخواید من بهتون میگم..
کاغذی رو به طرفم گرفت ..
♡ اسمت... شغلت... اسم تمام اعضای خانواده خودت و رها .... و هرچیزی که راجب خونوادش میدونی برام بنویس...
& چیز دیگه ای نمیخوای ...
چرا من باید اینا رو بهت بگم ...؟!
چشمش افتاد به ضد گلوله...
جلو اومد...
♡ تو .. تو چیکاره ای!!!!؟؟؟؟؟؟
مگه.. مگه تو نامزدش نیستی..
پس .. پس این چیییه...
یعنی واقعا نمیدونستم من و رسول همکاریم..!
خندم گرفت...
بلندم کردن...
انداختنم توی همون جایی که رها بود...
از روی زمین بلند شدم...
این دفعه کسی داخل نبود..
دستاش رو باز کردم...
همینطور دهنش رو..
٪ کجا بودی تا الان.. خوبی... دستت چی شده..
& چیزی نیست.. خوبم..
٪ ببینم.. تو نمی فهمی این سینا چجور ادمیه..
برای چی باهاش درگیر شدی...
تو فکر مادرت رو نکردی..
اگه یه بلائی سرت میومد...
& توقع داشتی هرچی دلش میخواست میگفت..
منم هیچی نمی گفتم..
عین یه آدم بی رگ و غیرت ..
لبخندی زد..
لبخند تبدیل به خنده شد..
اما من کاملا جدی بودم...
&من رو این قضیه اصلا شوخی ندارم هااا..
٪ اووو😅😢.. چه جدی🙂
ن .. ولی .. در کل تو دلم کلی ذوقت رو کردم آقا داوود😍😂 ..
یادم باشه فداکاری هاتو😜
هعی.. خیلی وقت بود نخندیده بودم..
& رها... آروم و رمزی حرف بزن..
٪ چی...
& هیشش!
٪ چی میگی تو..
& اهم...
با صدای بلند گفتم...
& رها... خدا رو شکر اسم واقعی من رو نمیدونن..
آروم گفتم..
& محسن..
٪ محسن.. میخوای چی کار کنیم..
& نمیدونم .. این جور که معلومه... جاره ای جز ..
گفتن حقایق نداریم...
٪ هوم؟!
& مقاومت کن..
٪ چی میگی تو... یعنی میگی رسول رو بفروشم..
& الان رسول برات مهم تر از جون خودته؟؟؟
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم..
خندم گرفته بود..
مگه میشه..
تو شرائط ما کسی بخنده...
حالم چندان خوب نبود..
اما همین که کنار رها بودم..
خودش خیلی بود..
همینکه دیگه میتونم مواظبش باشم...
تا هر نامردی نتونه بهش نگاه چپ کنه...
در باز شد...
شهرزاد.. با چهره خیلی عصبانی .
پسره عوضی سینا...
د و تا مرد.. و دوتا زن به طرفمون اومدن ..
سینا منو از موهام بلند کرد...
یقه مو گرفت و پرت کرد به سمت اون دو تا مرد..
بعد به طرف رها رفت..
& ولش کنننن ...
تفنگ رو روی سرش گرفت...
& چی کار میکنی عوضی...
♧ پاشو.. زود باش...
رها گریه میکردم...
با سر اسلحه به کمرش ضربه میزد که بره جلو...
پلاستیک مشکی پارچه ای رو سرم اومد...
دست و پام رو بستن..
صدای جیغ داد رها میومد...
پرت شدم توی صندوق عقب یه ماشین...
پ.ن 🙂.. !!...!!
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
میخوام اعتراف کنم!!...
یه کارگاه بزرگ متروکه...
به نام سینا بود.. البته.. الان به نام شهرام...
چفیه رهاست!!!!! اینجا بودن....
خدایا شکرت....
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته...
بارون... چقدر دوسش داشت...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_یک #داوود & آا.. آه... تنها روزنه نوری.. که از
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_سی_و_دو
#محمد
رسیدم اداره..
~ محمد..
€ سلام آقا.. خسته نباشید..
~ چه خبر..
€ چی بگم... دادگاه که بهم خورد..
~ محمد... حواست رو جمع کن... این جماعتی که من می شناسم.. از هر راهی برای اینکه به خواسته هاشون برسن استفاده میکنن..
€ چشم آقا.. حواسم هست..
~ از دار و دسته رئوف چه خبر..
از دختر حسین.. خبری نشد؟؟
€ فعلا فقط یه تماس کوتاه داشته....
~ از داوود چی .. خبری نشد؟
€ هعی.. فعلا هیچی..
با اجازه..
~ راستی محمد..
€ جانم آقا..
~ صدات کردم یه خبر خوب بدم..
آقای شهیدی رستگاری رو یه بازجویی اولیه ای کرده.. که... الان درخواست بازجویی و گفت و گوی دوباره داده...
کار خودته..
€ چشم آقا..
به سمت اتاق بازجویی رفتم..
اول به بچه های اونجا خسته نباشید گفتم!
چون شبانه روز پای سیستم باید رفتار زندانی ها رو رصد میکردن ...
€ این جلسه به درخواست مستقیم شما برگزار شده...
• میخوام اعتراف کنم..
€ می شنوم..
• شاید اگه اولویتتون رو بدونم.. راحت تر بتونم اطلاعات بدم..
€ اولویت.. ؟!
• دنبال چی هستین.. چی رو میخواید از زبون من بشنوید... چه چیزی اهمیتش براتون بیشتره؟؟
€ ما دنبال حقیقتیم... دنبال پیدا کردن کسایی که امنیت یه کشور رو میخوان به بازی بگیرن!!
اما اشتباه میکنن...
اما الان میخوام راجب کسی حرف بزنم که گروگان گرفتنش... مطمئنم میدونی از کی حرف میزنم...
اگه اتفاقی براش بیفته... مطمئن باش زنده از زندان نمیری بیرون!!
به نفعته که هرچی در این رابطه میدونی بگی..
• نگهش داشته بودن برای روز موادا...
برای گرفتنش.. روز شماری میکردن..
فک میکردن گرفتن اون.. یعنی تحقیر شما!
€ جایی رو میشناسی که ممکنه اونجا باشن..
• خودتون که میدونید.. شهرزاد.. جاهای خیلی زیادی داره....
اما مطمئنن توی یه خونه نیستن!
جایی به ذهنم نمیرسه...
ام... چرا... یه جایی هست..
€ بگو..
• یه کار گاه بزرگ متروکه...
که به نام سینا بود.. البته.. الان به نام شهرام...
سریع برگه & خودکار رو گذاشتم جلو..
€ آدرس دقیقش رو بنویس...
• حدودش رو بلدم.. دقیقش رو ن...
............................................................................
€ وارد میشیم....
تیر اندازی رو شروع کردیم...
رسول و سعید از عقب خودشون رو رسوندن به ما...
با اشاره به مصطفی بهش فهموندم از سمت چپ وارد شن...
تعدادشون زیاد نبود...
چند نفرشون زخمی شدن!!
تار و مارشون کردیم..
بالاخره تسلیم شدن...
رسول با خوشحالی در همه اتاق ها رو باز میکرد..
برگشت به سمتم..
€ چی شد... ح.. رسول..
$ چفیه رهاست... دست داوود بود... اینجا بودن!
از توی یکی از اتاقا سر وصدایی میومد..
در رو باز کردیم...
سینا راد!!!
بسته به یه صندلی😳...
رسول به طرفش رفت..
دهنش رو وا کرد...
♧ رفتن...ههه.. رفتن...
$...
خواهر من کجاس..
چه بلایی سرش آوردی...
داوود کجاس!!!؟؟؟
حرف بزن..
€ کی اینو بسته..
₩ خودش بسته بود...
€ هع... پس دورت زدن!
$ خودم به حرفت میارم ..
€ رسول.. کنار وایستا..
رسول کنار رفت..
€ سعید... ببرینش...
₩ چشم آقا...
$ اینجا هم نبودن!!
€ نگران نباش... از تک تک اینا حرف میکشم!
خیلی خسته بودم..
عملیات نفس گیری بود...
برای استراحت ۲ ساعتی به خونه برگشتم...
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
€ السلام علیکم و رحمت الله و برکاته..
نمازم رو خوندم...
به شیشه نگاه کردم...
بارون!!
¤ قبول باشه!!!
€ قبول حق ..
¤ خدایا شکرت... داره بارون میباره...
رسول خیره شده بود به شیشه
$ بارون... چقدر دوسش داشت...
دختر علی بهانه مادرش رو گرفته بود...
$ عموجون.. ایشالا زود زود برمیگردیم پیش مامانت🙂... اما نه تنها... با عمه رها..
دستم رو روی شونه اش گذاشتم..
€ هرچی خدا بخواد.. خدا که بد نمیخواد...
پ.ن 😍😇نشانه های خوب...
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
شما گرفتینشون....
باورش نمیشد همچین کاری کردن....
خرشون که از پل گذشت..
عین ظرف یه بار مصرف میندازنت بیرون..
به نظر من که انتخاب ساده ایه!!!
دل سنگ آب میشد....
شما از چی هستییییننننن
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_دو #محمد رسیدم اداره.. ~ محمد.. € سلام آقا.. خ
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_سی_و_سه
#رسول
صبح روز بعد رفتیم سایت..
با همراهی محمد...
محمد برای بازجویی سینا راد رفت...
من پشت سیستم تماشاگر بودم!!!
از حال و احوالش میشد فهمید که..
بدجور قالش گذاشتن...
€ لطفا خودتون رو به طور کامل معرفی کنید..
♧ سینا راد..😏
€ آقای راد... دقت کنید.. به طور کامل!!
♧ بس کنین این مسخره بازیا رو ...
فک کنم شما از خودمم منو بهتر بشناسید
چیکارشون کردید....؟؟؟!
اون ادمایی که اجیر کردید ...
€ آقای سینا راد...
باورش نمیشد که همچین کاری کردن...
♧ ن .. امکان نداره.... شما گرفتینشون ... همش زیر سر همون پسره رسولههه...
ن.. ن... ن.. ممکن نیست اون با من همچین کاری بکنه....
مممکنننن نیستتتتت....
€ تو چی فک کردی....
فک کردی خیر خواه تو ان؟؟؟
اره!
فک کردی جای خونوادتو میگیرن!!!!؟؟؟؟
فک کردی بدون اینکه ازت چیزی بخوان..
بدون اینکه چیزی ازت بگیرن میفرستن دور دنیا رو بچرخی ...
اون موقع که کنار ساحل میدویدی...
اون موقع که یه پلاستیک تا سر پر از خلت و پرت میخریدی و کنار سواحل مدیترانه میل میکردی...
به این چیزا فک نکردی..ن؟!
نکنه فک کردی مفتیه؟؟؟
اره!!
ن.. اشتباه کردی
خرشون که از پل گذشت...
تاریخ مصرفت که تموم شد...
عین یه ظرف یه بار مصرف میندازنت بیرون..
فک کردی جون تو .. یا امثال تو براشون ارزشی داره...؟؟!!
ن... نداره....
اونا رای رسیدن به خواسته ای جاه طلبانشون قربانی میخوان!!!!!
امثال شما فک میکنین این قربانی مردمن😊!!
😙😠اما باید بگم که اشتباه کردید...
محمد به حالت خشم سرش رو جلو برد...
از جذبه نگاهش..
خشم توی چشم و ابهت صورتش...
خیلی خوشم میومد...
€ تا ما هستیم .. نمیزاریم حتی شما دستتون به مردم برسه!!!
تو هم به نفعته با ما همکاری کنی...
والا ...
سرنوشتت..
چندان خوشایند نخواهد بود...
محمد بیرون اومد...
$ خسته نباشید..
€ ممنون... رسول... با دریا خانم هماهنگ کردم..
لپ تاپ و یسری وسایل داوود رو برای بررسی بیاره...
با بچه های حفاظت هماهنگ کن..
تحت الحفظ ...
بتونه وارد بشه...
فقط رسول... خودت هم باهاش بیا بالا...
کارت دارم...
$ چشم آقا...
رفتم سراغ سیستم داوود...
نکنه رفتن داوود...
یه راهی باشه....
نکنه یه سرنخ ناشناخته باشه!!!
مشغول شدم...
تمام فایل های شنود رو باز کردم...
× رسول جان..
$ جانم عرفان جان...
× خانمی که هماهنگ کرده بودین...
$ دریا خانم!
× باشه.. ممنون.. بفرمایید خانم...
بعد از چند دقیقه رسیدن بالا ..
تماس تصویری...
با موبایل من؟؟!!!!
با سرعت از پله ها بالا رفتم..
سعید فرشید توی اتاق .. پیش محمد بودن...
بدون در زدن وارد شدم...
$ چی کار کنم؟؟؟
€ چیشده رسول..
گوشی رو نشون محمد دادم..
€ دوربین رو خاموش کن.. جواب بده!!
جواب دادم....
شهرزاد رئوف😡...
خونم به جوش اومد...
محمد با اشاره بهم گفت که بشینم و چیزی نگم...
♡ درست نیست برادر این همه امنیت داشته باشه ... آخه میدونی که... حال خواهرت اصلا خوب نیست... در امنیت به سر نمیبره😂😂😂🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
جالبه نه...
تو که عرضه نداشتی از یدونه خواهرت مواظبت کنی...
چجوری میخوای از امنیت کشورت دفاع کنی😂!!
کشوری که محافظاش شما باشین ایندش معلومه😂 ........ ببین قهرمان... میخوام الان یه دختری رو نشونت بدم... که... فک نکنم بشناسیش...
آخه خیلی عوض شده...
رها رو میگم🙂😂...
ایناهاش...
دست تکون بده...
افتاده بود روی زمین...
بی جون ...
سر و صورت خونی...
رنگ صورتش.. مثل مرده ها...
اره...
انگار چیزی تا مردن نداشت🙂🥀
چقدر لاغر شده بود...
رهایی که بدون چادر بیرون نمی رفت...
حالا.....
نفسم داشت بند میشد....
$ یاحسیننن... یا حسییینن...
سعید شونخ هام رو میمالید🙂...
محمد طاقتش تموم شد...
به دیوار نگاه کرد....
دریا خانم از گریه دیگه داشت قش میرفت🙂...
تمام سایت جمع شدن در اتاق محمد..
دل سنگ آب میشد🙂☄🥀
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_سه #رسول صبح روز بعد رفتیم سایت.. با همراهی محم
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_سی_و_چهار
#رسول
$ شما از چی هستینننننن.... رها.... رها چشماتو بازکن🙂💔
رهااا...
♡ خوب گوشاتو باز کن ببین چی بهت میگم...
دیگه وقتشه جلون بدین...
وقتشه تاوان تمام بلاهایی که شما عقب افتاده های حزب اللهی سر ما اوردین بدین...
من ن فقط هم تیپای خودمو ..
بلکه کل کشور رو از شر شماها راحت میکنم..
من ریشه انقلابی که نگهش داشتین رو میسوزونم..
بدون این رها اولیش ..
ولی آخریش نیست...
فوق فوقش ۴ روز دیگه بتونه دووم بیاره...
دیگه وقتش بین حجت الاسلاما و خواهرت یکی رو انتخاب کنی....
بین کارت و خواهرت .. فقط یدونه...
بین مردم کشورت و خواهرت ...
فقط یکی رو میتونی انتخاب کنی!!!!!!
ذره ذره آب شدنتونو میبینم...
هع... میخوام التماستو ببینم...
میخوام ببینم تا کجا میخوای پای اعتقادت..
پای انقلابت..
پای کشورت...
پای رهبرت بمونی...
به قیمت خواهرت... به قیمت همه چیزت!!!
به قیمت اون ماموری که گرفتیم😂🤣
دوربین به سمت داوود رفت...
بیهوش بود...
صدای جیغ دریا خانم بلند شد..
♡ هنوز مونده تا منو بشناسین...
به خاک سیاه مینشونمتون...
انتخاب کن...
تا ۴ روز وقت دارید سینا... رستگاری... مریم شاهد...
رو آزاد کنید!!!!!
به اضافه تابعیت انگلیس برای تمام بچه های ما...
تماس قطع شد..
* داوود😭😫... بمیرم اللهی....
€ بچه ها.. برید سر کارتون...
عینکم رو در اوردم...
دست آقای عبدی روی شونم اومد...
قوت قلب بود برام...
~ خدا به اندازه تک تک صبوری هایی که میکنی اجر میده رسول جان...
نگران نباش...
نمیزاریم بلائی سر خواهرت یاد...
$ 🙂 دیگه هیچی برام مهم نیست...
دیگه هیچی برام مهم نیست...
هر جوری شده باید پیداش کنم🙂😭😫
هر جوری شده باید رها برگرده....
هرجورییی که شده باید داوود زنده بمونه🙂!!
~ حتما... ما نمیزاریم یه تار مو از سرشون کم بشه...
این حرف رئوف...
مث پتکی بود توی سرم...
تو که از یه دختر نتونستی دفاع کنی...
امنیت کشور دستته...🙂....
رها ن.. یه دختر دیگه...
یه خواهر دیگه....
نشستم پشت میزم ..
حالم اصلا خوب نبود...
با خودم شرط کردن تا ردی ازشون پیدا نکردم پا نشم...
حتی اگه ۱۰۰۰ سال طول بکشه...
نمیخوام امنیت کشورم رو فدای خودم کنم....
من خودم رو پیدا کردم....
آره...
این منم...
نمیذارم وطنم از دست بره...
خواهرم .. باید سالم برگرده....
پ.ن 🙂امد.. همراه او همراهی مردم....
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
کت شلواری...
شهرام!!!!
ما مردا حرف هم رو خوب میفهمیم...
دیگه وقتش بود خودی نشون بدم...
چرا اون اپراتور ردیاب رو پیدا نکردن....
پس رها چی...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_چهار #رسول $ شما از چی هستینننننن.... رها.... ر
به نام خدا🌹✨
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_سی_و_پنج
#داوود
۲ روز بود که تنها توی یه سالن بزرگ بودم...
برام عجیب بود که رفت و آمدی به اونجا نبود..
خیلی تشنه بودم...
به تنها ستون بزرگی که وسط اونجا بود بسته بودم...
و تنها موجودی که اونجا بود ..
یه سگ بود که به در اونجا بسته شده بود...
زیر لب ذکر میگفتم...
امیدوار بودم به خدا...
هنوز برام عجیب بود...
چرا اون اپراتور رد یاب رو پیدا نکردن...
تو این فکر بودم که...
دیگه وقتش بود... خودی نشون بدم...
نخواستم کاری کنم...
نباید همون اول تمام قدرتم رو بیارم وسط...
حالا با دست کم گرفتن من.. قطعا برنده ام..
به اطرافم با دقت نگاه کردم...
باید بررسی میکردم زمین بازی رو...
برای نجاتم... فقط نیاز بود رسول اون اپراتور رو پیدا یا هک کنه...
ای کاش بهش گفته بودم نقشم چیه..
اما ن..
اگه گفته بودم نمیذاشت برم...
یا خودش میرفت...
پس رها کجاست..
اگه من رو پیدا کنن..
پس رها چی..
تو فکر رها بودم..
بیشتر از همیشه به فکرش بودم..
چی در انتظارش!!!
چرا از هم جدا شدیم..
اون لحظه به هیچ چیز فک نمیکردم..
جز سرنوشتی که در انتظار رها بود...
حتی به خودم و ایندم..
هیچ فکر نمیکردم...
من از پس خودم برمیومدم..
رها چی؟؟؟
کار با تیر اندازی ..
اسلحه نداره که ...
چه فایده...
صدای باز شدن در اومد...
چشمام رو به امید دیدن رها تا ته باز کردم...
که با ...
تا چشمم به لباسش خورد مطمئن شدم رها نیست...
کت و شلواری!؟
یه مرد کت شلواری..
تعجب کردم...
یه عینک دودی شیک...
چکمه؟!
براش یه صندلی مجلل و بزرگ اوردن...
نتونستم کامل قیافش رو ببینم...
اما حس میکردم آشناست...
دستکش پوشید...
با دستمال خاصی به وسایل دست میزد...
فارسی رو خوب حرف نمیزد...
عینکش رو دراورد...
کلاهش رو روی میز گذاشت...
سرم رو بالا اوردم...
چشمام خواست از حدقه بیرون بزنه...
شهرام!!!!!
° شما باید آقای داوُد باشید..
از دیدنش بی زار بودم...
دلم نمی خواست جوابش رو بدم..
& به نفعتونه جرمتون رو از چیزی که هست سنگین تر نکنین...
بازی خطرناکی رو شروع کردید...
شما برای تمام این کار ها باید پاسخگوی قانون باشید...
اگه به این وحشی گری ها ادامه بدید..
مجبور میشم با زبون دیگه ای باهاتون حرف بزنم..
° ما مردا.. حرف.. هم رو خوب میفهمیم...
پس خوب گوش کن ببین چی .. میگم...
من ن از تو میترسم..
ن از قانونت...
پس .. منو از قدرت خودت..
یا کشورت..
یا قانون کشورت نترسون...
تو حرفات رو زدی...
حالا من به عنوان یه دوست بهت میگم...
اگه واقعا رها رو دوست داری...
& خانم...
° اهمیتی.. نداره...
اگه واقعا دوسش داری..
بهتره با ما همکاری کنی...
اگه تو بخوای..
ما همین حالا ازادت میکنیم..
به شرط اینکه قول بدی..
به ما کمک..
اوم؟؟
& از دست من کاری برای شما ساخته نیست..
کار شما رو فقط خدا میتونه درست کنه..
° خدا؟؟
هع...
& از امثال تو بعید هم نیست.. که خدا رو قبول نداشته باشید...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا🌹✨ #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_پنج #داوود ۲ روز بود که تنها توی یه سالن بزرگ
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_سی_و_شش
#داوود
° فک کردی اگه جلوش.. قهرمان بازی در بیاری...
خیلی یونیک و .. کیوت... میشی براش؟!😂
ن... تو فقط خشن بودن.. ثابت میکنی...
& حالا تو گوش کن...
من اگه شده باشه...
به قیمت از دست دادن جونم...
تو امثال تو رو پشت میله های زندون میندازم..
تا برای همیشه یادتون باشه...
ارزش امنیت این کشور...
نه آزادی منه!!
ن زنده موندن من ..
ارزش امنیت این کشور ..
راحتی که مردم الان توی کوچه و بازار دارن...
ارزش امنیتشون..
امنیتشون..
چیزیه که تو و امثال تو هیچ وقت درکش نمیکنید..
این آخرین باریه که دارم بهت هشدار میدم...
من اهل حرف نیستم...
اهل عملم !!
پس بهتره حواست رو جمع کنی..
شهرام!!!😒
° تو.. تو.. تو اسم من.. بلدی؟؟
تو چطور اسم من بلد؟؟
کسی من.. صدا نکرد...
& تو با یه بچه طرف نیستی...
تو با یه مامور امنیتی طرفی😊😎😏
اینو با یه لبخند غرور امیز...
کوبوندم تو صورتش...
انتظار داشتم طبق معمول بیان سراغم..
همه با هم از سالن بیرون رفتن...
بدنم درد میکرد...
چند دقیقه بعد رها رو بیهوش آوردن...
شهرزاد نزدیک من انداختش..
& چی کار کردین باهاش ... حیف که دستام بستس... اگه مردین.. دستامو باز کنین....
دهنم رو بستن...
فقط فهمیدم با رسول تماس تصویری گرفتن...
حتی فکر کردن هم بهش آزارم میداد...
صدای جیغ و گریه دریا بلند شد...
دریا...
تنها کسی که بهش فک نکردم....
رها رو از کنارم بردن...
به فکر این افتادم که چجوری خودم خودم رو از این مهلکه نجات بدم...
باید فکر میکردم..
سعی میکردم...
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
بیهوش روی زمین افتاد...
اسلحه اش رو برداشتم...
وایستا سر جات...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_شش #داوود ° فک کردی اگه جلوش.. قهرمان بازی در ب
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_سی_و_هفت
#داوود
برای هر کاری اول باید دستام باز بشه...
سعی کردم به طرف گوشه ستون برم...
به سختی حرکت میکردم..
شاید طناب دورم با این کار باز بشه...
اما دستام چی..
اون که دستبنده...
تمام سعیم رو کردم...
آخه یه طناب چقدر میتونه محکم باشه مگه...
بالاخره صدای پاره شدنش اومد...
اما کامل بازش نکردم....
داد زدم... با صدای بلند ..
& آهای... کسی اونجاست؟؟؟؟
خودشه... همون کسی که دستم رو بسته بود...
|| چیه... باز چته... خفه میشی یا خودم بیام خفت کنم....
& داداش... یه دقیقه بیا...
|| چی میگی تو... دهن باز کن ببینم چته...
فاصله زیاد بود...
باید نزدیک تر میشد...
& من چشمام خوب نمی بینه... گوش هامم خوب نمیشنوه... یکم بیا نزدیک... میخوام به پیغامی برسونی به آقا شهرام....
کم کم اومد جلو...
& بیا پایین.. هیچ کس نباید بشنوه...
تا صورتش رو اورد پایین با سر رفتن تو صورتش..
با همون دستای بسته ضربه ای به گیجگاهش وارد کردن....
بیهوش روی زمین افتاد..
تمام جیب هاش رو گشتم...
خودشه..
دستام باز شد...
اسلحه اش رو برداشتم...
حالا من یه اسلحه دارم...
باز باید سر وصدا کنم...
کنار دیوار وایستادم...
تنها نگرانیم... همون سگ بود...
که خوشبختانه فعلا سرش گرم خودش بود..
هوف..
& کمک... این حالش بد...
کنار دیوار وایستادم...
& یکی بیاد کمک...
شهرزاد این بار اومد...
به به..
بهتر از این نمیشد...
از خوشحالی رو هوا بودم..
به طرف اون پسره رفت..
♡ چت شده امیر...
& از جات تکون نخور... وایستا سرجات..
♡ تو چه غلطی ..
& وایستا سرجات... چیه... فک نمی کردی ن؟؟؟
تا الان هم اگه فقط نگاهتون کردم به خاطر بسته بودن دستامه!!
ن چیز دیگه...
♡ به نفعته همین الان اون اسلحه رو بزاری رو زمین... واگرنه زنده نمیزارمت...
& فعلا که زندگی تو دست منه..
جلو رفتم... همون دستبند رو که برای من زدن ...
به دستای خودش زدم...
ن اون پسره..
ن رئوف... هیچ کدوم گوشی همراهشون نبود...
بعد از چند دقیقه چند نفر جلو اومدن...
$ تکون بخورید میزنمش...
نشست رو زمین...
& رها کجاست.. همین الان میخوام ببینمش...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_هفت #داوود برای هر کاری اول باید دستام باز بشه.
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_سی_و_هشت
#رسول
€ رسول.. پاشو دیر وقت...
$ شب به خیر..
€ یعنی چی.. پاشو رسول..
$ یعنی همین.. شب به خیر.. من هستم..
€ من هستم... یادت رفته؟؟
$ چی رو؟؟
€ رسول تو به من قول دادی...
قول دادی که شیفت شب برنداری...
$ بله.. ولی قولم برای الان نبود...
€ رسول.. پ
$ آقا.. خواهشا از من نخواین وقتی رها و داوود با اون وضعیت اونجا زیر دست اون همه گرگ افتادن بیخیال دنیا بیام خونه استراحت کنم...
شما حال رها رو دیدین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
داره میمیییرههههههه🙂😞😫
همش هم به خاطر منه...
به خاطر اینه که بیشتر از اون چه باید وارد مسائل کاری خودم کردم...
€ آروم تر رسول.. آروم باش...
$ من.. با خودم عهد کردم تا یه ردی ازشون پیدا نکردم.. از پشت این میز بلند نشم...
ببخشید.. ولی این دفعه کاری رو میکنم که خودم تشخیص میدم...
€ لجبازی.. دقیقا عین بابات.. خیلی خوب رسول...
سعید..
₩ جانم آقا..
€ کمکش کن..
₩ چشم...
جای داوود تو سایت خالی تر از همیشه بود...
برای دومین بار سراغ سیستمش رفتم...
فایل ردیاب ...
۲ تا رد یاب فعال داشت...
اما رمز گزاری بود...
اپراتور خاصی داشت که باید از روی سیستم حکش میکردم...
هر لحظه امید وار تر میشدم...
$ سعید... ۱ فایل برات فرستادم.. بده علی .. ببین میتونه بازش کنه.
₩ باشه...
فایل اول رو خودم شروع کردم رمز گشایی..
رمز های فوق پیشرفته ...
باید بازشون میکردم...
شاید یه روزنه امیدی توشون باشه...
بعد از چند دقیقه سعید اومد..
₩ چیز خاصی نبود...
منتظر اوکی شدن رمز گشایی خودم بودم...
که...
باز شد...
فعال بود...
هنوز خط میداد..
$ ایووووولللل... ایوووووللللللللللل...
خدایا شکررررتتتتتتتتتتتتت😭😍
میدونستم داوود بدون فکر کاری رو نمیکنه....
نصف راه رو طی کردم..
فقط کافی بود خط گیری و راه یابی رو درست انجام بدم...
$ سعید.. بدو به محمد خبر بده
₩ چشم استاد...
از خوشحالی رو ابرا بودم...
$ رها یکم دیگه تحمل کن...
دارم میام🙂😍
پ.ن داره میاد😍😍😍🤪🤪🤪🤪
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
بیارینش.....
هولش داد رو زمین...
بندازششش!!!!!
مثل وحشیا به طرفم دویدن...
باز کن دستمو ....
فقط امیدم به تو.......
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_هشت #رسول € رسول.. پاشو دیر وقت... $ شب به خیر.
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_سی_و_نه
#داوود
حس خیلی عجیبی داشتم....
نمیدونم چی بود..
حس پیروزی..
حس غرور..
حس امنیت...
حس انتقام...
نمیدونم!!!
هرچی که بود .. این اولین بار بود که همچین حسی رو تجربه میکردم...
♡ پسر خوب.. اون اسلحه ای که گرفتی دستت اسباب بازی نیست.. اسلحه است... بگیررررشششششش اونوووورر...
& چیه؟؟ ترسیدی!! نترس.. من مقل تو و اون برادرت نامرد نیستم....
شهرام حراسان وارد شد...
تا من و شهرزاد رو دید ...
اومد جلو..
& اگه جون خودت و خواهرت برات مهمه همون جایی که هستی وایستا...
میدونستم..
جرئت جلو اومدن نداره...
داشتم فکر میکردم اگه دریا به جای رئوف بود...
من به جای شهرام...
چی کار می کردم...
من جلو میومدم... حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه...
• تو چی.. میخوای... برنده.. این بازی.. تو نیست.. اصلا...
& همین الان رها رو بیارینش...
• به نفعته..
& منو تحدید نکن.... من ن از تو میترسم ن هیچ کدوم از شماها...
شماها روباه های ترسویی هستین که فقط ادعای شیر دارین!!!!
همین حالا رها رو میبینم...
پوزخندی زد..
• خیلی خوب.. بیارینش😏
خودش هم خارج شد....
محکم اسلحه رو گرفته بودم....
رها رو آورد...
هولش داد رو زمین...
پاشو گذاشت رو گردن رها...
با چکمه های سنگینش ..
خونم به جوش اومد....
& چه غلطی میکنی.. ولش کن... حداقل اگه مرد نیستی آدم باش....
انسانیت داشته باش...
ولش کنین...
تفنگ رو مسلح کردم...
دستم رو گذاشتم رو ماشه...
& به خدا اگه ولش نکنید.. میزنمش...
٪ داوود🙂...
به رها نگاه کردم...
باید بهش گوش کنم؟؟؟
• اگه شهرزاد رو رها نکنی... باید برای همیشه...
با .. رها.. خدا حافظ کن!!!
& چی کار میکنی...
• بندازشششش!!!
همین حالا اون اسلحه رو بنداز...
٪ داوود... 😥 ن... داوود....
اسلحه رو انداختم...
♡ باز کن دستمو...
یه نفرشون جلو اومد...
منو چسبوند به دیوار....
خوابوندم تو گوشش...
زدم زیر پاش... با صورت افتاد رو زمین...
دستای شهرزاد رو باز کردن...
& یاعلیییی ......
به طرف شهرام دویدم....
باید کارش رو تموم میکردم...
نمیتونستم از خیال اهانت هاش در برم...
مقل وحشیا دویدن به طرفم ...
هولش دادم رو زمین....
شروع کردم...
هرکاری که بلد بودم...
کسی از پسم بر نمیومد....
صدای شلیک گلوله...
با صدای جیغ رها مخلوط شد🙂...
به خون های کنارم نگاه کردم...
رها به طرفم دوید
٪ داوووددددددد.......
چشمام کم کم تار شد....
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_نه #داوود حس خیلی عجیبی داشتم.... نمیدونم چی ب
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_چهل
#رئوف
محکم خوابوند تو صورتم...
• تو میدووونستی ماموووورر امنیتییهههههه!؟؟؟
♡ منم تازه فهمیدم.. خوب چی کار باید میکردم....
چیه؟؟؟ چرا همه تون منو نگاه میکنید..... گمشید سر کارتون......
همه رفتن....
فقط من موندم .. شهرام .. الهام و امیر..
• چه کسی اوردش.. اینجا؟؟
با تو ام... شهرزاااد
♡ سر من داد نزن... همین.. امیررر خان خودتون..
• وقتی وارد شد.. گشتید... لباس هاش؟؟
|| بله آقا... من به خانم هم گفتم...
فقط یه موبایل ساده...
یه چفیه..
یه اسلحه..
یه دستبند...
و
یه انگشتر...
چیز دیگه ای نداشتم...
• امییییررررر... گوش کن.. خوب...
بدنش رو هم .. گشتی؟؟
یا ... وسایلش بیرون اوردی.. فقط!؟؟
|| تمام لباساشم گشتم آقا...
یه چیز خیلی ریز از توی یه جعبه در آورد...
به اندازه یه نخود...
• این.. یه ردیاب .. مخصوصه!!!!
اگه کسی .. این ردیاب داشته باشه...
یه سرش به یه اپراتور وصله!!!
و اون اپراتور نشون میده.. که کجاست...
به طرف من اومد..
• اگه این .. امنیتی... یدونه از اینا داشته باشه...
میدونی چی میشه...
شهرزاد؟؟؟
میدونییی چی میشهههههههههههههههه؟؟؟؟
♡ محاله... ن.. اصلا نداره... اگه.. اگه داشت .. پیداش کرده بودیم..
• این به اندازه یه عدسه... کوچیک تر از ایناشم هستتتتتتت....... روی عینک... دکمه لباس... زیپ ...
و توی همه اینا ممکنه باش...
هم....
فقط دعا کنین...
همچین چیزی نباشه...
که اگه باشه...
تمام شما رو همینجا با همین کلت میفرستم..
دنیای دیگه!!!!
فهمیدییینننن......
حال پسره چطوره؟؟؟
♤ خون زیاد ازش رفته.. ممکنه زنده نمونه....
• شهرزاد... نمیدونم چرا راکس... همچین اشتباهی کرده....
که تورو ساپورت کرده!!!!!!
گند زدی به همه چی.....
دکتر بیارید....
پانسمانش کنه...
اون ..
دختره هم کنارش باشه....
فهمیدیییی
♡ کاش برای همیشه میرفتی همونجایی که ۱۸ سالللل بودی......
پ.ن 🙂داوود؟؟ هان!؟
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
نگاهی بهش انداختم......
پس کی تموم میشههههههههههه......
باز کن چشماتو......
داووددددددددد..........
ت..ن..هات... گذاشتم...
ب..ب..خش!
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهل #رئوف محکم خوابوند تو صورتم... • تو میدووونستی م
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_چهل_و_یک
#رها
٪داووووووودددد
دویدم طرفش....
منو کشوندن عقب... زیر مشت و لگد شهرزاد....
شده بودم .. عین یه جنازه...
داوود رو انداختن جلوم...
در رو بستن و رفتن...
با سرعت دویدم طرفش...
پاش تیر خورده بود...
اما خون ریزیش زیاد بود...
شروع کردم داد زدن....
٪ خداااایاااااااااا
این چه امتحانیه که از من میگیری😫😭
پس کی تموم میشهههههههههه......
داوود ...
چشماتو باز کن......
داووود😫.....
آهای لعنتیااااااااا.... چیهههه؟؟؟؟
چرا رفتینننننننننننن؟؟؟؟
بیایین بیرون...
انقدر جیغ و داد کردم که شهرزاد وارد شد....
♡ خفه میشی یا بگم بیان خفت کنن......
٪ تو از چی هستییی؟؟؟؟؟؟
یه نگاه بهش بنداز... داره میمیرهههه🙂💔....
جواب بده لعنتی... جواب بده....
یه دکتر خبر کنید...
تورو خدا...
هولم داد..
♡ من تا رسیدن به ارزوم...
فقط ۱ قدم دارم....
اونم دق دادن تو.....
دکتر... هع.. محاله..
٪ شهرزاد... تو دق کردن منو میخوای؟؟؟؟
باشه.... بیا ازارم بده... بیا منو بکش....
فقط تورو خدا... تو رو قران یه دکتر بیار...
هرکاری بخوای میکنم....
فقط تورو به عزیزت .. یه دکتر خبر کن...
نرو شهرزاددد....
نرووووووو....
برادرش شهید شده...
مادرش داغ دیده...
طاقت این یکیو دیگه نداره.....
تا اینو گفتم محکم هولم داد...
خوردم به دیوار....
دستش رو گذاشت رو گلوم....
♡ مادر من آدم نبود که ۱۴ سال منتظر پسرش موند...... ارههه؟؟؟؟؟
مادرم به خاطر شما رفت زیر خاککک.....
اصلا برام اهمیتی نداره ...
هر بلائی سرش بیاد مهم نیست...
٪ لا اقل یه پارچه ای چیزی بیاریددددد...
داشت قلبم پاره میشد...
یعنی دووم میاره؟؟؟
بالاخره چشم هاش رو باز کرد...
٪ داوود... داوود خوبی؟؟؟؟ پاشو.... حالت خوبه....
چرا اون کار رو کردیییی!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟
تو چرا فک نمیکنی.....
فک کردی تو از پس این همه گنده لات برمیاییییی؟؟؟؟
چرا به من فک نکردی؟؟؟؟؟؟؟
اگه بلائی سرت بیاد من جواب مادرت..
جواب پدرت...
جواب دریا رو چی بدمممممممم...
خندید...
خندیدنش حرصم میداد...
& چی..هه... فک کردی...
ت..ن..هات..گذاشتم؟؟؟
دیدی... چجور..حال..ش.ونو..گرف...گرف..تم!؟
٪ حرف نزن... حرف زدن برات خوب نیست....
بعد از چند دقیقه بالاخره اومدن بالا سرش...
پاشو پانسمان کردن....
دوباره خارج شدن....
& رها... بیا... جلو..
٪ چی؟؟
با دستش اشاره کرد بیا جلو....
& هیس!! اینو.. گم نکنی!!!
ا..این... راه... نجات..مون..هه
یه چیز مشکی رنگ قد مورچه...
یاد روزی افتادم که برای اولین بار به اتاق اقامحمد رفتم!!!...
اونجا کلی از اینا بود...
حتما برای ردیابی ....
چسبوندمش به دکمه لباسم...
امیدوار بودم....
& رها... از..خودت.. دورش..نکنی ها!!
٪ باشه... هیس.. آروم باش...
سرم رو تکیه دادم به دیوار....
خیره شدم به در...
یعنی... میشه رسول...
یه روزی از این در بیاد...
زیاد کتک خورده بودم🙂...
بی جون افتادم یه گوشه....
نصف شب بود...
دیگه نای باز نگه داشتن چشم هامو نداشتم...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهل_و_یک #رها ٪داووووووودددد دویدم طرفش.... منو ک
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_چهل_و_دو
#رسول
من .. علی... مصطفی.. رضا..
هرکسی پای سیستم خودش کارش رو شروع کرده بود...
بچه ها معرفت به خرج دادن..
از چند تا از خانم ها خواستم نماز خونه دست به دعا بشن...
شاید فرجی شد...
باز کردن رمزش..
کار هرکسی نبود...
رمزساخته داوود بود..
ولی من باید بازش میکردم...
$ علی؟؟؟
{{ تمرکزم رو بهم نزن... دادم روش کار میکنم...
$ مصطفی رفتی درگاه معاونت سایبری؟؟؟
سایت اصلیش رو باز کن....
بگو موضوع فوریه!!!
بده دست بچه های معاونت...
+ باشه رسول... آنقدر حرص نخور...
{{ اه....
$ چیشد علییی؟؟؟؟
{{ ارور میده....
$ وای....
دمای بدنم بالا رفته بود....
سرم رو گذاشتم رو میز...
₩ علی... پیدا میشه.. نفوس بد نزن...
رسول.. خوبی داداش!؟؟
میخوای برو استراحت کن...
ما هستیم...
پاشو.. پاشو..
$ من خوبم سعید.. بزار کارمو بکنم...
خودم باید دست به کار شم...
خدایا..
تو خودت شاهدی من هر کاری از دستم برمیومد...
برای کشورم کردم...
خدایا.. منو جلو بابام و علی شرمنده نکن...
باید از یه راه دیگه وارد شم...
راهدار اپراتور رو رمزگشایی کنم..
از طریق اون وارد سیستم الکتریکی اش بشم....
بعد رمز گشایی اصلی آسون تره...
$ شد..... بچه ها..... شد.....
€ سلام.. سلام.... چیشد رسول.. چه خبر؟؟
$ آقا... آقا ... تونستم... پیداشون کردم...
€ 🤩😄😍 رسول.... تو عالیییییییی...
محمد رو بغل کردم...
خدایا ... تو بهترینی...
€ رسول خوبی؟؟؟ اروم باش... فرشید.. یه لیوان آب بیار....
از خوشحالی رو آسمون بودم.
پ.ن 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍ایولللللللللل.. ایولللللللللللل داش رسول رو ایوللللللللللللل.......
بریم واسه عملیات🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
آماده باش برای عملیات.....
شهرزاد رئوف.. از همه چی برام مهم تره....!!!
شهرام؟؟؟؟؟؟؟؟
بچه های ناجا اول وارد میشن....
این نقشه محل عملیاته
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهل_و_دو #رسول من .. علی... مصطفی.. رضا.. هرکسی پای
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_چهل_و_سه
#رسول
منطقه ای که نشون میداد...
بیرون از تهران بود...
مکان خاصی هم دور و برش نبود...
وقتی دقیق برسی کردم...
از یه جاده خاکی ...
به یه ساختمان نیمه کاره بزرگ میرسید...
استعلام گرفتم...
جزو اموال ...
هعی...
شاهد!!!
از همه چیز سوء استفاده کرده بودن...
دل توی دلم نبود که زودتر عملیات رو شروع کنیم...
این عملیات... آخرین عملیات این پرونده بود..
اهمیتش خیلی مهم بود...
به طور عجیبی همه بچه بودن!!
حتی اونایی که شیفت نبودن..
خبر پیدا کردن داوود..
و البته رها...
همه رو به اداره کشونده بود...
حتی خانم های گروه...
خانم قطبی... خانم افشار... خانم فهیمی.. خانم محرابیان... خانم محمودی
من... سعید.. امیر .. رضا... مصطفی... فرشید... عرفان... محمد... علی سایبری...
و ...
جای داوود خیلی خالی بود🙃🥀
نماز صبح رو خوندیم....
حال عجیبی داشتم....
خدایا... خودت کمکمون کن...
کمک کن آرامش خونوادمو برگردونم...
خدایا....
آرامش کشورم رو تضمین کن...
ارامش خونوادم رو تضمین کن...
برای من ...
فقط تضمین تو قبوله!!!!!
خدایا ....
بهت امیدوارم...
جلسه داشتیم...
فوری... اضطراری...
هیچ وقت این موقع جلسه نداشتیم...
ساعت ۵ صبح....
€ این نقشه محل عملیاته....
تا حالا ۲ تا عملیات ناموفق داشتیم...
بچه ها!!!!
این عملیات...
خیلی برام مهمه!!!
این عملیات ن تنها برای رسول...
ن تنها برای ما...
ن تنها برای داوود و رها خانم....
بلکه برای کشور ... خیلی مهمه!!!
ما گروهی رو میخوایم دستگیر کنیم...
که از زمان انقلاب که منافقین بودن....
گرفته...
تا گروه های تروریستی و ضد امنیتی...
و جاسوس الان دارن!!!!!!
همه تون این خانم رو میشناسید...
شهرزاد رئوف...
شهرزاد رئوف.... از همه چیز برام مهم تره...
به هیچ وجه نباید فرار کنه!!!!!
مورد بعد...
جون رها خانم و داوود....
خیلی برام مهمه!!
تحت هیچ شرائطی...
دقت کنیییددد!!!
هیچ شرائطیییییی!!
نمیخوام اسیبی ببینن!!!!!
تکرار میکنم...
تاکید میکنم....
تحت هیچ شرائط اسیبی نباید ببینن....
از خانم های گروه فقط۳نفر نیاز داریم...
خانم محرابیان به خاطر تیراندازی خوبشون و راهنمایی برای شناسایی افراد داخل محل عملیات..
،خانم قطبی و خانم افشار برای انتقال خانم ها...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهل_و_سه #رسول منطقه ای که نشون میداد... بیرون از ت
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_چهل_و_چهار
#رسول
€ منطقه عملیات رو به ۳ موقعیت تقسیم میکنیم...
تو خط اول منطقه سعید و امیر.. از سمت چپ..
مصطفی و فرشید سمت راست خط مقدم...
خانم های گروه خانم قطبی سمت چپ خط دووم پشت سر بچه های تیر انداز... مسلح!!
اون سمت هم خانم افشار.. مسلح...
موقعیت و نقطه مرکزی عملیات ...
هم من و رسول.. پشت سرمون رضا و عرفان...
علی.. تو از سایت موقعیت شناسایی و رصد میکنی!!!
< موقعیت من کجاست آقا !؟
شما .. به همراه بچه های ناجا گارد دور منطقه رو شکل میدین!!!
با بچه های ناجا هماهنگ کردم...
بعد از توضیحات محمد اتاق تسلیحات رفتیم..
ضد گلوله پوشیدیم و مسلح شدیم...
€ بچه ها... به محض اینکه داوود یا رها خانم رو پیدا کردید... فقط کافیه این کلید واژه رو به کار ببرید....
پرواز تا امنیت تامین شد..
کافیه همین کلید واژه رو به کار ببرید..
و اعلام موقعیت کنید!!!
تا میتونید از قابلیت های غیر مسلح استفاده کنید...
تا میتونید کشت و کشتار نشه...
سوار ماشین شدیم....
$ آقا.. من خیلی استرس دارم...
€ علی خبر داره؟؟؟؟؟
$ اره.. بهش گفتم...
€ هوف... رسول... یادت باشه ...!!
تو به خاطر خصومت شخصی کاری نمیکنی...
تو فقط برای دفاع از خودت و خواهرت..
دفاع از کشورت کار میکنی...
مبادا به خاطر کینه ای که به دل داری کاری کنی...
بی اجر نشی پیش خدا!!
$ آقا محمد.. نذر کردم .. اگه رها و داوود سالم پیدا شدن تمام خرج عروسیشون رو خودم بدم...
بچه ها خندشون گرفت...
€ عجب نذری هم کردی آقا رسول😄..
هرچی داوود نمی خواست کسی سر در بیاره..
تو که همه چی رو لو دادی😅
$ آنقدر استرس دارم.. کلا .. ببخشید دیگه..
پ.ن پرواز تا امنیت😉😁🖤
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
یاعلی......
اعلام آغاز عملیات...
اعلام موقعیت کنین....
چشمک زد...
پیداشون کنین...
شهراامم؟؟؟
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهل_و_چهار #رسول € منطقه عملیات رو به ۳ موقعیت تقسیم
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_چهل_و_پنج
#رسول
جاده سنگلاخی...
ناهموار ..
رسیدن به منطقه عملیات رو سخت کرده بود...
گرما به همه فشار آورده بود...
اما بالاخره رسیدیم..
نمیدونم چرا امروز آنقدر گرم...
آخه... چند روز پیش هوا بارونی بود...
شاید حکمت خداست!!
حدود ۲ کیلومتر راه رو باید پیاده میرفتیم...
بچه های ناجا به ما پیوستن...
اسلحه به دست شدیم...
محمد قبل از عملیات ما رو کنار زد...
€ بچه ها... دو تا نکته خیلی خیلی مهم...
راجب ما به اینا خیلی خیلی چیزای وحشتناکی تعریف کردن که صحیح هم نیست..
هیچ بعید نیست که بعد از تسلیم شدن دست به خود کشی بزنن!!
پس خوب حواستون رو جمع کنید...
فقط در صورتی تیر اندازی به شخص انجام میگیره که جون خودتون یا دیگران در خطر باشه...
منابع اطلاعات دشمن الان اینجاس...
جونشون برام مهمه.. چون ممکنه اطلاعاتشون سرنوشت ساز باشه!!
مفهوم؟؟؟
یاعلی...
رسول..رضا .. عرفان.. دنبال من بیایین...
بچه ها.. اعلام آغاز عملیات...
یاعلی...
نگهبان های دم در رو با فن خاص بیهوش کردیم...
در باز شد...
تیراندازی شروع شد....
بچه ها بدون هیچ ترسی جلو میرفتن...
استرس من کم تر شد...
سالن تقریبا بزرگی بود...
سعید بهم چشمک زد...
اروم بهش نزدیک شدم...
¥ به محمد بگو ما اینجا رو داریم....
اما منطقه ۲ دوتا زخمی داریم...
منطقه ۲ نیرو لازمه....
به طرف محمد دویدم...
صدای تیراندازی انقدر بلند بود که کل فضا رو پر کرده بود....
$ محمد.... منطقه ۲ دوتا زخمی داشتیم...
€ من و رضا هستیم... تو و عرفان برید...
$ عرفان... بیا...
از پشت بچه های خط یک به سمت راست رفتیم...
خانم افشار و مصطفی زخمی شده بودن....
سریع عقب کشیدیمشون و به سمت جلو حرکت کردیم...
تعجب کردم...
شهراام؟؟؟؟
اینجا چی کار میکنه!!!؟؟؟؟
مگه ..
با خودم شرط کردم خودم این خواهر و برادر رئوف رو گیر بندازم...
دور تا دور ساختمان... و محل عملیات پر بود از بچه های ما...
گارد ۳ لایه ای که امکان نداشت کسی در بره!!!
به شهرام رسیدم...
پشت یه ستون ایستاده بود....
از دور سعید رو هدف گرفته بود که...
تیری زدم به دستش...
اسلحه از دستش افتاد ...
خواست فرار کنه که رسیدم بهش...
تا منو دید قرصی گذاشت دهنش...
محکم زدم تو دهنش که قرص از دهنش افتاد..
$ تا تسویه حساب نکنیم اجازه مردن هم بهت نمیدم...
دستبند زدم و فرستادمش عقب..
کارشون تموم بود...
دیگه خسته شده بودن...
یکی یکی دستگیر میشدن و انتقال میشدن به عقب...
کل منطقه رو پاک سازی کردیم...
€ بچه ها... اعلام موقعیت کنین...
کسی X و y رو پیدا نکرد...
$ موقعیت دو پاک سازی شده!!
کسی اینجا نیست...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهل_و_پنج #رسول جاده سنگلاخی... ناهموار .. رسیدن به
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_چهل_و_شش
#رسول
€ بچه ها... خوب همه جا رو بگردید...
نقطه ردیاب همینجا رو نشون میده....
دقیقا همینجا که ما ایستادیم...
یه در خیلی کوچیک دیدم...
$ شاید اونجان...
دویدم...
تند تر از همیشه...
یعنی میشه... اون دریچه .. منو به رها .. به رفیقم داوود برسونه؟!
اونجا...
$ قفله...
آهان... ایناهاش..
چسبوندمش به دستگیره ..
فاصله گرفتم...
۵ ثانیه بعد منفجر شد...
صدای سرفه ای اومد...
در رو باز کردم....
الهام رحیمی افتاده بود روی زمین...
از بین دود و آلودگی های اونجا..
جلو تر رفتم...
رها تکیه به دیوار...
با صورت کبود ..
لب و دماغ خونی...
چشم های بسته...
داوود با پای باند پیچی ..
روی زمین افتاد...
اون لحظه حس میکردم .. دنیا ثانیه های آخرش رو طی میکنه....
$ رهااااااااااااااااا.........
دویدم به طرفشون سر رها افتاد روی پام...
بی جون گفت..
٪ دیر رسیدی... خیلی وقته.. منتظرتم...
$ یه آمبولانس منطقه عملیاتی ۲.....
محمددددد...
محمد در رو کنار زد...
€ داوود... داوود پاشو...
نصف بچه ها برای انتقال متهم ها رفته بودن...
من و محمد... سعید و فرشید...
خانم قطبی.. امیر...
و چند تا دیگه از بچه ها...
$ رها... رها چشماتو باز نگه دار... الان امبولانس میرسههه... یکم دیگه تحمل کن...
٪ رسووول🙂... خسته ام... خوابم میاد....
تشنمه... میدونی چند روز آب نخوردم....
دیگه تحمل ندارم.....
$ ساکت باش....
امبولانس اومد...
داوود رو بلند کردم...
$ میتونی بیای رها؟؟؟؟
وقتی بلند شد...
خورد زمین...
منتقل شدن به بیمارستان...
🙂 این پایان کابوس ؟؟؟
باهاش رفتم بیمارستان...
داوود رو برای در آوردن گلوله اتاق عمل بردن...
رها هم زیر اکسیژن بود...
پانسمان دستش که تموم شد...
از شیشه نگاهش کردم....
🙂کاش میمردم اونجوری نمیدیدمت....
چیکار کردن باهات...
€ رسول...
$ بله..
€ علی خبر دادی...
$ نمیتونم.... دیگه نمیتونم... بهش خبر بدم...
که بیا روی تخت بیمارستان...
خواهرت آش و لاش رو تخت افتاده ببینش؟؟؟؟؟؟
نمیتونم...
دیگه نمیتووونممم..
دیگه نمیتونم...
دیگه اشک کار ساز نبود...
من داد میزدم...
منی که ادعام میشد اشکم در نمیاد...
تو با من چی کار کردی ....
€ اروم باش رسول... اروم..
سعید.. آب بیار...
نشستم رو صندلی...
محمد به علی زنگ زد...
مثل اینکه رفته بوده مامان و بابا رو بیاره.....
کاش زمین دهن وا میکرد...
تا برای همیشه برم توش...
پاشدم..
€ کجا رسول؟@
$ میخوام برم پیش رها....
پ.ن 😍ایول... پیدا شدن😁
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
منو ببخش....
تو تمام اون لحظه ها... داشتم فک میکردم....
بهم بگو داداش...
داوود چطوره؟؟؟؟؟
بدنم درد میکنه.....
بچم رهااااااا.... چرا نگفتیددد
شرمنده!...
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_چهل_و_هفت
#رسول
چند دقیقه اول به سکوت گذشت...
من که سرم پایین بود...
رها هم مات و مبهوت...
هرچند لحظه اشکی از گوشه چشمش پایین میومد...
هعی.. کاش میدونستم چی جلو چشش میاد..!
کدوم داغ دلش تازه میشه..!
که اینجوری اشک میریزه....
٪ رسول..
$ جانم 🙂...
از گفتن اسمم ... حالم بهتر میشد...
٪ چرا .. وقتی باهام.. حرف میزنی.. نگام نمیکنی؟!
$ روم نمیشه تو چشمات نگاه کنم...!
منو ببخش🙂
٪ چی داری میگی رسول...
$ به خدا شرمندم.. نمیدونم چی بگم...
همه .. این سختیا رو تو به خاطر من و .. کارم کشیدی...
من.. من تا..
شروع کرد به سرفه زدن...
آنقدر سرفه زد که پرستار ها دویدن تو اتاق..
٪ رح..سو..ل..
`` آقا بیرون باشید...
ترسیدم..
نکنه چیزیش بشه..
بعد از چند دقیقه با دستگاه اکسیژن ور رفتن..
پرستار ها بیرون اومدن..
$ حالش چطوره؟؟
`` استرس.. هیجان.. براش سمه!!
زیاد اذیتش نکنید..
درخواست هاش رو فراهم کنید که کمتر صحبت کنن..
$ چشم.. ممنون...
برگشتم داخل..
٪ رسول
$ هیش!! حرف زدن برات خوب نیست!!
٪ تو تمام اون لحظه ها... داشتم به این فک میکردم...
که .. سالم بیرون میام... اصلا.. برمیگردم؟!
اما وقتی به تو.. به علی.. به بابا.. به محمد.. به شماها که انقدر قوی پای کشورتون..
منطقتون..
اعتقادتون..
ایستادید.. حتما .. قدرت نجات دادن من رو هم دارید...
رسول... مدیونی اگه فک کنی من تو رو مقصر میدونم...
بعد چند وقت خیره شدم تو صورتش...
قطره اشکی اروم از کنار صورتم پایین اومد..
اخه..
این صورت با اون صورت قبلی خیلی فرق داشت.!
رنگ آدم های مرده تو صورتش بود...
نمیدونم چرا بخشیدن دیگران برام .. اسون تر از بخشیدن خودم بود...
٪ نبینم.. گریتو.. کله.. پوک😅
$ هع.. اشک شوقه🙃...
رها.. بهم بگو داداش...
عین اون موقعا که اشکت در مشکت بود..
یادته.. هرچی میخواستی میزدی زیر گریه؟!
هع.. اون وقت.. منم میومدم منت کشی..
بعد تو قهر میکردی...
هع.. چه زود گذشت!!....
تو خیال خودم گفتم..
آره رسول...
رهایی که تو طاقت اشک هاشو نداشتی...
به خاطر تو زجه زد..
آدمی که یه عمر با عزت زندگی کرد..
به خاطر تو التماس کرد...
هعی.. چقدر اون لحظات سخت بود🙂💔
٪ آره.. خوب یادمه.. ولی بهتر از اون روزی رو یادمه که یه پارچ شربت تو خونه آقا محمد خالی کردم روت😅...
باز شروع کرد به سرفه زدن..
$ خوبی؟؟؟
٪ داوود چطوره؟؟؟
$ فعلا که .. اتاق عمل... بهش سر میزنم..
من میرم .. تو هم استراحت کن...
٪ بدنم درد میکنه رسول... حالم خوب نیست..
میشه بگی پرستار بیاد...
$ الان میام...
بدو بدو رفتم ....
بهش آرام بخش تزریق کردن...
خوابید...
یهو صدای جیغ و داد اومد..
نمیدونم محمد کجا بود..
به طرف درب بیمارستان رفتم...
مامان .. زن داداش.. علی.. بابا...
دوان دوان به سمتم اومدن...
☆ رسول.. بابا...
بابا بغلم کرد..
☆ خوبی تو.... چت شده؟؟ چرا چیزی به ما نگفتید...
○ بچم رهاااااا.. چرا نگفتید..
¤ عه.. رسول.. خوبی تو؟؟؟
$ شرمنده....
از بیمارستان زدم بیرون
علی دوید دنبالم..
¤ کجا رسول...
$ علی بزار برم.. من .. من ..
¤ تو چی؟؟
$ شرمنده!
¤ رسول بس.. بس کن...
مادر و پدر پیرمون این همه راه رو از راه دور اومدن ...
تو میخوای بزاری بری؟؟؟؟؟
$ آخه..
¤آخه نداریم...
مادر و پدر داوود به همراه دریا خانم هم اومدن...
بنده خدا مادر داوود...
خبر نداشت چه بلایی سر داوود اومده...
داشت مامان رو دل داری میداد که..
● دریا.. داوود کجاست؟؟
* مامان...
● مامان چی؟؟ تو این وضعیت نباید کنار خونوادش باشه؟؟؟
تا بهشون گفتن...
داوود رو از اتاق عمل بیرون آوردن...
عاشورایی بود...
■ گلوله رو از بدنش در آوردیم...
مقاومت بدنش خوبه..
سطح هوشیاریش هم بالاست ..
اگا به همین منوال پیش بره..
تا ۴۸ ساعت.. به بخش منتقل میشن..
فعلا بهتره تحت مراقبت ویژه باشن..
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_چهل_و_هشت
#محمد
€ خانم محرابیان؟!
این لیست متهمین این پرونده است..
چون شما بین این گروه بودید..
ببینید کسی از قلم نیوفتاده باشه!
ب دقت نگاه کردن..
< ن.. تمام کسایی که میشناختم هستن!!
فقط یه چیزی خیلی عجیبه..
€ چی عجیبه!! خانم محرابیان دقت کنید خیلی مهم...
< اینجا اسم رئوف رو نوشته!!
اما بین کسایی که دستگیر شده بودن ندیدمش
€ سعید.. همین حالا برید چک کنید!!!
شهرزاد رئوف بعد از راکس و شهرام شریک متهم ردیف اول این پرونده است...
اطلاعات و ارتباطاطی که شهرزاد رئوف داره حتی برادرش شهرام نداره...
خیلی مهمه !!!!
¥ چشم آقا..
منتظر موندم...
سعید دوان دوان به سمتم اومد..
€ چی شد سعید؟؟
¥ آقا رکب خوردیم... فرار کرده!
€ چی؟؟
¥ آقا یه خانم تقریبا هم قد و قیافه با همون نوع لباس و کفش دستگیر شده..
€ سعید میفهمی چی داری میگی؟؟؟؟
یعنی چی فرار کرده!؟
یعنی چی رکب خوردیم...!
سعید این آدم الان زخمیه.. ممکن هر کاری بکنه...
خیلی خطر ناک!..
وای... سعید.. وای...
□ حالا چی کار کنیم...
€ نمیدونم.... واقعا نمیدونم....
به سمت اتاق آقای عبدی رفتم...
عطیه داشت زنگ میزد...
مجبور شدم مشغولش کنم..
~ سلام محمد ... عملیات خوب پیش رفت...
کارتون عالی بود...
€ ظاهرا خیلی نه...!
~ چطور مگه؟؟
€ آقا شهرزاد رئوف فرار کرده...
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
با یه جعبه گل و شیرینی رفتم بیمارستان...
€ سلام سردار..
☆ سلام محمد جان..
€ رسیدن به خیر سردار..
☆ آنقدر سردار سردار نکن محمد جان.. مگه مقر نظامیه؟!😄
سلامت باشی..
€ بچه ها چطورن؟؟
رها خانم خوبه؟؟
☆ شکر .. بهتره.. فقط ای کاش به من گفته بودید چی شده...
€ نخواستم ناراحتتون کنم...
شرمندتونم بودم...
بالاخره .. امانت دار خوبی نبودم..
☆ خدا رو شکر به خیر گذشت...
آروم در گوشم گفت..
☆ مادرش هنوز کامل همه چیز رو نمیدونه...
فعلا ... البته!
€ چی بگم... ایشالا بهتر میشن..
به سمت رسول رفتم...
€ رسول..
$ سلام آقا..
€، داوود کجاست؟؟ بهتره..
$ آره.. بهتره... هنوز به سطح هوشیاری کامل نرسیده...
حال عمومیش خوبه..
€ رسول یه سوال ازت بپرسم..
میدونم شرئط خوبی نیست..
ولی .. چاره ای ندارم..
$ بپرسید..
€ وقتی وارد اون اتاقک شدی...
دقیقا چی دیدی؟؟؟
$ راستش... من اون موقع آنقدر تو شک بودم . چیز زیادی یادم نیست..
در منفجر شد..
وارد شدم..
الهام رحیمی رو زمین افتاده بود..
رها و داوود هم آخر اتاق بودن...
داوود افتاده بود رو زمین..
رها هم خیره به در به دیوار تکیه داده ..
آقا چرا این سوالا رو میپرسید..
چی شده؟؟
€ شهرزاد فرار کرده...
پ.ن 😐فرار کردههههه
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
دقیقا برام بگو چی یادته....
بهتری شاه داماد....
رها؟؟
نمیدونی چه خوابی برات دیده!!!
اروم.. اروم .. مواظب باش...
عجب نذری!!