eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی #رسول وقتی خبر رو از دهن محمد شنیدم.. دیگه حتی ۱دق
به نام خدا & آا.. آه... تنها روزنه نوری.. که از گوشه شکسته شیشه بهم خورد ..چشمام رو باز کردم... پنکه ای بالای سرم بود.. سرم باند پیچی شده بود.. یه لیوان آب و یه ظرف غذا هم جلوم بود.. بعد از چند دقیقه .. صدایی به گوشم خورد.. ♡ بیدار شدی؟؟ ♡ گفتم یه آرام بخش برات بیارن... درد که نداری‌.. & رها کجاست.. ♡ به تو ر.... هوف.. فعلا به صلاح که از هم جدا باشید... با لگد زدم زیر میز جلوم.. آب و ظرف غذا افتاد رو زمین.. & از جون من و زنم چی میخوایید؟؟؟ ♡ ببین آقا داوود.. & اسم منو رو زبونت نیار!!! بگو دشمن.. بگو ... هرچی میگی بگو.. فقط اسم منو صدا نکن.. ♡ مثل اینکه تو .... ببین پسر خوب... ما با تو کار نداریم! فقط کافیه به ما قول بدی که برای همیشه بیخیال ها میشی... اون وقت ما میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم... & من عادت ندارم حرفم رو تکرار کنم... رها رو ولش کنید... هرچی بخواید من بهتون میگم.. کاغذی رو به طرفم گرفت .. ♡ اسمت... شغلت... اسم تمام اعضای خانواده خودت و رها .... و هرچیزی که راجب خونوادش میدونی برام بنویس... & چیز دیگه ای نمیخوای ... چرا من باید اینا رو بهت بگم ...؟! چشمش افتاد به ضد گلوله... جلو اومد... ♡ تو .. تو چیکاره ای!!!!؟؟؟؟؟؟ مگه.. مگه تو نامزدش نیستی.. پس .. پس این چیییه... یعنی واقعا نمیدونستم من و رسول همکاریم..! خندم گرفت... بلندم کردن‌... انداختنم توی همون جایی که رها بود... از روی زمین بلند شدم... این دفعه کسی داخل نبود.. دستاش رو باز کردم... همینطور دهنش رو.. ٪ کجا بودی تا الان.. خوبی... دستت چی شده.. & چیزی نیست.. خوبم.. ٪ ببینم.. تو نمی فهمی این سینا چجور ادمیه.. برای چی باهاش درگیر شدی‌... تو فکر مادرت رو نکردی.. اگه یه بلائی سرت میومد... & توقع داشتی هرچی دلش میخواست میگفت.. منم هیچی نمی گفتم.. عین یه آدم بی رگ و غیرت .. لبخندی زد.. لبخند تبدیل به خنده شد.. اما من کاملا جدی بودم... &‌من رو این قضیه اصلا شوخی ندارم هااا.. ٪ اووو😅😢.. چه جدی🙂 ن .. ولی .. در کل تو دلم کلی ذوقت رو کردم آقا داوود😍😂 .. یادم باشه فداکاری هاتو😜 هعی.. خیلی وقت بود نخندیده بودم.. & رها... آروم و رمزی حرف بزن.. ٪ چی... & هیشش! ٪ چی میگی تو.. & اهم... با صدای بلند گفتم... & رها... خدا رو شکر اسم واقعی من رو نمیدونن.. آروم گفتم.. & محسن.. ٪ محسن.. میخوای چی کار کنیم.. & نمیدونم .. این جور که معلومه... جاره ای جز .. گفتن حقایق نداریم... ٪ هوم؟! & مقاومت کن.. ٪ چی میگی تو... یعنی میگی رسول رو بفروشم.. & الان رسول برات مهم تر از جون خودته؟؟؟ دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.. خندم گرفته بود‌.. مگه میشه.. تو شرائط ما کسی بخنده... حالم چندان خوب نبود.. اما همین که کنار رها بودم.. خودش خیلی بود.. همینکه دیگه میتونم مواظبش باشم.‌.. تا هر نامردی نتونه بهش نگاه چپ کنه... در باز شد... شهرزاد.. با چهره خیلی عصبانی . پسره عوضی سینا... د و تا مرد.. و دوتا زن به طرفمون اومدن .. سینا منو از موهام بلند کرد... یقه مو گرفت و پرت کرد به سمت اون دو تا مرد.. بعد به طرف رها رفت.. & ولش کنننن ... تفنگ رو روی سرش گرفت... & چی کار میکنی عوضی... ♧ پاشو.. زود باش... رها گریه میکردم... با سر اسلحه به کمرش ضربه میزد که بره جلو... پلاستیک مشکی پارچه ای رو سرم اومد... دست و پام رو بستن.. صدای جیغ داد رها میومد... پرت شدم توی صندوق عقب یه ماشین... پ.ن 🙂.. !!...!! ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ میخوام اعتراف کنم!!... یه کارگاه بزرگ متروکه... به نام سینا بود.. البته.. الان به نام شهرام... چفیه رهاست!!!!! اینجا بودن.... خدایا شکرت.... السلام علیکم و رحمت الله و برکاته... بارون... چقدر دوسش داشت...