🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_هشتم
#داوود
همه به سمتش رفتیم .
داوود: دکتر چی شد !؟
دکتر: حالش خوبه ،نگران نباشید ، فقط خون زیادی ازش رفته ، کههه...
نرجس: که چی ؟
دکتر: ممکنه یکم خطرناک باشه، ولی خدا کمک میکنه ، نگران نباشید !
محمد: دکتر برای انتقالش به ایران چی ؟
دکتر: هماهنگ کنید بعد از اینکه به هوش اومد و کمی حالش بهتر شر با هواپیما خصوصی انتقال بدید .
محمد: ممنون
خوشحالی به وضوح در چهره همه دیده میشد .
خصوصا نرجس خانم .
به جای من و اقا محمد ، فرشید و سعید اومدن بیمارستان و از خانم ها هم فقط زینب خانم و نرجس خانم وایسادن .
ساعت ۱۷
#رها
تلفنم زنگ خورد .
رسول بود 😍
جواب دادم که صدای غریبه تو گوشی پیچید .
رها: الو داداش رسول ! کجایی فدات شم ! مامان اینا از مشهد برگشتن !
داوود: سلام ، شما خواهر آقا رسول هستید ؟
رها: س..سلام بله ! شما ؟
داوود: من از همکاران ایشون هستم ، میخواستم بهتون بگم که ...
رها: چیزی شده ؟
داوود: آقا رسول داخل عملیات تیر خوردن و در حال حاضر حالشون خوبه ! نگران نباشی و اگه میشه به خانواده نگید .
رها: خدای من ! کی میاد ایران !؟
داوود: به محض اینکه به هوش بیا انتقالش میدیم به ایران .
رها: م..ممنون !
داوود: مواظب خودتون باشید ، بازم تاکید میکنم به خانواده نگید .
رها: چشم
داوود: یاعلی
تلفن رو که قط کرد اول روی صندلی نشستم و زدم زیر خنده ، باز این بچه کار دست خودش داد 😐
هرکی جای من بود گریه میکرد ولی من همیشه بعد مثبت رو در نظر میگرفتم و با خودم گفتم که حالا که زندس پس گریه برا چی ؟
#نرجس
روی صندلی نشسته بودم و داشتم با قرآن تو جیبی آقا رسول قرآن میخوندم !
هنوز از حرفی که زده بود تو شک بودم !
از نظر من پسر خوبی بود !
چی بهتر از اینکه همکار خودمه و از کار سختم خبر داره !؟
سوره ال عمران تموم شد در همین لحظه پرستار ها به سمت اتاق آقا رسول دویدن.....💔
پ.ن: چی شد یعنی؟؟؟
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
متاسفم ...💔😔
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م