『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_پنجاه_و_نه #رسول جمع کردن وسایل رو خواستم شروع کنم
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_شصت
#رسول
خسته برگشتم خونه....
ذهنم خیلی در گیر بود...
درگیر حرف هایی که زدم..
درگیر عملیات فردا...
درگیر نگرانی های رها....
اون شب خیلی سعی کردم بخوابم...
اما خوابم نمیبرد...
فکر .. دست از سرم برنمیداشت...
..................................................
نماز صبح رو که خوندیم...
تک زدم به داوود...
قرار شد با ماشین بیاد دنبالم بریم اداره...
وقت خداحافظی رسیده بود...
اولین نفر رفتم سراغ نازگل...
شاید دور شدن چند روزه از اون از همه سخت تر بود😁✨
$ 🍂😂 من که دارم میرم عمو... ولی این بابات رو نصیحت کن... کار نیست این بابات میکنه که!..😁🖤
¤ رسول مراقب خودت و داوود باش...
$ داوود رو که قول نمیدم ولی خودم رو چشم😂!!
رفتم بغل علی...
$ زن داداش حلال کنین😊✨
° ایشالا به سلامتی برگردید..
• رسول جان.. مادر مراقب بچه مردم باشی ها
$ بچه مردم کیه مامان؟؟😂
• رسول .. مسخره بازی در نیاری اونجا با اسلحه شوخی کنی .. تیری در بره.. بخوره تو سر و صورت داوود ها!!! خیلی خطرناکه
$ قربونت برم که فک میکنی من بچه ۵ سالم😂😘...حلال کن مامان...
• خیلی خوب.. لوس نشو هاا
$ بابا🤗
☆ به سلامت آقا رسول ... زود برگردی .. نوبت دامادی شما...
$ 😯رها کو؟؟؟
° تو اتاقش... الان میاد...
٪ سلام..
$ علیک سلام .. ساعت خواب😅
٪ رسول داری میری؟؟
$ ن دارم میام... الان میرسم پیشت😃
٪ 🙃ایشالا به سلامتی برگردید....
من منتظرتون میمونم...
منتظر تو و داوود ...
باید قول بدین برگردین...
ساک من دست رها بود...
آورد بالا بهم داد...
چادرش رو .. با خجالت تمام بوسیدم...
کنار هم وایستاده بودن....
د کندن خیلی سخت بود....
¤ رسول .. بیا عکس بگیریم..
$ علی ... ساعت ۵ صبح.... هوا هنوز تاریک... همه خوابن تو میخوای عکس بندازی😅
¤ حالا تو چی کار داری....
یه عکس زورکی هم در حالت خواب آلودگی انداختیم😅😂
داوود اومد...
محمد هم باهاش بود😳
$ سلام آقا... شما کجا .. اینجا کجا؟؟
€ علیک سلام... اومدم از سردار خداحافظی کنم...
☆ محمد جان ... جون تو و این ها!!!!!
€ چشم ... حلال کنین دیگه... معلوم نیست کی برمیگرده .. کی ن... رها خانم .. علی آقا... زهرا خانم... خانم حسینی... سردار... همگی .. حلال کنید..
☆ خدا پشت و پناهتون محمد جان...
😕 جو سنگین وناراحت کننده بود...
رها هم زد زیر گریه و رفت داخل...
نگاه کردم به همه....
& رها... چیشد...
€ داوود دیره...
° نگران نباش... خوب میشه... برید به سلامت...
سوار ماشین شدیم....
بچه ها همه آماده بودن...
سوار ون شدیم و به سمت مرز حرکت کردیم....
خیلی خوابم گرفته بود .. بچه ها هم فاز شوخی برداشته بودن😅
چشمام رو بستم شاید بتونم بخوابم....