eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
275 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بعد چند دقیقه دکتر اومد بیرون . داشت گریه میکرد !!! رسول به سمتش رفت . منم رها رو به زور از اونجا دور کردم . دیگه متوجه نبودم چی شده ولی پی برده بودم که تموم شده ... به سمت دکتر رفتم . گفتم رسول: چی شد خانم دکتر ! دکتر: متاسفم ! رسول: چی ! چرا ! عمل که داشت خوب پیش میرفت ! دکتر: من ... من کشتمش ! بعد با سرعت دور شد ! یعنی چی ! بغض سمج گلوم رو گرفته بود ! بابا هم رفت ؟ به همین سادگی؟ ۷ روز بعد رها مثل افسرده ها شده بود . ۵ روز پیش بابا رو به خاک سپردن . امروز هم دادگاه داریم . با اون دکتر که ... قاضی گفت مجرم به جایگاه بیاد ... دکتر رفت و شروع کرد به حرف زدن . دکتر: آقای قاضی من خسته بودم و چند عمل پشت هم داشتم ! عمل داشت خوب پیش میرفت ولی .... زد زیر گریه ! دکتر: ولی آخرای عمل ،،، تیغ رو جایی که نباید فرود آوردم و ... مریض از دست رفت !!! قاضی: آقای حسنی آیا شکایت خودتون رو پس میگیرید ؟ اگر پس نگیرید دادگاه حکم حبس ابد اعلام میکنه . همه چشم ها خیره رسول بود . رسول:من ........ با حبس شدم این دکتر پدر من زنده نمیشه .... ولی اگه آزاد باشه جون آدمای بیشتری رو نجات میده ..... من شکایتم رو پس میگیرم . پ.ن:آخی چه مهربون 😢🥀 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: بهترین کار رو کردی... ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ دادگاه به پایان رسید . خانواده اون دکتر نزدیک بود حتی به پای رسول بیوفتن از خوشحالی ! به رسول گفتم نرجس: کار خوبی کردی ! رسول: میدونم ! نرجس: رسول ؟ رسول: هم ؟ نرجس: الان چی شده ؟ منم جای تو بودم همین کار رو میکردم ! رسول: این کارم از ته دل نبود ! ولی مجبور بودم ، اگه میرفت زندان چه سودی به حال من داشت ؟ من مشکلی با فوت شدن بابا و مامان ندارم همه یه روزی باید برن ولی.... رها رو نگاه کن ! افسرده شده ! نرجس: اینم درسته ! خوب تو هم اگه غمبرک بگیری رها بد تر میشه خوب ! باید شاد باشی تا اونم شاد بشه ! رسول: نمیدونم اصلا دارم دیوونه میشم ! نرجس: میگم دانشگاه رها که تموم شده ! یه مدت بفرستش شمال پیش داییت ! رسول: راست میگی ! اونجا خوبه براش ! نرجس: با همین مغزم اطلاعات قبول شدما !😌 رسول: عه نرجس وسط خیابان اسم اونجا رو میارن ! عقل کل !😳 نرجس: ببخشید ! پ.ن: رها هم رفتنی شد 😉 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: من نمیرم مگه زوره ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رفتیم خونه . باید به رها موضوع رو بگم . بعد از اینکه لباساش رو عوض کرد اومد بیرون از اتاقش . رفت تو آشپز خونه و با یه لیوان قهوه برگشت و نشست رو مبل . رسول: پس منو و نرجس چی ؟ رها: ها! رسول:از اونا من و نرجس رها: هههه وای شرمنده! حواسم نبود ! الان میارم ببخشید زن داداش! نرجس:نه عزیزم عیب نداره بشین خودم میارم . بعد نرجس بلند شد و رفت . رسول:رها رها:بله؟ رسول:میخواهم بری خونه دایی دیاکو . قهوه پرید تو گلوش و بعد چند بار سرفه با نگاه خیره نگاهم کرد . رها:چییییی!!! رسول:میگم.. رها: با خودت چی فکر کردی؟ هنو چهلم بابا گذشته تحمل منو نداری ! اینه برادریت!!! رسول:گوش کن رها رها:نه تو گوش کن ، باورم نمیشه هنو یه هفته نگذشته میخواهی منو بفرستی دنبال نخود سیاه ، خونه دایی دیاکو چرا !!!َ داد زدم رسول:گوش کنننن !!! بغض کرده بود . نرجس با تعجب داشت نگاه می‌کرد !!! رسول:گوش کن ، میخواهم روحیت عوض بشه عزیزم ! به خدا اگه قصدم چیز دیگه ایی باشه ، گوش میدی ؟ رها:اره رسول: زود قضاوت نکن رها:آخه ،،،، ببخشید رسول: میدونم عصابت خرابه آجی ، برای چند ماه میری شمال ، اونجا حال و هوات عوض میشه. رها:باش 😕 پ.ن:شمال خوبه که 😢 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند : خدا حافظ آبجی ❤️ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رها سوار ماشین شد ... رسول زد روی شیشه . دایی دیاکو شیشه رو پایین داد و گفت دیاکو:جانم دایی؟ رسول:دایی مراقب رها باشی ها ! دایی با صدای بغض آلود گفت دیاکو:مگه میشه مراقب یادگاری خواهرم نباشم !؟ بعد چند ثانیه ادامه داد دیاکو:هنوز باورم نمیشه رسول جان ، هنوز باورم نمیشه .... نفس عمیقی کشید و ادامه داد .... خدا بهت صبر بده رسول . رسول: ما هم باورمون نشده ، میخواستم عروسی من و رها رو ببینن بعد ... ادامه حرفش رو خورد . دیاکو: پسرم من برم به شب نخوریم ... مراسم چهلم میبینمت ! رسول: خدا حافظ دایی جان . بعد رو به رها گفت رسول:خدا حافظ آبجی ❤️ ماشین به حرکت در اومد و منم پشت سرش آب ریختم . امروز باید میرفتیم سایت ... خیلی وقت بود احوال زهرا رو نگرفته بودم . وارد خونه شدیم و زنگ زدم بهش . جواب نداد . ۳ بار زنگ زدم و جواب نداد . حتما دستش بنده . لباسم رو پوشیدم و منتظر رسول شدم . اونم حاضر شد و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت سایت . روبه آقا محمد گفتم سعید:آقا من نمیتونم ! محمد:باید بتونی سعید ! سعید:نمیشه ،،،، نمیشه ،،،، نمیتونم دوباره از زینب دور بشم . محمد:قرار نیست دور بشی . سعید:یعنی چی !؟ محمد:با هم میرید . سعید:هاااااااا !!!!!! محمد:یواش ! پ.ن:سعید هم رفتنی شد ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: بهش میگم آقا چشم ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ محمد : بهش فکر کن . سعید: آخه محمد: سعید تو جز بهترین افراد منی ، دوباره نمیخواهم یکی تون رو بفرستم ، با هم میرید اونجا ، مثل فرشید ! سعید: آقا اون قطره نه انگلیس !!! محمد: سعید خودت راضی ؟ سعید: اره اقا ولی زینب محمد: سعید باهاش حرف بزن خوب ! بلند شدم و گفتم سعید: چشم آقا بهش میگم . بعد اومدم بیرون . قرار بود نیروی جدید استخدام بشه و ما هم قرار بود بریم انگلیس . خواستم از سایت خارج بشم که رسول و نرجس خانم اومدن جلوم . سعید:سلام داداش رسول خودم چطوری ؟ رسول: سلام آقا سعید . سعید: سلام زن داداش نرجس : سلام آقا سعید . رسول: خوبی ؟ سعید: تشکرررر شما خوبید ؟ رسول:شکر خدا ! سعید: زن داداش چی میدی داداش ما انقدر لاغر شده ؟ نرجس: من !؟ رسول: سعید سر به سرش نزار سعید: چشم ! اها راستی منم رفتنی شدممممم☹️ رسول: چی شده !؟ سعید: میگم منم رفتنی شدم ، قراره بپرم برم انگلیس 😎 رسول: اوهههههه ماشاالله داداش خارجی شدی °-° سعید: بععععلههههه رسول: پس زینب چی ؟ سعید: اونم میاد 😜 رسول: پس خوش به حالت 😂 سعید: اره ، من برم خونه کاری نداری ؟ رسول: نه خدا حافظ سعید: خدا حافظ نرجس خانم نرجس: خدا حافظ پ.ن: زن داداش گفتن سعید فقط 😐 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: دلم براش پر کشیده بود . تلفنم زنگ خورد چرا صدات گرفته 😨 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رفتم پشت میزم ... بعد چند دقیقه تلفنم زنگ خورد . شماره مال زهرا بود !دلم براش پر کشیده بود . جواب دادم نرجس: سلااام رفیق بی مرام زهرا: ن.نرجس ! نرجس:چی شده چرا صدات گرفته زهرا! زهرا: نرجس ... میتونی بیای خونه ما؟! نرجس: مگه چی شده زهرا نصف جون شدم ! زهرا: بیا اینجا بت میگم.....ببین....خونه قبلی نیستم! بیا به این آدرس....... نرجس:زهرا خوبی ؟ این ادرس دیگه کجاس !؟ زهرا:میای... یانه ! نرجس: اره زهرا: فقط.... خودت بیا ! مواظب باش ..کسی..دنبالت نیاد .. نرجس:باشه ! قط کردم رفتم سمت در خروجی که معصومه جلوم سبز شد . معصومه :سلام نرجس:ببین به اقا محمد بگو من کار داشتم رفت باشه !؟ به رسول هم بگو نگران نشه! معصومه:باش😐 بعد اومدم بیرون و تاکسی گرفتم و رفتم یه اون ادرس . یه خونه قدیمی بود . زنگ زدم که بعد چند ثانیه باز شد . وارد شدم و در اصلی رو باز کردم که با صحنه رو به روم جیغی زدم و به طرف زهرا دویدم ...🥀 پنه لوپز بهم جواب مثبت داده بود و قرار بود با هم برای چهلم پدر و مادر رسول بریم ایران . اخه رسول به من چه ؟ اگه زور مامان نبود نمیرفتم ! از ایست بازرسی فرودگاه گذشتیم و بعد چند دقیقه سوار هواپیما شدیم . حدودا ۳،۴ ساعت طول کشید . توی این مدت پنه لوپز خواب بود و منم کتاب میخوندم . بعد رسیدن هواپیما ... ادامه دارد...🖇🌻 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ پنه لوپز رو بیدار کردم و پیاده شدیم . مامان و داداش اومده بودن دنبالمون از خستگی بلا فاصله وقتی که رسیدیم یه خونه خودمو روی تخت ولو کردم و خوابیدم . چند بار پیامک هایی با محتوای تحدید به مرگ و شکنجه برام ارسال شده بود . معمولا یه ادرس پایینش بود که اگه نیای اینجا فلانت میکنیم... جرعت نداشتم به کسی بگم ... حتی آقا محمد مرگ پدر و مادر آقا رسول هم باعث شد که اصلا قید گفتن و بزنم ! برای اینکه اگه اتفاقی بیوفته پدر و مادرم در گیر نشن یه خونه قدیمی اجاره کرده بودم تنها کاری که انجام دادم چند تا دوربین تو جا های مختلف خونه کار گرفتم . حدودا ۴ روز بود که دیگه پیامکی ارسال نشد ... گفتم شاید ول کردن ولی ... توی آشپز خونه با چادر نمازم وایساده بودم و داشتم از غذا میخوردم که ببینم چطوره و بعد ۴ رکعت عصرم رو هم بخونم که ... صدای چرخیدن کلید توی در باعث شد دستم به سمت چاقوی توی ظرف شویی بره و به محض اینکه برگشتم چاقویی توی دستم فرو رفت ! با دیدن ۳ تا مرد قل چماق نفسم رفت ! تشهدم رو خوانده بودم و اماده مرگ با چاقو توی شون یکیشون کردم. هر لحظه حال حضرت زهرا رو بیشتر درک میکردم 🥀 ••• 🥀 ••• 🥀 سمت میز توی هال رفتم و تفنگم رو در اوردم . سمت یکشون گرفتم و زدم ... اون یکی به سمتم اومد و با ضربه ای که به دستم زد شک نداشتم که استخوان هام خورد شده شود . تفنگ از دستم افتاد... بی دفاع روی زمین افتاده بودم و... با تیری که داخل شکمم خورد نفس کشیدن یادم رفت... دومین تیر رو هم همونجا زد... بعد همشون فرار کردن . خون دورم رو پر کرده بود . جون نداشتم حرکت کنم... تلفنم چند بار زنگ خورد . نوحه شروع شد به پخش شدن اخه .. زنگ گوشیم نوحه حسین طاهری بود.. همیشه با کلمه کلمش گریه میکردم‌‌‌... به زور خودمو بهش رسوندم و دیدم نرجسه . زنگ زدم بهش . درد داشت جونمو میگرفت 🥀 ••• 🥀 بعد ۶ دقیقه زنگ زدن به زور با کمک دیوار بلند شدم و در رو زدم و بعد همونجا کنار دیوار سر خوردم و جای رد خونم روی دیوار موند ... چادرم مثل حضرت زهرا رنگ خون گرفته بود ولی از سرم نیوفتاده بود ... برای اخرین بار نگاهی به خونه انداختم . درسته درد داشت اما آخرش خوب بود . نرجس اومد داخل و با دیدن حالم جیغی کشید که پوزخندی زدم. اومد سمتم و گفت نرجس:ز...زهرا بغض اجازه نداد حرف بزنه و زد زیر گریه. منم جونی نداشتم و بی صدا گریه میکردم ... دست خیس از خونم رو بی جون روی زمین کشیدم و باهاش دست نرجسو گرفتم . نرجس که سرشو بلند کرد اون دوتا تیله آبی رنگش مثل خون قرمز شده بود . زهرا: ن...نبینم..اشکتو....رف....رفیق. نرجس:حرف نزن زهرا حرف نزن تا زنگ بزنم آمبولانس ! زهرا: ههه...از..ما..که گذ..شت..ببین..توی ک..شوی..م...میزم..یه..ک..کاغذ..هست...و.. به صرفه افتادم و با هر صرفه خون بالا میاوردم .. نرجس:حرف نزن زهرا ترو خدا ... میدونم وصیته میدونم ... جان نرجس حرف نزن ... من بدون تو چی کار کنم زهرا ... اخه نا مرد...گفتم سرما خوردی صدات گرفته ... به مادرت چی بگم !؟ بگم زهرات مث حضرت زهرا... مث اسمش خودش رفت و چادرش نرفت !؟ چی بگم زهرا: نر..جس... آ.......ب....آب نرجس : باشه وایسا وایسا از شدت گریه چشمم نمیدید . چقدر این دختر قوی بود ! کف خونه پر بود از خون . نامردا تو یجا دو تا تیر زده بودن... دستم رو زیر شیر آب گرفتم که رنگ خون پخش شد . لیوانی رو برداشتم و پر آب کردم و با سرعت به زهرا رسوندم . جسم بی جونش ... غرق در خون ... کنار دیوار بود . چشماش نیمه باز بود و .... صدای نفسای سختش فضایخونه رو در بر گرفته بود... بوی خون .... انگار همینچند روز پیش روز که مثل زهرا پیکر ریحانه رو تو آغوش گرفتم و از ته دل فریاد زدم ... لیوان رو به لبای خشکش نزدیک کردم . یکم از آب رو خود و بعد گفت... زهرا: ن...نر...جس نرجس:جانم ، (با گریه ادامه دادم) جانم زهرا جان ... زهرا: درد...دارم نرجس: بمیرم برات ( جیغ زدم) بمیرم برات زهرا ... بعد چادر خونیش رو به صورتم چسبوندم و از ته دل شروع کرد به جیغ زدن و صدا زدن زهرا . دست بی رمقش روی سرم نشست. بدنش رو روبه قبله گرفتم و دست خونیش رو توی دستم ...💔 فشاری به دستم وارد کرد و کم کم با بسته شدن چشماش...شفار دستش کم تر و کم تر شد تا اینکه.... دست هاش ای توی دستم سر خورد و روی زمین سرد نشست ... به پایان رسید با رفتنش منم با خودش برد خاطراتش مثل نور از جلوی چشمام رد میشد توی کویت گرم گرفتناش خنده هاش نماز شب هاش گریه هاش صداش شوخی هاش ادامه دارد...🖇🌻 ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ هرجور بود که آقا محمد اینا خبر دادم . کمتر از ۱۰ دقیقه کل کوچه پرشده بود از ماشین پلیس و اطلاعات . بعد از منتقل کردن جنازه زهرا مثل دیوانه ها شده بودم. رسول هر کاری میکرد نمی تونست جلوم رو بگیره ... نرجس گریه میکرد و توی سر خودش میزد . هرکاری میکردم ساکت نمی شد . آقا محمد از همه خسته تر و ناراحت تر از ابن طرف به اون طرف میرفت . در و دیوار پر خون بود . اینطور که نرجس میگفت ۲ تا تیر زده بودن بهش . به معصومه خانم گفتم مواظب نرجس باشه و خودم هم رفتم پیش آقا محمد . حال همه افتضاح بود . معصومه : نرجس عزیزم گریه نکن ترو خدا . نرجس: اخه چطور گریه نکنننننممممم جلو چشم من ..... کنار من ....... جون داد معصومه میفهمی !!! جون داد جلو چشمام ... زهرا جلو چشمام جون داد . معصومه : میدونم میدونم نرجس جان .... ترو به خدا گریه نکن . نرجس گوش نمیداد و انقدر گریه کرد که از حال رفت . انتقالش دادن بیمارستان . آقا محمد گفته بود اجازه مرخصیش رو ندن تا آبا از آسیاب بیوفته و جو یکم آروم تر بشه. ادامه دارد...🖇🌻 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ تو اتاق نرجس کنار تختش نشسته بودم و داشتم برای زهرا زیارت عاشورا میخواندم . برا نرجس آرامبخش قوی زده بودن و خوابیده بود . با وارد شدن آقا رسول از جام بلند شدم که گفت رسول: بشینید ، ببخشید بی هوا وارد شدم . معصومه: نه بابا این چه حرفیه آقا رسول. آب میوه ها رو گرفت تو یخچال و گفت رسول: حالش خوبه ؟ معصومه: اره براش آرامبخش زدن . رسول: اها معصومه: میگم از زهرا چه خبر ؟ رسول: دوربین ها رو چک کردیم ، ۳ نفر بودن ، شناسایی شدن . معصومه : خوب ؟ رسول: هیچی دیگه ، ۱ چاقو به دست چپش میزنن و ۲ تا هم تیر تو شکم . معصومه: وای خدا . رسول: بعدم میرن ، ۱۰ دقیقه بعدم نرجس میرسه اونجا . معصومه : جنازش چی ؟ رسول: کاراش رو انجام دادیم ، قراره فردا با حضور مردم تشیع بشه . معصومه : کجا میسپارنش ؟ رسول : میبرنش شیراز ، چون خانوادش رو فرستادن اونجا . معصومه: اها خوب ما چطور میریم ؟ رسول: شب با هواپیما . معصومه : ممنون . آقا رسول از اتاق بیرون رفت. دوباره شروع کردم به خواندن . از کار خود سرانه بچه های تیمم شدیدا عصبانی بودم . قبل از اینکه بگیرنشون باید خودم کار رو تموم میکردم . وار خونشون شدم . وایساده بودن . رکس: کی به شما گفت برید سراغش ؟؟ یکی از اون سه نفر گفت: آقا ما میخواستیم شما رو خوشحال کنیم ! رکس: اینطوری؟ الان لو رفتید بد بختا ! چه بسا منم لو برم ، اگه بگیرنتون چی ؟ ۴ تالگد بهتون بزنن رو میدید که برا کی کار میکنید ! :نع اقا رکس: خفه شو تن لش . تفنگم رو گرفتم و ۳ تا تیر تو مغز ۳ تاشون خالی کردم . دستور دادم که جنازه هاشون رو بزارن همونجا و خودم خارج شدم. ادامه دارد...🖇🌻 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 به خاطر تشیع جنازه مجبور شدیم پرواز مون رو عقب بندازیم... در عین حال حق حضور در تشیع جنازه رو نداشتیم چون کاملا از سمت سفارت انگلیس زیر نظر بودیم ... زینب خیلی پریشان بود زهرا این چند وقت تبدیل به بهترین رفیقش شده بود و بعد این همه خاطره قرار بود از هم جدا بشن ... الان چهار روز گذشته و ساعت پنج صبحه ... نمیدونم چرا ... باید تک تک آدم های خوب این دنیا مارو قال بزارن و برن؟؟؟ سجادم رو جمع کردم و وارد آشپز خونه شدم ... زینب خیلی تو این چند روز تغییر کرده ... بعد از خودن صبحانه بدون حرف راهی سایت شدیم و بعد خدا حافظی با بچه ها به سمت فرودگاه حرکت کردیم ... دلشوره شدیدی داشتم ... هرچی هم باشه قراره توی کشوری زندگی کنم که یه عمر بهش ضربه زدم ... بزرگ ترین دشمنی که تا حالا تو ذهنم ساختم ... قراره توی کشوی زندگی کنم که عمرمو پای دستگیر کردن جاسوساش داخل ایران گذاشتم من هر جای دیگه رو به عنوان محل زندگی میتونستم انتخاب کنم جز انگلیس ... اونجا اشغال دونی بیش نیست... ادامه دارد...🖇🌻 نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 زمان خیلی سریع میگذشت و هر زمان بیشتر به پرواز نزدیک میشدیم . طولی نکشید که هواپیما روی خاک انگلیس به زمین نشست ... الان دیگه هویت من یک مامور اطلاعاتی اهل ایران نبود ... قرار بود یه شهروند ساده باشم ... اونم تو ++قلب خطر++ بخاطر مرگ مادر و پدر رسول عروسی ها رو عقب انداخته بودیم قرار بود عروسی رسول و نرجس توی هفته آینده باشه و عروسی منو و کیمیا هم دو هفته بعد از اونا ... این چند وقت زیاد اضافه کاری میرفتم درگیر پرونده های پیچیده قاچاق و دزدی بودم و انقدر کار رو سرم ریخته بود که اصلا وقت خونه اومدن نداشتم ... از طرفی دیگه برای هزینه عروسی پول بیشتری لازم بود ... امروز باید میرفتم خونه آقا محمد اینا و باهاشون درباره مراسم صحبت میکردم ... رسول هم که الحمدلله بچه پاک و سالمی بود و از قبل پول عروسی و همه چیز رو اماده کرده بود ... همه چیز داشت خوب پیش میرفت ... از اداره اومدم بیرون و سوار ماشین شدم نیما:سلام مقداد:سلام داداش ... کجا ببرمت؟ نیما:شرمنده نمی‌خواستم زحمت بیوفتی راه بیوفت ادرس میدم ... مقداد:نه بابا دشمنت .. چه زحمتی . توی راه کلی صحبت کردیم و بعد حدودا بیست دقیقه رسیدیم در خونه آقا محمد اینا . خواستم از ماشین پیاده بشم که دیدم نرگس با کیمیا اومدن بیرون . با تعجب به مقداد نگاه کردم . با مقداد از ماشین پیاده شدیم و رفتیم پیش اونا نیما:سلام نرگس:عه سلام داداش کیمیا:سلام مقداد:سلام کیمیا خانوم ، سلام نرگس خانوم . نیما:جایی میرید؟ کیمیا: دیدیم تو نمیای گفتیم بریم یه دور بزنیم ... بفرمایید بریم داخل ☺️ نیما: بریم...مقداد جان بیا داخل یه چایی بخور بعد برو زحمت افتادی. مقداد:نه داداش باید برم کار دارم . نیما:حالا بیا داخل چایی خوردی بعد برو دیگه مقداد:نه ممنونم .. با اجازه خدانگهدار . نیما:خدا به همراهت ادامه دارد...🖇🌻 نویسنده:آ.م
♥️✨⸤•﷽•''⸣ •||جز تو یاری نگرفتیم و نخواهیم گرفت||• •||بر همان عهد که بودیم... بر آنیم هنوز||• ما هم‌پیمان شده‌ایم که نگذاریم حسین؏ دوباره تنها شود... قسم‌ خورده‌ایم که نگذاریم عصرعاشورا تکرار شود... اکنون یاران حسین؏ دیگر ۷۲ تن نیستند... هر کس که در دل آرزوی همراهی حسین؏ را دارد یار سیدالشهدا؏ است... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• 🌿 هرگز فراموش نخواهیم کرد... آن زمان که در راه پیمانت با حضرت دوست.. بدن اربا اربایت را .. تقدیم یار کردی.. :) و سوگند به دست علمداری ات.. که تا پای جان.. پای پیمان خواهیم بود.. شما.. حلیفان ره عشقید♥️✨🍃 •••┈✾~به‌مقر‌حلیف‌خوش‌آمدید~✾┈••• اینجا جبهه است.. جبهه ای به وسعت دل های هم پیمانان .. با سردار ره عشق.. اینجا خط مقدم است.. خط مقدمی به زیبایی یاد سرداری.. که شب هنگام می‌جنگید و .. سحرگهان.. کفن پوشان به وطن بازگشت.. و‌پایان ماموریتش.. ختم به آرزوی ۴۰ ساله اش... شهادت شد..☘🌻✨♥️ 🌿❤️ حلیف کلمه ای است.. برگرفته از زیارت ناحیه مقدسه .. از زبان حضرت‌ولیعصرعجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف که خطاب به امام عاشقان.. حضرت اباعبدالله الحسین علیه السّلام سلام میفرمایند♥️🌿✨ بیسیم مقر •°حلیف°• https://harfeto.timefriend.net/16681895252844 پاسخ به بیسیمجات مقر •°حلیف°• @nashenasnatgandostap برای مطالعه شروط تبادل و کپی: @shorotanh پارت های کامل پرواز تا امنیت: @prvazandtodamnyt پارت های رمان راه عاشقی: http://eitaa.com/romanerahashegi313 سربازان خط‌مقدم مقر حلیف🌿♥️ ..!@Haoura_14 🌿♥️موضوعات قابل توجه کانال حلیف♥️🌿 ( بدون توقف با موضوع حجاب) نتیجه‌گیری‌از‌نوارزرد😁 یه شهید مدافع حرم ام اس داره 😂 (خاطره طنز میثم‌مطیعی از زبان خودش) ☝️🏿 (کلیپ های کوتاه..🎞) ؟🤔🤨( شیوه تذکر به بدحجابی) مذهبی سکولار و فمینیست مسلمان 😐 امر به معروف 😉 (تاریخ پهلوی به زبان طنز) 🌿♥️رمان های کانال♥️🌿 => به پایان رسیده قسمت اول راه عاشقی❤️✨ => در حال اجرا => به پایان رسیده ❤️✨🌿با ما همراه باشید🖤🕊