『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😉🖤 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_هشتاد_و_نهم #رسول $ آقا .... راستش تو فایل هایی که گوش کرد
به نام خدا🌹😉
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_نود 🤩
#رسول
کار بالاخره بعد از چند ساعت تموم شد...
حالا باید سه تا صورت جلسه آماده کنم..
هوفففف....
حالم از این کار بهم میخورد . . . .
کلی توضیحات الکی که سر از سطل آشغال در میاره . . .
و فقط برای توجیح یه سری واقعیت با سند و مدرک ....
رها داشت زنگ میزد ....
گوشی رو مشغول کردم...
پیامک زد.
٪ بچه تر از اونی هستی که فکرش رو میکردم...
خیلی نامردی ... من اینجا دارم مث سرکه میجوشم... حلالت نمیکنم... لااقل جواب گوشیت رو بده😔
جواب ندادم ...
گوشی داوود زنگ خورد..
& الو ... سلام ... شما...
آها.... بله .... چشم ... همینجاست
..
& هوی ...
..
& هعی رسول
$ چیه؟؟؟
& با تو کار دارن ..
$ 🤨 با من رو شماره تو کار دارن😐
& خانم حسینیه..
$ خانم حسینی کیه😳
& رها خانم😑
$ من حرفی ندارم ....
& لوس نشو ... بگیر دستم شکست....
عجب اعجوبه ایه.... شماره اینو از کجا گیر اورده😂
$ بفرمایید... میشنوم😒
٪ علیک سلام..
$ ادامش؟؟😜
٪ خیلی مسخره ای ... فک نمیکردم آنقدر بی جنبه باشی ... چرا گوشیت رو جواب نمیدی😡. . . . .
فک کردی زنگ زدم منتت رو بکشم😒
نه خیر .. باهات کار واجب داشتم ....
$ چه کاری ؟؟؟
٪ دیگه مهم نیست ... خودم حلش میکنم...
شما برو به کارای اداریت برس😒😏
$ الو ... الو رها ...
اه ...
& چی شد؟؟؟
$ قطع کرد...
& چرا به خودت زنگ نزدن؟
$ چون جوابش رو ندادم😫
& خوب چراا؟؟
$ ول کن فعلا ..
شمارش رو گرفتم ...
جواب نمیداد...
پیام دادم ..
$ جون رسول جواب بده ..
زنگ زدم ..
٪ بله .. بفرمایید😤
$ گوشی خانم رها حسینی رو گرفتم😂
٪😑 مزاحمی قطع کنم..
$ کجایی
٪ محوطه دانشگاه🤪
$ مگه رضا نیومده دنبالت؟؟
٪🙄 رضا کیه؟؟
$ ببخشید محسن...
٪ گفتم کلاسم دیر تر تموم میشه😂
$ 😐باز بیچاره هارو قال گذاشتی؟؟
٪ میخواستم یه هوایی بخورم..
$ چی کار داشتی😐
٪ من بابت صبح معذرت میخوام ... رو ظاهرم میدونی که خیلی حساسم😐 ..
$ 😂کار مهمت همین بود..
٪ آره 🏎😂
$ 😂میپذیرم... حالا کار دارم... فعلا🙂
٪ باشه .. خداحافظ😊
گوشی رو برداشتم ...
منتظر بودم محمد بیاد کار جدید ارائه کنم.
وارد گالری شدم ...
فیلم نازگل رو پلی کردم😍..
$ عزیزم... چقدر دلم تنگ شده😖😍
عسلم..
₩ به به .. به به ... ببین فرشید ... دوروز نبوده..
هاااا... منحرف شد رفت😔
$ چی میگی تو واس خودت😟
÷ اسمشم که عسله🤣 حالا خودشم عسله یا تلخ😂
$ چی میگین.... خسته شدین هزیون میگین😂
₩ بله دیگه ... این حرف ها رو هم عسل خانم حتما یادت داده
$ خجالت بکش مرد حسابی😂 بچه برادرمه🤣
₩ بده ببینم😂
÷ رسول این بچه علی؟؟؟😳
$ بله .😍.. نمیدونی نمکدونی واس خودش..
₩ 🤓خداروشکر به عموش نرفته... الهی صد هزار مرتبه شکر😂
$ عه بده من ... برید الان محمد میاد شاکی میشه🤯
€ رسول بدو بریم.......
$ کجا؟؟؟
€ پاشو بهت میگم...
$ کی؟؟ چی؟؟
€ تیرخورده...
باید بریم بیمارستان..
یا ابوالفضل....
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_نود
#سعید
سعید:الان بریم کجا ؟ خونه مامان و بابات یا خونه خودمون ؟
زینب:سایت
سعید:اه اه اه
زینب:چی شده؟
سعید:بری سایت سکته میکنی !
زینب:چرا؟؟؟
سعید:دوتا خواهر دوقلو تازه استخدام شدن یعنی تا بهشون عادت کنی ۴ ماه طول داره!
زینب:مگه چشونه ؟
سعید:کارشون رو بلدن ولی سایت رو میگیرن رو سرشون ، البته الان بهتر شدن ، روزای اول خیلی شلوغ بودن !
زینب:اها ، عیب نداره ، پس کار بلدن آره ؟
سعید:خیلی کارشون رو خوب انجام میدن ، از وقتی اومدن پرونده ها خیلی خوب پیش میره !
زینب: عه عه عه ! خیابون سایت این یکی چرا از اون طرف رفتی !
سعید:آقا محمد گفت ممکنه تا چند روز زیر نظرت داشته باشن پس نریم سایت بهتره .
زینب:اره ، اصلا حواسم به این موضوع نبود!
سعید:پس می ریم خونه مامان و بابا!
زینب:بریم
۲ ساعت بعد
مامانِ زینب:نه به خدا زینب تازه اومدی باید ناهار وایسی !
زینب:نمیشه مامان جون ! سعید تو یه چیزی بگو !
سعید:من کارم چیه ، گوش به فرمانم ، به توافق که رسیدید منم همون کار رو انجام میدم .
زینب:مامان به خدا نمیشههههه.
بابایِ زینب:چرا دخترم ! دلمون برات تنگ شده بود !
زینب:قول میدم فردا حتما بیایم هم ناهار و هم شام وایسیم 😄
مامانِ زینب :باشه عزیزم خدا به همراهتون .
از پله ها پایین اومدیم و سوار ماشین شدیم .
پ.ن:عاشقانه توری 😐😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
ساعت ۶ بود که بیدار شدم ، بعد از خوردن صبحانه رفتم سایت
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م