✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#پارت_پنجم
#گاندو
داوود:انگشتای پای چپمو به راحتی میتونستم تکون بدم اما خود پام برام یکم سخت بود وقتی میخواستم تکونش بدم از شدت درد نفسم بند میومد
دکتر :خوبه آقا داوود جای نگارانی نیست انشاالله به زودی خوب میشی فقط این مدت که میهمان مایی باید خوب استراحت کنی
رسول:ممنون آقای دکتر خسته نباشید (با بیرون رفتن دکتر منم رفتم سراغ داوود )خب آقا داوود خدارو شکر بهوش اومدی الانم آقا محمد میاد ببینتت با بچه ها
(دستمو وا کردم که داوود بقل کنم ) داوود بیا بقل داداش که کلی دلم برات تنگ شده
داوود:تو چشماش زل زدم و یه اخم حذی کردم و نگاهمو ازش دزدیدم
معلوم بود که دلخور شده اما برام مهم نیست بی معرفت منو فروخت
محمد:به آقا داوود بالاخره بهوش اومدی چشممون به این اتاق خش شد ، داوود دلم برای اون چشمای قهوه ایت یک ذره شده پسر
داوود:آقا فاطمه کجاست؟
چرا نمیاد؟
محمد:آروم باش پسر آروم
داوود:آروم چی باشم وقتی از درد بیهوش میشدم وقتی اون میله داغ روی بدنم میزاشتن و از شدت درد بیهوش میشدم کجا بودید ؟
وقتی روی زخمام زمانی که خواب بودم آبلیمو ، نمک و هر آشغال دیگه ای میریختن شما کجا بودید
خب معلومه دیگه توی اتاق پشت میز نشسته بودید و داشتید منو قضاوت میکردید نه ؟
محمد: داوود آروم باش درکت میکنم
درک چی میکنید شما این چیزارو تجربه کردید ؟
آقا زنم کجاست ، نگید که تیر خورده بهش نگید که مرده آقا نگید که ذیگه نمیبینمش نگید
محمد:(داوود داشت مثل بچه ها بیقراری میکرد راست میگفت ما خیلی زود این دروغو باور کردیم و داوود جاسوسم فرض کردیم خیلی بی قرار بود اونقدر که پرستار داخل سرومش آرامش بخش قوی تزریق کرد تا خوابید وقتی که بیدار شود با هیچ کسی حرف نزد سعید فروشید و رسول هرکاری میکردن تا بتونن باهاش ارتباط بگیرن نمیشد برای همین بچه هارو فرستادم سایت و خودم موندم پیش داوود )
داوود داوود جان ، میدونم خیلی ناراحتی الان یک ماهی هست که بیهوشی و تو کنایی اما خدارو شکر امروز بالاخره بهوش اومدی
داوود:(همچنان سرم زیر پتو بود و داشتم آروم اشک میریختم و له حرفای آقا محمد گوش میکردم)
محمد: داوود داری گریه میکنی مرد گنده ؟
داوود:آقا زنم کجاست ؟
پ.ن :یعنی فاطمه چش شده ؟
✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#پارت_پنجم
#گاندو
داوود:انگشتای پای چپمو به راحتی میتونستم تکون بدم اما خود پام برام یکم سخت بود وقتی میخواستم تکونش بدم از شدت درد نفسم بند میومد
دکتر :خوبه آقا داوود جای نگارانی نیست انشاالله به زودی خوب میشی فقط این مدت که میهمان مایی باید خوب استراحت کنی
رسول:ممنون آقای دکتر خسته نباشید (با بیرون رفتن دکتر منم رفتم سراغ داوود )خب آقا داوود خدارو شکر بهوش اومدی الانم آقا محمد میاد ببینتت با بچه ها
(دستمو وا کردم که داوود بقل کنه ) داوود بیا بقل داداش که کلی دلم برات تنگ شده
داوود:تو چشماش زل زدم و یه اخم کردم و نگاهمو ازش دزدیدم
معلوم بود که دلخور شده اما برام مهم نیست بی معرفت منو فروخت
محمد:به آقا داوود بالاخره بهوش اومدی چشممون به این اتاق خش شد ، داوود دلم برای اون چشمای قهوه ایت یک ذره شده پسر
داوود:آقا فاطمه کجاست؟
چرا نمیاد؟
محمد:آروم باش پسر آروم
داوود:آروم چی باشم وقتی از درد بیهوش میشدم وقتی اون میله داغ روی بدنم میزاشتن و از شدت درد بیهوش میشدم کجا بودید ؟
وقتی روی زخمام زمانی که خواب بودم آبلیمو ، نمک و هر آشغال دیگه ای میریختن شما کجا بودید
خب معلومه دیگه توی اتاق پشت میز نشسته بودید و داشتید منو قضاوت میکردید نه ؟
محمد: داوود آروم باش درکت میکنم
_درک چی میکنید شما این چیزارو تجربه کردید ؟
آقا زنم کجاست ، نگید که تیر خورده بهش نگید که مرده آقا نگید که دیگه نمیبینمش نگید
محمد:(داوود داشت مثل بچه ها بیقراری میکرد راست میگفت ما خیلی زود این دروغ رو باور کردیم و داوود جاسوسم فرض کردیم خیلی بی قرار بود اونقدر که پرستار داخل سرومش آرامش بخش قوی ریخت تا خوابید وقتی که بیدار شود با هیچ کسی حرف نزد سعید، فروشید و رسول هرکاری میکردن تا بتونن باهاش ارتباط بگیرن نمیشد برای همین بچه هارو فرستادم سایت و خودم موندم پیش داوود )
داوود داوود جان ، میدونم خیلی ناراحتی الان یک ماهی هست که بیهوشی و تو کمایی اما خدارو شکر امروز بالاخره بهوش اومدی
داوود:(همچنان سرم زیر پتو بود و داشتم آروم اشک میریختم و به حرفای آقا محمد گوش میکردم)
محمد: داوود داری گریه میکنی مرد گنده ؟
داوود:آقا زنم کجاست ؟
پ.ن :یعنی فاطمه چش شده ؟
@GandoNottostop
✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_پنجم
داوود :(ولی برای گفتن اون اطلاعات به آقا محمد مجبور بودم اون چیزیو که از آقای شهیدی خواسته بودم به کسی نگه افسا کنم ، به ساعتم نگاه میکنم ساعت شش صبح چقدر زود زمان گذشت و من متوجه گذر زمان نشدم دیگه میبایست چشمامو با خلال دندون وا نگه دارم برایه همین بلند میشم هم برم یکم سر به سر رسول بزارم همم بپرسم ببینم به کجا رسیده تا بعد باهم بریم نماز خونه و بعد نماز بریم یه چرتی بزنیم همونجا ، سایت خیلی خلوته جز من و فرشید و رسول من دیگه ای نیست )
پیس پیس فرشید
فرشید:چیه چرا اینجوری حرف میزتی
داوود:(با اندکی پانتومین نقشمو بهش میگم اونم با یه خنده شیطنت آمیز موافقت میکنه )
فرشید:(داوود با یه بطری آب آروم به طرف رسول میره منم پشت سرش دوربین گوشی دکمه ایمو روشن میکنم و آروم پشت داوود حرکت میکنم )
داوود:(رسول بد جوری سرش تو سیستمه و کلافه خست معلوم بود به جا هایی نرسیده آروم در بطری آبو شل میکنم تا چند قطره آب از رویه سرش به رویه موهاش بریزه ، وقتی رسول آب رو سرش ریخته میشه سریع بر میگرده پشت سرش واقعا قیافش خنده دار بود )
رسول:واای خیلی لوسید این چه کاری بود
داوود :(همونجوری که داشتیم میخندیدیم بهش گفتم ) وای رسول خدایی خیلی خنده دار بود چهرت خدا و شکر فیلمش موجود هست میتونه سعیدم ببینه
رسول:فرشید از تو بعید بود فکرشم نمیکردم تو با این دست به یکی کنی
فرشید: وایی خدایی خیلی باحال شد قیافت ولی خدایی بیاید بریم نماز خونه الان نمازمون غذا میشه
داوود:آره منم موافقم فقط نباید سایت خالی بمونه یمی یکی برین برایه نماز
رسول: آره منم موافقم
فرشید : منم همینطور
داوود: فرشید جان میخوای شما اول برو التماس دعا_ محتاجیم به دعا
داوود:(با رفتن فرشد منم میرم سر میز رسول دست راستمو میزترم بالایه صندلیش و شصت همون دستمو میزارم زیر چونم و میگم ) خب دادلش به کجاها رسیدی ؟
رسول:عملا هیچی ولی زیر یکی از پستای اینستا گرام سینتیا با اسم ......
ادامه دارد ...
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_پنجم
#محمد
فرشید داشت بابا میشد ؟
وای ، هنوز تو شوک بودم که فرشید عین برق رفت بیرون
چش شد یهو؟
ناراحته؟
عه دارم چی میگم با خودم مگه میشه ناراحت باشه
رفتم پایین دنبالش
صداش کردم
برگشت
بابا خیلی شاد بود ؛من فکرم تا کجا رفت
گفتم
محمد: پس چرا رفتی آقا جان؟ صبر کن شاید خواستم چیزی بهت بگم
فرشید: ببخشید آقا خیلی ذوق دارم بفرمایید !
محمد:اول که مبارک باشه ،دوم که بابت شیرینی ممنون ،و سوم هم این که پسره یا دختر ؟
فرشید:اول که ممنون آقا،دوم که نوش جان، و سوم هم که معلوم نی
من برم به بقیه بچه ها شیرینی بدم
محمد:برو ،برو
#فرشید
رفتم سمت رسول
داشت با علی سایبری و داوود حرف میزد
جلو رفتم و سلام کردم و رسول گفت
رسول:سلام چش قشنگ
داوود:چش قشنگ کی بودی ؟
فرشید:هر هر هر ؛منو باش برا آقایون شیرینی آوردم
علی :به به به ،چه مناسبت
فرشید:الکی صابون به دلت نزن که نمیدم
رسول:عه فرشید ،لوس نشو
داوود: آقا من همین الان بگم غلط کردم ،دست از سر من بردارید
فرشید:مناسبتش رو نمیگم که قراره بابا بشم ، عه گفتم
رسول :بهههههههه ، به مبارکا به مبارکا داداش شادمون کردی ،بده من اون شیرینی رو ، بدو بدو ، دِ بدش من
فرشید:آها فکر کردی یادم رفت که قبلش چی بهم گفتی ؟
داوود:مباااااارکههههه ،من که کنار کشیدم قبلش ، بده من اون شیرینی رو
علی:عه آقا زشته ، فرشید جان داداش مبارکه، انشالله سلامت باشه در سایه پدر و مادرش ،فقط خدا نکنه بچت مثل خودت بشه
فرشید:دِ ، مگه من چمه؟
رسول:چت نیست
داوود:این عکس تو مانیتور چقدر قشنگه،عکاسش کیه ؟
علی:داوود بحث عوض نکن
فرشید:بسه ،بسه، هر کدوم شرینی بردارید وقت حرف زدن با شما ها رو ندارم ، یه مشت بچه که هنوز حتی ازدواج هم نکردن
داوود :عه من قصدش رو دارم ، خانوم خوب نی
رسول:کی زن میگیره ، خودت علاف کردی
فرشید:رسول یادت باشه چی گفتی هاااا
رسول:تو نگران نشو، یادم میمونه
فرشید:برو بابا ، کور ۴ چشم ، کی به تو زن میده ، داوود تو هم که کلا یه دختری ببینتت میگه این بچه ابتدایی کیه ریش داره بس که کوچولویی ، جو جو جوجو یه وقت گمی نشی تو اتاقت بگردن لای فرش ها پیدات کنن
داوود: %#! $&
فرشید :من چیزی نشنیدم رسول تو شنیدی؟
رسول:نه علی تو چی ؟
علی :نچ ، نچ
داوود: برید بابا از شما ها باید دور بود ، دیدار به قیامت
#داوود
داشتم میرفتم که دیدم نرجس خانوم داره میاد ، اولش ترسیدم ، ولی وقتی با مهربونی بهم سلام کرد و حالمو پرسید شکه شدم
وای ، بهم سلام کرد چه عجب مهربون شده
رفتم سر میزم
که کنار میز نرگس خانم بود
بهم سلام کرد و منم جوابش رو دادم
پ.ن:عاشق داوودم
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند :
آره بابا جون شب میام
حواستون باشه ، دیگه تکرار نکنما🗣
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
#نگاهی_شاید_متفاوت 🙃🌱 #حاج_قاسم ❤️ #پارت_چهارم⚜ اینبار اما قصد داریم به یکی از صفات حاجقاسم بپردا
#نگاهی_شاید_متفاوت
#حاج_قاسم
#پارت_پنجم
🌿✨ شاید درستش این بود..
که او.. بعد از جنگ به قول بعضی هم سن و سالانش..
حق مجاهدت هایش را دریافت کند..
مشغول بزرگ کردن بچه هایش شود و...
مثل برخی برادرانش ..
پشت میز بنشیند و ..
عکس های جنگش.. سر از دیوار وزارت خانه ای در اورد🙂✨
اما نه...
آنچه قاسم در پی او بود را..
نمیتوان پشت میز پیدا کرد...
آنچه قاسم..
یا بهتر است بگویم.. حاج قاسم میخواست..
در بیابان و کویر قابل پیدایش بود🙂✨
حالا نوبت آن بود ..
که وارد میدان استان خودش شود..
جاده را میبستند..
ماشین ها را به نام پلیس به بیراهه ای میکشیدند..
زن ها را به غارت میبردند و..
لنز دوربین هایشان ..
شاهد سر بریدن مردان بود.. :)
مگر امکان داشت جایی حق مظلوم پایمال شود و سردار ما نباشد؟؟؟
به جنوب شرق کرمان آمد..
باید با اشرار مبارزه میکرد..
با کسانی که اگر حاج قاسم جلویشان نایستاده بود...
حالا ایران..
افغانستان دیگر بود!!
دین ما به این مرد بیشتر از آن است که فکرش را بکنیم...
آرامش و امنیت را..
میتوان در صدای قدم های تو پیدا کرد..
🌿✨ #فرمانده
@Hlifmaghar313