『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_چهار #رسول $ شما از چی هستینننننن.... رها.... ر
به نام خدا🌹✨
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_سی_و_پنج
#داوود
۲ روز بود که تنها توی یه سالن بزرگ بودم...
برام عجیب بود که رفت و آمدی به اونجا نبود..
خیلی تشنه بودم...
به تنها ستون بزرگی که وسط اونجا بود بسته بودم...
و تنها موجودی که اونجا بود ..
یه سگ بود که به در اونجا بسته شده بود...
زیر لب ذکر میگفتم...
امیدوار بودم به خدا...
هنوز برام عجیب بود...
چرا اون اپراتور رد یاب رو پیدا نکردن...
تو این فکر بودم که...
دیگه وقتش بود... خودی نشون بدم...
نخواستم کاری کنم...
نباید همون اول تمام قدرتم رو بیارم وسط...
حالا با دست کم گرفتن من.. قطعا برنده ام..
به اطرافم با دقت نگاه کردم...
باید بررسی میکردم زمین بازی رو...
برای نجاتم... فقط نیاز بود رسول اون اپراتور رو پیدا یا هک کنه...
ای کاش بهش گفته بودم نقشم چیه..
اما ن..
اگه گفته بودم نمیذاشت برم...
یا خودش میرفت...
پس رها کجاست..
اگه من رو پیدا کنن..
پس رها چی..
تو فکر رها بودم..
بیشتر از همیشه به فکرش بودم..
چی در انتظارش!!!
چرا از هم جدا شدیم..
اون لحظه به هیچ چیز فک نمیکردم..
جز سرنوشتی که در انتظار رها بود...
حتی به خودم و ایندم..
هیچ فکر نمیکردم...
من از پس خودم برمیومدم..
رها چی؟؟؟
کار با تیر اندازی ..
اسلحه نداره که ...
چه فایده...
صدای باز شدن در اومد...
چشمام رو به امید دیدن رها تا ته باز کردم...
که با ...
تا چشمم به لباسش خورد مطمئن شدم رها نیست...
کت و شلواری!؟
یه مرد کت شلواری..
تعجب کردم...
یه عینک دودی شیک...
چکمه؟!
براش یه صندلی مجلل و بزرگ اوردن...
نتونستم کامل قیافش رو ببینم...
اما حس میکردم آشناست...
دستکش پوشید...
با دستمال خاصی به وسایل دست میزد...
فارسی رو خوب حرف نمیزد...
عینکش رو دراورد...
کلاهش رو روی میز گذاشت...
سرم رو بالا اوردم...
چشمام خواست از حدقه بیرون بزنه...
شهرام!!!!!
° شما باید آقای داوُد باشید..
از دیدنش بی زار بودم...
دلم نمی خواست جوابش رو بدم..
& به نفعتونه جرمتون رو از چیزی که هست سنگین تر نکنین...
بازی خطرناکی رو شروع کردید...
شما برای تمام این کار ها باید پاسخگوی قانون باشید...
اگه به این وحشی گری ها ادامه بدید..
مجبور میشم با زبون دیگه ای باهاتون حرف بزنم..
° ما مردا.. حرف.. هم رو خوب میفهمیم...
پس خوب گوش کن ببین چی .. میگم...
من ن از تو میترسم..
ن از قانونت...
پس .. منو از قدرت خودت..
یا کشورت..
یا قانون کشورت نترسون...
تو حرفات رو زدی...
حالا من به عنوان یه دوست بهت میگم...
اگه واقعا رها رو دوست داری...
& خانم...
° اهمیتی.. نداره...
اگه واقعا دوسش داری..
بهتره با ما همکاری کنی...
اگه تو بخوای..
ما همین حالا ازادت میکنیم..
به شرط اینکه قول بدی..
به ما کمک..
اوم؟؟
& از دست من کاری برای شما ساخته نیست..
کار شما رو فقط خدا میتونه درست کنه..
° خدا؟؟
هع...
& از امثال تو بعید هم نیست.. که خدا رو قبول نداشته باشید...