🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_بیستم_پنجم
#رادوین
مثل همیشه ساعت ۶ صبح کنار ساحل در حال دویدن بودم که بازم اون دختره رو دیدم ....
داشت میومد طرف من .
وقتی بهم رسید گفت:
پنه لوپز : سلام !
رادوین:سلام ، چطوری؟
پنه لوپز: ممنون ، تو چطوری جناب استاد؟
رادوین: ممنون ، استاد چرا؟ رادوین هستم .
پنه لوپز: چون این ترم شما استاد دانشگاه من هستید ، خوشبختم ، پنه لوپز هستم .🙃
رادوین: واقعا توی کلاس منی؟
پنه لوپز :آااااره.
رادوین:جالبه
پنه لوپز : همسایه هم هستیم ...
رادوین: میدونم .
بعد شروع کردم به راه رفتم ، خودش رو بهم رسوند.
گفتم
رادوین: میخواهی با هم بریم؟
پنه لوپز: با کمال میل !!!
ساعت ۸ به خونه بر گشتیم .
دختر خوبی بود.
خوشم اومده بود ازش .
دانا و شیطون ...
باورم نمیشد که اهل ایران باشه !!!
گفت که پدر بزرگش موقع جنگ ایران مونده و کشته شده ولی اینا فرار کردن و اومدن آمریکا.
چند روز دیگه کلاسای درسیم شروع میشه و پنه لوپز هم تو کلاس منه.
امروز بعد از رفتن به بیمارستان یه سر هم به دانشگاه زدم.
پرونده پنه لوپز رو هم نگاه کردم راست میگفت ، اهل ایران بود .
۷ روز بعد
#محمد
فرشید و با زنش و بچش فرستادم کویت .
میدونم کار اشتباهی بود ولی نیرو نداشتیم .
قرار بود سعید و زینب خانم هم دوباره برن انگلیس .ولی هنوز قطعی نشده بود.
نیما هم که...
از حال و روز کیمیا نگم که شب و روز پشت در اتاق نیما گریه میکنه .
تمرکز نرجس و نرگس به صفر رسیده .
رسول هم که هم باید بیاد سر کار و هم باید جای خالی نیما رو پر کنه .
درخواست نیرو کرده بودیم و قرار بود چند تا نیرو جدید از اصفهان ارسال بشه .
ولی تا اونا روند پرونده بیاد دستشون....
به اندازه ۱۰ سال پیر شدم این چند روز.
ساعت ۸ شب بود که بچه ها رو مرخص کردم و خودم هم رفتم خونه .
مثل همیشه کیمیا خونه نرگس اینا بود .
#مقداد
ساعت ۸ و نیم شب بود .
آروم در اتاق نیما رو باز کردم و رفتم نزدیک و گفتم
مقداد:داداش .... من تا کی باید مواضب خواهرات باشم ! هیچکی جای تورو براشون نمیگیره ! بیا ببین زنت چطور دم در اتاقت داره پر پر میشه !
پدر زنت ۱۰۰ سال پیرتر شده .
خواهرت نرجس به خاطر تو عروسیش رو عقب انداخته .
رسول دیگه کم اورده ولی به روی خودش نمیاره !
داداش پاشو میخواهم بدن ورزیده ات رو ببینم !
با اشکی که از چشمم روی صورت نیما چکید حس کردم که تکون خورد ، دومین قطره مساوی بود با قطعی شدن حسم .
روی پام بند نبودم و فقط دویدم و دویدم ...
دکترا اتاق رو پر کرده بودن ...
پ.ن: هققق...💔
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
خ..خوبم
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م