eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ 🖇🌻 بالاخره جلسه به پایان رسید و از اتاق بیرون اومدیم رفتم سر میزم دیدم ۱۲ تماس بی پاسخ از مریم دارم سریع بهش زنگ زدم مریم:الو فرشید:سلام مریم خانوم ، حال شما مریم:چه عجب ؛ آقا بالاخره جواب داد فرشید:ببخشید به خدا تو جلسه بودم مریم:....... فرشید:قهری خانومم ؟؟ مریم:........ فرشید:مریم جان !!! مریم:........ فرشید:ببخشید ، مریم ، عزیزم ، گلم مریم:........ فرشید:عهههه بسه خوب ، آقا اصلا من چیز خوردم... مریم:بسه،نمیخواهد بقیش رو بگی اصلا حالم خوب نیست ، میای منو ببری دکتر؟ فرشید:الان! راستش ...اممم...نمیدونم ... آقا محمد از دستم عصبانی شد گفت امشب اجازه نمیده بیام خونه باید بهش بگم شاید دلش سوخت بهت خبر میدم خانومم ؛باشه؟ مریم:باش فرشید:عاشقتم نفسم مریم:نمکدون فرشید:نظر لطف شماست مریم:خدا حافظ فرشید:خدا نگهدار چشات تماس رو قط کردم و برگشتم دیدم نرجس از خنده سرخ شده و کنارش سعید دست به کمر داره از شدت خنده داره خفه میشه گفتم:شما ها نمی دونید نباید به حرفای یه زن و مرد گوش کنید ؟ نرجس:وااااای !وااااااااااااااااااااااای!!! چقدر معذرت خواهی کرد ایول مریم خانوم ، ایول بابا ،مگه فقط خودش بتونه کنترلت کنه سعید کف سالن ولو شده بود و داشت قش میکرد فرشید:پاشو ،پاشو ،جمع کن خودتو مرد گنده ؛سن بابا بزرگمو داره ؛اگه تا سه ثانیه دیگه بلند نشی میگم که اون روز زینب بهت زنگ زده بود چیکار میکردی نگو نه که صدای ضبط شدت هم هست سریع خودشو جمع کرد و دهن دو متریش رو بست فرشید:نرجس خانوم شما هم تازه یه روز نشده اومدی ، وگرنه میدونستم چی کار کنم باهات الانم فرمایشت چی بود ؟ فقط فضولی تو مکالمه مردم ؟ نرجس:ببین آقا فرشید ، با من درست حرف بزن و گرنه بد میشه برات هااا بعدشم اینجور که شما گفتی من کار اصلی ام یادم رفت و الان دارم فکر میکنم که زینب کیه و آقا سعید چی کار کرده فرشید:نمیگم تا چشت دراد نرجس:پر رو ،بی فرهنگ سریع رفتم سمت اتاق آقا محمد و گفتم که مریم مریضه و گفت میتونم برم ببرمش دکتر چند ساعت بعد :واقعا دکتر:بله آقا، تبریک میگم،شما صاحب فرزند شدید مریم:ف...فرشید ، فرشیییییید ،واااای ،خدایا فرشید :ممنون خانم دکتر دارو هارو گرفتم و سوار ماشین شدم مریم سرش رو چسپونده بود به شیشه و گریه میکرد باهاش حرف نزدم و رفتم سمت خونه گرفتمش خونه و ۳ کیلو شیرینی خریدم و به سمت اداره به راه افتادم چند دقیقه بعد: فرشید:سلام آقا محمد:سلام فرشید خان چه خبر ،این چیه ؟ فرشید:آقا بفرمایید،دهنتون رو شیرین کنید محمد:به چه مناسبت ؟ فرشید:بابا شدنم منتظر جواب نشدم و رفتم بیرون به سمت میز سعید. گفتم :به به داداش سعید ،بیا دهنتو شیرین کن برادر سعید:نمک ؛شیرینی چی هست فرشید:بابا شدنم سعید:مبارکهههههه داداششششششششششش فرشید:نوش جان رفتم پیش نرجس و نرگس و بهشون تارف کردم گفتم :شیرینی بابا شدنمه و اونا بهم تبریک گفتن خواستم بیام که یه چیزی یادم اومد برگشتم و به نرجس گفتم:بابت حرفام معذرت میخواهم بعدش سریع دور شدم که آقا محمد صدام کرد و گفت ... پ.ن:اینم از این پ.ن۲:شاد باشید همیشه ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: پس چرا رفتی آقا جان؟صبر کن شاید خواستم چیزی بهت بگم چش قشنگ کی بودی ؟ خدا نکنه بچت مثل خودت بشه مگه من چمه ؟ ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م
۱۵ مرداد ۱۴۰۰
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ 🖇🌻 فرشید داشت بابا میشد ؟ وای ، هنوز تو شوک بودم که فرشید عین برق رفت بیرون چش شد یهو؟ ناراحته؟ عه دارم چی میگم با خودم مگه میشه ناراحت باشه رفتم پایین دنبالش صداش کردم برگشت بابا خیلی شاد بود ؛من فکرم تا کجا رفت گفتم محمد: پس چرا رفتی آقا جان؟ صبر کن شاید خواستم چیزی بهت بگم فرشید: ببخشید آقا خیلی ذوق دارم بفرمایید ! محمد:اول که مبارک باشه ،دوم که بابت شیرینی ممنون ،و سوم هم این که پسره یا دختر ؟ فرشید:اول که ممنون آقا،دوم که نوش جان، و سوم هم که معلوم نی من برم به بقیه بچه ها شیرینی بدم محمد:برو ،برو رفتم سمت رسول داشت با علی سایبری و داوود حرف میزد جلو رفتم و سلام کردم و رسول گفت رسول:سلام چش قشنگ داوود:چش قشنگ کی بودی ؟ فرشید:هر هر هر ؛منو باش برا آقایون شیرینی آوردم علی :به به به ،چه مناسبت فرشید:الکی صابون به دلت نزن که نمیدم رسول:عه فرشید ،لوس نشو داوود: آقا من همین الان بگم غلط کردم ،دست از سر من بردارید فرشید:مناسبتش رو نمیگم که قراره بابا بشم ، عه گفتم رسول :بهههههههه ، به مبارکا به مبارکا داداش شادمون کردی ،بده من اون شیرینی رو ، بدو بدو ، دِ بدش من فرشید:آها فکر کردی یادم رفت که قبلش چی بهم گفتی ؟ داوود:مباااااارکههههه ،من که کنار کشیدم قبلش ، بده من اون شیرینی رو علی:عه آقا زشته ، فرشید جان داداش مبارکه، انشالله سلامت باشه در سایه پدر و مادرش ،فقط خدا نکنه بچت مثل خودت بشه فرشید:دِ ، مگه من چمه؟ رسول:چت نیست داوود:این عکس تو مانیتور چقدر قشنگه،عکاسش کیه ؟ علی:داوود بحث عوض نکن فرشید:بسه ،بسه، هر کدوم شرینی بردارید وقت حرف زدن با شما ها رو ندارم ، یه مشت بچه که هنوز حتی ازدواج هم نکردن داوود :عه من قصدش رو دارم ، خانوم خوب نی رسول:کی زن میگیره ، خودت علاف کردی فرشید:رسول یادت باشه چی گفتی هاااا رسول:تو نگران نشو، یادم میمونه فرشید:برو بابا ، کور ۴ چشم ، کی به تو زن میده ، داوود تو هم که کلا یه دختری ببینتت میگه این بچه ابتدایی کیه ریش داره بس که کوچولویی ، جو جو ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ جوجو‌ ‌ ‌ یه وقت گمی نشی تو اتاقت بگردن لای فرش ها پیدات کنن داوود: %#! $& فرشید :من چیزی نشنیدم رسول تو شنیدی؟ رسول:نه علی تو چی ؟ علی :نچ ، نچ داوود: برید بابا از شما ها باید دور بود ، دیدار به قیامت داشتم میرفتم که دیدم نرجس خانوم داره میاد ، اولش ترسیدم ، ولی وقتی با مهربونی بهم سلام کرد و حالمو پرسید شکه شدم وای ، بهم سلام کرد چه عجب مهربون شده رفتم سر میزم که کنار میز نرگس خانم بود بهم سلام کرد و منم جوابش رو دادم پ.ن:عاشق داوودم ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند : آره بابا جون شب میام حواستون باشه ، دیگه تکرار نکنما🗣 ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م
۱۵ مرداد ۱۴۰۰
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ خیلی خوشحال بودم . خدا قرار بود بهم یه پسر بده . توی راه همش درباره اسمش حرف میزدیم . مریم:مهران خوبه؟ فرشید:نه فرهان خوبه! مریم:باید اولش (م)باشه ! فرشید:چرا؟پسر بابایی هست پس باید (ف) باشه ! مریم:(ف) باشه ولی فرهان نه! فرشید:فرزاد؟ مریم:میگم (م) باشه :( فرشید:خوب چی بزاریم؟ مریم:اصلا نه (ف) نه (م) ، طاها خوبه؟ فرشید:قشنگه! مریم:پس بزاریم طاها؟ فرشید:من حرفی ندارم ، چیزی میخوری؟ مریم:نه! فرشید:پس میخوری! مریم:گفتم نه! فرشید:خوب حالا چی میخوری که سفارش بدم ؟ مریم:دیوونه ! فرشید:ممنونم واقعا ، جلو بچه آبرو نزاشتی برامون! مریم:یه آیسپک لطفا . فرشید:پسرم چی میخوره؟ مریم:بزار بپرسم ، اقا طاها شما چی میخوری ؟آها پسرم میگه با ۴ اسکوپ بستنی شکلاتی . فرشید:پسرت گفت دیگه؟ مریم:آره ، مشکلیه ؟ فرشید:نه ، اصلا ! مریم:پس برو ! از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت بستنی فروشی . حدودا ۲۰ دقیقه طول کشید . وقتی برگشتم رفتیم یه پارک نزدیک و شروع کردیم به خوردن . وقتی تموم شد رفتیم خونه . رفتم یه دوش گرفتم و بعد جلوی تلوزیون ولو شدم . چون بستنی خورده بودیم دیگه شام نخوردیم . فقط مریم یه پفک آورد و دو نفری هم فیلم نگاه میکردیم و هم می خوردیم . چند دقیقه بعد زنگ زدم آقا محمد و بهش گفتم که بچه دختره ، بهم تبریک گفت و ازش ۱ روز دیگه مرخصی گرفتم، تا بیشتر پیش مریم جان باشم . اینم از این ، فردا هم نمیرم سر کار و در خدمت خانوم هستم . صبح زود رفتم سایت . من و داوود با هم رسیدیم . وقتی وارد شدم همه بودن به جز فرشید و نرگس خانوم! نرگس خانوم که خود آقا محمد بهش مرخصی داده بود. پ.ن:نرگس داخل خونه هم استراحت نداره . ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: ممنون داداش گلم ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
۲۹ مرداد ۱۴۰۰
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان ✨امنیتی ✨ از در رفتیم بیرون که یه دفع رسول نزدیک بود از نرده بیفته پایین ! سریع گرفتمش که بیهوش شد. آقا محمد رو صدا کردم، بعد ۵ دقیقه که آب پاشیدیم تو صورتش به هوش اومد ! آقا محمد اصلا اعصاب نداشت گفت محمد:رسول برو خونه! رسول:چرا آقا ، خوبم فقط فشارم افتاده! محمد:خیلی خسته ای برو . رسول:نمیخواهم :/ محمد:چی؟ بهت میگم برو ! رسول:آقا پس کی صحبت های بلیک رو کنترل کنه؟ محمد:مصطفی و فرشید کنترل میکنن،اگه نری نیرو میگیرم جات ها! رسول:آقا... محمد:حرف نباشه! بعد آقا محمد رفت تو اتاقش رسول گفت رسول:لعنت بهت رسول ، لعنت ، الان میخواهن نیرو بزارن جام! من نمیرم ، نیرو میزارید هم بزاری. بعد خواست بلند بشه که دوباره سرش گیج رفت ، گفتم فرشید:رسول خوبی؟ رسول:تو هم شروع کردی؟ فرشید:بریم بیمارستان؟ رسول:نه خوبم . بعد بلند شد و رفت پشت میزش نشست،چقدر این پسر کله شقه؟ کم کم همه بچه ها رفتن سر کاراشون ، همه تو شک بودن از کار رسول! تا حالا کسی رو حرف آقا محمد حرف نزده بود ! ولی این پسر بخاطر خدمت هر کاری میکرد! رفتم پیشش و شروع کردیم به کار و چک کردن چرندیات اون دختر! پ.ن:انقدر هم یزید نیستم حالش خوبه😜 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: تو که هنوز اینجایی ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
۵ شهریور ۱۴۰۰
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بعد از خواستگاری،وقتی برگشتیم خونه ساعت ۰۰:۳۰ بود . ساعت ۶ صبح با نرجس وارد اداره شدیم ، بعد از برداشتن وسیله هامون رفتیم اتاق آقا محمد تا کارای امروز رو بهمون بگه . محمد:ساعت ۷ جلسه داریم ، یادتون نره . از پله ها پایین اومدیم و خودمون رو با مرور پرونده بلیک و احسان و دار و دستشون مشغول کردیم و ساعت ۷ داخل اتاق آقا محمد آماده بودیم . محمد:سلام به همه خسته نباشید ، امروز چند تا چیز مهم باید بهتون بگم ، اول اینکه زینب خانم امروز میرسه ایران ، ممکنه هنوز تحت نظر باشه پس فقط همسرش سعید میره دیدنش . مورد بعدی که خیلی مهمه اینکه...قراره بریم کویت ! همه از خوشحالی نزدیک بود وا برن ! محمد:اینم بگم با خانواده هاتون هماهنگ کنید قراره به زودی برای ماموریت حرکت کنیم! سعی کنید زیاد درباره ماموریت توضیح ندید ، فقط به خانواده خودتون مثل پدر ، مادر ، همسر ، و فرزند بگید ، بیشتر نه! همه:چشم. محمد:بلیک هنوز هیچ حرفی نزده ! امروز آقای شهید بر میگرده سر کار و قراره دوباره ازش بازجویی کنه !امیر ارسلان از ایران خارج نشده ، ولی اینجور که معلومه امروز فرداس که از مرز شمال ایران خارج بشه ، نگران این موضوع نباشید ، بچه های اطلاعات گیلان میگیرنش ، فکر نکنم موضوع دیگه ایی مونده باشه ، که بخواهد درباره اش بهتون اطلاعی بدم ، اگه چیزی هست که نگفتم ، اضافه کنید . سعید:آقا ساعت چند پرواز زینب میشینه؟ محمد:ساعت ۱۱ صبح ، یعنی سه ساعت و نیم دیگه . سعید:ممنون محمد:دیگه؟ فرشید : آقا باید درباره یه موضوعی باهاتون صحبت کنم ، اما اگه میشه تنها...! محمد:باشه فرشید جان ، کسی سوالی نداره؟ همه:نه محمد:مرخصیت ، همه به جز فرشید . همه اومدیم بیرون ، از چهره آقا داوود و آقا سعید و آقا رسول و مخصوصا آقا مصطفی معلوم بود دارن از فضولی می میرن که چرا آقا فرشید موند داخل و با آقا محمد چی کار داشت؟ چند روز بود که میخواستم چیزی رو به آقا محمد بگم ، امروز با اعلام ماموریت جدید و سفر به کویت تصمیمم رو گرفتم و دلو زدم به دریا . آقا محمد صدام زد محمد:فرشید جان کاری داشتی باهام؟ فرشید:چی .. آها .. اره آقا میخواستم بگم که ... امروز فرداس بابا بشم ... ولی..! محمد:خودت میدونی جز نیرو های خوبم هستی ، باید حتما باشی ، پس اگه تا روز ماموریت به قول خودت بابا شدی که باهامون میای ، اگه نه میمونی ایران ، خوبه؟ فرشید:ممنونم آقا عالیه ! محمد:فقط ... چی؟ فرشید:چی؟ محمد:شیرینی بچه ها یادت نره ، چشمشون به توعه . فرشید:به روی چشمام 👁(رنگ این چشم رو آبی فرض کنید، متاسفانه چشم آبی رنگ نبود😂) محمد:چشمات منور به ضریح آقا :) فرشید:سلامت باشید! محمد:الان برو سر کارت دیگه . فرشید:خسته نباشید ، با اجازه . پ.ن:کی نی نی دوست داره؟😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: دلم خیلی برات تنگ شده بود باورت میشه؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
۱۱ مهر ۱۴۰۰
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ محمد:کارتون عالی بود . زینب:ممنون محمد:الان دیگه کاری نیست فقط پشت سیستم باشید. زینب:چشم ساعت ۱۷:۴۵ مشغول کار بودم که تلفن زنگ خورد ، آقا محمد بود ! محمد:جلسه فوری داریم فرشید سریع بیاید بالا . بعد قط کرد . خیلی با عجله وسایلم رو جمع کردم و رفتم اتاق آقا محمد. همه بودن . محمد:سلام به همه ، امروز یه جلسه فوری گرفتم ! بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب ، آماده باشید امروز دوشنبه اس ، برای پنج شنبه عازم کویت هستیم ، موضوع بعدی اینه که بلیک اعتراف کرده ، ولی نصفه : / گفته بقیه اعتراف رو وقتی میکنه که نرگس خانم هم داخل اتاق بازجویی حضور داشته باشه 😐 نرگس:چه ربطی به من داره ! محمد: باید بگم که ... خودمم نمیدونم ! سعید:داخل اعتراف هایی که تا الان کرده چی گفته ؟ محمد: فکر میکرد ما از حضور امیر ارسلان و احسان خبر نداریم ، درباره اونا گفت ، اینکه امیر ارسلان میخواهد از کشور خارج بشه ، اینکه احسان هست کویت ، و اسم یک شخص دیگه رو هم گفت ... داوور:اینا رو که خودمون میدونیم ! اسم کی رو گفت ؟ محمد:در آخر اسم شخصی به نام رکس رو آورد ، ولی ادامه نداد ، گفت در صورتی حرف میزنه که نرگس خانم رو ببینه ! پ.ن: عملیات جدید 😄 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: تو من رو بهتر از همه میشناسی! کمکم کن! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ‌.م
۲۰ مهر ۱۴۰۰
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ امروز میخواستم مریم رو ببرم بزارم خونه خواهرش ، چون هر لحظه ممکن بود حالش بد شه ، کلید انداختم و در رو باز کردم ، ساعت ۳ بود . رفتم داخل ، خونه ساکت بود . مریم توی اتاق خوابیده بود . رفتم داخل اتاق کارم و بعد از عوض کردن لباسام رفتم پیش مریم ، نشستم پیشش آروم صداش کردم . فرشید: مریم جان ، مریم بانو ... فدات شم نمی خواهی بیدار شی خانومم ؟ مریم: سلام ، کی اومدی ؟ فرشید: نی نی بابایی چطوره؟ الان اومدم . مریم: خوبه ، سلام داره ، ناهار خوردی ؟ فرشید: نه مریم: من میرم غذا رو داغ کنم تو هم بیا . فرشید: باشه عزیزم . مریم رفت ، داشتم صورتم رو میشستم که صدای مریم چهار ستون بدنم رو لرزوند !. مریم: فرشیییییییبددددددددددد امروز قرار بود با کیمیا خانم بریم بیرون تا بیشتر باهم آشنا بشیم . داداشش کمیل هم میومد . در خونشون وایسادم. بعد چند دقیقه اومدن بیرون ، کمیل جلو نشست و کیمیا عقب . نیما: سلام ، حالتون خوبه ؟ کمیل:سلام داداش نیما کیمیا: سلام آقا نیما ، ممنون شما خوبید ؟ نیما: بعلهههه. راه افتادم و رفتیم یه کافه به نام اندیشه . نشسته بودیم و داشتیم صحبت میکردیم و کمیل هم گوش میداد. گارسون اومد و سفارش خواست . نیما:شما چی میل دارید ؟ کمیل: آبجی ؟ کیمیا: من یه معجون میخورم. نیما: کمیل جان شما چی ؟ کمیل: منم یه معجون . نیما: ۳ تا معجون لطفا . گارسون : چشششششممممم بعد از تموم شدن حرف هامون و به تفاهم رسیدن قرار شد روز چهار شنبه یه مراسم کوچیک بزاریم و برای چند وقت صیغه محرمیت خونده بشه بینمون. معجونمون رو خوردیم و بعد از حساب کردن رفتیم داخل ماشین . ۲ جعبه شیرینی خریدم ، یکی رو دادم به کمیل و کیمیا . کیمیا و کمیل رو گذاشتم خونه خودشون و خودم هم رفتم خونه . خیلی خوشحال بودم که تلفنم زنگ خورد ، فرمانده پایگاه سپاهمون بود ! نیما:سلام سردار، جانم ؟ آقای رضایی: سلام نیما جان ، میخواستم بهت بگم شنبه اینده یه ماموریت داریم ، آماده باش . نیما: چشم سردار . آقا رضایی: بی بلا ، کاری نداری ، خدا حافظ. نیما: نه آقا ، خدا حافظ. پ.ن: هم نیما و هم نرگس اینا ماموریت دارن 😢😱 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: ساعت ۱۹ بود که اومدن خونه . ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
۲۶ مهر ۱۴۰۰
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بدو بدو رفتم داخل آشپز خونه که دیدم یه سوسک گنده هست وسطش 😐😂 فرشید:چرا جیغ میزنی اخه ! مریم:خوب ترسیدم ! فرشید:ترس نداره آخه ! مریم:ببرش بیرون ! فرشید:بیا آه . بعد با یه دستمال بلندش کردم و بردم نزدیک مریم که مریم گفت مریم:فرشیییییییدددد بببرش اونوررررررر!!!!!!!!!! منم از خنده قش کرده بودم ! از پنجره پرتش کردم بیرون وقتی برگشتم با اخم مریم مواجه شدم ! همین شد که بهمون ناهار نداد و گشنه و تشنه سوار ماشین شدیم تا ببریمش خونه خواهرش . وقتی رسیدیم در خونه گفتم فرشید:مریممممم؟ مریم:هم؟ فرشید:ببخشید دیگه! مریم:بخشیدم 😜 فرشید: خوب یادت نره برام زنگ بزنی ها ! مریم:باشه ، میشه منم بیام فرودگاه ؟ فرشید:نه ، خودم میام باهاتون خدا حافظی میکنم 😊 مریم:باشه! بعد از اینکه رفت منم گاز ماشین رو گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم . حال! کنار زینب نشسته بودم ، تازه هواپیما بلند شده بود که نرجس خانم بدو کرد سمت دستشویی ! زینب رفت سمت دستشویی و پشت سرش نرگس خانم رفت . همه برگشته بودن سمت دستشویی ! بعد چند دقیقه اومدن بیرون. نرجس خانوم با بی حالی رفت نشست روی صندلی خودش و زینب هم برگشت سر جاش . مهمان دار برای نرجس خانوم آبمیوه آورد . سعید: چش شد یهو؟ زینب: میگه وقتی زیاد سوار هواپیماو ماشین میشه حالش بد میشه . سعید: اره اون سری هم سوار اتوبوس بودیم حالش بد شد 😶 بعد خودمو با کتاب مشغول کردم تا به مقصد برسیم . اصلا حالش خوب نبود . صبحانه هم نخورده بود ! بالا اورده بود و ضعف کرده بود ! بهش آبمیوه میدادم نمیخورد ! نرگس:نرجس خوبی؟😳 نرجس:آ..آره آره ... خوبم . نرگس:معلومه اصلا 😒 بعد نشستم سر جام . تا وقتی رسیدیم مقصد چشماش رو بست. از هواپیما پیاده شدیم . پ.ن: پارت بعد نرجس رو شهید کنم خوبه؟😐 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: از داخل چمدون یه لباس خوب در اورد و داد بهم. ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
۲۹ مهر ۱۴۰۰
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ سبزی ها رو پاک کردم و شستم . در همین هین یه آهنگ هم پلی کردم و غم سر کار نرفتن کامل از سرم در اومده بود 😂 ساعت ۱۷ بود که نیما از سر کار برگشت ، پشت بندش هم نرجس و آقا رسول اومدن . داخل هال نشسته بودیم و داشتیم چایی می خوردیم ، نیما بحث رو باز کرد و گفت نیما: مقداد میگفت راش ندادی خونه؟😂 نرگس:انتظار داشتی راش بدم !؟ نیما:پسر خوبیه همکارمه . نرگس:اره خودش گفت نیما:تازه از آلمان برگشته نرگس:رفته بود تفریح !؟ نیما:نه بابا ، ماشالله نصف زبان های دنیارو از بَره 😂 رفته بود ماموریت ، ۴ ماه اونجا بود ، نصف امرش رو در حال ماموریت در خارج هست 😐 نرگس:همینه دیگه ، کُپ این خارجیا ، دیگه داره فارسی رو یادش میره ، باور کن موقع حرف زدن چند بار مکث کرد تا یه کلمه فارسی برسه به مغزش 😂 نیما:اره ، ولی آلمانی، انگلیسی بریتیش، عربی، ترکی ، روسی رو از بره ها !!! اون طوری نگاش نکن !!! اصلا عجوبس !!! نرگس: واقعا !؟ این همه زبان !؟ نیما:پس چی فکر کردی 😒😂 نرگس:بهش نمیخورد ! پس حق داشت توی حرف زدن تپق بزنه ، منم بودم این همه کلمه می ریختم تو مغزم اصلا فارسی یادم میرفت 😐 نرجس:درباره کی حرف میزنید !؟ نیما:همکار من نرجس:اها ، اون وقت من و رسول اینجا هویج !؟ نیما:ببخشید نرجس خانم ، خوب آقا رسول گل ، چه خبر داداش؟ رسول:سلامتی نیما:خانواده خوبن !؟ رسول:ممنون ، سلام دارن . نیما:با خواهر ما میسازی !؟ ما که نتونستیم باهاش بسازیم 😂 رسول:نه بابا این چه حرفیه ! نرجس:نیما ! بزار برسم به کیمیا ! آبروت رو میبرم !😡 نیما:بابا غلط کردم. نرجس:اونم خیلی زیاد ! نرگس:بسه ترو خدا ! من میرم سفره بندازم . انقدر که شبیه خودم بود ، حد نداشت ! همش میگفتم بابا جون کی برسه که بخورمت !😂 مریم هم مثل من عاشقش بود و میگفت خوشحاله که شکل منه. سعی میکردم وقت های بیشتری رو خونه باشم . تازه فهمیده بودم زندگی یعنی چی ! بلند شدم و سر تخت نشستم . ساعت ۱۹ بود ، امشب شیفت بودم. لباسام رو پوشیدم و رفتم سایت . خیلی وقت بود که به معصومه علاقه داشتم ولی اصلا به روی خودم نیاورده بودم و با خودم میگفتم که نگاه کن بقیه رو ، هنوز زن نگرفتن !!! ولی الان که رسول و نرجس خانم ، نیما و کیمیا خانم ، ازدواج کردن و حتی پدر شدن فرشید رو هم دیدم ! متوجه شدم که نوبت خودمه !... دربارش با مامان صحبت کرده بودم و گفته بود که باید تحقیق کنه تا متوجه بشه دختر خوبیه !!! پ.ن:معصومه ...😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: چه خبر از نیما !؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
۲۱ آبان ۱۴۰۰