eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ مامان :پسرم چی شد؟ رادوین:والله هیچی مامان:یعنی چی؟ رادوین:یعنی اینکه دقیقا جای حساس زنگ زدی ! مامان:خوب....عیب نداره بهم خبر بده 😐 رادوین:ممنونم واقعا مامان:مواظب باش رادوین:باشه بااااشهههه مامان:خدا حافظ رادوین:خدا حافظ . قط کردم و برگشتم به طرف میز . از زمینه سازی خسته شده بودم یه راست رفتم سر اصل مطلب و گفتم ... رادوین:ببین پنه لوپز باید اعتراف کنم که ...ازت خوشم اومده و ....میدونم که رفتارمون مثل همه و به هم میخوریم .. برای همین میخواهم بهم فرصت بدی تا خودمو ثابت کنم و.....اهههه......میدونم خیلی یهویی گفتم ولی بهش فکر کن .. بعد جعبه گردن بند رو از جیبم بیرون اوردم و جلوش گذاشتم ... با حیرت نگاهم میکرد ... با نمک شده بود ... بعد چند ثانیه گفت پنه لوپز:نمیدونم چی بگم من....نمیدونم.. رادوین:بهش فکر کن فقط همین ... در جعبه رو باز کردم و گردن بند رو بیرون آوردم ... با دیدن گردن بند لبخندی زد و زیر لب تشکر کرد . گردن بند رو براش بستم و گفتم .. رادوین:اگه خوشت نمیاد ازش میتونیم بریم عوضش کنیم .. پنه لوپز:نه خیلی قشنگه ممنونم ازت ... **** امروز خیلی خوب گذشت ... با اینکه جوابی بهم نداد اما میدونم که قبول میکنه ...... داخل پرانتز(امیدوارم) خودکار رو زمین گرفتم و به متن داخل دفترم خیره شدم ... (امیدوارم...) پ.ن: اهم اهم اهم 😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: باشه الان میام فقط نزار بیشتر از این خون از دست بده....😨 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
♥️✨⸤•﷽•''⸣ •||جز تو یاری نگرفتیم و نخواهیم گرفت||• •||بر همان عهد که بودیم... بر آنیم هنوز||• ما هم‌پیمان شده‌ایم که نگذاریم حسین؏ دوباره تنها شود... قسم‌ خورده‌ایم که نگذاریم عصرعاشورا تکرار شود... اکنون یاران حسین؏ دیگر ۷۲ تن نیستند... هر کس که در دل آرزوی همراهی حسین؏ را دارد یار سیدالشهدا؏ است... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• 🌿 هرگز فراموش نخواهیم کرد... آن زمان که در راه پیمانت با حضرت دوست.. بدن اربا اربایت را .. تقدیم یار کردی.. :) و سوگند به دست علمداری ات.. که تا پای جان.. پای پیمان خواهیم بود.. شما.. حلیفان ره عشقید♥️✨🍃 •••┈✾~به‌مقر‌حلیف‌خوش‌آمدید~✾┈••• اینجا جبهه است.. جبهه ای به وسعت دل های هم پیمانان .. با سردار ره عشق.. اینجا خط مقدم است.. خط مقدمی به زیبایی یاد سرداری.. که شب هنگام می‌جنگید و .. سحرگهان.. کفن پوشان به وطن بازگشت.. و‌پایان ماموریتش.. ختم به آرزوی ۴۰ ساله اش... شهادت شد..☘🌻✨♥️ 🌿❤️ حلیف کلمه ای است.. برگرفته از زیارت ناحیه مقدسه .. از زبان حضرت‌ولیعصرعجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف که خطاب به امام عاشقان.. حضرت اباعبدالله الحسین علیه السّلام سلام میفرمایند♥️🌿✨ بیسیم مقر •°حلیف°• https://harfeto.timefriend.net/16562457763989 پاسخ به بیسیمجات مقر •°حلیف°• @nashenasnatgandostap برای مطالعه شروط تبادل و کپی: @shorotanh ناشناس‌خودسازی‌ (فعلا‌ناشناسی‌موجود‌نداریم😐😎) پارت های کامل پرواز تا امنیت: @prvazandtodamnyt پارت های رمان راه عاشقی: http://eitaa.com/romanerahashegi313 ادمین های کانال حلیف🌿♥️ ..!@montazer110313 https://eitaa.com/ZAHRAALAVIMANESH22 🌿♥️موضوعات قابل توجه کانال حلیف♥️🌿 نتیجه‌گیری‌از‌نوارزرد😁 یه شهید مدافع حرم ام اس داره 😂 ☝️🏿 (کلیپ های کوتاه..🎞) 🌿♥️رمان های کانال♥️🌿 => در حال اجرا قسمت اول راه عاشقی❤️✨ => در حال اجرا => به پایان رسیده ❤️✨🌿با ما همراه باشید🖤🕊
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ شب خونه نرجس اینا موندم ...چون مامان و بابا و رها برای ماموریت بابا برای چند روز قرار بود برن قزوین خونه خالم . صبح ساعت ۵ بود که برای نماز بیدار شدم... وسط نماز تلفنم زنگ خورد...😐 بعد نماز نگاه کردم دیدم شماره مال رهاست... زنگ زدم بهش که با گریه جواب داد رها:ر..رسول.... رسول:چی شده رها ... سلام .. چرا گریه میکنی؟ رها:رسول .... تصادف کردیم رسول:کی!!! رها:نمیدونم الان به هوش اومدم... رسول:مامان بابا چی ؟ رها: مامان هرچی میکنم بیدار نمیشه ! بابا هم سرش خون ریزی کرده ... چی کار کنم؟ رسول:رها....رها گوش کن کجایید؟ رها:نمیدونم ... فکر کنم اون جاده که بهش میگن جاده قدیم ... اونجاییم تازه از تهران بیرون اومده بودیم... رسول:خوب نگاه کن تو یه پرستاری خوب؟ رها:رسول گرفتیم سر کار ! رسول: باشه باشه الان میام فقط نزار بابا بیشتر از این خون از دست بده ... اوکی؟ رها:رسول میترسم ... مامان چی ؟ رسول:فعلا تو به بابا برس خدا بزرگه .. رها:باشه با سرعت از اتاق خواب اومدم بیرون که نرجس جلوم سبز شد و گفت کجا میری رسول ! صبحانه درست کردیم . رسول:نرجس...مامانم....رها....بابا نرجس:چی شده !؟ رسول:تصادف کردن ... رها زنگ زد... نرجس:وایی رسول!!! نرجس به زور باهام اومد ... یه لقمه اورده بود برام ... با سرعت ۱۳۰ تا میرفتم ... بیچاره نرجس داشت سکته میکرد!!! چسبیده بود به صندلی... بالاخره رسیدیم... همه جمع شده بودن... امبولانس و ماشین پلیس... رفتم پیش یکی از پلیسا که داشت مردم رو پراکنده میکرد و گفتم رسول: پ.ن:اخییییی🙃💔 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: رها خوبی ؟؟؟ متاسفم 😔💔 خدا یا چرااااااااااا😭😭😭 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رسول: آقا مصدوم هارو کجا بردن؟ پلیس:نسبتی دارید باهاشون؟ رسول:بله. پلیس: بردن بیمارستان ..... رسول:حالشون چطور بود؟ پلیس:برید بیمارستان اونجا بهتون توضیح میدن. رسول:ممنون. با سرعت سوار ماشین شدم تا بیمارستان روی هوا میرفتم... در بیمارستان پارک کردم و با نرجس رفتیم داخل ... مشخصات دادم و گفتن بابا و مامان رو بردن اتاق عمل و رها هم هست اتاق انتهای راهرو .. رفتم پشت شیشه اتاق رها ... بیدار بود و انگار داشت گریه میکرد ... رفتم داخل پشت سرم هم نرجس اومد داخل ... رها:داداش رسول:رها خوبی؟ رها:نه...نههههه....مامان و بابا.... رسول: نگران نباش چیزی نیست ،، خوب؟الانم میرم با پرستار ها حرف میزنم ببینم چی شده . نرجس:رسول بی زحمت چند تا کمپوت و آبمیوه هم بخر ، باشه عزیزم؟ رسول:چشم . نرجس نزدیک رفت و رها رو بغل کرد... منم از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق عمل به راه افتادم. یکی از پرستار ها از اتاق خارج شد که به طرفش رفتم .. رسول:خانم چی شد؟ پرستار: نسبت شما باهاشون چیه؟ رسول: پسرشونم. پرستار:مادرتون به دلیل خون زیادی که ازش رفته بود و شدت ضربه ها ... رسول :خوب!؟ پرستار: متاسفم 😔💔 رسول:یعنی چی ! پرستار:مادرتون فوت شدن...پدرتون هم با اینکه جلوی خون ریزی گرفته شده ولی امید زیادی بهشون نیست ... بعد با سرعت ازم دور شد ... تکیه به دیوار دادم و آهسته آهسته سر خوردم و روی زمین نشستم... حدودا ۳ دقیقه توی شک بودم و بعدش دیوونه وار شروع به خندیدن کردم ... گوشیم داخل جیبم میلرزید ... با هزار جون کندن جواب دادم ... رسول:ا.الو؟ محمد:سلام رسول چطوری؟ رسول:سلام اقا... محمد:کجایی صدات چرا گرفتس!؟ رسول:آقا... محمد:نرجس خانم کجاست؟مگه قرار نبود امروز بیاید سر کار ! جلسه داشتیم مثلا ! نرگس خانم گفت که با عجله رفتید بیرون ! رسول:آقا....خانوادم ! محمد:چی شده رسول!؟ رسول:آقا....سیاه پوش شدم ! بعد بغضم شکست و با تمام قدرت گوشیم رو زمین کوبیدم و شروع کردم به داد زدن خدا یا چراااااااااا😭😭😭 با سر و صدا ها نرجس داخل راه رو پدیدار شد و اومد به طرفم .. نرجس:رسول چه خبره !؟ رسول:نرجس مامانم مرد ... نرجس:ر..رسول مامان ...رسول رسول:دیدی چه بد بخت شدم ؟ حال بابا هم خوب نیست ! یه پرستار نزدیک اومد و یه نایلون داد دست نرجس و گفت .. پرستار:این وسایل خانمی که تازه فوت کردنه...خدا رحمت کنه غم آخرتون باشه. به هزار بد بختی با گوشی نرجس زنگ زدم به نیما و بهش گفتم که چی شده. لاشه گوشیم رو ازروی زمین جمع کردم ...آقا محمد هم با نرجس تماس گرفت و گفت که داره میاد بیمارستان ... رها بعد از فهمیدن موضوع یه ریز داره تو بغل نرجس گریه میکنه منم که انگار بهم برق وصل شده... تمام فکرم پیش باباس ... ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: رسول خیلی متاسفم ... ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
برنامه های ادمین هر روز یه جمله انگیزشی و پند آموز...🌻🦋 (از کتاب دو قدم تا لبخند) چند آیه از قرآن ...🖇❤️ رمان ..‌.📜🎃 چند پند قرآنی و سوالات قرآنی ...✨🐣 (از کتاب ۵۰۰ معما و نکته های قرآنی) سخنرانی های کوتاه...🌿💫 🥀چله زیارت عاشورا هر روز به نیت یک شهید عزیز و بزرگوار🥀 🍃قرائت روزانه دعا🍃 🕊یاد کردن از شهدا و بخشی از زندگی شهدا🕊 بحث روزانه
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ چهار روز از مرگ مادر گذشته بود . رها مرخص شده بود و بابا تو کما بود . امروز خاک سپاری مامان بود . دونه دونه مهمونا تسلیت میگفتن و مراسم رو ترک میکردن. آخرین نفر فامیل خودم هم رفتن و فقط آقا محمد و بچه ها مونده بودن . آقا محمد:رسول خیلی متاسفم ...غم آخرت باشه. سعید:داداش خدا رحمت کنه . گریت رو نبینم دیگه ، شرمنده من برم زینب داخل ماشینه هوا سرده ... عینکم رو در آوردم و پاکش کردم و گفتم رسول:ممنونم زحمت افتادید ، خدا حافظ . داوود:رسول جان داداش ... بعد اومد بغلم کرد و گفت . داوود:غم آخرت باشه . معصومه:آقا رسول خدا رحمت کنه. معصومه خانم رفت سمت نرجس و با هم شروع کردن به حرف زدن . داوود:معصومه جان سرده هوا ، برید بشینید تو ماشین حرف بزنید . معصومه:نه عزیزم ، تموم شد . رو به نرجس گفت معصومه:غم آخرت عزیزم . نرجس:ممنون . کیمیا و نیما:خدا رحمت کنه . رسول:ممنونم . یهو گوشیم زنگ خورد . تماس تصویری بود . از طرف فرشید 😳 رسول:سلام داداش فرشید . فرشید :سلاااااامممم به رسول خان عزیز ، چطوری ؟ رسول:ممنون داداش ❤️ فرشید:خدا رحمت کنع ، خیلی ناراحت شدم . رسول:ممنون فرشید: غم آخرت باشه. رسول:ممنون ،داداش خطا خطریه چرا زنگ زدی؟ فرشید:نترس پیش بچه های سازمانم ، خط دست خودمونه ، کنترلش میکنیم . رسول:خوبه خوب. فرشید:چه خبر؟ رسول:سلامتی ، اونجا چه خبر ، بچه ها خوبن؟ پسر کوچولوت؟ فرشید:سلام داره خدمتت ، انقدر بزرگ شده ، کپ خودم 😂 رسول:سلامت باشه . فرشید:شما چه خبر ، بچه ها ؟ رسول:سلام دارن ، داوود و معصومه خانم و منو نرجس و نیما و کیمیا خانم همین روزاس که عروسی بگیریم 😂 فرشید:به به لازم شد از کویت بلند بشم و بیام اونجا 😜 رسول:البته من که هنوز نه چون تا سال مادرم نره نمیشه خوب ... فرشید: اره ... خدا رحمت کنه. رسول:ممنون داداش. فرشید: صدام میزنن رسول جان ، ببخشید خدا حافظ. رسول:یا علی . پ.ن:اوخی 🙈🥀 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: چی !!!! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ با نرجس و نیما و نرگس خانم و کیمیا خانم و پدر و مادرش و فامیل ها رفتیم خونه ما ... رها هنوز بیمارستان بود ... بابا هم تو کما ... داغ مامان خیلی سخت بود و رها خیلی بی تاب بود ... چایی برای مهمون ها آوردم که گوشیم زنگ خورد ... شماره رها بود جواب دادم رسول:جانم رها جان؟ رها:رسول میتونی بیای بیمارستان ؟ رسول:چرا آبجی ؟ رها: بابا حالش بد شده ! رسول:چی !!! رها: میگم بابا حالش بد تر شده خودتو برسون رسول ... میترسم بابا هم بره ! رسول:این چه حرفیه میزنی ! الان میام آبجی نترس بابا خوب میشه خوب ؟ رها:اگه مثل مامان ... وسط حرفش پریدم رسول:حرفشم نزن رها ، خوب؟ الان میام ! نرگس خانم مثل خواهر خودم بود ... نمیشد مهمون ها رو تنها بزارم به نرگس خانم و کیمیا خانم گفتم شما اینجا باشید بابام حالش بد شده باید برم بیمارستان ! نرجس:رسول منم میام ! رسول:نه عزیزم تو وایسا اینجا زشته ... مهمون ها تنها بمونن منم اگه مجبور نبودم نمی رفتم ! نرجس:باشه پس به منم خبر بده ! رسول: چشم ، یا علی نرجس:خدا حافظ... از مهمون ها معذرت خواهی کردم و توضیح دادم که چی شده و با ۱۰۰ تا سمت بیمارستان روندم ... پ‌.ن: 💔 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: نمیشه جلوی خون ریزی رو گرفت !! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ در بیمارستان پارک کردم و به سمت داخل حرکت کردم ... رسیدم در اتاق که دکتر با عجله از اتاق بیرون اومد ... سد راهش شدم و گفتم رسول:چی شده دکتر ! دکتر: خون ریزی مغزی کرده ! رسول: یا قرآن ! به دیوار تکیه دادم و سر خوردم پایین ! حتما به رها همه ماجرا رو نگفتن که گشت گوشی گریه نکرد ! اگه بفهمه ! دکتر دوباره رفت توی اتاق بعد چند دقیقه اومد بیرون و به سمتم اومد ... رسول: چی شد؟ دکتر:نمیشه جلوی خون ریزی رو گرفت !! رسول:یعنی !... دکتر: امیدی نیست ، احتمال زنده موندم ۱۰ درصده )))))) دیگه رسما بریده بودم ... اگه پای نرجس و رها وسط نبود مطمئنا دیگه امیدی به زندگی نداشتم ... با خودم تکرار میکردم خدا بزرگه ! خدا بزرگه ! هرچی خدا بخواهم ! مگه امام حسین کل خانوادش رو از دست نداد !؟ حالا خوبه من فقط مادرم فوت کرده ! ما که الگوی خودمون رو حضرت ابوالفضل انتخاب میکنیم ! باید تحمل و شجاعن و ایمانمون هم مثل اون باشه! پ.ن:بازم اوخی💔🥀 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: نه خواهر نگران نباش ! چیزی نیست ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بلند شدم و سمت اتاق رها رفتم ... کلی تمرین کردم که مثل همیشه باشم . شاد ، سر زنده ، خندان ، وقت گیر حرفه ای 😂💔 با لبخند وارد شدم که با تعجب بهم نگاه کرد ... رفتم کنارش و روی سرشو بوسیدم و گفتم رسول:سلام آبجی رها ، چطوری؟ رها:سلام داداش ممنون شما خوبی؟ رسول:بعععلعههع رها:بابا چی خوبه ؟ دوستام هنوز برام از بابا خبر جدیدی نیاوردن ! یکم این پا اون پا کردم ... برای اینکه اشک تو چشمام رو نبینه رفتم سمت یخچال و آبمیوه ایی رو بیرون اوردم ... مشغول باز کردنش بودم که دوباره سوالش رو تکرار کرد ... سرم رو بلندکردم و نگاش کردم ... منتظر بود . در عمرم بهش دروغ نگفته بودم‌.. حالا چطور باید بهش میگفتم ؟ اولین دروغ عمرم به رها رو گفتم رسول: خوبه حالش ، نفسش کند شده بو که برگشت 😊 رها: اها ! لیوان اب میوه رو دستش دادم .. چند جرعه ازش خورد و گفت رها:رسول؟ رسول:هم؟ رها:نگام کن ؟ پ.ن: رها گناه داره 💔 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: مامان رو کجا سپردید ؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رها: رسول؟ رسول: هم؟ رها:نگاهم کن ؟ رسول:جان ؟ بعد کمی مکث گفت رها: میگم ... مامان رو کجا سپردید؟ رسول: کنار آقا جون اینا ... اهوم ارومی گفت و سرش رو پایین انداخت ... قطره اشکی از چشمش چکید... از بچگی بهش گیر میدادم که گریه نکنه ولی الان خودمم گریم گرفته بود چطور میتونستم بهش بگم گریه نکن ؟ رفتم نزدیک و با انگشتم اشکش رو پاک کردم . سرش آورد بالا و گفت : رها : کی مرخص میشم ؟ رسول: وقت دنیا میگیری با این سوالات ! خوب من چه بدونم ،،، ۲ روز یا ۳ روز دیگه ! رها: دیوونه 😂❤️ رسول: هااا ، چی شد ما خنده شمارو دیدیم !😜 رها: برو بابا ... بازم شروع کردی ، اصلا برو بیرون میخواهم بخوابم ! رسول: اه اه اه ، اعصاب نداری ها ! باش ! کاری نداری؟😐 رها: نه ، برو . رسول: پس ،،،،، یا علی رها: خدا حافظ پ.ن: یکم خواهر برادری !😄 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: نه بهش نگید لطفا ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ از اتاقش اومدم بیرون . یکی از دوستای رها رفت سمت اتاق رها... همیشه اون به رها از همه چیز خبر میداد. جلوش وایسادم و گفتم رسول: کجا میرید خوابه! پرستار : رها نگرانه پدرشه میخواهم بهش خبر بدم نگران نشه و براش ... رسول: خبر دم مرگ بودن بابام نگرانی نداره ؟ لطفا بهش نگید !!! حال روحیش خوب نیست. پرستار: این خواست خود رها بوده ، الانم چشم نمیگم ، فقط میخواهم خواب آور تزریق کنم . رسول:بفرمایید. رفت داخل بعد چند دقیقه اومد بیرون . خوب بود که به رها نگفته بود . روی صندلی نشسته بودم و توی فکر به مردم خیره بودم . یه دفع یادم اومد قرار بود به نرجس خبر بدم ! گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم . نرجس:جانم رسول ! رسول: سلام خانم چطوری؟ نرجس:سلام ممنون تو چطوری ، رها و بابا چطورن !؟ رسول: بابا که خوب نیست ، بد تر شده ! ولی رها خوبه . نرجس:وایییی خدااا بابا جون !!! اخه چرااا ...... به رها که نگفتی !!! رسول:نه نگفتم ، بگم که سکته کنه؟ نرجس: نه خدا نکنه زبونت ... رسول: زبونم چی ؟ نرجس: هیچی بابا ، بهش نگی یه وقتی ! رسول: نه بابا ، اینم از خبر کاری نداری ؟ دکتر بابا اومد برم ببینم چه خبره ؟ نرجس: نه خدا حافظ. رسول: یا علی پ.ن: پارت بعدی سرنوشت ساز 😜 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: یعنی حالش خوب میشه !؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رسول: دکتر چی شد ؟ دکتر: فعلا حالشون خوبه / ولی بازم میگم نمیشه کاری کرد ، چیزی نیست که درمان بشه مگه با یک روش فقط ! رسول: چه روشی؟ دکتر: عمل جراحی مغز ، اگه شما رضایت بدید انجام میشه. رسول: رضایت میدم ! هر کاری لازم باشه میکنم ! دکتر: طرف دیگه بحث پولشه ، زیادی هزینه داره براتون و اینم بگم ۱۰۰% موفق نیست ! رسول: مهم نیست ! دکتر: اگه بابت هزینه مشکلی ندارید فردا عمل رو انجام میدیم . رسول: مشکلی نیست . ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: همه منتظر بودیم ... ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ مهمون ها رفته بودن و رسول زنگ‌زده بود و گفته بود که بابا باید عمل بشه. آقا محمد رفته بود سایت چون نیرو های سایت کم شده بود ... با رفتن آقا فرشید و منو و نرگس و رسول _ فقط آقا داوود و سعید و معصومه مونده بودن . البته خدارو شکر داستان فعلا خوابیده بود و داشتیم دنبال منبع اطلاعات رکس می گشتیم . ساعت ۱۱ صبح /// تهران بابا از ساعت ۵ داخل اتاق عمله . تا الان چند بار پرستار ها گفتن حالش خوبه . همه منتظر بودیم ... جراح یه خانم دکتر کار بلد هست . میگن تا حالا بالای ۱۰۰ تا جراحی موفق داشته . یه دفع در اتاق عمل به شدت باز شد و پرستار ها هر کدوم یه به سمت میرفتن و صدای داد و فریاد از داخل اتاق عمل میومد !!! رسول تا مرز سکته رفته بود و منم که بد تر ... رها مرخص شده بود و فهمیده بود که چه اتفاقی برای بابا افتاده و اول یه جنگ خوب با رسول کرد و الان هم نشسته بود رو صندلی و خیره به در اتاق عمل . هر پرستاری رد میشد سوال پیچش میکردیم ولی ... ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: همه چی داشت خوب پیش میرفت ... ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بعد چند دقیقه دکتر اومد بیرون . داشت گریه میکرد !!! رسول به سمتش رفت . منم رها رو به زور از اونجا دور کردم . دیگه متوجه نبودم چی شده ولی پی برده بودم که تموم شده ... به سمت دکتر رفتم . گفتم رسول: چی شد خانم دکتر ! دکتر: متاسفم ! رسول: چی ! چرا ! عمل که داشت خوب پیش میرفت ! دکتر: من ... من کشتمش ! بعد با سرعت دور شد ! یعنی چی ! بغض سمج گلوم رو گرفته بود ! بابا هم رفت ؟ به همین سادگی؟ ۷ روز بعد رها مثل افسرده ها شده بود . ۵ روز پیش بابا رو به خاک سپردن . امروز هم دادگاه داریم . با اون دکتر که ... قاضی گفت مجرم به جایگاه بیاد ... دکتر رفت و شروع کرد به حرف زدن . دکتر: آقای قاضی من خسته بودم و چند عمل پشت هم داشتم ! عمل داشت خوب پیش میرفت ولی .... زد زیر گریه ! دکتر: ولی آخرای عمل ،،، تیغ رو جایی که نباید فرود آوردم و ... مریض از دست رفت !!! قاضی: آقای حسنی آیا شکایت خودتون رو پس میگیرید ؟ اگر پس نگیرید دادگاه حکم حبس ابد اعلام میکنه . همه چشم ها خیره رسول بود . رسول:من ........ با حبس شدم این دکتر پدر من زنده نمیشه .... ولی اگه آزاد باشه جون آدمای بیشتری رو نجات میده ..... من شکایتم رو پس میگیرم . پ.ن:آخی چه مهربون 😢🥀 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: بهترین کار رو کردی... ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ دادگاه به پایان رسید . خانواده اون دکتر نزدیک بود حتی به پای رسول بیوفتن از خوشحالی ! به رسول گفتم نرجس: کار خوبی کردی ! رسول: میدونم ! نرجس: رسول ؟ رسول: هم ؟ نرجس: الان چی شده ؟ منم جای تو بودم همین کار رو میکردم ! رسول: این کارم از ته دل نبود ! ولی مجبور بودم ، اگه میرفت زندان چه سودی به حال من داشت ؟ من مشکلی با فوت شدن بابا و مامان ندارم همه یه روزی باید برن ولی.... رها رو نگاه کن ! افسرده شده ! نرجس: اینم درسته ! خوب تو هم اگه غمبرک بگیری رها بد تر میشه خوب ! باید شاد باشی تا اونم شاد بشه ! رسول: نمیدونم اصلا دارم دیوونه میشم ! نرجس: میگم دانشگاه رها که تموم شده ! یه مدت بفرستش شمال پیش داییت ! رسول: راست میگی ! اونجا خوبه براش ! نرجس: با همین مغزم اطلاعات قبول شدما !😌 رسول: عه نرجس وسط خیابان اسم اونجا رو میارن ! عقل کل !😳 نرجس: ببخشید ! پ.ن: رها هم رفتنی شد 😉 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: من نمیرم مگه زوره ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رفتیم خونه . باید به رها موضوع رو بگم . بعد از اینکه لباساش رو عوض کرد اومد بیرون از اتاقش . رفت تو آشپز خونه و با یه لیوان قهوه برگشت و نشست رو مبل . رسول: پس منو و نرجس چی ؟ رها: ها! رسول:از اونا من و نرجس رها: هههه وای شرمنده! حواسم نبود ! الان میارم ببخشید زن داداش! نرجس:نه عزیزم عیب نداره بشین خودم میارم . بعد نرجس بلند شد و رفت . رسول:رها رها:بله؟ رسول:میخواهم بری خونه دایی دیاکو . قهوه پرید تو گلوش و بعد چند بار سرفه با نگاه خیره نگاهم کرد . رها:چییییی!!! رسول:میگم.. رها: با خودت چی فکر کردی؟ هنو چهلم بابا گذشته تحمل منو نداری ! اینه برادریت!!! رسول:گوش کن رها رها:نه تو گوش کن ، باورم نمیشه هنو یه هفته نگذشته میخواهی منو بفرستی دنبال نخود سیاه ، خونه دایی دیاکو چرا !!!َ داد زدم رسول:گوش کنننن !!! بغض کرده بود . نرجس با تعجب داشت نگاه می‌کرد !!! رسول:گوش کن ، میخواهم روحیت عوض بشه عزیزم ! به خدا اگه قصدم چیز دیگه ایی باشه ، گوش میدی ؟ رها:اره رسول: زود قضاوت نکن رها:آخه ،،،، ببخشید رسول: میدونم عصابت خرابه آجی ، برای چند ماه میری شمال ، اونجا حال و هوات عوض میشه. رها:باش 😕 پ.ن:شمال خوبه که 😢 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند : خدا حافظ آبجی ❤️ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رها سوار ماشین شد ... رسول زد روی شیشه . دایی دیاکو شیشه رو پایین داد و گفت دیاکو:جانم دایی؟ رسول:دایی مراقب رها باشی ها ! دایی با صدای بغض آلود گفت دیاکو:مگه میشه مراقب یادگاری خواهرم نباشم !؟ بعد چند ثانیه ادامه داد دیاکو:هنوز باورم نمیشه رسول جان ، هنوز باورم نمیشه .... نفس عمیقی کشید و ادامه داد .... خدا بهت صبر بده رسول . رسول: ما هم باورمون نشده ، میخواستم عروسی من و رها رو ببینن بعد ... ادامه حرفش رو خورد . دیاکو: پسرم من برم به شب نخوریم ... مراسم چهلم میبینمت ! رسول: خدا حافظ دایی جان . بعد رو به رها گفت رسول:خدا حافظ آبجی ❤️ ماشین به حرکت در اومد و منم پشت سرش آب ریختم . امروز باید میرفتیم سایت ... خیلی وقت بود احوال زهرا رو نگرفته بودم . وارد خونه شدیم و زنگ زدم بهش . جواب نداد . ۳ بار زنگ زدم و جواب نداد . حتما دستش بنده . لباسم رو پوشیدم و منتظر رسول شدم . اونم حاضر شد و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت سایت . روبه آقا محمد گفتم سعید:آقا من نمیتونم ! محمد:باید بتونی سعید ! سعید:نمیشه ،،،، نمیشه ،،،، نمیتونم دوباره از زینب دور بشم . محمد:قرار نیست دور بشی . سعید:یعنی چی !؟ محمد:با هم میرید . سعید:هاااااااا !!!!!! محمد:یواش ! پ.ن:سعید هم رفتنی شد ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: بهش میگم آقا چشم ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ محمد : بهش فکر کن . سعید: آخه محمد: سعید تو جز بهترین افراد منی ، دوباره نمیخواهم یکی تون رو بفرستم ، با هم میرید اونجا ، مثل فرشید ! سعید: آقا اون قطره نه انگلیس !!! محمد: سعید خودت راضی ؟ سعید: اره اقا ولی زینب محمد: سعید باهاش حرف بزن خوب ! بلند شدم و گفتم سعید: چشم آقا بهش میگم . بعد اومدم بیرون . قرار بود نیروی جدید استخدام بشه و ما هم قرار بود بریم انگلیس . خواستم از سایت خارج بشم که رسول و نرجس خانم اومدن جلوم . سعید:سلام داداش رسول خودم چطوری ؟ رسول: سلام آقا سعید . سعید: سلام زن داداش نرجس : سلام آقا سعید . رسول: خوبی ؟ سعید: تشکرررر شما خوبید ؟ رسول:شکر خدا ! سعید: زن داداش چی میدی داداش ما انقدر لاغر شده ؟ نرجس: من !؟ رسول: سعید سر به سرش نزار سعید: چشم ! اها راستی منم رفتنی شدممممم☹️ رسول: چی شده !؟ سعید: میگم منم رفتنی شدم ، قراره بپرم برم انگلیس 😎 رسول: اوهههههه ماشاالله داداش خارجی شدی °-° سعید: بععععلههههه رسول: پس زینب چی ؟ سعید: اونم میاد 😜 رسول: پس خوش به حالت 😂 سعید: اره ، من برم خونه کاری نداری ؟ رسول: نه خدا حافظ سعید: خدا حافظ نرجس خانم نرجس: خدا حافظ پ.ن: زن داداش گفتن سعید فقط 😐 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: دلم براش پر کشیده بود . تلفنم زنگ خورد چرا صدات گرفته 😨 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رفتم پشت میزم ... بعد چند دقیقه تلفنم زنگ خورد . شماره مال زهرا بود !دلم براش پر کشیده بود . جواب دادم نرجس: سلااام رفیق بی مرام زهرا: ن.نرجس ! نرجس:چی شده چرا صدات گرفته زهرا! زهرا: نرجس ... میتونی بیای خونه ما؟! نرجس: مگه چی شده زهرا نصف جون شدم ! زهرا: بیا اینجا بت میگم.....ببین....خونه قبلی نیستم! بیا به این آدرس....... نرجس:زهرا خوبی ؟ این ادرس دیگه کجاس !؟ زهرا:میای... یانه ! نرجس: اره زهرا: فقط.... خودت بیا ! مواظب باش ..کسی..دنبالت نیاد .. نرجس:باشه ! قط کردم رفتم سمت در خروجی که معصومه جلوم سبز شد . معصومه :سلام نرجس:ببین به اقا محمد بگو من کار داشتم رفت باشه !؟ به رسول هم بگو نگران نشه! معصومه:باش😐 بعد اومدم بیرون و تاکسی گرفتم و رفتم یه اون ادرس . یه خونه قدیمی بود . زنگ زدم که بعد چند ثانیه باز شد . وارد شدم و در اصلی رو باز کردم که با صحنه رو به روم جیغی زدم و به طرف زهرا دویدم ...🥀 پنه لوپز بهم جواب مثبت داده بود و قرار بود با هم برای چهلم پدر و مادر رسول بریم ایران . اخه رسول به من چه ؟ اگه زور مامان نبود نمیرفتم ! از ایست بازرسی فرودگاه گذشتیم و بعد چند دقیقه سوار هواپیما شدیم . حدودا ۳،۴ ساعت طول کشید . توی این مدت پنه لوپز خواب بود و منم کتاب میخوندم . بعد رسیدن هواپیما ... ادامه دارد...🖇🌻 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ پنه لوپز رو بیدار کردم و پیاده شدیم . مامان و داداش اومده بودن دنبالمون از خستگی بلا فاصله وقتی که رسیدیم یه خونه خودمو روی تخت ولو کردم و خوابیدم . چند بار پیامک هایی با محتوای تحدید به مرگ و شکنجه برام ارسال شده بود . معمولا یه ادرس پایینش بود که اگه نیای اینجا فلانت میکنیم... جرعت نداشتم به کسی بگم ... حتی آقا محمد مرگ پدر و مادر آقا رسول هم باعث شد که اصلا قید گفتن و بزنم ! برای اینکه اگه اتفاقی بیوفته پدر و مادرم در گیر نشن یه خونه قدیمی اجاره کرده بودم تنها کاری که انجام دادم چند تا دوربین تو جا های مختلف خونه کار گرفتم . حدودا ۴ روز بود که دیگه پیامکی ارسال نشد ... گفتم شاید ول کردن ولی ... توی آشپز خونه با چادر نمازم وایساده بودم و داشتم از غذا میخوردم که ببینم چطوره و بعد ۴ رکعت عصرم رو هم بخونم که ... صدای چرخیدن کلید توی در باعث شد دستم به سمت چاقوی توی ظرف شویی بره و به محض اینکه برگشتم چاقویی توی دستم فرو رفت ! با دیدن ۳ تا مرد قل چماق نفسم رفت ! تشهدم رو خوانده بودم و اماده مرگ با چاقو توی شون یکیشون کردم. هر لحظه حال حضرت زهرا رو بیشتر درک میکردم 🥀 ••• 🥀 ••• 🥀 سمت میز توی هال رفتم و تفنگم رو در اوردم . سمت یکشون گرفتم و زدم ... اون یکی به سمتم اومد و با ضربه ای که به دستم زد شک نداشتم که استخوان هام خورد شده شود . تفنگ از دستم افتاد... بی دفاع روی زمین افتاده بودم و... با تیری که داخل شکمم خورد نفس کشیدن یادم رفت... دومین تیر رو هم همونجا زد... بعد همشون فرار کردن . خون دورم رو پر کرده بود . جون نداشتم حرکت کنم... تلفنم چند بار زنگ خورد . نوحه شروع شد به پخش شدن اخه .. زنگ گوشیم نوحه حسین طاهری بود.. همیشه با کلمه کلمش گریه میکردم‌‌‌... به زور خودمو بهش رسوندم و دیدم نرجسه . زنگ زدم بهش . درد داشت جونمو میگرفت 🥀 ••• 🥀 بعد ۶ دقیقه زنگ زدن به زور با کمک دیوار بلند شدم و در رو زدم و بعد همونجا کنار دیوار سر خوردم و جای رد خونم روی دیوار موند ... چادرم مثل حضرت زهرا رنگ خون گرفته بود ولی از سرم نیوفتاده بود ... برای اخرین بار نگاهی به خونه انداختم . درسته درد داشت اما آخرش خوب بود . نرجس اومد داخل و با دیدن حالم جیغی کشید که پوزخندی زدم. اومد سمتم و گفت نرجس:ز...زهرا بغض اجازه نداد حرف بزنه و زد زیر گریه. منم جونی نداشتم و بی صدا گریه میکردم ... دست خیس از خونم رو بی جون روی زمین کشیدم و باهاش دست نرجسو گرفتم . نرجس که سرشو بلند کرد اون دوتا تیله آبی رنگش مثل خون قرمز شده بود . زهرا: ن...نبینم..اشکتو....رف....رفیق. نرجس:حرف نزن زهرا حرف نزن تا زنگ بزنم آمبولانس ! زهرا: ههه...از..ما..که گذ..شت..ببین..توی ک..شوی..م...میزم..یه..ک..کاغذ..هست...و.. به صرفه افتادم و با هر صرفه خون بالا میاوردم .. نرجس:حرف نزن زهرا ترو خدا ... میدونم وصیته میدونم ... جان نرجس حرف نزن ... من بدون تو چی کار کنم زهرا ... اخه نا مرد...گفتم سرما خوردی صدات گرفته ... به مادرت چی بگم !؟ بگم زهرات مث حضرت زهرا... مث اسمش خودش رفت و چادرش نرفت !؟ چی بگم زهرا: نر..جس... آ.......ب....آب نرجس : باشه وایسا وایسا از شدت گریه چشمم نمیدید . چقدر این دختر قوی بود ! کف خونه پر بود از خون . نامردا تو یجا دو تا تیر زده بودن... دستم رو زیر شیر آب گرفتم که رنگ خون پخش شد . لیوانی رو برداشتم و پر آب کردم و با سرعت به زهرا رسوندم . جسم بی جونش ... غرق در خون ... کنار دیوار بود . چشماش نیمه باز بود و .... صدای نفسای سختش فضایخونه رو در بر گرفته بود... بوی خون .... انگار همینچند روز پیش روز که مثل زهرا پیکر ریحانه رو تو آغوش گرفتم و از ته دل فریاد زدم ... لیوان رو به لبای خشکش نزدیک کردم . یکم از آب رو خود و بعد گفت... زهرا: ن...نر...جس نرجس:جانم ، (با گریه ادامه دادم) جانم زهرا جان ... زهرا: درد...دارم نرجس: بمیرم برات ( جیغ زدم) بمیرم برات زهرا ... بعد چادر خونیش رو به صورتم چسبوندم و از ته دل شروع کرد به جیغ زدن و صدا زدن زهرا . دست بی رمقش روی سرم نشست. بدنش رو روبه قبله گرفتم و دست خونیش رو توی دستم ...💔 فشاری به دستم وارد کرد و کم کم با بسته شدن چشماش...شفار دستش کم تر و کم تر شد تا اینکه.... دست هاش ای توی دستم سر خورد و روی زمین سرد نشست ... به پایان رسید با رفتنش منم با خودش برد خاطراتش مثل نور از جلوی چشمام رد میشد توی کویت گرم گرفتناش خنده هاش نماز شب هاش گریه هاش صداش شوخی هاش ادامه دارد...🖇🌻 ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ هرجور بود که آقا محمد اینا خبر دادم . کمتر از ۱۰ دقیقه کل کوچه پرشده بود از ماشین پلیس و اطلاعات . بعد از منتقل کردن جنازه زهرا مثل دیوانه ها شده بودم. رسول هر کاری میکرد نمی تونست جلوم رو بگیره ... نرجس گریه میکرد و توی سر خودش میزد . هرکاری میکردم ساکت نمی شد . آقا محمد از همه خسته تر و ناراحت تر از ابن طرف به اون طرف میرفت . در و دیوار پر خون بود . اینطور که نرجس میگفت ۲ تا تیر زده بودن بهش . به معصومه خانم گفتم مواظب نرجس باشه و خودم هم رفتم پیش آقا محمد . حال همه افتضاح بود . معصومه : نرجس عزیزم گریه نکن ترو خدا . نرجس: اخه چطور گریه نکنننننممممم جلو چشم من ..... کنار من ....... جون داد معصومه میفهمی !!! جون داد جلو چشمام ... زهرا جلو چشمام جون داد . معصومه : میدونم میدونم نرجس جان .... ترو به خدا گریه نکن . نرجس گوش نمیداد و انقدر گریه کرد که از حال رفت . انتقالش دادن بیمارستان . آقا محمد گفته بود اجازه مرخصیش رو ندن تا آبا از آسیاب بیوفته و جو یکم آروم تر بشه. ادامه دارد...🖇🌻 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ تو اتاق نرجس کنار تختش نشسته بودم و داشتم برای زهرا زیارت عاشورا میخواندم . برا نرجس آرامبخش قوی زده بودن و خوابیده بود . با وارد شدن آقا رسول از جام بلند شدم که گفت رسول: بشینید ، ببخشید بی هوا وارد شدم . معصومه: نه بابا این چه حرفیه آقا رسول. آب میوه ها رو گرفت تو یخچال و گفت رسول: حالش خوبه ؟ معصومه: اره براش آرامبخش زدن . رسول: اها معصومه: میگم از زهرا چه خبر ؟ رسول: دوربین ها رو چک کردیم ، ۳ نفر بودن ، شناسایی شدن . معصومه : خوب ؟ رسول: هیچی دیگه ، ۱ چاقو به دست چپش میزنن و ۲ تا هم تیر تو شکم . معصومه: وای خدا . رسول: بعدم میرن ، ۱۰ دقیقه بعدم نرجس میرسه اونجا . معصومه : جنازش چی ؟ رسول: کاراش رو انجام دادیم ، قراره فردا با حضور مردم تشیع بشه . معصومه : کجا میسپارنش ؟ رسول : میبرنش شیراز ، چون خانوادش رو فرستادن اونجا . معصومه: اها خوب ما چطور میریم ؟ رسول: شب با هواپیما . معصومه : ممنون . آقا رسول از اتاق بیرون رفت. دوباره شروع کردم به خواندن . از کار خود سرانه بچه های تیمم شدیدا عصبانی بودم . قبل از اینکه بگیرنشون باید خودم کار رو تموم میکردم . وار خونشون شدم . وایساده بودن . رکس: کی به شما گفت برید سراغش ؟؟ یکی از اون سه نفر گفت: آقا ما میخواستیم شما رو خوشحال کنیم ! رکس: اینطوری؟ الان لو رفتید بد بختا ! چه بسا منم لو برم ، اگه بگیرنتون چی ؟ ۴ تالگد بهتون بزنن رو میدید که برا کی کار میکنید ! :نع اقا رکس: خفه شو تن لش . تفنگم رو گرفتم و ۳ تا تیر تو مغز ۳ تاشون خالی کردم . دستور دادم که جنازه هاشون رو بزارن همونجا و خودم خارج شدم. ادامه دارد...🖇🌻 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 به خاطر تشیع جنازه مجبور شدیم پرواز مون رو عقب بندازیم... در عین حال حق حضور در تشیع جنازه رو نداشتیم چون کاملا از سمت سفارت انگلیس زیر نظر بودیم ... زینب خیلی پریشان بود زهرا این چند وقت تبدیل به بهترین رفیقش شده بود و بعد این همه خاطره قرار بود از هم جدا بشن ... الان چهار روز گذشته و ساعت پنج صبحه ... نمیدونم چرا ... باید تک تک آدم های خوب این دنیا مارو قال بزارن و برن؟؟؟ سجادم رو جمع کردم و وارد آشپز خونه شدم ... زینب خیلی تو این چند روز تغییر کرده ... بعد از خودن صبحانه بدون حرف راهی سایت شدیم و بعد خدا حافظی با بچه ها به سمت فرودگاه حرکت کردیم ... دلشوره شدیدی داشتم ... هرچی هم باشه قراره توی کشوری زندگی کنم که یه عمر بهش ضربه زدم ... بزرگ ترین دشمنی که تا حالا تو ذهنم ساختم ... قراره توی کشوی زندگی کنم که عمرمو پای دستگیر کردن جاسوساش داخل ایران گذاشتم من هر جای دیگه رو به عنوان محل زندگی میتونستم انتخاب کنم جز انگلیس ... اونجا اشغال دونی بیش نیست... ادامه دارد...🖇🌻 نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 زمان خیلی سریع میگذشت و هر زمان بیشتر به پرواز نزدیک میشدیم . طولی نکشید که هواپیما روی خاک انگلیس به زمین نشست ... الان دیگه هویت من یک مامور اطلاعاتی اهل ایران نبود ... قرار بود یه شهروند ساده باشم ... اونم تو ++قلب خطر++ بخاطر مرگ مادر و پدر رسول عروسی ها رو عقب انداخته بودیم قرار بود عروسی رسول و نرجس توی هفته آینده باشه و عروسی منو و کیمیا هم دو هفته بعد از اونا ... این چند وقت زیاد اضافه کاری میرفتم درگیر پرونده های پیچیده قاچاق و دزدی بودم و انقدر کار رو سرم ریخته بود که اصلا وقت خونه اومدن نداشتم ... از طرفی دیگه برای هزینه عروسی پول بیشتری لازم بود ... امروز باید میرفتم خونه آقا محمد اینا و باهاشون درباره مراسم صحبت میکردم ... رسول هم که الحمدلله بچه پاک و سالمی بود و از قبل پول عروسی و همه چیز رو اماده کرده بود ... همه چیز داشت خوب پیش میرفت ... از اداره اومدم بیرون و سوار ماشین شدم نیما:سلام مقداد:سلام داداش ... کجا ببرمت؟ نیما:شرمنده نمی‌خواستم زحمت بیوفتی راه بیوفت ادرس میدم ... مقداد:نه بابا دشمنت .. چه زحمتی . توی راه کلی صحبت کردیم و بعد حدودا بیست دقیقه رسیدیم در خونه آقا محمد اینا . خواستم از ماشین پیاده بشم که دیدم نرگس با کیمیا اومدن بیرون . با تعجب به مقداد نگاه کردم . با مقداد از ماشین پیاده شدیم و رفتیم پیش اونا نیما:سلام نرگس:عه سلام داداش کیمیا:سلام مقداد:سلام کیمیا خانوم ، سلام نرگس خانوم . نیما:جایی میرید؟ کیمیا: دیدیم تو نمیای گفتیم بریم یه دور بزنیم ... بفرمایید بریم داخل ☺️ نیما: بریم...مقداد جان بیا داخل یه چایی بخور بعد برو زحمت افتادی. مقداد:نه داداش باید برم کار دارم . نیما:حالا بیا داخل چایی خوردی بعد برو دیگه مقداد:نه ممنونم .. با اجازه خدانگهدار . نیما:خدا به همراهت ادامه دارد...🖇🌻 نویسنده:آ.م
♥️✨⸤•﷽•''⸣ •||جز تو یاری نگرفتیم و نخواهیم گرفت||• •||بر همان عهد که بودیم... بر آنیم هنوز||• ما هم‌پیمان شده‌ایم که نگذاریم حسین؏ دوباره تنها شود... قسم‌ خورده‌ایم که نگذاریم عصرعاشورا تکرار شود... اکنون یاران حسین؏ دیگر ۷۲ تن نیستند... هر کس که در دل آرزوی همراهی حسین؏ را دارد یار سیدالشهدا؏ است... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• 🌿 هرگز فراموش نخواهیم کرد... آن زمان که در راه پیمانت با حضرت دوست.. بدن اربا اربایت را .. تقدیم یار کردی.. :) و سوگند به دست علمداری ات.. که تا پای جان.. پای پیمان خواهیم بود.. شما.. حلیفان ره عشقید♥️✨🍃 •••┈✾~به‌مقر‌حلیف‌خوش‌آمدید~✾┈••• اینجا جبهه است.. جبهه ای به وسعت دل های هم پیمانان .. با سردار ره عشق.. اینجا خط مقدم است.. خط مقدمی به زیبایی یاد سرداری.. که شب هنگام می‌جنگید و .. سحرگهان.. کفن پوشان به وطن بازگشت.. و‌پایان ماموریتش.. ختم به آرزوی ۴۰ ساله اش... شهادت شد..☘🌻✨♥️ 🌿❤️ حلیف کلمه ای است.. برگرفته از زیارت ناحیه مقدسه .. از زبان حضرت‌ولیعصرعجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف که خطاب به امام عاشقان.. حضرت اباعبدالله الحسین علیه السّلام سلام میفرمایند♥️🌿✨ بیسیم مقر •°حلیف°• https://harfeto.timefriend.net/16681895252844 پاسخ به بیسیمجات مقر •°حلیف°• @nashenasnatgandostap برای مطالعه شروط تبادل و کپی: @shorotanh پارت های کامل پرواز تا امنیت: @prvazandtodamnyt پارت های رمان راه عاشقی: http://eitaa.com/romanerahashegi313 سربازان خط‌مقدم مقر حلیف🌿♥️ ..!@Haoura_14 🌿♥️موضوعات قابل توجه کانال حلیف♥️🌿 ( بدون توقف با موضوع حجاب) نتیجه‌گیری‌از‌نوارزرد😁 یه شهید مدافع حرم ام اس داره 😂 (خاطره طنز میثم‌مطیعی از زبان خودش) ☝️🏿 (کلیپ های کوتاه..🎞) ؟🤔🤨( شیوه تذکر به بدحجابی) مذهبی سکولار و فمینیست مسلمان 😐 امر به معروف 😉 (تاریخ پهلوی به زبان طنز) 🌿♥️رمان های کانال♥️🌿 => به پایان رسیده قسمت اول راه عاشقی❤️✨ => در حال اجرا => به پایان رسیده ❤️✨🌿با ما همراه باشید🖤🕊