🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_نود_پنجم
#فرشید
امروز میخواستم مریم رو ببرم بزارم خونه خواهرش ، چون هر لحظه ممکن بود حالش بد شه ، کلید انداختم و در رو باز کردم ، ساعت ۳ بود .
رفتم داخل ، خونه ساکت بود .
مریم توی اتاق خوابیده بود .
رفتم داخل اتاق کارم و بعد از عوض کردن لباسام رفتم پیش مریم ، نشستم پیشش آروم صداش کردم .
فرشید: مریم جان ، مریم بانو ... فدات شم نمی خواهی بیدار شی خانومم ؟
مریم: سلام ، کی اومدی ؟
فرشید: نی نی بابایی چطوره؟ الان اومدم .
مریم: خوبه ، سلام داره ، ناهار خوردی ؟
فرشید: نه
مریم: من میرم غذا رو داغ کنم تو هم بیا .
فرشید: باشه عزیزم .
مریم رفت ، داشتم صورتم رو میشستم که صدای مریم چهار ستون بدنم رو لرزوند !.
مریم: فرشیییییییبددددددددددد
#نیما
امروز قرار بود با کیمیا خانم بریم بیرون تا بیشتر باهم آشنا بشیم .
داداشش کمیل هم میومد .
در خونشون وایسادم.
بعد چند دقیقه اومدن بیرون ، کمیل جلو نشست و کیمیا عقب .
نیما: سلام ، حالتون خوبه ؟
کمیل:سلام داداش نیما
کیمیا: سلام آقا نیما ، ممنون شما خوبید ؟
نیما: بعلهههه.
راه افتادم و رفتیم یه کافه به نام اندیشه .
نشسته بودیم و داشتیم صحبت میکردیم و کمیل هم گوش میداد.
گارسون اومد و سفارش خواست .
نیما:شما چی میل دارید ؟
کمیل: آبجی ؟
کیمیا: من یه معجون میخورم.
نیما: کمیل جان شما چی ؟
کمیل: منم یه معجون .
نیما: ۳ تا معجون لطفا .
گارسون : چشششششممممم
بعد از تموم شدن حرف هامون و به تفاهم رسیدن قرار شد روز چهار شنبه یه مراسم کوچیک بزاریم و برای چند وقت صیغه محرمیت خونده بشه بینمون.
معجونمون رو خوردیم و بعد از حساب کردن رفتیم داخل ماشین .
۲ جعبه شیرینی خریدم ، یکی رو دادم به کمیل و کیمیا .
کیمیا و کمیل رو گذاشتم خونه خودشون و خودم هم رفتم خونه .
خیلی خوشحال بودم که تلفنم زنگ خورد ، فرمانده پایگاه سپاهمون بود !
نیما:سلام سردار، جانم ؟
آقای رضایی: سلام نیما جان ، میخواستم بهت بگم شنبه اینده یه ماموریت داریم ، آماده باش .
نیما: چشم سردار .
آقا رضایی: بی بلا ، کاری نداری ، خدا حافظ.
نیما: نه آقا ، خدا حافظ.
پ.ن: هم نیما و هم نرگس اینا ماموریت دارن 😢😱
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
ساعت ۱۹ بود که اومدن خونه .
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م