eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهار #الهام صدای زنگ اومد... در رو باز کردم... تا د
به نام خدا ... € تا کی میخوای ادامه بدی... فک میکنی با این کارا به کجا میرسی؟؟؟ // من کاری نکردم... هیچ حرفی هم با تو ندارم... یه مشت ادم زبون ن... € اینجوری که داری پیش میری پرونده از طریق دیگه ای دنبال میشه... اما اون موقع دیگه هیچ کاری از دستم بر نمیاد برات ... // من نمیخوام تو واسم کاری کنی... € تو میدونی.. با کارایی که تو کردی چند تا جوون بیکار شدن؟؟؟ میدونی تو چه ضرری به دستگاه اقتصادی کشور زدی.. اصلا میدونی چرا سفره مردم کوچیک شده... چون تو و امثال تو پی خوش گذرونی ها و پارو کردن پولید... هیچ وقت به کم که هیچ.. به زیاد خودتون هم قائل نبودین... // هی....‌ تو فک کردی چقدر دیگه میتونی منو نگه داری.... هع... خوب گوش کن... ببین چی ددارم میگم.. بهتره من هرچی زودتر آزاد بشم.. در غیر این صورت اتفاقایی می افته.. که... پشیمون میشید.. € نگران ما نباش... بهتره به سرنوشتی که در انتظار خودته فکر کنی🙂 محمد از اتاق اومد بیرون.... رستگاری حرف نمی زد.. خسته شده بودیم از دستش.. اما محمد هنوز هم امیدوار بود.. ۱ روز بود که اعتصاب غذا کرده بود.. چیزی نمیخورد... $ چیشد؟؟ محمد رفت اتاقش.. & آخ... $ چی شد.. & هیچی.. هیچی که هیچی.. & رسول.. ظهره.. پاشو برو ناهار.. من هستم.. $ رئوف برگشته.. & خب.. تو چرا ناراحتی.. $ فکرش از سرم بیرون نمیره.. & گلوت گیر کرده😂 $ بی نمک😒.. & فکر چی؟؟ $ اینا خیالاتی دارن... باید رها رو راهی کنیم... & واقعااا؟؟؟ $ شاید.. مشکوکه... ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ وارد شدم... شیرینی معذرت خواهی... شام معذرت خواهی.... باهم خندیدیم... در قفل شد...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😎✨ #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شش #رسول کارام به خوبی پیش رفت... به چیزای خیلی خو
به نام خدا رسول هماهنگ کرد برای فردا شب😁 فردا تولد رها بود... قرار شد یجورایی مراسم خداحافظی باشه.. اما خونه ما .. که مثلا غافل گیر بشه🤓.. * داوود.. بزار سر جاش😐 & خیلی خوشگله🤤.. خودم خریدم... اما از دیدنش سیر نمیشم😅 * اوووو.. نگاش کن... 😂.. بیا اینا رو وصل کن.. & از الان؟؟ بابا فردا شبه!! * صبح که من و تو خونه نیستیم😐.. ظهرم جنابعالی سرکاری.. من .. دست تنها😐😐؟؟ & ملطفت شدم😂 * فقط قرمز و سفیدا رو😐.. & خیلی خوب.... ریسه های رنگی رو وصل کردم... مونده بود باد کردن بادکنا.. از ۳۰ تا .. ۱۵ تاش ترکید😂.. & اروم تر دریا.. گوشم😂.. * تو مواظب مال خودت باش.. & عهههه... بادکنک رو کنار گوشش ترکوندم🍌😂 * داووددددد😫😬.. & 😂غر نزن دیر میشه... ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، رفتم اداره... رها جواب نداد... احتمالا خواب بود.. دریا تنها رفت دانشگاه.. € سلام داوود.. & سلام آقا.. صبح به خیر😃 € سلام داوود... & نگرانین؟؟ € ن... چیزی نیست.. رسول قرار بود صبح زود اینجا باشه.. نمیدونم چرا نیومد.. & شاید به خاطر مراسم امشب.. € امشب؟؟؟ & عه.. مگه شما نمیدونین... دریا گفت به عطیه خانم خبر داده.. € اها.. یادم اومد.. شاید... & بعله .. با اجازتون... """"""""""""""""""""""""""""""""" ظهر... ساعت ۳ .... جلسه مهم و فوری داشتیم... زنگ زدم به رسول... گفتم بهش خبر بدم .. جواب نمیداد.. € چی شد داوود؟؟؟ & جواب نمیده‌..‌ € کم کم دارم نگران میشم.. & شاید شارژش تموم شده.. € تو برو.. بعد جلسه یه سر بریم خونشون.. ببینیم چه خبر‌.. & چشم.... پ.ن 🙂ینی چی شده؟؟!✨🖤 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ زنگ زدم.. کسی باز نمی کرد... با لگد میزدم به در.... صبر کن...... رسول.... یا حسین... رسول.... سرم منفجر شد..... بدبخت شدیم...
gan.novel.do یک او! پارت ۸۱ *مهرداد* عقب عقب دوییدم که به رسول تیر نزنه... وقتی دید وای نمیستم یه گلوله زد ب پام ک پام شل شد و خودمو رسول خوردیم زمین:) به سمت رسول رفتو اسلحه رو گرفت سمتش ...هولش دادم.... با دیدن رسوله بی جون رو زمینو مهردادی که با شارلوت درگیره...خشک شدم...نمیتونستم برم اون سمت درگیری شلوووغ بود... با تموم توانم دوییدم سمتشون... از مهرداد خون میرفت...پاش داغون شده بود...ولی داش از رسول دفاع میکرد...🙃💔 اسلحه افتاده بود رو زمین... نمیتونستم برم سمتشون... یدفه صدای تیر همه جارو پر کرد ... مهرداد افتاد رو زمین...💔 تموم تنم لرزید..🙃 -مهرداااد🥺 از مهرداد خون بود بود ک میرفت.😭 ولی باز نگاهش به رسول بود🙂💔 شارلوت اسلحه رو به سمت رسول گرفت😑 هدفش فقط رسول بود...! مهرداد تن بی جونشو کشید رو رسول ... شارلوت کلافه شده بود... تن بی حال مهرداد و کشید کنار:) مهرداد دیگه جون دفاع نداشت... ولی چشماش ترس و فریاد میزد💔 شارلوت به سمت رسول نشونه گرفت... تموم تنم از استرس میلرزید... ولی... ولی... اسلحه اش خالی بود...😃 با خشم به اسلحه اش نگاه کرد که رسیدم بهشون و شارلوتو از پشت زدم...😄 افتادد...🙂 به سمت مهرداد رفتم... گریه هام امونمو برید...😭 📣مهرداادددددد...💔 مهرداد بی جون با دست خونیش... دست رسولو گرفت و گذاشت تو دستم...🙂 +داوود... اینم رسولت...مرا..قبش باش:) پ.ن:مهرداد🙃
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_هفت #داوود رسول هماهنگ کرد برای فردا شب😁 فردا تولد ره
به نام خدا😅🖤 جلسه دیگه داشت خیلی طولانی میشد.. فقط اعضای تیم پرونده ما نبودن‌.. کل سایت.. البته به غیر از بچه های حفاظت.. داشتم از نگرانی میمردم... وسط صحبت مصطفی زدم بیرون.. & ببخشید... چند بار شماره رسول رو گرفتم... جواب نمیداد.. گوشی رها هم.. خاموش بود.. یعنی چی شده خدا... € چی شد داوود.. & آقا هر مشکلی داشتن تا الان دیگه باید یه خبری ازشون میشد.. € ساعت چنده؟؟ & ۷ شبه.. خیلی دیره... € آخرین بار کی رها رو دیدی؟؟ & دیروز صبح.. € رسول چی؟؟ & دیشب.. قبل از اینکه بره خونه.. € خیلی خوب.. بزار من ببینم فرشید یا.. کس دیگه ای سرش خلوت باهم بریم خونه رسول.. & چشم.. فقط تورو خدا زودتر.. میترسم چیزی شده باشه.. € به امید خدا... ایشالا که مثل قضیه شما باشه.. & هان؟؟!😰 € برو سوار ماشین شو الان میام... سوار ماشین شدم... دل تو دلم نبود.. چی شده .. آخه چرا خبری ازشون نیست.. نکنه... نکنه... هی... بهتره فکر بد نکنم... محمد .. سعید.. فرشید.. بالاخره اومدن... دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.. د موبایل ستیز اف... & یا حسین... فرشید دستشو گذاشت ردو شونم.. ÷ نگران نباش.. &‌چجوری نباشم.. دارم دیوونه میشم.. € فقط دعا کنید.. چیزی نشده باشه... ₩ امیدوارم😓 ............................................ زنگ در رو زدم... کسی باز نمیکرد... € چه خبرته داوود ؟؟ یواششش زنگ سوخت.. & ه.. هووووو .. دارم دیونه میشم.. آقا.. دارم دیوونه میشم... با لگد میزدم به در... چرا باز نمیکنههه😫.. ها... بازکنننننننننن.. اهه.. & باز کن در رو ... رسول... رسوووولللل.. رها😰😱😫 € صبر کن... یه دقیقه شاید من کلید داشته باشم... قبلا یه کلید به من داده بودن.. نمیدونم مال این خونه است.. یا خونه قبلی... محمد کلید رو در آورد....😮 مال خودش بود🙂!! در باز شد ... لگد زدم تا ته باز شد.. & رهااااا... رهااااااا... گوشی رها یه طرف افتاده بود... چادرش یه طرف... ساعتش🙂... خونه به هم ریخته بود.. در اتاقش رو باز کردم.. کسی نبود... آشپزخونه... هیج کس😔... هال... کسی نبود... حیاط خلوت.. هیچی... اتاق... اتاق رسول خواستم در رو باز کنم... & قفلهه.. آقا.. قفله... € فرشید .. بدو ... بدو جعبه ابزار رو از تو ماشین بیار... بدو ÷ چشمم & بدبخت شدیم... رهااا..😞😩😭 ₩ آروم باش... فرشید .. وسایل رو آورد... محمد مشغول باز کردن در شد.. در باز شد.. آنقدر استرس داشتم که حواسم به محمد نبود... در باز شد... خدای من... & رسول... یا حسین... رسول .... € یا ابولفضل... رسول..🙂!! با سر و صورت کبود.. غرق خون.. روی زمین... € بدو.... سعید.. ماشین رو روشن کن... فرشید بیا کمک... داوود.. داوود.. & رسووووولللل🙂😫... رسوووولل پاشووو😫😭😓 € داوود.. هیسس.. داوود... محمد از پس آروم کردن من برنمیومد.... سرم منفجر شد.. با دوتا دست میزدم تو سرم🙂🥀.. رها... کجایی؟؟؟ آخرین حرف هاش تو گوشم تکرار میشد... شما سرداری..🙂🥀 شما سرداررری... شما سردارییی.. اطاعت قربانننن... اطاعت قرباان.. .............................................. × ایشون مورد ضرب و جرح شدید قرار گرفتن.. استخون های بدن کاملا کوفته شده... سرشون خون ریزی کرده.. اگه ۱ ساعت دیر تر میوردینشون.. شاید امیدی به زنده موندنشون نبود.. خیلی خدا بهشون رحم کرده.. ما اینجور مورد ها رو باید به آگاهی گزارش بدیم.. € نیازی نیست.. کارتش رو نشون داد... یعنی... رها.. الان .. کجاس🙂.. رسول بیهوش و اش و لاش رو تخت افتاده بود.. خدا قوت پهلوون .. تو به خاطر رها .. جنگیدی🙂!! اما من چی؟؟ هان.... هیچی.. منه.... بی... هع.. خیره شده بودم به شیشه... هیچ صدایی نمیشنیدم.. سعید با یه پلاستیک آبمیوه اومد... یکی رو باز کرد... ₩ داوود.. ₩ داوود جان.. ÷ داوود... داوود ... ÷ ت.. داوود .. داوود.. ₩ داوود.. یکم از این بخور.. ₩ داوود.. کاش هیچ کس.. دیگه این اسم رو صدا نزنه... صدا زدن رها تو گوشم بود🙂... داوود... داوود... داوووودد😞😔😢😭 جلوی خودمو گرفته بودم.. نمیشد..‌ لعنت به این‌چشم ها... قطره اشکی آروم مهمون چشمام شد.. خدایا... چرا رها... کاش.. کاش من .. کاش میمردم و این روز و نمیدیدم... ₩ داوود.. نکن اینجوری با خودت... بخور... ایشالا پیدا میشن.... & آنقدر نگو داووودد😫😭.. نگوووووو.. دیگه به من نگو داووود ÷ باشه.. آروم باش.. تو باید قوی باشی.. ما همه کنارتیم.. کنار تو ... کنار رسول... ایشالا رها خانم هم پیداش میشه... ام.. بخور یکم.. ₩ بیا دیگه.. جون سعید.. یه ذره.. & من از گلوم پایین میره؟؟😒🙂 معلوم نیس الان .. رها کجاست.. رسول اینجا رو تخت بیمارستان بیهوش افتاده... من بخورم.. کوفت بخورم🙂 محمد حال بهتری از من نداشت... خدایااا.. حالا .. جواب خونوادش.. جواب دریا که مناظر قافل گیر کردنشه.. خدایا🙂💛!! چرا دقیقا روز تولدش
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_ده #رسول آقای دکتر محمدی به بخش آی سیو... آقای دکتر م
به نام خدا ₩داوود.. پاشو.. پاشو بریم.. & کجا؟! ₩ خونه.. پاشو برسونیمت.. & من جایی نمیام.. ÷ داوود.. پاشو.. اینجا فقط ۱ نفر میتونه بمونه... اونم‌ محمده... & ت میگی رسول رو ول کنم برم خونه!؟😡💔 معلومه چی میگین.. ₩ هیش.. آروم تر... اینجوری هم برای تو بهتره هم رسول... & چی میگی.. ÷ واضح.. یه نگا به قیافت توی اینه کردی؟؟ میخوای حال رسول بد تر شه!؟ پاشدم... پا تند کردم.. سعید و فرشید دنبالم... تعادلم رو از دست دادم... حالم خوب نبود.. سرگیجه و تب داشتم... فدای یه تار موی رها🙂🍃 سعید و فرشید دستامو گرفتن... & ولم کنین... چرا شما دوتا ولم نمیکنین!!!! چرا نمیزارین به درد خودم بمیرم😔 ₩ بیا بریم..... ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، در باز شد..... براق خاموش بود... یه دفعه چند تا نور دیدم... فش فشه! هه... برق روشن شد... صورتم پر از برف شادی شد... عطیه خانم و دریا ... برف شادی.. قلبم داشت متلاشی میشد... * ه... داووددد ₩ عه.. داوود .. خوبی؟؟ ÷ گفتم ببریمش یه درمانگاه... £ چی شده؟؟؟ به اتاق نگا کردم... پر از بادکنک و... هع... فانوس رنگی... برف شادی... خدایاااا... خدا جونم... خداا🙂😔😭🥀 ÷ داوود.. داوود... خوبی... دستم رو به نشانه ای گرفتم بالا... & هاع.. فقط.. میخوام.. بخوابمم.. * چی شده.. ₩ هیس.. من بعدا توضیح میدم.. به طرف اتاق رفتیم.. * وایستا ببینم... یعنی چی.. پس رها کو.. برگشتم به سمت دریا ... & هع😫.. ₩ داوود.. ÷ داوود... & رهااا... رهااااااااا.. رها🙁😣😖😫😩😢😭 روی تخت خوابیدم... سعید پتو رو کشید روم... امیدوارم بیدار شدنی در کار نباشه.... پ.ن 🙃 چی شدن... چ بلائی!! ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ علیک سلام رها خانم... کجایی تو دختر.... بلند خندید صدای گریه آرومی اومد... میرم سایت...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_یازده #داوود ₩داوود.. پاشو.. پاشو بریم.. & کجا؟! ₩
به نام خدا نشستم.... یه دفعه در باز شد.. خدایا.. کیه؟؟ رها... با چهره ناراحت و بهم ریخته😳... ٪ سلام😠😔 & ه.. هع.. ح.. ٪ چیه... کپ کردی!؟ فک نمی کردی دیگه منو ببینی؟.؟ عصبانی شدم... داد زدم.. & علیک سلام رها خانم... حقش بود دیگه جواب سلامتم ندم... اصلا دیگه ن من ن تو... ٪ عه.. به همین زودی جا زدی؟؟؟ & کجایی تو دختر... من که مردم... برادرت که کمرش شکست.. تو اصلا حال و روز محمد رو میدونی.... حال روز رسول رو میدونی... میدونی چی کار کردی.... کجا بودی؟؟ اونا کی بودن... اونا همش بازی بود... خیلی مسخره ای رها... خیلی.. ٪ هع... تو به جای من دلت پره😏🤕 انگار یه دفعه همه شعله های روشن شده درونم خاموش شد... از دیدنش خیلی خوشحال شدم.. ر ها همچنان ناراحت بود.. و من همچنان متعجب .. سرش رو انداخت پایین.. & خیلی خوب..‌ حالا چرا انقدر ناراحتی؟؟ ٪ همیشه فک میکردم تو خیلی قوی... اشتباه فک میکردم.. & خب چرا؟؟ ٪ داوود تو خودت رو باختی؟؟؟ به حال رسول فکر نکردی... & من😳!؟ ٪ بله تو.. داوود.. به خودت بیا.. قوی باش... چرا اینجوری میکنی با خودت... & رها.. ٪ هیچی نگو .... داوود... اگه میخوای آینده بازم باهم باشیم... باید یه قولی بهم بدی... & هرچی باشه قبول... بلند خندید... ٪ اول گوش بده😅 قول بده تو هرشرائطی سنگ صبور رسول باشی.. نه خاکستر آتیش دلش.. قوی و محکم باش... قوی و محکم.. قوی و محکم.. & هاع.. هو..هو.. خدای من... یعنی .. یعنی همش خواب بود!؟ دستی توی موهام کشیدم... داوود .. به خودت بیا... من بد کردم... نباید آنقدر بهم میریختم... صدای گریه آرومی اومد.. هنوز سرگیجه لعنتی بود.. دستم رو به دیوار گرفتم.. آروم رفتم بیرون.. صدا از اتاق دریا بود... ای وای... من باید پناه گریه هاش میشدم... ن خاکستر اتیشش.. خاکستر آتیش.. هه... دقیقا کلمه تو خوابم! در رو آروم باز کردم... یه گوشه به دیوار تکیه داده بود.. به پنجره خیره شده بود... * هع😭... نشستم کنارش... یکم ترسید.. اما به روم نیاورد... & دریا... * بله😞 & داری گریه میکنی.. * ن.. فقط دلم گرفته... & پاشو.. پاشو نگران نباش.. خودم مه چیو درستش میکنم... * چجوری🤧 & امروز همه چی درست میشه... * چی میگی... اصلا میفهمی ما تو چه شرائطی. هستیم؟؟؟ رها مفقوده.. گم شده... معلوم نیس کجاس... & پیدا میشه... * چجوری... اینا اصلا کین.. چی کار به رها و آقا رسول دارن؟؟؟ & ببخشید... ولی ندونی بهتره.. * خیلی خوب... به سمت در اتاق رفتم.. * وایستا.. وایستا.. کجا؟؟ & اول میرم بیمارستان... بعدم سایت.. * بیمارستان؟؟؟ & مگه نمیدونی چی شده؟؟؟ * ن.. آقا سعید فقط دیشب گفت که دیشب رها خانم رو بردن... دیگه چیزی نگفت.. & نگران نباش.. چیزی نیست.. * یعنی چی... وایستا ببینم... با این حالت کجا میخوای بری؟؟ & من خوبم.. چیزیم نیست.. * اره .. میبینم چقدر خوبی... همین الانش با زور دیوار وایستادی... & میگم خوبم... * وایستا.. لااقل برسونمت.. & نمیخواد خودم با موتور میرم... * داوود.. تو تب و لرز داری... رو موتور سرما میخوری... رانندگی هم سر گیجه... بزار یه امروز صبح رو خودم برسونمت.. & نمیشه.. * چرا.. & میگم نمیییییشششششه😡😠😤😲😮😧🙄😬🙁 & ببخشید😔... چند وقت اونجا نیای بهتره... * باشه🙂...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهارده #محمد € بچه ها.. چه خبر.. ₩ سلام آقا.. € سلام
به نام خدا بعد از عملیات برگشتم پیش رسول... & چطوره امیر.. □ هعی.. بهتره.. کارت داشت.. & جانم رسول؟! $ داوود.. میدونم سختته .. اما یه خواهش دارم.. & بگو رسول.. $ برو خونه.. &‌چی؟؟ $برو خونه ما... & من اون جا برنمیگردم رسول.. اینو از من نخواه.. $ میدونم سخته.. اما خواهش میکنم.. من به لپ تاپم نیاز دارم... نمیتونم همینجوری دست رو دست بزارم.. & رسول.. & خواهش میکنم.. محمد چیزی نفهمه.. اینجوری که معلونه.. حداقل دو سه روز دیگه.. اینجام.. شاید یه کاری از دست خودم براومد.. & باشه... کلید رو ازش گرفتم... خدایا... چجوری من وارد این خونه بشم... هوف... در رو باز کردم... این خونه پر از خاطره رها بود.. خدایا.. خودت کمکم کن.. مستقیم به اتاق رسول رفتم... لپ تاپ رو که برداشتم به سمت در رفتم... شاید.. شاید بد نباشه یه سر به اتاق رها برم... اتاق بهم ریخته بود... لباسام آویزون جالباسی.. هع.. این چادر.. هنوز بوی رها رو میداد.. دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم‌... اشکام سرازیر شد.. من به هق هق افتادم... .... کاش رها چیز دیگه ای دارم خواسته بود.. سری به دفتر روی میز زدم.. آخرین برگ دفتر رو باز کردم🙂♥️✨🍃 ٪ هنوز مات و مبهوت انتخاب شیرینم هستم... کاش زمان برگرده.. به اولین باری که اسمم رو صدا کرد... چقدر عاشق اسمم شدم.. وقتی برای اولین بار.. گفت.. رها... گوشی قشنگیه.. هروقت روشنش میکنم... انگار داوود کنارمه! واقعا.... این اخرین خاطره نوشته شده بود... که نیمه تموم موند🙂🍃✨♥️ دیگه طاقت نداشتم اونجا بمونم.. فقط.. چفیه اش رو از روی جالباسی برداشتم.. سهم من از ت ... بوی عطر چفیته!! پ.ن🍃🙂خاطرش نا تموم موند.. که))): ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ بالاخره بهم رسیدیم.... پر از عقده هایی که اون داداشات سرم خالی کردن... جیغ کشیدم... رسوووووووووووووول دستمالی رو روی دهنم گذاشت... هرچقدر تقلا کردم.. بی فایده بود... سیاهی چشم هام.. آخرین چیزی که یادم موند...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_هجده #محمد € این دومین جلسه بازجویی از شما.. یعنی خا
به نام خدا با عجله به سمت بیمارستان رفتیم.. رسول روی تخت نشسته بود... با امیر جر و بحث میکرد.. □ بفرما.. آقا محمد اومد.. آقا شما یه چیزی بهش بگین!!!! € چی شده بچه ها.. چه خبره؟؟ رسول؟؟ $ آقا .. من دیگه نمیتونم اینجا بمونم... محمد داد زد.. € نمیتونیییییییییییی؟؟؟ $ آقا.. الان چند روزه که من اینجام؟؟ € دوروز... که چی مثلا.. $ یعنی ۳ روز از رها هیچ خبری نیست... بعد اونوقت از من توقع دارین اینجا بیخیال دنیا بخوابم... € رسول... الان داری لج میکنی.. تو این وضعیت؟؟؟؟ $ اقا .. بزارید مرخص شم.... بزارید بتونم سر بلند کنم... € میخوای مرخص شی؟؟؟ $ حتماا.. € باشه.. هر جور میلته... € داوود... رسول مرخصه.. با برگه ترخیص بیارش تو ماشین... & هان؟! محمد انگار خیلی عصبی بود... رفت ... کارای ترخیص رسول رو انجام دادیم... به زور عصا راه میرفت... اصلا براش خوب نبود... سوار ماشین شدیم... محمد راه افتاد... رسیدیم به خونه آقا محمد😳.. € بفرمایید... پیاده شید... خودش پیاده شد... من که ماتم برده بود... رسول نشسته بود.. € چرا نمیایید؟! $ با اجازتون من میرم سایت.. € شما به هیچ وجه نمیایی سایت... کل اون یه هفته ای که باید بیمارستان میبودی رو خونه میمونی!! $ چی؟! € یا اینجا.. یا بیمارستان... میتونی هم بری سایت... اما یه راست برو حسابداری برای تسویه.. داوود.. کمک کن.. وسایل رو با محمد بردیم.. رسول حرفی نمی زد.. وارد خونه شدیم... & آقا.. چرا اینجا.. خونه ما که هست.. € نگران نباش... همسرم ۲ هفته نیست... پ.ن 😐ایول به محمد.. خیلی رو مخ😬 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ نمیزارم اشک منو ببینین... محکم زد تو صورتم... یعنی الان رسول کجاس... من زیاد حوصله ندارم.... کاری میکنم اشکش دربیاد!!
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی #رسول وقتی خبر رو از دهن محمد شنیدم.. دیگه حتی ۱دق
به نام خدا & آا.. آه... تنها روزنه نوری.. که از گوشه شکسته شیشه بهم خورد ..چشمام رو باز کردم... پنکه ای بالای سرم بود.. سرم باند پیچی شده بود.. یه لیوان آب و یه ظرف غذا هم جلوم بود.. بعد از چند دقیقه .. صدایی به گوشم خورد.. ♡ بیدار شدی؟؟ ♡ گفتم یه آرام بخش برات بیارن... درد که نداری‌.. & رها کجاست.. ♡ به تو ر.... هوف.. فعلا به صلاح که از هم جدا باشید... با لگد زدم زیر میز جلوم.. آب و ظرف غذا افتاد رو زمین.. & از جون من و زنم چی میخوایید؟؟؟ ♡ ببین آقا داوود.. & اسم منو رو زبونت نیار!!! بگو دشمن.. بگو ... هرچی میگی بگو.. فقط اسم منو صدا نکن.. ♡ مثل اینکه تو .... ببین پسر خوب... ما با تو کار نداریم! فقط کافیه به ما قول بدی که برای همیشه بیخیال ها میشی... اون وقت ما میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم... & من عادت ندارم حرفم رو تکرار کنم... رها رو ولش کنید... هرچی بخواید من بهتون میگم.. کاغذی رو به طرفم گرفت .. ♡ اسمت... شغلت... اسم تمام اعضای خانواده خودت و رها .... و هرچیزی که راجب خونوادش میدونی برام بنویس... & چیز دیگه ای نمیخوای ... چرا من باید اینا رو بهت بگم ...؟! چشمش افتاد به ضد گلوله... جلو اومد... ♡ تو .. تو چیکاره ای!!!!؟؟؟؟؟؟ مگه.. مگه تو نامزدش نیستی.. پس .. پس این چیییه... یعنی واقعا نمیدونستم من و رسول همکاریم..! خندم گرفت... بلندم کردن‌... انداختنم توی همون جایی که رها بود... از روی زمین بلند شدم... این دفعه کسی داخل نبود.. دستاش رو باز کردم... همینطور دهنش رو.. ٪ کجا بودی تا الان.. خوبی... دستت چی شده.. & چیزی نیست.. خوبم.. ٪ ببینم.. تو نمی فهمی این سینا چجور ادمیه.. برای چی باهاش درگیر شدی‌... تو فکر مادرت رو نکردی.. اگه یه بلائی سرت میومد... & توقع داشتی هرچی دلش میخواست میگفت.. منم هیچی نمی گفتم.. عین یه آدم بی رگ و غیرت .. لبخندی زد.. لبخند تبدیل به خنده شد.. اما من کاملا جدی بودم... &‌من رو این قضیه اصلا شوخی ندارم هااا.. ٪ اووو😅😢.. چه جدی🙂 ن .. ولی .. در کل تو دلم کلی ذوقت رو کردم آقا داوود😍😂 .. یادم باشه فداکاری هاتو😜 هعی.. خیلی وقت بود نخندیده بودم.. & رها... آروم و رمزی حرف بزن.. ٪ چی... & هیشش! ٪ چی میگی تو.. & اهم... با صدای بلند گفتم... & رها... خدا رو شکر اسم واقعی من رو نمیدونن.. آروم گفتم.. & محسن.. ٪ محسن.. میخوای چی کار کنیم.. & نمیدونم .. این جور که معلومه... جاره ای جز .. گفتن حقایق نداریم... ٪ هوم؟! & مقاومت کن.. ٪ چی میگی تو... یعنی میگی رسول رو بفروشم.. & الان رسول برات مهم تر از جون خودته؟؟؟ دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.. خندم گرفته بود‌.. مگه میشه.. تو شرائط ما کسی بخنده... حالم چندان خوب نبود.. اما همین که کنار رها بودم.. خودش خیلی بود.. همینکه دیگه میتونم مواظبش باشم.‌.. تا هر نامردی نتونه بهش نگاه چپ کنه... در باز شد... شهرزاد.. با چهره خیلی عصبانی . پسره عوضی سینا... د و تا مرد.. و دوتا زن به طرفمون اومدن .. سینا منو از موهام بلند کرد... یقه مو گرفت و پرت کرد به سمت اون دو تا مرد.. بعد به طرف رها رفت.. & ولش کنننن ... تفنگ رو روی سرش گرفت... & چی کار میکنی عوضی... ♧ پاشو.. زود باش... رها گریه میکردم... با سر اسلحه به کمرش ضربه میزد که بره جلو... پلاستیک مشکی پارچه ای رو سرم اومد... دست و پام رو بستن.. صدای جیغ داد رها میومد... پرت شدم توی صندوق عقب یه ماشین... پ.ن 🙂.. !!...!! ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ میخوام اعتراف کنم!!... یه کارگاه بزرگ متروکه... به نام سینا بود.. البته.. الان به نام شهرام... چفیه رهاست!!!!! اینجا بودن.... خدایا شکرت.... السلام علیکم و رحمت الله و برکاته... بارون... چقدر دوسش داشت...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_چهار #رسول $ شما از چی هستینننننن.... رها.... ر
به نام خدا🌹✨ ۲ روز بود که تنها توی یه سالن بزرگ بودم... برام عجیب بود که رفت و آمدی به اونجا نبود.. خیلی تشنه بودم... به تنها ستون بزرگی که وسط اونجا بود بسته بودم... و تنها موجودی که اونجا بود .. یه سگ بود که به در اونجا بسته شده بود... زیر لب ذکر میگفتم... امیدوار بودم به خدا... هنوز برام عجیب بود... چرا اون اپراتور رد یاب رو پیدا نکردن... تو این فکر بودم که... دیگه وقتش بود... خودی نشون بدم... نخواستم کاری کنم... نباید همون اول تمام قدرتم رو بیارم وسط... حالا با دست کم گرفتن من.. قطعا برنده ام.. به اطرافم با دقت نگاه کردم... باید بررسی میکردم زمین بازی رو... برای نجاتم... فقط نیاز بود رسول اون اپراتور رو پیدا یا هک کنه... ای کاش بهش گفته بودم نقشم چیه.. اما ن.. اگه گفته بودم نمیذاشت برم... یا خودش میرفت... پس رها کجاست.. اگه من رو پیدا کنن‌.. پس رها چی.. تو فکر رها بودم.. بیشتر از همیشه به فکرش بودم.. چی در انتظارش!!! چرا از هم جدا شدیم.. اون لحظه به هیچ چیز فک نمیکردم.. جز سرنوشتی که در انتظار رها بود... حتی به خودم و ایندم.. هیچ فکر نمیکردم... من از پس خودم برمیومدم‌.. رها چی؟؟؟ کار با تیر اندازی .. اسلحه نداره که ... چه فایده... صدای باز شدن در اومد... چشمام رو به امید دیدن رها تا ته باز کردم... که با ... تا چشمم به لباسش خورد مطمئن شدم رها نیست... کت و شلواری!؟ یه مرد کت شلواری.. تعجب کردم... یه عینک دودی شیک... چکمه؟! براش یه صندلی مجلل و بزرگ اوردن... نتونستم کامل قیافش رو ببینم... اما حس میکردم آشناست... دستکش پوشید.‌‌.. با دستمال خاصی به وسایل دست میزد... فارسی رو خوب حرف نمیزد... عینکش رو دراورد... کلاهش رو روی میز گذاشت... سرم رو بالا اوردم... چشمام خواست از حدقه بیرون بزنه... شهرام!!!!! ° شما باید آقای داوُد باشید.. از دیدنش بی زار بودم... دلم نمی خواست جوابش رو بدم.. & به نفعتونه جرمتون رو از چیزی که هست سنگین تر نکنین... بازی خطرناکی رو شروع کردید... شما برای تمام این کار ها باید پاسخگوی قانون باشید... اگه به این وحشی گری ها ادامه بدید.. مجبور میشم با زبون دیگه ای باهاتون حرف بزنم.. ° ما مردا.. حرف.. هم رو خوب میفهمیم... پس خوب گوش کن ببین چی .. میگم... من ن از تو میترسم.. ن از قانونت... پس .. منو از قدرت خودت.. یا کشورت.. یا قانون کشورت نترسون... تو حرفات رو زدی... حالا من به عنوان یه دوست بهت میگم... اگه واقعا رها رو دوست داری... & خانم... ° اهمیتی.. نداره... اگه واقعا دوسش داری.. بهتره با ما همکاری کنی... اگه تو بخوای.. ما همین حالا ازادت میکنیم.. به شرط اینکه قول بدی.. به ما کمک.. اوم؟؟ & از دست من کاری برای شما ساخته نیست.. کار شما رو فقط خدا میتونه درست کنه.. ° خدا؟؟ هع... & از امثال تو بعید هم نیست.. که خدا رو قبول نداشته باشید...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا🌹✨ #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_پنج #داوود ۲ روز بود که تنها توی یه سالن بزرگ
به نام خدا ° فک کردی اگه جلوش.. قهرمان بازی در بیاری... خیلی یونیک و .. کیوت... میشی براش؟!😂 ن... تو فقط خشن بودن.. ثابت میکنی... & حالا تو گوش کن... من اگه شده باشه... به قیمت از دست دادن جونم... تو امثال تو رو پشت میله های زندون میندازم.. تا برای همیشه یادتون باشه... ارزش امنیت این کشور... نه آزادی منه!! ن زنده موندن من .. ارزش امنیت این کشور .. راحتی که مردم الان توی کوچه و بازار دارن... ارزش امنیتشون.. امنیتشون.. چیزیه که تو و امثال تو هیچ وقت درکش نمیکنید.. این آخرین باریه که دارم بهت هشدار میدم... من اهل حرف نیستم... اهل عملم !! پس بهتره حواست رو جمع کنی.. شهرام!!!😒 ° تو.. تو.. تو اسم من.. بلدی؟؟ تو چطور اسم من بلد؟؟ کسی من.. صدا نکرد... & تو با یه بچه طرف نیستی... تو با یه مامور امنیتی طرفی😊😎😏 اینو با یه لبخند غرور امیز... کوبوندم تو صورتش... انتظار داشتم طبق معمول بیان سراغم.. همه با هم از سالن بیرون رفتن... بدنم درد میکرد... چند دقیقه بعد رها رو بیهوش آوردن... شهرزاد نزدیک من انداختش.. & چی کار کردین باهاش ... حیف که دستام بستس... اگه مردین.. دستامو باز کنین.... دهنم رو بستن... فقط فهمیدم با رسول تماس تصویری گرفتن... حتی فکر کردن هم بهش آزارم میداد... صدای جیغ و گریه دریا بلند شد... دریا... تنها کسی که بهش فک نکردم.... رها رو از کنارم بردن... به فکر این افتادم که چجوری خودم خودم رو از این مهلکه نجات بدم... باید فکر میکردم.. سعی میکردم... ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ بیهوش روی زمین افتاد... اسلحه اش رو برداشتم... وایستا سر جات...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_شش #داوود ° فک کردی اگه جلوش.. قهرمان بازی در ب
به نام خدا برای هر کاری اول باید دستام باز بشه... سعی کردم به طرف گوشه ستون برم... به سختی حرکت میکردم.. شاید طناب دورم با این کار باز بشه... اما دستام چی.. اون که دستبنده... تمام سعیم رو کردم... آخه یه طناب چقدر میتونه محکم باشه مگه... بالاخره صدای پاره شدنش اومد... اما کامل بازش نکردم.... داد زدم... با صدای بلند .. & آهای... کسی اونجاست؟؟؟؟ خودشه... همون کسی که دستم رو بسته بود... || چیه... باز چته... خفه میشی یا خودم بیام خفت کنم.... & داداش... یه دقیقه بیا... || چی میگی تو... دهن باز کن ببینم چته... فاصله زیاد بود... باید نزدیک تر میشد... & من چشمام خوب نمی بینه... گوش هامم خوب نمیشنوه... یکم بیا نزدیک... میخوام به پیغامی برسونی به آقا شهرام.... کم کم اومد جلو... & بیا پایین.. هیچ کس نباید بشنوه... تا صورتش رو اورد پایین با سر رفتن تو صورتش‌.. با همون دستای بسته ضربه ای به گیجگاهش وارد کردن.... بیهوش روی زمین افتاد.. تمام جیب هاش رو گشتم... خودشه.. دستام باز شد... اسلحه اش رو برداشتم... حالا من یه اسلحه دارم... باز باید سر وصدا کنم... کنار دیوار وایستادم... تنها نگرانیم... همون سگ بود... که خوشبختانه فعلا سرش گرم خودش بود.. هوف.. & کمک... این حالش بد... کنار دیوار وایستادم... & یکی بیاد کمک... شهرزاد این بار اومد... به به.. بهتر از این نمیشد... از خوشحالی رو هوا بودم.. به طرف اون پسره رفت.. ♡ چت شده امیر... & از جات تکون نخور... وایستا سرجات.. ♡ تو چه غلطی .. & وایستا سرجات... چیه... فک نمی کردی ن؟؟؟ تا الان هم اگه فقط نگاهتون کردم به خاطر بسته بودن دستامه!! ن چیز دیگه... ♡ به نفعته همین الان اون اسلحه رو بزاری رو زمین... واگرنه زنده نمیزارمت... & فعلا که زندگی تو دست منه.. جلو رفتم... همون دستبند رو که برای من زدن ... به دستای خودش زدم... ن اون پسره.. ن رئوف... هیچ کدوم گوشی همراهشون نبود... بعد از چند دقیقه چند نفر جلو اومدن... $ تکون بخورید میزنمش... نشست رو زمین... & رها کجاست.. همین الان میخوام ببینمش...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_هشت #رسول € رسول.. پاشو دیر وقت... $ شب به خیر.
به نام خدا حس خیلی عجیبی داشتم.... نمیدونم چی بود.. حس پیروزی.. حس غرور.. حس امنیت... حس انتقام... نمیدونم!!! هرچی که بود .. این اولین بار بود که همچین حسی رو تجربه میکردم... ♡ پسر خوب.. اون اسلحه ای که گرفتی دستت اسباب بازی نیست.. اسلحه است... بگیررررشششششش اونوووورر... & چیه؟؟ ترسیدی!! نترس.. من مقل تو و اون برادرت نامرد نیستم.... شهرام حراسان وارد شد... تا من و شهرزاد رو دید ... اومد جلو.. & اگه جون خودت و خواهرت برات مهمه همون جایی که هستی وایستا... میدونستم.. جرئت جلو اومدن نداره... داشتم فکر میکردم اگه دریا به جای رئوف بود... من به جای شهرام... چی کار می کردم... من جلو میومدم... حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه... • تو چی.. میخوای... برنده.. این بازی.. تو نیست.. اصلا... & همین الان رها رو بیارینش... • به نفعته.. & منو تحدید نکن.... من ن از تو میترسم ن هیچ کدوم از شماها... شماها روباه های ترسویی هستین که فقط ادعای شیر دارین!!!! همین حالا رها رو میبینم... پوزخندی زد.. • خیلی خوب.. بیارینش😏 خودش هم خارج شد.... محکم اسلحه رو گرفته بودم.... رها رو آورد... هولش داد رو زمین... پاشو گذاشت رو گردن رها... با چکمه های سنگینش .. خونم به جوش اومد.... & چه غلطی میکنی.. ولش کن... حداقل اگه مرد نیستی آدم باش.... انسانیت داشته باش... ولش کنین... تفنگ رو مسلح کردم... دستم رو گذاشتم رو ماشه... & به خدا اگه ولش نکنید.. میزنمش... ٪ داوود🙂... به رها نگاه کردم... باید بهش گوش کنم؟؟؟ • اگه شهرزاد رو رها نکنی... باید برای همیشه... با .. رها.. خدا حافظ کن!!! & چی کار میکنی... • بندازشششش!!! همین حالا اون اسلحه رو بنداز... ٪ داوود... 😥 ن... داوود.... اسلحه رو انداختم... ♡ باز کن دستمو... یه نفرشون جلو اومد... منو چسبوند به دیوار.... خوابوندم تو گوشش... زدم زیر پاش... با صورت افتاد رو زمین... دستای شهرزاد رو باز کردن... & یاعلیییی ...... به طرف شهرام دویدم.... باید کارش رو تموم میکردم... نمیتونستم از خیال اهانت هاش در برم... مقل وحشیا دویدن به طرفم ... هولش دادم رو زمین.... شروع کردم... هرکاری که بلد بودم‌... کسی از پسم بر نمیومد.... صدای شلیک گلوله... با صدای جیغ رها مخلوط شد🙂... به خون های کنارم نگاه کردم... رها به طرفم دوید ٪ داوووددددددد....... چشمام کم کم تار شد....
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ دونه دونه پارچه ها رو کنار زدم که! یا قرآن! زانوهام شل شد.... چشم هام رو باز و بسته کردم... نه دروغه،خوابه😭 این ریحانه‌من نیست💔 ریحاااانه!!! آخه چرااااا رفتیییی!!!! چشماتو باز کن😢 توروخدا یه بار دیگه با چشمای عسلیت نگام کن😭 خیلی آروم چشم‌هاش رو بسته بود... به آرزوش رسید... منو تنها نزار!!!! سلامم رو به مادرمون برسون ریحاااانه نمی تونستم جلوی هق‌هق گریه ام رو بگیرم اون خوابی که دیده بودم مربوط به ریحانه بود😭 از دور نرگس و زهرا رو دیدم که در حال چادر سر کردن با سرعت میومدن سمت من.... (برای عملیات همه چادر هامون رو در اورده بودیم و یه مانتو تا زیر زانو و شلوار و روسری بلند و جلیقه ضد گلوله داشتیم) عملیات به خوبی تموم شده بود...🙂 منو نرگس با هم بودیم و از بقیه خبر نداشتیم به آقا محمد بیسیم زدم که گفت برین دم در کارخونه پیش نرجس😳 در حال سر کردن چادرامون به جایی که آقامحمد گفته بود رسیدیم که نرجس رو دیدم و به سمتش دویدم... داشت گریه میکرد..... وقتی صحنه روبه روم رو دیدم قلبم مچاله شد و چشمه اشکم جوشید.... ریحانه آروم خوابیده بود... همون ریحانه مهربون و دوست‌داشتنی... همون که خییلی خوب بود انقدر خوب که زود رفت پیش معشوقش... داشتم گریه میکردم اما خیلی آروم... نرگس و نرجس اما خیلی برقراری میکردن... پلیس ها میخواستن از پیکر جداشون کنن.. کارتمو نشون دادم گفتم که ما باهاتون میایم و قبول کردند رفتم پیش نرگس و نرجس بهشون گفتمــ زهرا: الان ریحانه رفت پیش حضرت مادر💔 اذیتش نکنین... اون اگه اینجا شهید نمی شد یه جا دیگه می مرد.... مگه آرزوش این نبود؟ツ پس بهش تبریک بگین دیگه............... با صحبتام آروم شدن💔😢 و همراه پیکر یحانه سوار ماشین شدیم.... چون قرآن رو حفظ بودم تو راه براش قرآن خوندم... البقره وَلَا تَقُولُوا لِمَن يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاءٌ وَلَٰكِن لَّا تَشْعُرُونَ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﻛﺸﺘﻪ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ ﻣﺮﺩﻩ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ ، ﺑﻠﻜﻪ [ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﺮﺯﺥ ] ﺩﺍﺭﺍﻱ ﺣﻴﺎﺕ ﺍﻧﺪ ، ﻭﻟﻲ ﺷﻤﺎ [ ﻛﻴﻔﻴﺖ ﺁﻥ ﺣﻴﺎﺕ ﺭﺍ ] ﺩﺭﻙ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﻴﺪ .(١٥٤) نرگس و نرجس هم با شنیدن صدای قرآن آروم شدن..... رسول حالش اصلا خوب نبود. سریع به بیمارستان رسیدیم وبردنش اتاق عمل... خیلی استرس داشتم.... داغ ریحانه خانم برامون بس بود😭💔 دوست نداشتم رسول هم اضافه بشه.... نیم ساعت گذشت.... خبری از رسول نشد... هرچقدر از دکتر ها هم می پرسیدم جواب سربالا می دادن... حالم اصلا خوب نبود... ده دقیقه پیش آقامحمد زنگ زد و آدرس بیمارستان رو پرسید... اول آقامحمداینا اومدن خانمها چون همراه پیکر ریحانه خانم رفته بودند نیم ساعت دیر تر رسیدند... بعدش هم زینب‌خانم و معصومه خانم اومدن همه پشت در اتاق عمل بودیم... نرجس‌خانم اما حالش خیییلی بد بود... زینب‌خانم و زهراخانم سعی داشتن آرومش کنند.... دوساعت به همین منوال گذشت تا اینکه زهراخانم به آقامحمد جیزی گفت و بعد از گوشیش دعای توسل رو پخش کرد... همه با گریه دعا رو خوندیم... اما از وضعیت رسول خبری نبود... ۳ساعت گذشته بود دلمون خیلی شور میزد تو این ۳ساعت چندین بار دکتر و پرستار وارد اتاق‌عمل شدند اما هیچ کدومشون جواب درست نمی دادن تا اینکه بعد نیم ساعت دکتر از اتاق‌عمل بیرون اومد....... پ.ن:یعنی‌حال رسول چطوره💔🙁 ادامه دارد....🌻🖇 آنچه خواهید خواند: دکتر چی شد؟! هماهنگ کنید که... ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ همه به سمتش رفتیم . داوود: دکتر چی شد !؟ دکتر: حالش خوبه ،نگران نباشید ، فقط خون زیادی ازش رفته ، کههه... نرجس: که چی ؟ دکتر: ممکنه یکم خطرناک باشه، ولی خدا کمک میکنه ، نگران نباشید ! محمد: دکتر برای انتقالش به ایران چی ؟ دکتر: هماهنگ کنید بعد از اینکه به هوش اومد و کمی حالش بهتر شر با هواپیما خصوصی انتقال بدید . محمد: ممنون خوشحالی به وضوح در چهره همه دیده میشد . خصوصا نرجس خانم . به جای من و اقا محمد ، فرشید و سعید اومدن بیمارستان و از خانم ها هم فقط زینب خانم و نرجس خانم وایسادن . ساعت ۱۷ تلفنم زنگ خورد . رسول بود 😍 جواب دادم که صدای غریبه تو گوشی پیچید . رها: الو داداش رسول ! کجایی فدات شم ! مامان اینا از مشهد برگشتن ! داوود: سلام ، شما خواهر آقا رسول هستید ؟ رها: س..سلام بله ! شما ؟ داوود: من از همکاران ایشون هستم ، میخواستم بهتون بگم که ... رها: چیزی شده ؟ داوود: آقا رسول داخل عملیات تیر خوردن و در حال حاضر حالشون خوبه ! نگران نباشی و اگه میشه به خانواده نگید . رها: خدای من ! کی میاد ایران !؟ داوود: به محض اینکه به هوش بیا انتقالش میدیم به ایران . رها: م..ممنون ! داوود: مواظب خودتون باشید ، بازم تاکید میکنم به خانواده نگید . رها: چشم داوود: یاعلی تلفن رو که قط کرد اول روی صندلی نشستم و زدم زیر خنده ، باز این بچه کار دست خودش داد 😐 هرکی جای من بود گریه میکرد ولی من همیشه بعد مثبت رو در نظر میگرفتم و با خودم گفتم که حالا که زندس پس گریه برا چی ؟ روی صندلی نشسته بودم و داشتم با قرآن تو جیبی آقا رسول قرآن میخوندم ! هنوز از حرفی که زده بود تو شک بودم ! از نظر من پسر خوبی بود ! چی بهتر از اینکه همکار خودمه و از کار سختم خبر داره !؟ سوره ال عمران تموم شد در همین لحظه پرستار ها به سمت اتاق آقا رسول دویدن.....💔 پ.ن: چی شد یعنی؟؟؟ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: متاسفم ...💔😔 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
پ.ن 😐✨بفرما.. اینم از عروسی.. ایش😭😂 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ به خدا تو بگی ن نمیرم.... م
به نام خدا سخت‌تر از کنار اومدن با تعطیل شدن یهویی عروسی و ... بهم خوردن برنامه هایی که چیده بودم... راضی کردن رها بود... بابام همیشه میگه.. یا حرف از دهن مرد بیرون نمیاد.. یا عملی میشه... هعی.. چاره ای نیست... گفتم خودم باهاش حرف میزنم.. فقط امیدوارم راحت قبول کنه... دلم‌نمیخواد از همین اول زندگی... من رو یه آدم زورگو .. که میخواد فقط حرف خودش باشه بدونه... رسول چند روزی بود که خیلی تو فکر بود.. الانم که دیگه هیچ... از اول راه که سوار شدیم .‌ تا الان .. فقط رانندگی میکنه و .. لام تا کام حرف نمیزنه ... & رسول .. ساکتی!؟ $ دارم به این فکر میکنم که رها بفهمه چه حالی میشه!!... & آره.. منم خیلی نگرانم... $ باید باهاش حرف بزنم .. & نمیخواد.. خودم بهش میگم.. $ من اون چیزی که تو میخوای بگی رو نمیخوام بگم... & پس چی؟؟. $ میخوام راضی بشه فقط من برم... حالا من عروسی نباشم.. اصل کار تو و رهایین... رها که هست.. تو هم بمون... فقط یدونه من نیستم ..‌ که... هعی.. بیخیال.. & رسول.. آه.ه رها هم راضی بشه من راضی نیستم... $ یعنی چی😐؟! & یعنی همین ... $ اون وقت چرا.. & به ۳دلیل... اول اینکه تو علاوه بر رفیقم... حالا دیگه برادر خانممی... دلم نمیخواد رها همیشه حسرت نبودن برادرش رو توی بهترین شب زندگیش داشته باشه.... دوم اینکه من اگه نیام .. یعنی وظیفموعمل نکردم... من روزی که اومدم توی سایت تعهد دادم که تحت هر شرایطی به نفع کشور و مردم عمل کنم... و حافظ امنیت و آرامش کشور در حد توان خودم باشم... سوگند خوردم.. نمیشه که !! دلیل سوم هم اینکه ... اگه عروسی بگیریم.. ن تو هستی .. ن محمد ... ن بچه ها ... همه هم ، همه‌ی هم و غمشون میشه جنابعالی... هی .. الو رسول .. رسیدی؟؟؟ عملیات تموم شد... اصلا خوش نمیگذره.... رسول خیره شد به من ... & جلو تو بپاااا😱 هوف... به خیر گذشت😢 ......................................................... ٪ تازه اینو نگا ... 😆 فقط داوود ... خخخ ¤ اوووه... قبل از اینکه بره سر کار چه تیپی هم میزده آقا.... 😐 چشمم افتاد به آلبوم هایی که عکس هام توش بود.... * چطوری آقا داوود... & دریا اینا رو تو اوردی؟؟؟ * 🤣بفرما رها خانم... دیدی گفتم .. از همین حالا مخفی کاری هاش شروع شد... & شاید من توی اونا یه چیزی دارم که نخوام ببینن😐🤐😱 ٪ این چیه... & بدبختم کردی دریااااااااا.... ٪ یه کاغذه ... ن .. دوتاس... & رها جون داوود بازش نکنی... رها.. خواهش کردم... ٪ نمیشه اصلا راه نداره.... $ رها بدش من... ایول .. ایول... ایولللللللل مطمئنن یه عاتو خیلی خوب توشه... بدهه😆 ٪ به هیچ کس نمیدم... من رفتم جلو ... کاغذ رو بگیرم رها رفت تو اتاق .. در رو قفل کرد🤦‍♂.. & رها... رها.. باز کن .. رها.. آخه دریا من به تو چی بگم....😠🙁.. رها .. جون داوود... در باز شد... رها داشت میخندید😢 $ چیه رها؟؟ عکسه؟؟ ٪ ن .. ن 😆 اصلا نمیخواد.. ولش کن😂 من رفتم داخل اتاق .. جدی جدی رو کردم به رها... ٪ داوود ... جلو بیا جیغ میزنم... اینا پیش من میمونه!!😂 رفتم جلو تر... & رها .. بدش من.. ٪ وصیتتتتتت نامه نوشتی هاننن؟؟؟؟ نامه برای من مینو.. & هیسسسس رها.. جون من... رها جون داوود .. ٪ خیلی خوب.. خیلی خوب.. وایستا عقب.. اینا دست من میمونه😆 & باشه.. به شرط اینکه به علی و رسول نگی!! ............................................................... & رها... میخوام یه چیز خیلی خیلی مهم بهت بگم... ٪ چی؟؟ & ام... چجوری بگم.. ٪ رک و پوست کنده و یه راست.. من طاقت حدس زدن و سوال پرسیدن ندارم....
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_پنجاه_و_هفت #داوود سخت‌تر از کنار اومدن با تعطیل شدن
به نام خدا تابهش گفتم ... خیلی ناراحت شد... ناراحتیش رو قشنگ حس کردم... ٪ ینی تو میخوای به خاطر کارت عروسیمونو ول کنی بری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آره داوود؟؟ & رها... من تعهد دادم.. ٪ ب من چی ؟؟؟ & ببینم .. تو خودت ... فک کن .... من اگه نتونم به تعهد که در رابطه با کارم دادم پایبند باشم... تو میتونی بهم اعتماد کنی که به تعهدی که میخوام به تو بدم پایبند باشم.. ٪ داوود ... داوود.... واییی.. یه چیزی میگی .... مگه میشه... خب .. & رها ... به خدا تو بگی ن نمیرم.. ولی اگه اتفاقی افتاد... خودت اون دنیا جواب ۸۰ میلیون آدم رو بده!!! میدونستم دلش نمیاد... قبول میکنه ... ٪ باید بری....!! جواب ندادم.... ٪ داوود ... باشه !! برو .... من راضیم... & نمیرم... ٪ مگه میشه؟؟؟ باید بری ... تو راست میگی... 😊 روز اول قرارمون همین بود.. قرار بود من توی مسائل سخت و کارهات همراهت باشم... اینجوری ... نمیخوام بشم سد راهت... & رها تو محشری... حسین آقا وارد شد... به احترامش بلند شدم.. ☆ رسول همه چیز رو گفت.... اینجور که معلومه رها هم راضیه پسرم... شاید یه خیری توی این ماجرا بوده.... نگران تالار و جاهای رزرو تون نباشید... از دوستانمه... میندازمش هفته بعد.. خوبه؟؟؟ ٪ وای بابا ممنون.... پ.ن پارت بسی کوتاه... بالاخره حل شد😍😂 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ بهم قول بده داوود سالم برمیگرده..... همه اش بهونه بود..... قلب آدما... هیچ وقت دروغ نمیگه.... قول میدم مواظبش باشم.... باید برم یه سر سایت..... خداحافظ):
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ چشمام رو که باز کردم نرگس رو دیدم . تکون که خوردم درد بدی تو تنم پیچید . نرگس متوجه شد که به هوش اومدم و گفت نرگس:خوبی عزیزم !؟ زهرا:آره.....آب نرگس:باشه ، الان بعد با یه لیوان آب به سمتم اومد و گفت نرگس:میتونی بلند شی !؟ زهرا :اره به زور بلند شدم و نشستم ، دستم کاملا باند پیچی شده بود . ای رو خوردم که برام تخت رو به حالت نشسته در آورد و گفت نرگس: کسی فعلا نمیاد بیمارستان چون هویتت لو رفته ، من هم تا چند وقت پیشتم و نمیرم سر کار ، باید مواظب باشیم . سرم رو تکون دادم که گفت نرگس:برات اتاق خصوصی گرفتم که راحت باشی ، ۲ تا هم تخت داره تا با هم باشیم 😊 زهرا:ممنون کمی با هم حرف زدیم که پرستار داخل شد و گفت پرستار:سلام عزیزم ، خوشحالم به هوش اومدی ، درد نداری !؟ زهرا:سلام ، دارم ولی قابل تحمله ! پرستار:اگه دردت بیشتر شد بهم بگو تا برات خواب آور تزریق کنم 😘 زهرا:چشم ، ممنون بعد رفت بیرون و منم دوباره شروع کردم حرف زدن با نرگس بعد از شنیدن خبر زخمی شدن زهرا خانم خیلی ناراحت شدم . خودم میدونستم چمه ،،،،، ولی کاشکی این اتفاق نمیفتاد !!! اصلا حوصله کار نداشتم ، رفتم خونه. بازم مثل همیشه نداشتن خواهر و برادر شده بود عقده روی دلم . دوش گرفتم و خودم رو روی تختم پرت کردم . مامان اومد داخل گفت مامان:سلام پسر ، اومدی !؟ داوود:سلام مامان ، اره فدات شم مامان:سرت رو خشک کن سرما نخوری(: داوود:چشم بعد رفت بیرون . تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به رسول . رسول:سلام آقا داوود ، چطوری گل پسر؟ داوود:سلام شاه داماد ، ممنون تو چطوری ؟ رسول:ممنون ، چه خبر داوود:سلامتی ، کجایی !؟ رسول: با نیما و نرجس اومدیم سر خاک ریحانه خانم . داوود: خوب ، خوش باش ، کار نداری؟ رسول:نه داداش ، خدا حافظ ✨ قط کردم . رسول همیشه جای برادرم بود . از وقتی عقد کرده دیگه زیاد باهم نیستیم ): البته خوب حق هم داره ، تا کی میخواهد پای من بسوزه !؟ ۵ روز بعد .................................................... پ.ن: ..........✨ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: بله ؟؟؟ من مقداد سپهری هستم 😄 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت #رسول خسته برگشتم خونه.... ذهنم خیلی در گیر بود.
به نام خدا رسول داشت توی یه دفتر می‌نوشت... & چی مینویسی تو؟؟؟؟ ¥ 😂راز های عاشقی... $ ن بابا😅.. هر اتفاقی برام بیوفته.. هر کاری که بکنم... تمام مکالمات رو تمام و کمال توی این دفتر مینویسم😁 ÷ سفرنامه😂 $ عا آه.. بیا... فقط بچه ها .. من چند روزه درست و حسابی نخوابیدم... یکم اروم باشید بخوابم.... 😈😅همین جمله کافی بود تا تمام بلاهایی که رسول این‌ چند وقت سر هممون در آورده بود رو تلافی کنیم... اول که شروع کردیم با صدای بلند حرف زدن... ¥ میگمممم حیف شد خانم محرابیاااان نیومدن... ÷ ارهههه.. اینجوورییی جوو عاشقانه میشدددد😲😂 ¥ آخ آخ... داوود... چه حیف شد..... عروسیت افتاد عقب‌.. واگرنه یه شام افتاده بودیم😕🤣 & دو عدد گشنه 😅😁 ÷ سعید به نظرت کی شهرزاد رئوف رو دستگیر میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟ ¥ معلومه دیگه .. رسول مگه ن؟؟؟؟؟ محکم زد پس گردن رسول بیچاره.. $ هان .. ها.؟؟😴 ¥ کجایی رسول؟؟؟؟؟ ÷ 😂 در فکر سفر آخرت... واقعا رسول از خستگی همونجور نشسته خوابش برده بود..... سعید لیوان آب رو خالی کرد رو صورت بیچاره😂 $ آههه... 😕سعید.. بابا .. آه.. وقتی سعید بهم گفت که چرا این چند روز انقدر محمد منو میفرستاد خونه ... خیلی شرمنده رسول شدم... باورم نمیشد به خاطر من همچین کاری کرده باشه.... شهرزاد رئوف میخواست بره ترکیه ... هر لحظه به مرز نزدیک تر میشد.... قطعا تنها نبود...... 8 ساعت کامل توی راه بودیم.... بالاخره رسیدیم... محمد محل اسکان رو نشونمون داد... وقت زیادی برای استراحت نداشتیم... من و رسول و فرشید توی یه اتاق بودیم... امکانت چندانی نداشت... اما بد هم نبود..... پ.ن بریم عملیات؟؟😍😁 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ داوود ... اینو پیش خودت نگه دار.... از عمار .. به پرنده ها..... فعلا عقب.. برو دنبالش.... دستاتو بزار رو سرت.... کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه... پشت سرت!!!!!... صدایی که همه رو مبهوت کرد....
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_یک #داوود رسول داشت توی یه دفتر می‌نوشت... & چی
به نام خدا قرار شد یه تیم از بچه ها به خونه ای که توش ساکن بودن دسترسی پیدا کنن.... قرار بود با طلوع آفتاب عملیات رو شروع کنیم... نمیدونم .. چرا محمد که اول این همه عجله داشت... حالا میخواست .. عملیات برای صبح بمونه... رسول که خیلی توی خودش بود... چراشو .. نمیدونم... همین که رسیدیم از خستگی افتاد.... شاید هم به خاطر همین خستگی محمد عملیات رو موکول به صبح کرد.... فرشید در حال هماهنگی با بچه های تیم یک بود... خسته بودم.... گوشیم رو خاموش کردم و خوابیدم.... ::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: از خواب پریدم.... نگاهم افتاد به رسول... سرسجاده نشسته بود... حالش من رو هم منقلب کرد... پا شدم نشستم... نگاهی به ساعت انداختم... چیزی تا شروع عملیات نمونده بود.. $ بیدار شدی؟؟ & آره.... $ داوود.... یه چیزی بگم قول میدی ن نیاری؟؟ & ... هرچی باشه.... فقط به شرط اینکه بگی!! $ حلالم کن... & چه حرفیه رسول.. تو برای من مثل داداش نداشتمی... $ میتونی گوشیمو که تحویل فرشید دادم بگیری؟؟؟ & نمیشه رسول... امن نیست!! $ فقط یه دقیقه.... فرشید خواب بود... مطمئن بودم گوشی ها رو تحویل بازرسی دم در داده بود...... به هزار زحمت نگهبان رو رازی کردم... پیام کوتاهی داد ‌.. و گوشی رو برگردوندم.. دلم میخواست بدونم .. توی اون لحظه‌... به کی... و چی پیام میده.... صدای بیسیم بلند شد... € از عمار .. به عقاب های پشت تپه... & عقاب.. به گوشم... € اینجا وضعیت برای شروع پرواز آماده است... & به سمت تپه پرواز رو شروع میکنیم.. € مراقب کلاغ های دور و بر باشید‌.. تمام.. & تمام.... تسلیحاتی که باهامون بود رو ورداشتیم.... مسلح شدیم و سوار ماشین شدیم..... هر لحظه به منطقه مرزی نزدیک تر می‌شدیم.... € بچه ها سلام.. & سلام .. کجان؟؟ $ آقا .. چند نفرن ؟؟ € ۵ نفرن... که ۲ نفرش خیلی برام مهمه!! 1~ شهرزاد رئوف 2~ راکس جونیفر.... سعید هم به شما میپیونده... فرشید میاد طرف ما... داوود خط اول با تو.. خط دوم رسول و سعید $ آقا با اجازتون من خط اول باشم.. & چی میگی. $ من به رها قول دادم سالم برگردی!!! یا من خط ۱ یا .. آقا خواهش میکنم... € خیلی خوب.... فقط... داوود... اینو پیش خودت نگه دار.. & چی هست..؟! € خاک تربته!! چند وقت پیش یکی واسم آورد... نگه داشتم واسه عملیات های مهم که خود آقا یاورمون باشه... یه ذرش دست شما.. بقیه اش هم پیش بقیه بچه هاست ¥ بچه ها.... آقا محمد..... € چیه سعید؟؟؟؟ شهرزاد رئوف و راکس جونیفر همین الان از بقیه جدا شدن.... € اعلام شروع عملیات.. اعلام شروع عملیات.... & رسول ... بیا بریم.... رسول..... نگاهی به پشت سرش کرد.... لبخند زد و قطره اشکی از صورتش بارید... & رسول ... کجا رو نگاه میکنی؟؟ پشت سرت!!!! به سمت جلو حرکت کردیم... انگار بقیشون یه خط حفاظتی درست کرده بودن.. تا اونا راحت تر فرار کنن... تعدادشون خیلی بیشتر از چیزی بود که ما شناسایی کردیم... € از عمار .. به پرنده ها... فعلا عقب... خط حفاظتشون رو ما داریم.... از سمت چپ دنبالشون برید... بچه های لب مرز هم همراه میشن!!!! ۳۱۳ ... برو دنبالش... ۳۱۳ زنده میخوامش!!!!!!!! $ از ۳۱۳ به عمار... دریافت شد.... جلو افتادیم.... تیر اندازی رو شروع کردیم... رسول از همه جلوتر بود.... یاحسین میگفت و با قدرت جلو میرفت.... رسول به پای شهرزاد رئوف شلیک کرد... روی زمین افتاد... با پا زیر اسلحش زد... اسلحه شهرزاد رئوف افتاد بالای سرش... & دستات رو بزار روی سرت.... $ سعید ... رضا... شما با بچه ها برید دنبال راکس... ♡ آیییی.... من و رسول اونجا موندیم.... & کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه😏... جای من و تو جا به جا شده!!! اما ذات مون ن! رسول اسلحش رو به سمت‌پایین گرفت... $ خط قرمز ما امنیت کشوره!!... خط قرمز یعنی چیزی که اگه زیر پا بره.. حاضری جونتم واسش بدی!!! تیم محمد داشتن نزدیک میشدن.... رئوف خودش رو روی زمین کشید ... رسول یه قدم به طرف من اومد.... شهرزاد اسلحش رو از روی زمین برداشت.... و.... صدایی که همه رو مبهوت کرد...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_دو #داوود قرار شد یه تیم از بچه ها به خونه ای که
به نام خدا 🙂🥀 برای بار دوم صدای شلیک تیر شنیده شد.... محمد به دست رئوف شلیک کرد.... به سمت رسول دویدم... داشت خون از بدنش میرفت.... افتاد رو زمین... منم باهاش اومدم رو زمین🥀🙂 & رسولللللللل..... $ دیدی.. بالاخر..ه..نو..ب..ت منم..شد‌..😀 & رسول... حرف نزن... چشمات رو باز نگه دار... اینجا سرده.. اگه خواب بری غلظت خونت میره بالا....... سعید دست پر اومد... راکس نیشخندی به رسول زد و رئوف و راکس رو بردن... $ داوود... & جانم🙂😫؟! $خس..تم... چند..روزه...نخوا..بیح..دم... می..خوام...بخ..بخوا..بخوابم... بخوا..بم... & رسول ساکت باش😫😭🙂 رسول... تورو خدا ... بیدار بمون.... رها بدون تو میمرههههههههههه.... $داوود... حل..ا..لم..کر..دی؟؟ها..ها..ان؟؟ & اگه چشماتو ببندی حلالت نمیکنم....... رسول ... رسول .. رها منتظرمونه!!!! $ داوود...ت..شن..مه..آب.. سرش رو روی زمین انداختم..... قمقمه آب رو آوردم.... & بیا رسول... بخورد.... آب رو روی دهنش ریختم.... وارد دهنش نشد... سرش کج شد.. 💔🙂آب نخورد...... & رسول؟؟؟ رسول ... مگه آب نمیخواستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ رسولللللللللل... رسول .. باز کن چشماتو... م.ه آب نمیخواستی... € رسول ... رسوووولللل.... ¥ پاشو رسولللللل😫😫😫😭😭😭😭 ÷ رسول... ن... رسوللللل اشک امانم نمیداد🙂🥀 باورم نمیشد... رسول... با لبخند... و تشنه.. پرکشید و رفت... & رسوللللل پاشو..... توورووووووخداااااا پاشو... رسول.... مگه نگفتی قول دادیییی سالم برگردیم....... رسول ... مگه نمیخواستی عروسی رها رو ببینی..... محممدددددد.... رسول نمرده؟؟؟ ن.... رسوللللل شهیدددد نشدهههههههههههه امبولانس خبر کنیدددددددد... رسولللللللللللللللللللللللللللللللببببب پاشو رسول.... پاشو تو رو خدا..... رسول........ محمد با دست چشماش رو بست.......... با دست زدم رو صورتش... & محمددددد؟؟؟ چرا رسول جواب نمیدههه؟؟؟؟ همیشه میگفت جانممممممممم.... چرا جواب نمیدهههههههههههههه € داوود جان خوابه😫😭😔...💔 & رسول تورو جون رها......... 🙂💔🖤🙂💔🖤 پ.ن 🙂💔آهنگی که میفرستم رو حتما باهاش گوش بدید..... ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ نمیتونم.... نمیتوننممممممممم..... به خدا نمیشه...... روی رفتن به خونه ندارم.......... خدای من...
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ سبزی ها رو پاک کردم و شستم . در همین هین یه آهنگ هم پلی کردم و غم سر کار نرفتن کامل از سرم در اومده بود 😂 ساعت ۱۷ بود که نیما از سر کار برگشت ، پشت بندش هم نرجس و آقا رسول اومدن . داخل هال نشسته بودیم و داشتیم چایی می خوردیم ، نیما بحث رو باز کرد و گفت نیما: مقداد میگفت راش ندادی خونه؟😂 نرگس:انتظار داشتی راش بدم !؟ نیما:پسر خوبیه همکارمه . نرگس:اره خودش گفت نیما:تازه از آلمان برگشته نرگس:رفته بود تفریح !؟ نیما:نه بابا ، ماشالله نصف زبان های دنیارو از بَره 😂 رفته بود ماموریت ، ۴ ماه اونجا بود ، نصف امرش رو در حال ماموریت در خارج هست 😐 نرگس:همینه دیگه ، کُپ این خارجیا ، دیگه داره فارسی رو یادش میره ، باور کن موقع حرف زدن چند بار مکث کرد تا یه کلمه فارسی برسه به مغزش 😂 نیما:اره ، ولی آلمانی، انگلیسی بریتیش، عربی، ترکی ، روسی رو از بره ها !!! اون طوری نگاش نکن !!! اصلا عجوبس !!! نرگس: واقعا !؟ این همه زبان !؟ نیما:پس چی فکر کردی 😒😂 نرگس:بهش نمیخورد ! پس حق داشت توی حرف زدن تپق بزنه ، منم بودم این همه کلمه می ریختم تو مغزم اصلا فارسی یادم میرفت 😐 نرجس:درباره کی حرف میزنید !؟ نیما:همکار من نرجس:اها ، اون وقت من و رسول اینجا هویج !؟ نیما:ببخشید نرجس خانم ، خوب آقا رسول گل ، چه خبر داداش؟ رسول:سلامتی نیما:خانواده خوبن !؟ رسول:ممنون ، سلام دارن . نیما:با خواهر ما میسازی !؟ ما که نتونستیم باهاش بسازیم 😂 رسول:نه بابا این چه حرفیه ! نرجس:نیما ! بزار برسم به کیمیا ! آبروت رو میبرم !😡 نیما:بابا غلط کردم. نرجس:اونم خیلی زیاد ! نرگس:بسه ترو خدا ! من میرم سفره بندازم . انقدر که شبیه خودم بود ، حد نداشت ! همش میگفتم بابا جون کی برسه که بخورمت !😂 مریم هم مثل من عاشقش بود و میگفت خوشحاله که شکل منه. سعی میکردم وقت های بیشتری رو خونه باشم . تازه فهمیده بودم زندگی یعنی چی ! بلند شدم و سر تخت نشستم . ساعت ۱۹ بود ، امشب شیفت بودم. لباسام رو پوشیدم و رفتم سایت . خیلی وقت بود که به معصومه علاقه داشتم ولی اصلا به روی خودم نیاورده بودم و با خودم میگفتم که نگاه کن بقیه رو ، هنوز زن نگرفتن !!! ولی الان که رسول و نرجس خانم ، نیما و کیمیا خانم ، ازدواج کردن و حتی پدر شدن فرشید رو هم دیدم ! متوجه شدم که نوبت خودمه !... دربارش با مامان صحبت کرده بودم و گفته بود که باید تحقیق کنه تا متوجه بشه دختر خوبیه !!! پ.ن:معصومه ...😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: چه خبر از نیما !؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_سه #داوود #شهادت_رسول 🙂🥀 برای بار دوم صدای شلیک
به نام خدا🌸🌾 هرکسی توی حال خودش بود🥀 محمد نماز میخوند... رضا دست سعید رو پانسمان میکرد... فرشید خیره به در بود.... و اروم اشک می‌ریخت... نگاهم افتاد به کیف رسول🙂 .. انگار هیچ کس باورش نمیشد... رسول شیرین... رسول خنده رو.... رسولی که همیشه همه رو شاد می‌کرد... کسی که یه دقیقه روی پاهاش بند نبود هی این طرف و اون طرف میرفت... حالا اروم گوشه ای از اتاق خوابیده بود😔🖤 کیفش رو تو بغل گرفتم.... گوشیش رو از فرشید گرفتم... با خوندن آخرین پیامش ... سکوت اتاق شکست... اون لحظه کسی نمیدونست... چطور باید برگرده.... کسی روی رفتن نداشت... آخرین پیامش رو بعد از نماز برای محمد خوندم... & سلام خواهر عزیزم... خیلی مراقب بابا و مامان باش... به علی و زهرا خانم بگو حلالم کنن... نازگل رو ببوس... داوود سالم برمیگرده... نگرانش نباش... رها....‌ میدونم خیلی به خاطر من عذاب کشیدی... اگه دیگه برنگشتم حلالم کن... یادت نره برا من و بچه ها دعا کنی... خداحافظ عزیزم.... 🙂🥀محمد دیدی؟؟؟؟ قول داده من سالم برگردم... نگفته که خودش برمیگرده!!! 🙂.. شب آخر.. نصف شب بیدار شدم... دیدم نشسته سرسجاده... حالش عجیب بود😔... 🙂ازم خواست حلالش کنم.... محمد.... من نمیتونم ... برگردم.... روی رفتن به خونه رو ندارم............ نمیتونم به رها خبر بدم .... نمیتونممممممممممم..... به خدا نمیشه محمد😔😞... سعید... تو میتونی بگی؟؟؟؟؟؟ سعید میشه تو بگی؟؟؟؟ ¥، داوود اروم باش😭😭 & چجوری اروم باشمم.....؟؟؟ چجورییی؟؟؟ فرشید میشه تو بگی... تو به رها بگو... من طاقتشو ندارررم... ن...ن... اصلا محمد تو بگو.... کار تو .... رضا تو بگو...🙂🥀 کسی نیست‌که این خبر رو بهشون بدهههههه😔😭 بچه ها... چرا جواب نمیدین؟؟؟؟؟؟ 😔جنازه رسول رو انتقال دادن مرکز استان ارومیه... دنبال جنازه رفتم... ملحافه رو کنار زدم... رسول؟؟؟؟ تو رفتی؟؟؟؟ رسول ... تو واقعا منو تنها گذاشتی؟؟🥀 واقعا با اون قد بلندت حالا خوابیدی؟؟؟ صورتم رو روی صورتش گذاشتم . . . . & تو قرار بود برادر نداشتم باشی!!! برادرم شهید شد.. منو تنها گذاشت....!.. تو هم رفتی رسول؟؟؟؟ " آقا بفرمایید کنار.... & ن.... نبرینش . . صبر کن... کجا میبریدش؟؟ € داوود جان بیا کنار... منتقل میشه تهران .. اونجا میبینیمش... & خداحافظ رسول😔 سراغ ساکش رفتم... 🥀🙂انگشتر.. ساعت و عینکش دست محمد بود... بچه ها حوصله جاده نداشتن... درخواست فرستادیم تهران که با هلیکوپتر برگردیم.... چون وضعیت جوری بود که نمیشد بریم فرودگاه.... 🙂🥀 تو راه کسی حرف نمیزد... حالم خیلی بد بود... حس میکردم سرگیجه دارم... چشمام از شدت اشک میسوخت... 🙂🕊رفتن به خونه سخت ترین کار بود برام.... خسته اول رفتیم سایت... قرار بود رسول رو برای وداع با خانوادش بیارن خونشون... علی سایبری اومد طرفم.. محکم بغلم کرد... عرفان با صدای بلند گریه میکرد... محمد حالش از همه بد تر بود... مستقیم توی اتاقش رفت... امیر بی خبر از همه جا تازه از ماموریت برگشته بود... □ به .. به .. به .. ببین که اینجاست😁✨ آقا داوود.... 😂از ماموریت هم که برگشتم... عروسی کیه؟؟؟. مبهوت به همه مون نگاه کرد.... سعید دیگه نتونست جلو خودش رو بگیره... ¥ عروسی عزا شد😔😫😫😭😭🙂 □ چی شده داوود؟؟؟؟؟😱 سرم رو پایین انداختم... به سمت میز رسول رفتم... خانم محرابیان خیره به میز گوشه سایت نشسته بود.... چفیه رسول رو از تو کشوی میزش درآوردم.... نگام افتاد به بچه ها پشت سرم... پ.ن 🙂.. هقق💔 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ 😂این مسخره بازیا چیه؟؟؟؟؟ 😐😂اصلا جالب نبود... وای..... ترسیدم...... حرف بزنننننننننن.... این دست تو چیکار میکنه؟؟؟؟؟ خوابیدی؟؟
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا🌸🌾 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_چهارم #داوود هرکسی توی حال خودش بود🥀 محمد نماز
به نام خدا ... رسول رو قرار بود از معراج شهدا ببرن خونشون... 🙂همه می‌دونستن الا رها... هیچ کس نمیدونست چجوری بگه!) رسیدیم خونه... خوشبختانه نبود... رها خونه نبود.... زهرا خانم و مادر رسول .. مامان و دریا برای نفرات اول رفتن تا با رسول خداحافظی کنن.. مادرش شیر زنی بود... 🙂🕊محکم ایستاده بود.... اما مامان خیلی بی تابی میکرد): شاید چون خودش قبلا این درد رو کشیده بود..../: خونه شلوغ بود.. خیلی شلوغ... تمام کسایی که قرار بود واسه عروسی من و رها بیان،): حالا میومدن واسه دیدن رسول... حالا میومدن واسه تشیع جنازه و دفن رسول): لعنت به دنیای نامرد.. اگرچه جای رسول الان تو بهشته...): در باز شد.... رها اومد داخل... با اشتیاق اومد به طرفم... بچه ها جلوی خودشون رو گرفته بودن.... با دیدن جمعیت اول تعجب کرد... بعد با لبخند اومد سراغم... کاش نمیخندید): خنده هاش آتیشم میزد... خنده هایی که قرار بود تبدیل به اشک بشه)): ٪ داوود... سلام😍😁 خوبی؟؟؟ ت .. چه خبره بابا🤨؟! باز خودتونو لوس کردین... بابا یه ماموریت رفتیناا😂... رسیدن به خیر آقای ماموررر😁❤️ این چه ریخت و قیافه ایه واس خودت درست کردی... مگه مجلس ختمه😂 .. دامادی ناسلامتی ها... برو یه آبی به سر و صورتت بزن... های... داوود؟؟؟؟ چرا جواب نمیدی😐؟! داوود... ت‌.‌ کجایی؟؟ داوود؟؟؟؟ & رها🙂.. ٪ وای.... ترسیدم.... رسول کجاست؟¿ همین یه کلمه کافی بود تا اشک از صورت محمد پایین بیاد.... فرشید روی زمین بشینه و... شونه های علی بلرزه.... 🙂 حالا چی بهش جواب بدم.... ساک رسول از دستم افتاد... ٪ این که ساک رسول😍😄 دست تو چیکار میکنه؟؟ 😂این مسخره بازیا چیه؟؟؟؟؟ باز تو و اون رسول شیطنتتون گل کرد؟...😂 بگو بیاد کارش دارم... خبرشو دارن از خانم محرابیان خواستگاری کرده😂🤣!! & رها... رسول...😔 ٪ 😐😂اصلا جالب نبود... اه‌... داوود... جمع کن خودتو زشته.... آخه شوخی شوخی با ماموریت هم شوخی؟؟😂 🙂کاش شوخی بود... کاش فقط یه خواب بود.... یه کابوس): ٪ 😐🍌من که رسول رو گیر میارم.. اون وقت من‌ میدونم و تو و رسول.. رسول!!!؟؟؟ رسول... آقا محمد .. شما نمیدونید رسول کجاست... رسول؟؟ & رسول ... نیست... ٪ یعنی چی داوود😳؟! & رسول..... ٪ رسول چی داوود... حرف بزننننننننننن.... & رسول رفت🙂😞😔😭😫... سکوت جمعیت شکست!) ٪ رسول کجاست داوود؟؟؟؟؟؟ آقا سعید ... رسول کو؟؟؟ ¤ رسول تو اتاقش خوابیده😫😫... به سمت در دوید..... مادر جان.. زهرا خانم.. مامان .. دریا اومدن بیرون... حال مادرجان بهم خورده بود... بردنشون... رها وارد اتاق شد... پشت سرش من و علی و محمد دویدیم.. کنار تابوت نشست.... اول پرچم رو کنار زد... 🙂سخت ترین لحظات عمرم سپری میشد!) باید شاهد پر پر شدن رها .. جلوی جنازه رسول می بودم )): ٪ رسول... خوابیدی؟؟؟ 🙂هع.... پاشو ... مگه الان وقت خوابه؟! رسول.... چرا جواب نمیدی؟! داوود چرا جواب نمیده؟؟ & خوابه😭😭😭.. ٪ 🙂رسول... پاشو.... چرا جوابمو نمیدی؟؟؟ یادته همیشه میگفتم... رسول.... میگفتی جانم... بگو...🙂... حالا نگاهم نمیکنی؟¿ رسول.... مگه نمیخواستی عروسی منو ببینی😄😢😫... پاشو رسول.... مگه قرار نبود بشی دایی رسول؟؟؟. مگه نمیخواستی من بشم عمه رها... اینجوری نمیشه ها!!!!!! پاشو بببین همه منتظرن.... من... داوود.. علی... محمد... آقا سعید... فرشید... هع.. آقا رضا... کلی آدم اومده واسه دیدنت... گرفتی خوابیدی؟؟؟.. رسول.... پاشو.... رسول پاشو بهت میگم.... رسول؟؟؟؟؟ محمد چرا جواب نمیده؟؟؟؟؟؟؟؟ تو صداش کن شاید جواب بده.... رسولللل؟؟؟؟ رسولللللل..... علیییییییی چرا جواب نمیدههههههههههههه؟؟؟؟. علی این چرا جواب نمیده😩😩😩😭😭😫 رسول .. تو هم رفتی.... تو هم شدی نیمه راهی؟؟؟؟؟؟؟ رسول ... مگه قول ندادی.... رسول ..‌ کاش ازت قول گرفته بودم که برمیگردی... آخه تو زیر قولت نمیزدی..... سرش رو تابوت گذاشت... اشک می‌ریخت و با صدای بلند با رسول درد دل میکرد... صدای باز شدن در اومد.... خانم محرابیان .. با حال خراب وارد شد... قدم های اروم برداشت.... یه کاغذ دستش بود.. یه کاغذ که معلوم بود مچاله شده... روش اشک ریخته شده.... دستش رو به سمت محمد دراز کرد... < وصیت نامشح... داده بود به من ...🙂😞🙃 من‌‌‌... من حتی نتونستم یه بار به اسم صداش کنم.... رسوللللل😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_پنج #داوود... رسول رو قرار بود از معراج شهدا ببر
به نام خدا ۱ روز بعد .... به خاطر دلایل امنیتی... نتونستیم مراسم درست و حسابی بگیریم..... 🖤آخرین خداحافظی با رسول... با رفیقم... با عزیزم... با داداشم کردم): 🙂🕊رها ۱ روز بود که حتی ۱ کلمه حرف هم نمیزد.... وصیت نامشو باز کردم.... $ بسم الله الرحمن الرحیم... شهادت میدهم که خدا یکی است... و او بهترین است... حضرت محمد (ص) ولی و پیغمبر اوست... خدایا تو شاهدی که طی ۵ سالی که افتخار حفاظت از امنیت مردم این خاک رو داشتم... تا حد توانم عمل کردم... و کوتاهی نکردم... خدایا تو شاهدی که در حرف و عمل امنیت و آرامش مردم را در نظر گرفتم.... امیدوارم پدر و مادر عزیزم .. من رو حلال کنند... همکارای خوبم .. و دوستان عزیزم... من رو به خاطر رفتاری که داشتم حلال کنید.... چند کلامی با خانواده ام.. خواهر عزیزم... ممنون که به خاطر من هر سختی رو تحمل کردی... امیدوارم در کنار با معرفت ترین رفیقم... داوود .. خوشبخت باشی... برادر عزیزم... ممنون که همیشه و در هر مرحله از زندگی حامی و همراه و پشتیبان من بودی... محمد جان... اگر کم کاری داشتم مرا ببخش... و حلالم کن... ✨❤️نازگل عزیزم... عزیز عمو.. خیلی دوست دارم.. امیدوارم وقتی بزرگ شدی هم مثل الانت مهربون و عزیز باشی... خیلی دوست دارم عمو جان... 🙂🕊 خداحافظ رسول... :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: & چی شد؟؟؟ نیومد؟؟؟ * میگه میخواد پیش رسول باشه😔... & تو برو خونه... من خودم میام... * باشه🙂.. کنار قبرش نشسته بود): تنهای تنها... خیره به کلمه شهید ...(: ٪ روزی که می‌خواستید برید... رفتم اتاقش🙂.. گفتم رسول... نگرانم... میترسم داوود بره و برنگرده... اون وقت من‌ چی کار کنم؟؟؟ خندید و گفت... قول میدم مواظبش باشم... قلب آدما هیچ وقت دروغ نمیگه..! یه چیزی ته دلم میگه داوود سالم برمیگرده... وقتی هم می‌خواستیم از هم جدا شیم.. مامان گفت.. مراقب بچه مردم باشی ها... گفت... هع.. بچه مردم کیه🙂.. مراقب داوود .. هستم... میبینی؟!🙂😔 همه مون به فکر تو بودیم.....):💔 هیچکس به فکر خودش نبود...... حتی خودش): & روزای آخری رو به خاطر من شیفت وایمیستاده.... به محمد گفته بوده که به من چیزی نگه.. همیشه مهربون بود..🙂😞 اما.. رها.. ٪ ن... دیگه به من نگو رها... رها مرد‌... رها تا وقتی زنده بود که رسول بود... یه بار ازم پرسید دوست داری اسم مستعار واسه پرونده بعدی چی باشه؟؟؟ گفتم زینب... 🙂از حالا به بعد من زینبم... زینب صدام کن.... & باشه زینب... پاشو بریم... ٪ داوود.... دیدی چطور عروسیمون عزا شد؟؟؟😢😞... دلم واست تنگ میشه رسول): & زینب... مهم راه رسول.... رسول زنده تر شد.... ٪ میدونم... فقط... خیلی دلم براش تنگ میشه): پ.ن 🖤🕊رسول .. خداحافظ.... ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ رسول ... بیا.... سلاممممممممم... کجایی؟؟؟؟؟ اگه اجازه بدید من امروز زودتر برم خونه... برنامه فردا رو یادتون نره... خسته نباشید..