eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ مثل همیشه ساعت ۶ صبح کنار ساحل در حال دویدن بودم که بازم اون دختره رو دیدم .... داشت میومد طرف من . وقتی بهم رسید گفت: پنه لوپز : سلام ! رادوین:سلام ، چطوری؟ پنه لوپز: ممنون ، تو چطوری جناب استاد؟ رادوین: ممنون ، استاد چرا؟ رادوین هستم . پنه لوپز: چون این ترم شما استاد دانشگاه من هستید ، خوشبختم ، پنه لوپز هستم .🙃 رادوین: واقعا توی کلاس منی؟ پنه لوپز :آااااره. رادوین:جالبه پنه لوپز : همسایه هم هستیم ... رادوین: میدونم . بعد شروع کردم به راه رفتم ، خودش رو بهم رسوند. گفتم رادوین: میخواهی با هم بریم؟ پنه لوپز: با کمال میل !!! ساعت ۸ به خونه بر گشتیم . دختر خوبی بود. خوشم اومده بود ازش . دانا و شیطون ... باورم نمیشد که اهل ایران باشه !!! گفت که پدر بزرگش موقع جنگ ایران مونده و کشته شده ولی اینا فرار کردن و اومدن آمریکا. چند روز دیگه کلاسای درسیم شروع میشه و پنه لوپز هم تو کلاس منه. امروز بعد از رفتن به بیمارستان یه سر هم به دانشگاه زدم. پرونده پنه لوپز رو هم نگاه کردم راست میگفت ، اهل ایران بود . ۷ روز بعد فرشید و با زنش و بچش فرستادم کویت . میدونم کار اشتباهی بود ولی نیرو نداشتیم . قرار بود سعید و زینب خانم هم دوباره برن انگلیس .ولی هنوز قطعی نشده بود. نیما هم که... از حال و روز کیمیا نگم که شب و روز پشت در اتاق نیما گریه میکنه . تمرکز نرجس و نرگس به صفر رسیده . رسول هم که هم باید بیاد سر کار و هم باید جای خالی نیما رو پر کنه . درخواست نیرو کرده بودیم و قرار بود چند تا نیرو جدید از اصفهان ارسال بشه . ولی تا اونا روند پرونده بیاد دستشون.... به اندازه ۱۰ سال پیر شدم این چند روز. ساعت ۸ شب بود که بچه ها رو مرخص کردم و خودم هم رفتم خونه . مثل همیشه کیمیا خونه نرگس اینا بود . ساعت ۸ و نیم شب بود . آروم در اتاق نیما رو باز کردم و رفتم نزدیک و گفتم مقداد:داداش .... من تا کی باید مواضب خواهرات باشم ! هیچکی جای تورو براشون نمیگیره ! بیا ببین زنت چطور دم در اتاقت داره پر پر میشه ! پدر زنت ۱۰۰ سال پیرتر شده . خواهرت نرجس به خاطر تو عروسیش رو عقب انداخته . رسول دیگه کم اورده ولی به روی خودش نمیاره ! داداش پاشو میخواهم بدن ورزیده ات رو ببینم ! با اشکی که از چشمم روی صورت نیما چکید حس کردم که تکون خورد ، دومین قطره مساوی بود با قطعی شدن حسم . روی پام بند نبودم و فقط دویدم و دویدم ... دکترا اتاق رو پر کرده بودن ... پ.ن: هققق...💔 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: خ..خوبم ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م