🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_بیستم_چهارم
#محمد
بع شدت فکرم درگیر حرف های زهرا بود و داشتم به این فکر میکردم که جای گزین زهرا کی رو بزارم ؟ ما داخل کویت نیاز به نیرو داشتیم.
هرچی فکر کردم کسی بهتر از ......... به ذهنم نرسید .
با اینکه ممکن بود زنش مخالفت کنه و ...
ولی مجبور بودم .
برام سخت بود کسی که مثل پسرم دوستش داشتم رو بفرستم کویت.
زنگ زدم تلفنش و گفتم بیاد اتاقم
#رادوین
بعد از عقد کردن نرجس خیلی شکسته شده بودم .
اونم حق زندگی داشت نه ؟
ولی الان مشکل من نیما بود...
اون غرور من رو شکست...
برام بود پول میدادم تا بکشنش...
نمیدونم چرا ولی با خبر تصادفش...
خوشحال شدم!!!
از بیمارستان برگشتم و رفتم خونه...
خونم داخل یکی از محله های نیویورک بود .
به تازگی یه دختر اومده بود داخل محله .
متوجه شده بودم که اونم دکتره.
ولی داخل بیمارستان ندیده بودمش .
تا حالا ۴ بار با هم رو به رو شده بودیم .
هر ۴ بار هم سر صبح ساعت ۶ بود ، وقتی که برای پیاده روی میرفتم ساحل .
اونم میومد برای ورزش.
پ.ن: شخصیت جدید داریم
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
میخواهی با هم بریم ؟
با کمال میل!!!
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_بیستم_پنجم
#رادوین
مثل همیشه ساعت ۶ صبح کنار ساحل در حال دویدن بودم که بازم اون دختره رو دیدم ....
داشت میومد طرف من .
وقتی بهم رسید گفت:
پنه لوپز : سلام !
رادوین:سلام ، چطوری؟
پنه لوپز: ممنون ، تو چطوری جناب استاد؟
رادوین: ممنون ، استاد چرا؟ رادوین هستم .
پنه لوپز: چون این ترم شما استاد دانشگاه من هستید ، خوشبختم ، پنه لوپز هستم .🙃
رادوین: واقعا توی کلاس منی؟
پنه لوپز :آااااره.
رادوین:جالبه
پنه لوپز : همسایه هم هستیم ...
رادوین: میدونم .
بعد شروع کردم به راه رفتم ، خودش رو بهم رسوند.
گفتم
رادوین: میخواهی با هم بریم؟
پنه لوپز: با کمال میل !!!
ساعت ۸ به خونه بر گشتیم .
دختر خوبی بود.
خوشم اومده بود ازش .
دانا و شیطون ...
باورم نمیشد که اهل ایران باشه !!!
گفت که پدر بزرگش موقع جنگ ایران مونده و کشته شده ولی اینا فرار کردن و اومدن آمریکا.
چند روز دیگه کلاسای درسیم شروع میشه و پنه لوپز هم تو کلاس منه.
امروز بعد از رفتن به بیمارستان یه سر هم به دانشگاه زدم.
پرونده پنه لوپز رو هم نگاه کردم راست میگفت ، اهل ایران بود .
۷ روز بعد
#محمد
فرشید و با زنش و بچش فرستادم کویت .
میدونم کار اشتباهی بود ولی نیرو نداشتیم .
قرار بود سعید و زینب خانم هم دوباره برن انگلیس .ولی هنوز قطعی نشده بود.
نیما هم که...
از حال و روز کیمیا نگم که شب و روز پشت در اتاق نیما گریه میکنه .
تمرکز نرجس و نرگس به صفر رسیده .
رسول هم که هم باید بیاد سر کار و هم باید جای خالی نیما رو پر کنه .
درخواست نیرو کرده بودیم و قرار بود چند تا نیرو جدید از اصفهان ارسال بشه .
ولی تا اونا روند پرونده بیاد دستشون....
به اندازه ۱۰ سال پیر شدم این چند روز.
ساعت ۸ شب بود که بچه ها رو مرخص کردم و خودم هم رفتم خونه .
مثل همیشه کیمیا خونه نرگس اینا بود .
#مقداد
ساعت ۸ و نیم شب بود .
آروم در اتاق نیما رو باز کردم و رفتم نزدیک و گفتم
مقداد:داداش .... من تا کی باید مواضب خواهرات باشم ! هیچکی جای تورو براشون نمیگیره ! بیا ببین زنت چطور دم در اتاقت داره پر پر میشه !
پدر زنت ۱۰۰ سال پیرتر شده .
خواهرت نرجس به خاطر تو عروسیش رو عقب انداخته .
رسول دیگه کم اورده ولی به روی خودش نمیاره !
داداش پاشو میخواهم بدن ورزیده ات رو ببینم !
با اشکی که از چشمم روی صورت نیما چکید حس کردم که تکون خورد ، دومین قطره مساوی بود با قطعی شدن حسم .
روی پام بند نبودم و فقط دویدم و دویدم ...
دکترا اتاق رو پر کرده بودن ...
پ.ن: هققق...💔
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
خ..خوبم
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_بیستم_نهم
#رسول
ظرف ها تموم شد و رفتیم با نیما نشستیم توی حال .
از فاز شوخی بیرون اومده بودیم و در گیر حل کردن مسئله کیس رکس داخل سفارت بودیم .
کیمیا خانم گفت
کیمیا:شرمنده آقا رسول . شستن ظرف ها هم افتاد روی دوش شما .
رسول:نه بابا این چه حرفیه .
نیما:منم که ....😒
محمد:شروع نکنید دوباره ، خوب نرجس خانم ؟ چیزی پیدا نکردی ؟
نرجس:اممم....نه
محمد:خیلی کار بلدن ! باید منتظر باشیم تا بیشتر جلو بیان .
نرگس:اگه دیر بشه چی ؟
محمد:نه اینکه دیگه ولش کنیم ، فقط منتظر میمونیم .
#رادوین
پنه لوپز خیلی دختر خوبی بود .
جدشون ایرانی بود ولی از زمان جنگ تحمیلی اومده بودن خارج .
داستان جالبی داشت ....
امروز دقیقا یک ماه از آشنایی مون میگذره و دروغ گفتم اگه بگم بهش علاقه مند نیستم....❤️
پ.ن:رادوین...😐💕
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
خواستم یه چیزی بگم .... راستش
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_سیم
#رادوین
گردن بند زیبایی که خریده بودم رو داخل جاش گرفتم و بعد از قرار دادنش داخل جیب کتم به راه افتادم...
وارد کافه شدم ...
هنوز نیومده بود ...
فکرم خیلی در گیر بود که چطور بهش بگم...
برای هزارمین بار با خودم تمرین کردم ...
حدودا ۲۰ دقیقه طول کشید تا بیاد.
از دور مثل فرشته بود برام ...
موهاش رو بالای سرش بسته بود...
اینجا خارج بود و اشکالی نداشت که روسری نپوشیده .... نه ؟؟؟
برای چند لحظه به فکر نرجس افتادم ...
حیف که قبول نکرد شریک زندگیم بشه..
زن هایی مثل نرجس رو بیشتر دوست دارم تا این ولی ....
چیکار کنم وقتی پسم زد ؟
با صدای پنه لوپز از فکر بیرون اومدم .
پنه لوپز: سلام😄
رادوین:ام...سلام چطوری ؟
پنه لوپز: ممنونم ... تو چطوری ؟
رادوین:ممنون عزیزم...
حدودا ۵۰ دقیقه بود که داشتم زمینه سازی میکردم ... اونم با چشمای جذابش بهم زل زده بود....
بالاخره گفتم
رادوین:خواستم یه چیزی بگم.....راستش
با صدا موبایلم خفه شدم....😐
اهههههه
لعنت به این شانس...
با گفتن ببخشید از روی میز بلند شدم و چند قدمی فاصله گرفتم.
شماره از ایران بود و متعلق به مامان...
جواب دادم...
رادوین:بله؟؟؟
پ.ن: از دست تماس بی موقع
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
باشه باشههههه
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_سی_یکم
#رادوین
مامان :پسرم چی شد؟
رادوین:والله هیچی
مامان:یعنی چی؟
رادوین:یعنی اینکه دقیقا جای حساس زنگ زدی !
مامان:خوب....عیب نداره بهم خبر بده 😐
رادوین:ممنونم واقعا
مامان:مواظب باش
رادوین:باشه بااااشهههه
مامان:خدا حافظ
رادوین:خدا حافظ .
قط کردم و برگشتم به طرف میز .
از زمینه سازی خسته شده بودم یه راست رفتم سر اصل مطلب و گفتم ...
رادوین:ببین پنه لوپز باید اعتراف کنم که ...ازت خوشم اومده و ....میدونم که رفتارمون مثل همه و به هم میخوریم ..
برای همین میخواهم بهم فرصت بدی تا خودمو ثابت کنم و.....اهههه......میدونم خیلی یهویی گفتم ولی بهش فکر کن ..
بعد جعبه گردن بند رو از جیبم بیرون اوردم و جلوش گذاشتم ...
با حیرت نگاهم میکرد ...
با نمک شده بود ...
بعد چند ثانیه گفت
پنه لوپز:نمیدونم چی بگم من....نمیدونم..
رادوین:بهش فکر کن فقط همین ...
در جعبه رو باز کردم و گردن بند رو بیرون آوردم ...
با دیدن گردن بند لبخندی زد و زیر لب تشکر کرد .
گردن بند رو براش بستم و گفتم ..
رادوین:اگه خوشت نمیاد ازش میتونیم بریم عوضش کنیم ..
پنه لوپز:نه خیلی قشنگه ممنونم ازت ...
****
امروز خیلی خوب گذشت ... با اینکه جوابی بهم نداد اما میدونم که قبول میکنه ...... داخل پرانتز(امیدوارم)
خودکار رو زمین گرفتم و به متن داخل دفترم خیره شدم ...
(امیدوارم...)
پ.ن: اهم اهم اهم 😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
باشه الان میام فقط نزار بیشتر از این خون از دست بده....😨
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_چهل_هفتم
#نرجس
رفتم پشت میزم ...
بعد چند دقیقه تلفنم زنگ خورد .
شماره مال زهرا بود !دلم براش پر کشیده بود .
جواب دادم
نرجس: سلااام رفیق بی مرام
زهرا: ن.نرجس !
نرجس:چی شده چرا صدات گرفته زهرا!
زهرا: نرجس ... میتونی بیای خونه ما؟!
نرجس: مگه چی شده زهرا نصف جون شدم !
زهرا: بیا اینجا بت میگم.....ببین....خونه قبلی نیستم! بیا به این آدرس.......
نرجس:زهرا خوبی ؟ این ادرس دیگه کجاس !؟
زهرا:میای... یانه !
نرجس: اره
زهرا: فقط.... خودت بیا ! مواظب باش ..کسی..دنبالت نیاد ..
نرجس:باشه !
قط کردم رفتم سمت در خروجی که معصومه جلوم سبز شد .
معصومه :سلام
نرجس:ببین به اقا محمد بگو من کار داشتم رفت باشه !؟ به رسول هم بگو نگران نشه!
معصومه:باش😐
بعد اومدم بیرون و تاکسی گرفتم و رفتم یه اون ادرس .
یه خونه قدیمی بود .
زنگ زدم که بعد چند ثانیه باز شد .
وارد شدم و در اصلی رو باز کردم که با صحنه رو به روم جیغی زدم و به طرف زهرا دویدم ...🥀
#رادوین
پنه لوپز بهم جواب مثبت داده بود و قرار بود با هم برای چهلم پدر و مادر رسول بریم ایران .
اخه رسول به من چه ؟
اگه زور مامان نبود نمیرفتم !
از ایست بازرسی فرودگاه گذشتیم و بعد چند دقیقه سوار هواپیما شدیم .
حدودا ۳،۴ ساعت طول کشید .
توی این مدت پنه لوپز خواب بود و منم کتاب میخوندم .
بعد رسیدن هواپیما ...
ادامه دارد...🖇🌻
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_چهل_هشتم
#رادوین
پنه لوپز رو بیدار کردم و پیاده شدیم .
مامان و داداش اومده بودن دنبالمون
از خستگی بلا فاصله وقتی که رسیدیم یه خونه خودمو روی تخت ولو کردم و خوابیدم .
#زهرا
چند بار پیامک هایی با محتوای تحدید به مرگ و شکنجه برام ارسال شده بود .
معمولا یه ادرس پایینش بود که اگه نیای اینجا فلانت میکنیم...
جرعت نداشتم به کسی بگم ...
حتی آقا محمد
مرگ پدر و مادر آقا رسول هم باعث شد که اصلا قید گفتن و بزنم !
برای اینکه اگه اتفاقی بیوفته پدر و مادرم در گیر نشن یه خونه قدیمی اجاره کرده بودم
تنها کاری که انجام دادم چند تا دوربین تو جا های مختلف خونه کار گرفتم .
حدودا ۴ روز بود که دیگه پیامکی ارسال نشد ... گفتم شاید ول کردن ولی ...
توی آشپز خونه با چادر نمازم وایساده بودم و داشتم از غذا میخوردم که ببینم چطوره و بعد ۴ رکعت عصرم رو هم بخونم که ...
صدای چرخیدن کلید توی در باعث شد دستم به سمت چاقوی توی ظرف شویی بره و به محض اینکه برگشتم چاقویی توی دستم فرو رفت !
با دیدن ۳ تا مرد قل چماق نفسم رفت !
تشهدم رو خوانده بودم و اماده مرگ با چاقو توی شون یکیشون کردم.
هر لحظه حال حضرت زهرا رو بیشتر درک میکردم
🥀
•••
🥀
•••
🥀
سمت میز توی هال رفتم و تفنگم رو در اوردم .
سمت یکشون گرفتم و زدم ...
اون یکی به سمتم اومد و با ضربه ای که به دستم زد شک نداشتم که استخوان هام خورد شده شود .
تفنگ از دستم افتاد...
بی دفاع روی زمین افتاده بودم و...
با تیری که داخل شکمم خورد نفس کشیدن یادم رفت...
دومین تیر رو هم همونجا زد...
بعد همشون فرار کردن .
خون دورم رو پر کرده بود .
جون نداشتم حرکت کنم...
تلفنم چند بار زنگ خورد . نوحه شروع شد به پخش شدن اخه .. زنگ گوشیم نوحه حسین طاهری بود..
همیشه با کلمه کلمش گریه میکردم...
به زور خودمو بهش رسوندم و دیدم نرجسه .
زنگ زدم بهش .
درد داشت جونمو میگرفت
🥀
•••
🥀
بعد ۶ دقیقه زنگ زدن به زور با کمک دیوار بلند شدم و در رو زدم و بعد همونجا کنار دیوار سر خوردم و جای رد خونم روی دیوار موند ...
چادرم مثل حضرت زهرا رنگ خون گرفته بود ولی از سرم نیوفتاده بود ...
برای اخرین بار نگاهی به خونه انداختم .
درسته درد داشت اما آخرش خوب بود .
نرجس اومد داخل و با دیدن حالم جیغی کشید که پوزخندی زدم.
اومد سمتم و گفت
نرجس:ز...زهرا
بغض اجازه نداد حرف بزنه و زد زیر گریه.
منم جونی نداشتم و بی صدا گریه میکردم ...
دست خیس از خونم رو بی جون روی زمین کشیدم و باهاش دست نرجسو گرفتم .
نرجس که سرشو بلند کرد اون دوتا تیله آبی رنگش مثل خون قرمز شده بود .
زهرا: ن...نبینم..اشکتو....رف....رفیق.
نرجس:حرف نزن زهرا حرف نزن تا زنگ بزنم آمبولانس !
زهرا: ههه...از..ما..که گذ..شت..ببین..توی ک..شوی..م...میزم..یه..ک..کاغذ..هست...و..
به صرفه افتادم و با هر صرفه خون بالا میاوردم ..
نرجس:حرف نزن زهرا ترو خدا ... میدونم وصیته میدونم ... جان نرجس حرف نزن ... من بدون تو چی کار کنم زهرا ... اخه نا مرد...گفتم سرما خوردی صدات گرفته ... به مادرت چی بگم !؟ بگم زهرات مث حضرت زهرا... مث اسمش خودش رفت و چادرش نرفت !؟
چی بگم
زهرا: نر..جس... آ.......ب....آب
نرجس : باشه وایسا وایسا
#نرجس
از شدت گریه چشمم نمیدید .
چقدر این دختر قوی بود !
کف خونه پر بود از خون .
نامردا تو یجا دو تا تیر زده بودن...
دستم رو زیر شیر آب گرفتم که رنگ خون پخش شد .
لیوانی رو برداشتم و پر آب کردم و با سرعت به زهرا رسوندم .
جسم بی جونش ...
غرق در خون ...
کنار دیوار بود .
چشماش نیمه باز بود و .... صدای نفسای سختش فضایخونه رو در بر گرفته بود...
بوی خون .... انگار همینچند روز پیش روز که مثل زهرا پیکر ریحانه رو تو آغوش گرفتم و از ته دل فریاد زدم ...
لیوان رو به لبای خشکش نزدیک کردم .
یکم از آب رو خود و بعد گفت...
زهرا: ن...نر...جس
نرجس:جانم ، (با گریه ادامه دادم) جانم زهرا جان ...
زهرا: درد...دارم
نرجس: بمیرم برات ( جیغ زدم) بمیرم برات زهرا ...
بعد چادر خونیش رو به صورتم چسبوندم و از ته دل شروع کرد به جیغ زدن و صدا زدن زهرا .
دست بی رمقش روی سرم نشست.
بدنش رو روبه قبله گرفتم و دست خونیش رو توی دستم ...💔
فشاری به دستم وارد کرد و کم کم با بسته شدن چشماش...شفار دستش کم تر و کم تر شد تا اینکه....
دست هاش ای توی دستم سر خورد و روی زمین سرد نشست ...
به پایان رسید
با رفتنش منم با خودش برد
خاطراتش مثل نور از جلوی چشمام رد میشد
توی کویت
گرم گرفتناش
خنده هاش
نماز شب هاش
گریه هاش
صداش
شوخی هاش
ادامه دارد...🖇🌻
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م