🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_شانزدهم
#زهرا
چشمام رو که باز کردم نرگس رو دیدم .
تکون که خوردم درد بدی تو تنم پیچید .
نرگس متوجه شد که به هوش اومدم و گفت
نرگس:خوبی عزیزم !؟
زهرا:آره.....آب
نرگس:باشه ، الان
بعد با یه لیوان آب به سمتم اومد و گفت
نرگس:میتونی بلند شی !؟
زهرا :اره
به زور بلند شدم و نشستم ، دستم کاملا باند پیچی شده بود .
ای رو خوردم که برام تخت رو به حالت نشسته در آورد و گفت
نرگس: کسی فعلا نمیاد بیمارستان چون هویتت لو رفته ، من هم تا چند وقت پیشتم و نمیرم سر کار ، باید مواظب باشیم .
سرم رو تکون دادم که گفت
نرگس:برات اتاق خصوصی گرفتم که راحت باشی ، ۲ تا هم تخت داره تا با هم باشیم 😊
زهرا:ممنون
کمی با هم حرف زدیم که پرستار داخل شد و گفت
پرستار:سلام عزیزم ، خوشحالم به هوش اومدی ، درد نداری !؟
زهرا:سلام ، دارم ولی قابل تحمله !
پرستار:اگه دردت بیشتر شد بهم بگو تا برات خواب آور تزریق کنم 😘
زهرا:چشم ، ممنون
بعد رفت بیرون و منم دوباره شروع کردم حرف زدن با نرگس
#داوود
بعد از شنیدن خبر زخمی شدن زهرا خانم خیلی ناراحت شدم .
خودم میدونستم چمه ،،،،، ولی کاشکی این اتفاق نمیفتاد !!!
اصلا حوصله کار نداشتم ، رفتم خونه.
بازم مثل همیشه نداشتن خواهر و برادر شده بود عقده روی دلم .
دوش گرفتم و خودم رو روی تختم پرت کردم .
مامان اومد داخل گفت
مامان:سلام پسر ، اومدی !؟
داوود:سلام مامان ، اره فدات شم
مامان:سرت رو خشک کن سرما نخوری(:
داوود:چشم
بعد رفت بیرون .
تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به رسول .
رسول:سلام آقا داوود ، چطوری گل پسر؟
داوود:سلام شاه داماد ، ممنون تو چطوری ؟
رسول:ممنون ، چه خبر
داوود:سلامتی ، کجایی !؟
رسول: با نیما و نرجس اومدیم سر خاک ریحانه خانم .
داوود: خوب ، خوش باش ، کار نداری؟
رسول:نه داداش ، خدا حافظ ✨
قط کردم .
رسول همیشه جای برادرم بود .
از وقتی عقد کرده دیگه زیاد باهم نیستیم ):
البته خوب حق هم داره ، تا کی میخواهد پای من بسوزه !؟
۵ روز بعد
....................................................
پ.ن: ..........✨
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
بله ؟؟؟
من مقداد سپهری هستم 😄
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م