🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
#پارت_صد_پنجاه_سوم
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت ✨
#سعید
زمان خیلی سریع میگذشت و هر زمان بیشتر
به پرواز نزدیک میشدیم .
طولی نکشید که هواپیما روی خاک انگلیس به زمین نشست ...
الان دیگه هویت من یک مامور اطلاعاتی اهل ایران نبود ...
قرار بود یه شهروند ساده باشم ...
اونم تو ++قلب خطر++
#نیما
بخاطر مرگ مادر و پدر رسول عروسی ها رو عقب انداخته بودیم
قرار بود عروسی رسول و نرجس توی هفته آینده باشه و عروسی منو و کیمیا هم دو هفته بعد از اونا ...
این چند وقت زیاد اضافه کاری میرفتم
درگیر پرونده های پیچیده قاچاق و دزدی بودم و انقدر کار رو سرم ریخته بود که اصلا وقت خونه اومدن نداشتم ...
از طرفی دیگه برای هزینه عروسی پول بیشتری لازم بود ...
امروز باید میرفتم خونه آقا محمد اینا و باهاشون درباره مراسم صحبت میکردم ...
رسول هم که الحمدلله بچه پاک و سالمی بود و از قبل پول عروسی و همه چیز رو اماده کرده بود ...
همه چیز داشت خوب پیش میرفت ...
از اداره اومدم بیرون و سوار ماشین شدم
نیما:سلام
مقداد:سلام داداش ... کجا ببرمت؟
نیما:شرمنده نمیخواستم زحمت بیوفتی راه
بیوفت ادرس میدم ...
مقداد:نه بابا دشمنت .. چه زحمتی .
توی راه کلی صحبت کردیم و بعد حدودا بیست دقیقه رسیدیم در خونه آقا محمد اینا .
خواستم از ماشین پیاده بشم که دیدم نرگس با کیمیا اومدن بیرون .
با تعجب به مقداد نگاه کردم .
با مقداد از ماشین پیاده شدیم و رفتیم پیش اونا
نیما:سلام
نرگس:عه سلام داداش
کیمیا:سلام
مقداد:سلام کیمیا خانوم ، سلام نرگس خانوم .
نیما:جایی میرید؟
کیمیا: دیدیم تو نمیای گفتیم بریم یه دور بزنیم ... بفرمایید بریم داخل ☺️
نیما: بریم...مقداد جان بیا داخل یه چایی بخور بعد برو زحمت افتادی.
مقداد:نه داداش باید برم کار دارم .
نیما:حالا بیا داخل چایی خوردی بعد برو دیگه
مقداد:نه ممنونم .. با اجازه خدانگهدار .
نیما:خدا به همراهت
ادامه دارد...🖇🌻
نویسنده:آ.م