『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سیزده #محمد تا صبح کنار رسول موندم... صبح که شد دکتر
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_چهارده
#محمد
€ بچه ها.. چه خبر..
₩ سلام آقا..
€ سلام.. بشینین.. خوب.. چه خبر..
÷ خبر خاصی نیست..
€ یعنی چی..
₩ آقا تمام خط هایی که به نام الهام رحیمی بوده واگذار شده..
€ یعنی چی!؟
مگه میشه تو ۲۴ ساعت!؟
بده ببینم..
چک کردم..
حقیقت داشت...
₩این اتفاق طی ۲۴ ساعت نیوفتاده..
€ پس ما اینجا چی کاره بودیم؟؟؟
مگه شما زیر نظرش نداشتین!؟
مگه ت.م نداشته..
پس چی شد؟؟
÷ ام... مسئله همینجاست..
€ توضیح میخوام!!
₩ اخه.. خیلی وقته که حتی از خونش هم ب ییرون نرفته!!!
€ یعنی چی سعید.. چی داری میگی..
€ هو... خیلی خب.. الان کی ت.م !؟
₩ رضا و .. عرفان..
÷ مگه از تیم خودمون نبود که عرفان رو فرستادین؟؟؟
₩ امیر رفت بیمارستان.. من و فرشید هم که..
€ بعله... من خودم درگیر رسولم...
نگران ... خیلی خوب.. همه این کشفیاتتون رو صورت جلسه کنید.. بیارید امضا کنم..
₩ آقا.. یه سوال..
€ بگو سعید!!
₩ ما که خونشو شناسایی کردیم..
چرا نمیریم سراغش!؟؟...
خب شاید یه روی از رها خانمهم پیدا شد..
با شواهدی که ما داریم یعنی ..
قطعا میدونه کجان...
€ چیزی که تو الان داری میگی رو من خیلی وقته بهش فک کردم...
الانم دارم میرم مجوز عملیات بگیرم..
÷ ممنون آقا...
€ حواستون باشه..
رفتم بالا..
آقای عبدی منتظر نشسته بود..
€ سلام آقا..
~ چه خبر محممد!!!؟؟
تونستی ردی از دختر حسین پیدا کنی؟؟؟
رسول چطوره...
€ رسول بهتره آقا.. خدا رو شکر به هوش اومده...
~ رها چی؟؟ خواهرش!!
€ فعلا .. خبری نداریم..
~ از وقتی بهم خبر دادی آروم و قرار ندارم..
نباید اتفاقی براش بیفته..
وای..
حتی فکرشم وحشت ناک..
€ آقا..
~ بگو محمد..
€ مجوز عملیات میخوام..
~ خب؟!
€ برای ورود و .. دستگیری الهام رحیمی..
~ باشه محمد... بچه ها امادن!؟
€ منتظر دستوریم!
~ دستور آماده باش رو صادر کن...
تو موقعیت باشین..
€ چشم آقا..
~ نگران اون کاغذ هم نباش..
€ کاغذ؟!😲
~ مجوز دیگه😏
€ اها😅 چشم..
€ بچه ها...
آماده باش برای عملیات....
...................................................
€ تو برای چی اومدی؟؟
مگه نگفتم امیر بیاد...
& آقا .. خواهش میکنم..
€ خیلی خوب...
من و داوود از در پشتی وارد میشیم...
سعید.. کنترل بچه های این طرف با ت !!
شما از در اصلی وارد شین!*
₩ چشم آقا.. بچه ها .. بریم..
وارد خونه شدیم..
داوود از همه بیشتر شوق عملیات داشت...
اما....
& کسی نیست....
€ یعنی چی... سعیییید
₩ بله آقا..
€مگه رضا و عرفان ت.م نبودن...
₩ بله آقا...
€ الان کجان؟؟؟
₩ دم در.. توی تیم پشتیبانی..
با سرعت رفتم بیرون..
€ رضااا..
° سلام آقا.. بله ؟؟
€ چرا الان سر پستت نیستی؟؟
°من ت.م بودم...
€ اگه ت.م بودی پس کیس چی شد!؟
آب شد رفت زمین؟؟؟
° آقا..
€ آقا چی؟؟؟
• ما کل این چند روز حتی چشم ازش برنداشتیم..
& آقا..
برگشتم پیش داوود..
€ چیه داوود..
& خون..
€ خون!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
& نکنه رها اینجا بوده..
€ امکان نداره...
فک کردم...
اصلا با عقل جور در نمیاد..
خونه آشفته بود..
€ فک کنم بدونم چی شده..
& چی؟؟
€ احتمالا باهم درگیر شد...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهارده #محمد € بچه ها.. چه خبر.. ₩ سلام آقا.. € سلام
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_پانزده
#داوود
بعد از عملیات برگشتم پیش رسول...
& چطوره امیر..
□ هعی.. بهتره.. کارت داشت..
& جانم رسول؟!
$ داوود.. میدونم سختته .. اما یه خواهش دارم..
& بگو رسول..
$ برو خونه..
&چی؟؟
$برو خونه ما...
& من اون جا برنمیگردم رسول.. اینو از من نخواه..
$ میدونم سخته.. اما خواهش میکنم..
من به لپ تاپم نیاز دارم...
نمیتونم همینجوری دست رو دست بزارم..
& رسول..
& خواهش میکنم.. محمد چیزی نفهمه..
اینجوری که معلونه.. حداقل دو سه روز دیگه..
اینجام.. شاید یه کاری از دست خودم براومد..
& باشه...
کلید رو ازش گرفتم...
خدایا...
چجوری من وارد این خونه بشم...
هوف...
در رو باز کردم...
این خونه پر از خاطره رها بود..
خدایا.. خودت کمکم کن..
مستقیم به اتاق رسول رفتم...
لپ تاپ رو که برداشتم به سمت در رفتم...
شاید..
شاید بد نباشه یه سر به اتاق رها برم...
اتاق بهم ریخته بود...
لباسام آویزون جالباسی..
هع..
این چادر.. هنوز بوی رها رو میداد..
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم...
اشکام سرازیر شد..
من به هق هق افتادم...
....
کاش رها چیز دیگه ای دارم خواسته بود..
سری به دفتر روی میز زدم..
آخرین برگ دفتر رو باز کردم🙂♥️✨🍃
٪ هنوز مات و مبهوت انتخاب شیرینم هستم...
کاش زمان برگرده.. به اولین باری که اسمم رو صدا کرد...
چقدر عاشق اسمم شدم.. وقتی برای اولین بار..
گفت.. رها...
گوشی قشنگیه.. هروقت روشنش میکنم...
انگار داوود کنارمه!
واقعا....
این اخرین خاطره نوشته شده بود...
که نیمه تموم موند🙂🍃✨♥️
دیگه طاقت نداشتم اونجا بمونم..
فقط..
چفیه اش رو از روی جالباسی برداشتم..
سهم من از ت ... بوی عطر چفیته!!
پ.ن🍃🙂خاطرش نا تموم موند.. که))):
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
بالاخره بهم رسیدیم....
پر از عقده هایی که اون داداشات سرم خالی کردن...
جیغ کشیدم...
رسوووووووووووووول
دستمالی رو روی دهنم گذاشت...
هرچقدر تقلا کردم.. بی فایده بود...
سیاهی چشم هام.. آخرین چیزی که یادم موند...
به نام خدا🦋🕊✨
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_شانزده
#رها
خودمو انداختم رو تخت...
برق رو خاموش کردم..
پیامک اومد رو گوشیم...
با شوق برق رو روشن کردم..
بلند شدم به گوشیم نگاه کردم😍
٪ ایش.. پیام تبلیغاتی😬😕...
با باز شدن گوشی یاد داوود افتادم🤪
بهتره گوشی خریدنشو تو دفترم بنویسم...
چند سال دیگه یادگار بمونه😁
شروع کردم به نوشتن..
که صدای راه رفتن کنار اتاقم اومد...
یهو برق رفت😐...
احساس میکردم یه نفر داره به اتاقم نزدیک میشه...😅
٪ رسول تویی؟؟!😐
...
٪ اه.. رسول خیلی بی مزه ای...
♤ شب خوش.. البته .. شاید فقط برای ما
فکر نمیکنم شب خوبی برای تو باشه...
چیشد؟!😳
صدای رسول نبود...
چراغ گوشیم رو روشن کردم...
با دیدن چهره سینا راد..
جیغ کشیدم😱..
$ رهاااا... برق رفت... نترس..
♤ هع.. بالاخره بهم رسیدیم😏
٪ت..تو ..
از ترس زبونم بند اومده بود...
پس چرا رسول نمیاد بیرون...
٪رسوووووووووووووول😭
♤ میدونی چیه...
من.. اومدم..
پر از عقده هایی که اون داداشات سرم خالی کردن...
آره... اومدم...
◇ اینجا آخر خط!!! رها حسینی😏
به طرفم اومدن
٪ نبودی.. این چند وقت کل دنیا از شرت راحت بود🙂 هع.. فک کردی منو بکشی دنیا به آخر رسیده... نه... نمیرسه..
فقط خود خاک بر سرت نا بود میشی...
خیلی عصبانی شد...
داد زد..
♤ کوتاهش میکنم این زبونووووو
جیغ کشیدم😫..
اما چه فایده ای داشت...
گلدونی به طرفش پرت کردم...
دویدم از اتاق بیرون....
هنوز امیدوار رسول بودم که متوجه لگد هاش به در شدم🙂...
خدایا .. خودت مراقب رسول باش..
دویدم... دنبالم بود...
قبل از اینکه به دیوار بخورم..
دوتا دست از پشت سر اومد روی صورتم...
دستای یه زن بود..
دستمالی رو دهنم گذاشت 😰..
داشتم خفه میشدم..
دیکه حتی جیغ هم نمیتونستم بکشم..
فقط صدای اروم از دهنم میومد..
♤ نترس.. نمیکشمت...
تو باید زجر بکشی...
تقاص همه سختی های منو میدی...
کم کم داشت چشمام تار میشد...
سیاهی چشمام..
آخرین چیزی که یادم موند😫🙂
راهِ خدا، راهِ ادعـا نیست🌿!
🖤•↷-----------------
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِحسین
#خط_شکن
『حـَلـٓیڣؖ❥』
.•
خدایاماکہحسینگونہزندگےنکردیم
تاحسینگونہبہشهادتبرسیم..✋🏼
پسخدایاماراحُرگونہبپذیر:)
#شهیدسیداصغرخبازی🌿"
♥️•↷↭-----------------
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِحسین
#ولایتاعـتبارمـاشهادتافـتخارمـا
#خط_شکن
هدایت شده از بی نهایت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سید بشیر حسینی،
مهمان امشب استودیو بینهایت
اومده به کمک شما، به یه سوال اساسی جواب بده🧐
بریم ببینیم موضوع چیه! 🍀🙃
♾️ @binahayat_ir
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_هفده
#رئوف
♡ خوب گوشاتونو باز کنید..
توی این چند بار رفت و آمدی که الهام داشته..
اتاق پسره و دختره از هم جداس..
قبلا از در اتاق پسره کلید زدم..
♤ کی؟
♡ سینا چرت نگو.. درست گوش کن ببین چی میگم...
ترتیب اون پسره آرتیس رو خودم میدم..
شما فقط حواستون به اون دختره رها باشه...
بیهوشش میکنین میارینش..
از راه های اصلی و دور بین دار هم نمیرید...
♧ تکلیف خط های تلفن چی میشه..
♡ گوشیتو بده...
♧ چی؟؟؟
گوشیشو گرفتم..
کوبوندم رو زمین..
♧ چی کار میکنی...
♡ از الان به بعد از طریق سینا باهم در ارتباطیم..
♧ گوشی رو برای چی شکوندی..
♡ ببین الهام.. بخوای واسه من زیر ابی بری سرتو میکنم زیر آب..
♤ ایش...
بچه ها به سمت خونشون رفتن..
هه... امشب شبیه که انتقام کل خونوادمو از اینا میگیرم..
کاری میکنم حسرت دیدن همو به گور ببرن...
وقتی عصبی میشدم..
دستام می لرزید...
،،،،،،،،،،،،،،
♡ مگه نگفتم فقط بیهوشش کنییییید..
چرا آنقدر طول کشید...
♤ نرفتیم خوشگذرونی که... رفتیم آدم ربایی..
♡ خفه شو ...
♧ من اینو چی کارش کنمم؟؟؟
♡ برو ... ببندش روی اون تخت.. زود باش..
اه... بدرد نخوراا ..
《 خانم ما چی کار کنیم...
♡ همین امشب از ایران خارج میشین..
اینم پاسپورت..
این ورا نمیایین تا آب از آسیاب بیوفته...
《 چشم...
پ.ن 😄🌹بسی کوتاه از گرگ های رمان
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
ببین چه به روز خودت آوردی...
من چیز زیادی نمیدونم...
میگفتن خیلی با ارزشه...
مطمئن باش.. به نفعته...
زیر نظر داشتنش...
کفتار...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقتصاد مقاومتی با گرایش فساد مالی😎🤪
#فکت
#رائفیپور
هدایت شده از گانــدو↫ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ
#بدونتعارف🚶🏻♂
#تلنگرانہ
یڪےقامتنبستہ...
میرہملکوت؛یڪۍیڪۍاسموناروطۍ
میڪنہ...
اونوقت ماهنوز،رکوع میگیم
⎞سبحانربےاعلےوبحمدہ⎛
یاوسطنمازیادمونمیوفتہڪہ...
جوابدوستمونوندادیم🤕
|♡°° شهــید بابک نوری°° ♡|
هدایت شده از 『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#مَـنِمَــنْ🎐
خدایا...!
مارابخاطرنمازهایےڪه
بعدشفکرکردیم،
باید، چهاردنگازبهشترا
بهناممانبزنے ببخش!!
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_نود_دوم
#محمد
محمد:کارتون عالی بود .
زینب:ممنون
محمد:الان دیگه کاری نیست فقط پشت سیستم باشید.
زینب:چشم
ساعت ۱۷:۴۵
#فرشید
مشغول کار بودم که تلفن زنگ خورد ، آقا محمد بود !
محمد:جلسه فوری داریم فرشید سریع بیاید بالا .
بعد قط کرد .
خیلی با عجله وسایلم رو جمع کردم و رفتم اتاق آقا محمد.
همه بودن .
محمد:سلام به همه ، امروز یه جلسه فوری گرفتم ! بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب ، آماده باشید امروز دوشنبه اس ، برای پنج شنبه عازم کویت هستیم ، موضوع بعدی اینه که بلیک اعتراف کرده ، ولی نصفه : /
گفته بقیه اعتراف رو وقتی میکنه که نرگس خانم هم داخل اتاق بازجویی حضور داشته باشه 😐
نرگس:چه ربطی به من داره !
محمد: باید بگم که ... خودمم نمیدونم !
سعید:داخل اعتراف هایی که تا الان کرده چی گفته ؟
محمد: فکر میکرد ما از حضور امیر ارسلان و احسان خبر نداریم ، درباره اونا گفت ، اینکه امیر ارسلان میخواهد از کشور خارج بشه ، اینکه احسان هست کویت ، و اسم یک شخص دیگه رو هم گفت ...
داوور:اینا رو که خودمون میدونیم ! اسم کی رو گفت ؟
محمد:در آخر اسم شخصی به نام رکس رو آورد ، ولی ادامه نداد ، گفت در صورتی حرف میزنه که نرگس خانم رو ببینه !
پ.ن: عملیات جدید 😄
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
تو من رو بهتر از همه میشناسی! کمکم کن!
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
‹🌻💛›
-
-
شُمـٰایۍڪِههَمـشاَزرُتـبہڪُنڪور
اُلگوهـٰآ؎ِاونـوَرِآبـۍتَعریـفمیڪنۍ🚶🏻♂..!
چَـندسـٰالِتبـودفَھـمید؎
شَـھیدمَھد؎زِیـنُالدین
رُتـبہچـَھـٰارُمِڪُنڪورِرشـتہ؎ِتَجـربۍ
روڪَسبڪَردِھبـودَن؟🖐🏻シ..!
#شُھَدآتـوهیـچجِبھِاےڪَمنمیـزآشتـَن🌱!
-
-
💛⃟📒¦⇢ #تلـنگرآنہ ••
💛⃟📒¦⇢ #فرمانده ••