🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_نود
#سعید
سعید:الان بریم کجا ؟ خونه مامان و بابات یا خونه خودمون ؟
زینب:سایت
سعید:اه اه اه
زینب:چی شده؟
سعید:بری سایت سکته میکنی !
زینب:چرا؟؟؟
سعید:دوتا خواهر دوقلو تازه استخدام شدن یعنی تا بهشون عادت کنی ۴ ماه طول داره!
زینب:مگه چشونه ؟
سعید:کارشون رو بلدن ولی سایت رو میگیرن رو سرشون ، البته الان بهتر شدن ، روزای اول خیلی شلوغ بودن !
زینب:اها ، عیب نداره ، پس کار بلدن آره ؟
سعید:خیلی کارشون رو خوب انجام میدن ، از وقتی اومدن پرونده ها خیلی خوب پیش میره !
زینب: عه عه عه ! خیابون سایت این یکی چرا از اون طرف رفتی !
سعید:آقا محمد گفت ممکنه تا چند روز زیر نظرت داشته باشن پس نریم سایت بهتره .
زینب:اره ، اصلا حواسم به این موضوع نبود!
سعید:پس می ریم خونه مامان و بابا!
زینب:بریم
۲ ساعت بعد
مامانِ زینب:نه به خدا زینب تازه اومدی باید ناهار وایسی !
زینب:نمیشه مامان جون ! سعید تو یه چیزی بگو !
سعید:من کارم چیه ، گوش به فرمانم ، به توافق که رسیدید منم همون کار رو انجام میدم .
زینب:مامان به خدا نمیشههههه.
بابایِ زینب:چرا دخترم ! دلمون برات تنگ شده بود !
زینب:قول میدم فردا حتما بیایم هم ناهار و هم شام وایسیم 😄
مامانِ زینب :باشه عزیزم خدا به همراهتون .
از پله ها پایین اومدیم و سوار ماشین شدیم .
پ.ن:عاشقانه توری 😐😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
ساعت ۶ بود که بیدار شدم ، بعد از خوردن صبحانه رفتم سایت
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
https://abzarek.ir/service-p/msg/66727-manage-chat
راستی یه موضوعی ، این چند پارت یکم عاشقانه داشت به بعضی ها نساخت !💔 ولی من باید به نظر همه احترام بزارم و این چند پارت نیاز بود !😉تحمل کنید دیگه دوستان 😄🖇💕
#سرباز_مهدی_عج
https://abzarek.ir/service-p/msg/67102
نظرتون راجب اومدنم😂
و جنگولک بازیام🤪💔
و رمان که میخوام بزارم...
بگید دوست دارید چی بشه
#فرمانده
1 😢🖤چشم..سعی میکنم
2 😂✨اگه میشد .. چرا که نه..
3 بله..۸.. 😅ن.. در این حد طوری نیست.. نمیدونم😢🖤
4 با اینشات.. فیلتر میندازیم... البته یه برنامه خوب برای بالا بردن کیفیت رمنی.. ولی برای شات ها از اینشات و پیکس ارت استفاده میکنیم❤️🖤
5 😂✨اولا نویسنده من نیستم... دوما اینجوری که توی این پارت های آینده نشون میده...😜نمیگم بمونید در خماری فراوان😁
6 شما عالی ترید🙂😋🤩😍😅
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_پنج #داوود... € تا کی میخوای ادامه بدی... فک میکنی ب
به نام خدا😎✨
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_شش
#رسول
کارام به خوبی پیش رفت...
به چیزای خیلی خوبی رسیدم..
البته... داوود هم کمک زیادی کرد..
دیشب که خونه بودم...
امشب شیفت بودم...
€ خسته نباشی..
$ عه.. آقا.. سلام..
€ سلام..
$ مگه نرفتید خونه؟؟
€ ن.. امشب شیفتم..
$ شما که دیشب شیفت بودید..
€ ن امشبم هستم..
تو چرا نرفتی خونه؟!
$ آخه.. منم امشب شیفتم..
€ صبح.. ساعت چند اومدی؟؟
$ پنج و نیم..
€ الان ساعت چنده ؟!
$ نه و نیم ..
€ یعنی چند ساعت!؟
$ بیست سوالیع😅؟!
€ دارم ریاضی رو می سنجم... بگو😄!!
$ حدودا ۱۸ ساعت..
€ کافیه.. میتونی بری..
$ ن دیگه.. شیفتم..
€ رسول من میگم برو🤨!
$ چرا اخه؟؟
€ برو یکم سایت خلوت شه.. از دستت راحت شیم😅😀
$ واقعا؟؟ آنقدر تو دست و پام😕
€ ن.. شوخی کردم .. به خاطر رها.. اینچند شب آخر رو برو خونه..
$ آخر.. ؟؟
€ بله دیگه.. گفتم که.. به زودی باید برگرده....
$ اها..
€ راستی رسول.. امشب یه جعبه شیرینی کوچیک هم بگیر... از بابت کارای دیروزت معذرت خواهی کن...
$ مگه چی کار کردم😐😟!!
€ همین که گفتم... بزار با دل خوش برگرده..
گوش مالیت هم باشه برا بعدا ..
$ ممنون🙁
€ رسول.. فردا صبح زود سایت باشی!
$ چشم..
€ خدانگهدارت..
$ خداحافظ...
محمد به روم نیوورد..
بچه ها بودن ..
اما خودش به جام وایستاد..
واقعا که خیلی دلسوز و مهربون بود..
برعکس همیشه که خودم در رو باز میکردم..
ایندفعه زنگ زدم..
٪ بله؟!
$ اجازه میدین وارد شم😅
٪ رسول.. تویی؟؟
چرا در رو باز نکردی؟؟
$ ن.. من رسولم😂
٪ الحق که عین هم دیوونه این😑
$ باز میشه در😜؟!
٪ ببخشید.. بیا تو...
در رو زد..
وارد شدم...
٪ اوع.. شیرینی چی میگه😋😄
$ شیرینی معذرت خواهی..🤓البته سفارشی محمد... واگرنه من که یادم نمیاد کاری کرده باشم😂!
٪ عه؟!😐
$ میز شام چی میگه😁چشمم روشن.. تنها تنها؟؟
٪ شام معذرت خواهی؟!😂
$ ن دیگه.. شرمنده... این دست شما رو میبوسه...
باهم خندیدیم😂🤣
٪ لباسات رو عوض کن.. شام بکشم برات..
$ چشم... امر دیگه😅!؟
٪ برو لوس نشو😐🤪
$ چش...
.........................
$ رها..
٪ جانم؟؟
$ گوشی .. اینو.. اینو کی خریدی؟؟😳
٪ من نخریدم که😅.. من پولم کجا بود😐
$ پس کی خریده😠
٪ داوود😌
$ اون اه نداره با ناله سودا کنه😐!!
این گوشی کلی قیمتشه😶..
اون یلا قبا از پس بیعانه این هم بر نمیاد..
چه برسه خریددد🙄..
٪ به جان رها خودش داد دستم..
$ 🤔بده ببینم..
٪ خدمت شما..
$ ت.. ت.. خدا شانس بده😏😂
٪ 😍رسول.. عکس اولشو ببین..
$ عه.. اینو از کجا اوردی؟؟
هه.. اینو ۲ سال پیش گرفتم..
یادش به خیر.. تازه من و داوود باهم رفیق شده بودیم🙂😄
٪ رسول... محمد .. دیگه چیزی نگفت؟؟
$ چی مثلا؟؟
٪راجب.. مسائل دیشب..
$ رها..من نگرانتم.. داره اتفاقای عجیب یی میوفته...
خیلی عجیب..
٪ چطور مگه..
$ همینقدر کافیه ... نمیخواد بیشتر بدونی..
٪ رسول ... شاید مجبور شم... اما خیلی سخته...
تازه اول دوران نامزدیمون بود🙂💔..
رسول... من به زندگی تو تهران...
به تنها بودن..
با تو بودن...
به این خیابونا...
به ادمای اینجا..
محمد.. عطیه.. دریا.. داوود... خود تو... محدثه..
دانشگاه.. استاد.. به اینا ..
عادت کردم🙂!!
$ نگران نباش.. هر رفتی... یه اومدی داره😍..
امروز میری.. امنیت که برقرار شد برمیگردی...
ممکنه منم چند وقت دیگه بیام ..
با هویت جدید برگردیم😁..
دوست داری هویت بعدیت چی باشه😅
٪ ام... زینب😃.. نمیدونم چرا آنقدر از این اسم خوشم میاد🤤
$ پس منم پیشم حسین که بهم بیاییم😂
٪ وا.. حسین حسینی😐 فرزند حسین😐😬
اصلا نمیخوره😂
$ خوب اونا رو هم تغییر میدم😂
٪من برم بخوابم.. شب به خیر.. استاد رسول😂♡..
$ شب شماهم بخیر زینب خانم😘😂
٪ اوو.. ایول...😁😍
منم به اتاقم رفتم....
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
صدای جیغ و داد میومد...
خواستم برم که ..
در قفل شد...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😎✨ #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شش #رسول کارام به خوبی پیش رفت... به چیزای خیلی خو
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_هفت
#داوود
رسول هماهنگ کرد برای فردا شب😁
فردا تولد رها بود...
قرار شد یجورایی مراسم خداحافظی باشه..
اما خونه ما ..
که مثلا غافل گیر بشه🤓..
* داوود.. بزار سر جاش😐
& خیلی خوشگله🤤.. خودم خریدم...
اما از دیدنش سیر نمیشم😅
* اوووو.. نگاش کن... 😂.. بیا اینا رو وصل کن..
& از الان؟؟ بابا فردا شبه!!
* صبح که من و تو خونه نیستیم😐..
ظهرم جنابعالی سرکاری..
من .. دست تنها😐😐؟؟
& ملطفت شدم😂
* فقط قرمز و سفیدا رو😐..
& خیلی خوب....
ریسه های رنگی رو وصل کردم...
مونده بود باد کردن بادکنا..
از ۳۰ تا .. ۱۵ تاش ترکید😂..
& اروم تر دریا.. گوشم😂..
* تو مواظب مال خودت باش..
& عهههه...
بادکنک رو کنار گوشش ترکوندم🍌😂
* داووددددد😫😬..
& 😂غر نزن دیر میشه...
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
رفتم اداره... رها جواب نداد...
احتمالا خواب بود..
دریا تنها رفت دانشگاه..
€ سلام داوود..
& سلام آقا.. صبح به خیر😃
€ سلام داوود...
& نگرانین؟؟
€ ن... چیزی نیست.. رسول قرار بود صبح زود اینجا باشه.. نمیدونم چرا نیومد..
& شاید به خاطر مراسم امشب..
€ امشب؟؟؟
& عه.. مگه شما نمیدونین... دریا گفت به عطیه خانم خبر داده..
€ اها.. یادم اومد.. شاید...
& بعله .. با اجازتون...
"""""""""""""""""""""""""""""""""
ظهر...
ساعت ۳ ....
جلسه مهم و فوری داشتیم...
زنگ زدم به رسول...
گفتم بهش خبر بدم ..
جواب نمیداد..
€ چی شد داوود؟؟؟
& جواب نمیده..
€ کم کم دارم نگران میشم..
& شاید شارژش تموم شده..
€ تو برو.. بعد جلسه یه سر بریم خونشون.. ببینیم چه خبر..
& چشم....
پ.ن 🙂ینی چی شده؟؟!✨🖤
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
زنگ زدم.. کسی باز نمی کرد...
با لگد میزدم به در....
صبر کن......
رسول.... یا حسین... رسول....
سرم منفجر شد.....
بدبخت شدیم...
https://abzarek.ir/service-p/msg/67102
به نظرتون مثل داوود و رها رفتن بیرون😂!؟
یا واقعا چیزی شده!!.؟؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پشت صحنه تولد وحید رهبانی🦋😐😂✨
کپی حرام
#فرمانده
#پشت_صحنه
#گاندو
کپی ممنوع😐
به جان خودم فیلتری😐✨
@GandoNottostop
@GandoNottostop
gan.novel.do یک او!
پارت ۸۱
*مهرداد*
عقب عقب دوییدم که به رسول تیر نزنه...
وقتی دید وای نمیستم یه گلوله زد ب پام ک پام شل شد و خودمو رسول خوردیم زمین:)
به سمت رسول رفتو اسلحه رو گرفت سمتش ...هولش دادم....
#داوود
با دیدن رسوله بی جون رو زمینو مهردادی که با شارلوت درگیره...خشک شدم...نمیتونستم برم اون سمت درگیری شلوووغ بود...
با تموم توانم دوییدم سمتشون...
از مهرداد خون میرفت...پاش داغون شده بود...ولی داش از رسول دفاع میکرد...🙃💔
اسلحه افتاده بود رو زمین...
نمیتونستم برم سمتشون...
یدفه صدای تیر همه جارو پر کرد ...
مهرداد افتاد رو زمین...💔
تموم تنم لرزید..🙃
-مهرداااد🥺
از مهرداد خون بود بود ک میرفت.😭
ولی باز نگاهش به رسول بود🙂💔
شارلوت اسلحه رو به سمت رسول گرفت😑
هدفش فقط رسول بود...!
مهرداد تن بی جونشو کشید رو رسول ...
شارلوت کلافه شده بود...
تن بی حال مهرداد و کشید کنار:)
مهرداد دیگه جون دفاع نداشت...
ولی چشماش ترس و فریاد میزد💔
شارلوت به سمت رسول نشونه گرفت...
تموم تنم از استرس میلرزید...
ولی...
ولی...
اسلحه اش خالی بود...😃
با خشم به اسلحه اش نگاه کرد که
رسیدم بهشون و شارلوتو از پشت زدم...😄
افتادد...🙂
به سمت مهرداد رفتم...
گریه هام امونمو برید...😭
📣مهرداادددددد...💔
مهرداد بی جون با دست خونیش... دست رسولو گرفت و گذاشت تو دستم...🙂
+داوود... اینم رسولت...مرا..قبش باش:)
پ.ن:مهرداد🙃
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت ۸۲
*داوود *
طولی نکشید که با چشمای بسته ی مهرداد رو به روشدم...
دوتا داداش کنار هم تو چ خوابی رفته بودن:)
فقط کاش...
داوودشونو تنها نزارن💔
📣مهرداد😭رسول😭توروخدا بیدار شییییین😭
*محمد *
چشم چشمو نمیدید...نمیدونستم چ خبره...رسول و مهرداد و داوود کجااان اصلاااا؟!
طولی نکشید که سر تا سر محوطه ای توش بودیم تحت محاصره ی نیروهای ما قرار گرفت و نفس راحتی کشیدم...
همه دست گیر شدن اما...
با ساکت شدن هیاهو...صدای گریه ی آشنایی ب گوشم خورد:)
چقدر شبیه صدای داووده...
اطراف و که گشتم با دیدن داوود بالاسر مهرداد و رسول خشک شدم🥲
مهرداددد...چه بلایی سرش اووومده💔
📣داووووود...چیشدههههه....
+آقا توروخدا😭توروخدا بگین بیان ببرنشووون😭دووم نمیارن آقااا😭آقا مهرداد رسولو سپرد ب مننننن😭آقا مهرداد داره از دست میرههه😭آقا رسول پاشه مهرداد نباشه دق میکننهه💔😭اقا مهرداد خودشووو فدای رسووول کرده😭
یا خدا...خدایااا...خودت رحم کن:)
یکم اونور تر شارلوت زخمی روی زمین بود...ولی بهوش بود...چقدر ازش تنفر دارممم...
📣داوود آروم باش الان میبرنشون🙃جفتشون خوب میشن نگران نباش🥺
پوزخندی ک رو لبای شارلوت بود اعصابمو خورد کرده بود!
به روی خودم نیاوردم و بچه های آمبولانس و هدایت کردم ب سمت بچه ها...
کاش خوب شن...کاااش:)
ولی دوتا داداش...چقد کنار هم قشنگن:)
بغصی ک همش چنگ میزد به گلومو نا دیده گرفتم...الان وقتش نیس!
شارلوت دوباره به گریه های داوودو التماسش به خدا با تمسخر نگاه کرد...
+اون پسره رو نمیدونم...اما رسول عمرا خوب شه😂اون ترومبوسیتوپنی ایمنی داره😂😂
با شنیدن حرفی ک از دهن شارلوت دراومد مات به داوود نگاه کردم...
دروغ میگه حتماااا دروغ میگه💔
دلم میخواست شارلوتو همونجااا بکشمم....باعث بانیه همه ی ایناااا اووونه🥲
پ.ن:بیماریشو میدونس شارلوت پس:)
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت ۸۳
(ده روز بعد )
*داوود *
مثل تموم این ده روز به سمت بیمارستان رفتم...
بیمارستانی که دوتا از عزیزترینام توش داشتن با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکردن:)
ده روزه بیهوشن...
جفتشون:)
رسول که سطح هوشیاریش به شدت پایین بود...
مهردادم بخاطر خونریزیه زیاد...هنوز بهوش نیومده:)
هنوز هضم نکردم بیماریه رسولو... بیماریی که ریشه تو بیماریه بچگیش داشته و با شکنجه ها باعث به وجود اومدنش شده:)
دیگه صبرم طاق شده...
چی میشد بهوش میومدن؟:)💔
پشت شیشه آی سیو واستادم...کنار همن...خوش بحالتون🥲
خوب داوودو تنها گذاشتینا بی معرفتااا...
با اومدن پرستار به سمتم تعجب کردم...
+سلام آقا...چشمتون روشن...
تعجب کردم...چیشده یعنی؟
📣سلام خانم چیشده؟!
+آقایی که تیر خورده بودن...بهوش اومدن البته بهشون آرامبخش زدیم که خوابن... اون یکی هم خداروشکر سطح هوشیاریش خیلی بالا اومده...انگار بهوش اومدن برادرشو حس کرده🙃دکتر گفت اگه افت هوشیاری نداشته باشه...دو سه روزه بهوش میاد...
باور نمیکردممم...یعنی واقعاا مهرداد بهوش اومدهههه؟
خدایاااا شکرتتتتت🥲😍
رسول...رسول...بالاخره بعد ده روز وضعیتش برگشته🥺
خدایااا شکرتتتت...😍
گوشیمو برداشتم که به آقا محمد خبر بدم...
📣سلام آقاااا مژده بدیییین...
(پنج روز بعد)
*محمد *
📣داوود بجنب دیر شده هااااا
+آقا صبر کنین یدقههه اومدمممم...
هادی:آقا ماام بیایم دیگه....
نگاهی به چهره مظلوم هادی و سعید و فرشید کردم که آماده شده بودن😅
📣از دست شماها...آدمو تو عمل انجام شده میزارید؟
سعید:خب آقا ماام دلمون تنگ شده بره اون دوتا دیوونههه...
حق داشتن...
تو این چند روز این سه نفر بهشون خیلی ظلم شده🤦🏻♀️
📣برید سوار ماشین شید تا بریم دنبالشووون...البته که آقا رسول حالا حالا تشریف نمیارن ولی خب!
به بیمارستات رسیدیم...هنوز باورم نمیشد رسول بالاخره چشاشو وا کرده...
پ.ن:هق:)
#خادم_الزهرا