『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_هجده #محمد € این دومین جلسه بازجویی از شما.. یعنی خا
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_نوزده
#داوود
با عجله به سمت بیمارستان رفتیم..
رسول روی تخت نشسته بود...
با امیر جر و بحث میکرد..
□ بفرما.. آقا محمد اومد..
آقا شما یه چیزی بهش بگین!!!!
€ چی شده بچه ها.. چه خبره؟؟
رسول؟؟
$ آقا .. من دیگه نمیتونم اینجا بمونم...
محمد داد زد..
€ نمیتونیییییییییییی؟؟؟
$ آقا.. الان چند روزه که من اینجام؟؟
€ دوروز...
که چی مثلا..
$ یعنی ۳ روز از رها هیچ خبری نیست...
بعد اونوقت از من توقع دارین اینجا بیخیال دنیا بخوابم...
€ رسول... الان داری لج میکنی..
تو این وضعیت؟؟؟؟
$ اقا .. بزارید مرخص شم....
بزارید بتونم سر بلند کنم...
€ میخوای مرخص شی؟؟؟
$ حتماا..
€ باشه.. هر جور میلته...
€ داوود... رسول مرخصه.. با برگه ترخیص بیارش تو ماشین...
& هان؟!
محمد انگار خیلی عصبی بود...
رفت ...
کارای ترخیص رسول رو انجام دادیم...
به زور عصا راه میرفت...
اصلا براش خوب نبود...
سوار ماشین شدیم...
محمد راه افتاد...
رسیدیم به خونه آقا محمد😳..
€ بفرمایید... پیاده شید...
خودش پیاده شد...
من که ماتم برده بود...
رسول نشسته بود..
€ چرا نمیایید؟!
$ با اجازتون من میرم سایت..
€ شما به هیچ وجه نمیایی سایت...
کل اون یه هفته ای که باید بیمارستان میبودی رو خونه میمونی!!
$ چی؟!
€ یا اینجا.. یا بیمارستان...
میتونی هم بری سایت...
اما یه راست برو حسابداری برای تسویه..
داوود..
کمک کن..
وسایل رو با محمد بردیم..
رسول حرفی نمی زد..
وارد خونه شدیم...
& آقا.. چرا اینجا.. خونه ما که هست..
€ نگران نباش... همسرم ۲ هفته نیست...
پ.ن 😐ایول به محمد.. خیلی رو مخ😬
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
نمیزارم اشک منو ببینین...
محکم زد تو صورتم...
یعنی الان رسول کجاس...
من زیاد حوصله ندارم....
کاری میکنم اشکش دربیاد!!