eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ امروز میخواستم مریم رو ببرم بزارم خونه خواهرش ، چون هر لحظه ممکن بود حالش بد شه ، کلید انداختم و در رو باز کردم ، ساعت ۳ بود . رفتم داخل ، خونه ساکت بود . مریم توی اتاق خوابیده بود . رفتم داخل اتاق کارم و بعد از عوض کردن لباسام رفتم پیش مریم ، نشستم پیشش آروم صداش کردم . فرشید: مریم جان ، مریم بانو ... فدات شم نمی خواهی بیدار شی خانومم ؟ مریم: سلام ، کی اومدی ؟ فرشید: نی نی بابایی چطوره؟ الان اومدم . مریم: خوبه ، سلام داره ، ناهار خوردی ؟ فرشید: نه مریم: من میرم غذا رو داغ کنم تو هم بیا . فرشید: باشه عزیزم . مریم رفت ، داشتم صورتم رو میشستم که صدای مریم چهار ستون بدنم رو لرزوند !. مریم: فرشیییییییبددددددددددد امروز قرار بود با کیمیا خانم بریم بیرون تا بیشتر باهم آشنا بشیم . داداشش کمیل هم میومد . در خونشون وایسادم. بعد چند دقیقه اومدن بیرون ، کمیل جلو نشست و کیمیا عقب . نیما: سلام ، حالتون خوبه ؟ کمیل:سلام داداش نیما کیمیا: سلام آقا نیما ، ممنون شما خوبید ؟ نیما: بعلهههه. راه افتادم و رفتیم یه کافه به نام اندیشه . نشسته بودیم و داشتیم صحبت میکردیم و کمیل هم گوش میداد. گارسون اومد و سفارش خواست . نیما:شما چی میل دارید ؟ کمیل: آبجی ؟ کیمیا: من یه معجون میخورم. نیما: کمیل جان شما چی ؟ کمیل: منم یه معجون . نیما: ۳ تا معجون لطفا . گارسون : چشششششممممم بعد از تموم شدن حرف هامون و به تفاهم رسیدن قرار شد روز چهار شنبه یه مراسم کوچیک بزاریم و برای چند وقت صیغه محرمیت خونده بشه بینمون. معجونمون رو خوردیم و بعد از حساب کردن رفتیم داخل ماشین . ۲ جعبه شیرینی خریدم ، یکی رو دادم به کمیل و کیمیا . کیمیا و کمیل رو گذاشتم خونه خودشون و خودم هم رفتم خونه . خیلی خوشحال بودم که تلفنم زنگ خورد ، فرمانده پایگاه سپاهمون بود ! نیما:سلام سردار، جانم ؟ آقای رضایی: سلام نیما جان ، میخواستم بهت بگم شنبه اینده یه ماموریت داریم ، آماده باش . نیما: چشم سردار . آقا رضایی: بی بلا ، کاری نداری ، خدا حافظ. نیما: نه آقا ، خدا حافظ. پ.ن: هم نیما و هم نرگس اینا ماموریت دارن 😢😱 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: ساعت ۱۹ بود که اومدن خونه . ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م