eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ هرجور بود که آقا محمد اینا خبر دادم . کمتر از ۱۰ دقیقه کل کوچه پرشده بود از ماشین پلیس و اطلاعات . بعد از منتقل کردن جنازه زهرا مثل دیوانه ها شده بودم. رسول هر کاری میکرد نمی تونست جلوم رو بگیره ... نرجس گریه میکرد و توی سر خودش میزد . هرکاری میکردم ساکت نمی شد . آقا محمد از همه خسته تر و ناراحت تر از ابن طرف به اون طرف میرفت . در و دیوار پر خون بود . اینطور که نرجس میگفت ۲ تا تیر زده بودن بهش . به معصومه خانم گفتم مواظب نرجس باشه و خودم هم رفتم پیش آقا محمد . حال همه افتضاح بود . معصومه : نرجس عزیزم گریه نکن ترو خدا . نرجس: اخه چطور گریه نکنننننممممم جلو چشم من ..... کنار من ....... جون داد معصومه میفهمی !!! جون داد جلو چشمام ... زهرا جلو چشمام جون داد . معصومه : میدونم میدونم نرجس جان .... ترو به خدا گریه نکن . نرجس گوش نمیداد و انقدر گریه کرد که از حال رفت . انتقالش دادن بیمارستان . آقا محمد گفته بود اجازه مرخصیش رو ندن تا آبا از آسیاب بیوفته و جو یکم آروم تر بشه. ادامه دارد...🖇🌻 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ تو اتاق نرجس کنار تختش نشسته بودم و داشتم برای زهرا زیارت عاشورا میخواندم . برا نرجس آرامبخش قوی زده بودن و خوابیده بود . با وارد شدن آقا رسول از جام بلند شدم که گفت رسول: بشینید ، ببخشید بی هوا وارد شدم . معصومه: نه بابا این چه حرفیه آقا رسول. آب میوه ها رو گرفت تو یخچال و گفت رسول: حالش خوبه ؟ معصومه: اره براش آرامبخش زدن . رسول: اها معصومه: میگم از زهرا چه خبر ؟ رسول: دوربین ها رو چک کردیم ، ۳ نفر بودن ، شناسایی شدن . معصومه : خوب ؟ رسول: هیچی دیگه ، ۱ چاقو به دست چپش میزنن و ۲ تا هم تیر تو شکم . معصومه: وای خدا . رسول: بعدم میرن ، ۱۰ دقیقه بعدم نرجس میرسه اونجا . معصومه : جنازش چی ؟ رسول: کاراش رو انجام دادیم ، قراره فردا با حضور مردم تشیع بشه . معصومه : کجا میسپارنش ؟ رسول : میبرنش شیراز ، چون خانوادش رو فرستادن اونجا . معصومه: اها خوب ما چطور میریم ؟ رسول: شب با هواپیما . معصومه : ممنون . آقا رسول از اتاق بیرون رفت. دوباره شروع کردم به خواندن . از کار خود سرانه بچه های تیمم شدیدا عصبانی بودم . قبل از اینکه بگیرنشون باید خودم کار رو تموم میکردم . وار خونشون شدم . وایساده بودن . رکس: کی به شما گفت برید سراغش ؟؟ یکی از اون سه نفر گفت: آقا ما میخواستیم شما رو خوشحال کنیم ! رکس: اینطوری؟ الان لو رفتید بد بختا ! چه بسا منم لو برم ، اگه بگیرنتون چی ؟ ۴ تالگد بهتون بزنن رو میدید که برا کی کار میکنید ! :نع اقا رکس: خفه شو تن لش . تفنگم رو گرفتم و ۳ تا تیر تو مغز ۳ تاشون خالی کردم . دستور دادم که جنازه هاشون رو بزارن همونجا و خودم خارج شدم. ادامه دارد...🖇🌻 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م