『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_یک #داوود رسول داشت توی یه دفتر مینوشت... & چی
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_شصت_دو
#داوود
قرار شد یه تیم از بچه ها به خونه ای که توش ساکن بودن دسترسی پیدا کنن....
قرار بود با طلوع آفتاب عملیات رو شروع کنیم...
نمیدونم .. چرا محمد که اول این همه عجله داشت...
حالا میخواست .. عملیات برای صبح بمونه...
رسول که خیلی توی خودش بود...
چراشو .. نمیدونم...
همین که رسیدیم از خستگی افتاد....
شاید هم به خاطر همین خستگی محمد عملیات رو موکول به صبح کرد....
فرشید در حال هماهنگی با بچه های تیم یک بود...
خسته بودم.... گوشیم رو خاموش کردم و خوابیدم....
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
از خواب پریدم....
نگاهم افتاد به رسول...
سرسجاده نشسته بود...
حالش من رو هم منقلب کرد...
پا شدم نشستم...
نگاهی به ساعت انداختم...
چیزی تا شروع عملیات نمونده بود..
$ بیدار شدی؟؟
& آره....
$ داوود.... یه چیزی بگم قول میدی ن نیاری؟؟
& ... هرچی باشه.... فقط به شرط اینکه بگی!!
$ حلالم کن...
& چه حرفیه رسول.. تو برای من مثل داداش نداشتمی...
$ میتونی گوشیمو که تحویل فرشید دادم بگیری؟؟؟
& نمیشه رسول... امن نیست!!
$ فقط یه دقیقه....
فرشید خواب بود... مطمئن بودم گوشی ها رو تحویل بازرسی دم در داده بود......
به هزار زحمت نگهبان رو رازی کردم...
پیام کوتاهی داد .. و گوشی رو برگردوندم..
دلم میخواست بدونم .. توی اون لحظه...
به کی... و چی پیام میده....
صدای بیسیم بلند شد...
€ از عمار .. به عقاب های پشت تپه...
& عقاب.. به گوشم...
€ اینجا وضعیت برای شروع پرواز آماده است...
& به سمت تپه پرواز رو شروع میکنیم..
€ مراقب کلاغ های دور و بر باشید.. تمام..
& تمام....
تسلیحاتی که باهامون بود رو ورداشتیم....
مسلح شدیم و سوار ماشین شدیم.....
هر لحظه به منطقه مرزی نزدیک تر میشدیم....
€ بچه ها سلام..
& سلام .. کجان؟؟
$ آقا .. چند نفرن ؟؟
€ ۵ نفرن... که ۲ نفرش خیلی برام مهمه!!
1~ شهرزاد رئوف
2~ راکس جونیفر....
سعید هم به شما میپیونده... فرشید میاد طرف ما...
داوود خط اول با تو.. خط دوم رسول و سعید
$ آقا با اجازتون من خط اول باشم..
& چی میگی.
$ من به رها قول دادم سالم برگردی!!!
یا من خط ۱ یا ..
آقا خواهش میکنم...
€ خیلی خوب....
فقط... داوود... اینو پیش خودت نگه دار..
& چی هست..؟!
€ خاک تربته!! چند وقت پیش یکی واسم آورد...
نگه داشتم واسه عملیات های مهم که خود آقا یاورمون باشه... یه ذرش دست شما.. بقیه اش هم پیش بقیه بچه هاست
¥ بچه ها.... آقا محمد.....
€ چیه سعید؟؟؟؟
شهرزاد رئوف و راکس جونیفر همین الان از بقیه جدا شدن....
€ اعلام شروع عملیات.. اعلام شروع عملیات....
& رسول ... بیا بریم.... رسول.....
نگاهی به پشت سرش کرد....
لبخند زد و قطره اشکی از صورتش بارید...
& رسول ... کجا رو نگاه میکنی؟؟ پشت سرت!!!!
به سمت جلو حرکت کردیم...
انگار بقیشون یه خط حفاظتی درست کرده بودن..
تا اونا راحت تر فرار کنن...
تعدادشون خیلی بیشتر از چیزی بود که ما شناسایی کردیم...
€ از عمار .. به پرنده ها... فعلا عقب...
خط حفاظتشون رو ما داریم....
از سمت چپ دنبالشون برید...
بچه های لب مرز هم همراه میشن!!!!
۳۱۳ ... برو دنبالش...
۳۱۳ زنده میخوامش!!!!!!!!
$ از ۳۱۳ به عمار... دریافت شد....
جلو افتادیم....
تیر اندازی رو شروع کردیم...
رسول از همه جلوتر بود....
یاحسین میگفت و با قدرت جلو میرفت....
رسول به پای شهرزاد رئوف شلیک کرد...
روی زمین افتاد...
با پا زیر اسلحش زد...
اسلحه شهرزاد رئوف افتاد بالای سرش...
& دستات رو بزار روی سرت....
$ سعید ... رضا... شما با بچه ها برید دنبال راکس...
♡ آیییی....
من و رسول اونجا موندیم....
& کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه😏...
جای من و تو جا به جا شده!!!
اما ذات مون ن!
رسول اسلحش رو به سمتپایین گرفت...
$ خط قرمز ما امنیت کشوره!!...
خط قرمز یعنی چیزی که اگه زیر پا بره..
حاضری جونتم واسش بدی!!!
تیم محمد داشتن نزدیک میشدن....
رئوف خودش رو روی زمین کشید ...
رسول یه قدم به طرف من اومد....
شهرزاد اسلحش رو از روی زمین برداشت....
و....
صدایی که همه رو مبهوت کرد...